تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,769 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
سیری در صیرورت حج | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1364، شماره 45، شهریور 1364 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
استاد فخر الدین حجازی تک آمدم، هلا، پاسخ به اذان منادیت آنکه ندایت در حلقومش افکندی و استخوانش سخت فشردی در بلا و ابتلا و چون پیروز از آتش نمرود و مذبح فرزند سربرآورد و بر استوای امامتش نشاندی، به دعوتش و دعوتت اجابت دادم و اکنون راهی راهم، در مسیر صیرورت، دگرگونیهای "طبقا عن طبق" به سوی مقصد که: توئی صمد؛ هدف اوج کمال مطلق و من در طریق "تصیرالامور" و در این راه دراز که از سرحد عدم تا به اقلیم وجود در ازایش سر می کشد و از پهنه ی وجود تا سدرة المنتهای فنا، تانی به نیستان رسد و بقا را در فنا بیابد و اینک نفیرم در گلو، تا بسویت آیم ای همه کمال و جمال و من با این همه منقصت و کژی ولی مشتاق و تشنه برخاسته از "فج عمیق" و سرگردان در تیه ضلال، آمیزه ای از آهک و آهن، معجونی از صفرا و بلغم، از امشاج و آمیختگی ها، همان طین لازب که فرشتگانش بسرشتند و به پیمانه زدند و چهل سال باران محنت بر آن بارید تا لجن شد و بو گرفت و "حما مسنون" و ناگهان با فرمان "نفخت فیه من روحی"، انشاء "خلق آخر" یافت و تو به خودت تبریک گفتی که خوب می سازی و هنرمندی، آینه سازی تا چهره ات در آن بیابی و به انگشتانش آن توان دهی که پرده از چهره ات بیکسو نهد و تجلیت را در خلق و امر بنگرد. و من این مسافر گم کرده راه ... و اسماء را از یاد برده ... و فرمان "خلیفتی" را از دست داده ... روانم و در مسیر صیرورت به سوی تو، راهی درازتر از ابدیت و من بر "ضامر" امید نشسته، همان شتر لاغر مرکب بهیمی، در طریق روحانی غرقه در خیال و خواب و خلسه ی املهای دراز ونشئه ی عملهای ناساز ... ولی در این رجا که مقصد توئی؛ هدفی جالب و جاذب و من از "فج عمیق" بر این "ضامر" نشسته از کتم عدم به اقلیم وجود، که هرچه هستم نیستیم و هستی همه تو و هیچ ها همه صفر و صفر و تو همان احدی که صفرهای خالی را به صمدیتت پر می کنی و محتوا می بخشی و در احتوای حیات به انجلای عقل و عشق و تعلیم اسماء، ممتاز می سازی و چنان آتشی بر جانش می افکنی که در التهاب دیدارت می سوزد و فریاد می کشد ... ترا می جوید و می خواهد و تو هم عاشق سرگشته را به سوی خویش می خوانی که تو نیز عاشق اوئی و می گوئی: «پرده برنه، من به تو عاشق ترم». و من حج می کنم و قصد می کنم و قاصدم و اذان ابراهیمت را شنوده ام و اکنون در سفرم به سویت و بر پشتم بارهای سنگین از معصیت و مفسدت آنچنان که صدای شکستن استخوانم گوشها را می خراشد و این نقض از نقص است که استخوان ایمانم سست است و ظهرم در ظهور شکستها و گسستها. ولی همچنان می آیم در اقتحام عقبه، تا همه ی گردنه ها را بالا آیم و از مسقط خطابه به مصعد ولا برسم و در آنجا به "فک رقبه" نائل آیم و بند اسارت جهل وجود را بگسلم و به اطعام نفس گرسنه ی خویش در این روزگار بی توشگی، "ذی مسغبه" بپردازم که سخت بی زادم و راحله ام همین ضامر بهیمی است که خواهم در مسلخ عشق نحرش کنم. میقات و این همه درماندگی که: آه به میقات رسیدم، مغز استخوانم می سوزد، کامم داغ و جانم ملتهب و پایم سست و دستم دراز و آهم سوزان و اشکم ریزان. آخر من کجا و میقات؛ من که پیمان شکسته ام، همان بنی آدمی که تو با من پیمان بستی که شیطان را نپرستم و اینکه ترا بپرستم تا در مسیر کمال بر صراط مستقیم باشم ولی فریاد الم اعهد را نفیر شیطان در گوشم خاموش کرد و من شیطان را پرستیدم! ابلیس را با همه ی تدلیسش و وسواسش ... و دیو نفس را پرستیدم ... و شهوت را ... و شکم را؛ و اکنون چگونه به میقات آیم، من که دامن جان به پلیدی، شرک و کفران آلوده ام به آستان پاکت چگونه راه یابم، من همان چهار مرغم که ابراهیم پاره پاره ام کرد و بر قله ی جبل نهاد، مرغابی شکمباره، خروس شهوت ران، کرکس خونخوار و طاووس مغرور ... ولی تو برای اطمینان قلبش این مرغان را زنده کردی و در قفس سینه ام به جبر افکندی، و اکنون این مرغان در خانه ی جانم آشیان گرفته اند و با چنگال و منقار به جانم افتاده اند و آن مار که در بهشت، ابلیس را به نیش کشید و آن الاغ که شیطان را به کشتی نوح برد و کلاغی که جنایت قابیل را فروپوشاند و آن میمونهای مقلد و قرده ی خاسه ی ممسوخ یهود و گوساله ی زرین سامری که فریاد متکاثران و دولتمردان است، همه در وجودم باغ وحشی ساخته اند و من در کسوت دروغین آدمی ایستاده در میقات که می خواهم به ندای «الست بربکم» تو پاسخ بلی هیهات ... هیهات. من آن بی قواره حجاره ای که قلوب قاسیه به چنین دل سختی و بدبختیم کشانده اند و اکنون می خواهم ندایت را لبیک گویم و در آنجائی که رنگ از چهره ی صادق آل محمد پریده و اندامش می لرزد و می گوید: «چگونه لبیک گویم که می ترسم لالبیک بشنوم». پس جائی که صادق (ع) نتواند وبهراسد که ندایت را پاسخ گوید، من کاذب چه گویم؟ من سیاه و تباه ... نافرمان و زشت و کج ... بنده ی نفس اماره بالسوء ... با زبان اخرس والکن ... با دیدگان اعمی و گوش اصم ... در چهره ی ملکی آدم و در صورت ملکوتی، دیو و دد ودام؛ و اکنون در میقات منتظر که مگر راهم دهند و نمی دهند و فرشتگان ایستاده اند و با شهاب ثاقب می رانندم و می گویند: در مرز پای مگذار که گذرنامه ات مجعول است و ممهور به مهر قبول نیست. فریاد حاجیان بلند است که: نیت ... نیت. نیت همان قصد است و قصد همان حج و حج آهنگ به سوی خدا، از خود به خدا ... اوه! که چه راه درازی و افسوس که این ضامر لاغر نمی تواند مرا از فج عمیق که گودال جهنم نفس پلید است بیرون کشد و به سدرةالمنتهای دیدارت در میقات برساند. ولی من گستاخم ... و این گستاخی تو به من آموختی و این زبان تو در کامم نهادی که بی محابا بتوانم با همه ی کژیها و پلیدیهایم با تو سخن گویم و از تو آنچه می خواهم بخواهم. پس من با همه ی جسارت به درگاهت فریاد بر می آورم که آآآآ ها ها ... ی خدا! من با همه ی پستی و جهل و زشتی و پلشتی و نافرمانی از تو طلبکارم. تو خود گفتی که: بخواه تا بدهم ... بگوی تا بشنوم ... بیا تا بپذیرم؛ پس وام خویش بپرداز که سخت مسکینم. با تو هستم ای مهربان بخشایشگر ... ای همه زیبائی و راستی و روشنائی ... ای بی نهایت بخشندگی و عطف و عطوفت ... تومحسن و من مسییء و اینک به سویت آمده و نتوانی که راه بر من بندی که ذاتت و صفاتت همه کرم است و لطف و احسان و سجیت ... و جبلت من: کژی و نادانی و عصیانگری، تازه اگر هم ببخشی باز هم از تو طلب دارم زیرا اگر من با این همه بدی و بدکاری نبودم، صفت عفو و غفرانت چگونه تبرز و تبارز می یافت و این منم که با این همه اعوجاج و نافرمانی به تو امید آن آمرزش و بخشش دارم. اینک لبیک مرا پاسخ گوی که هرچه ام بنده و پرورده ی توام و خدائی دیگر نیست که به او پناه برم، پس لازمه ی وحدانیت تو بخشایش تو است. در احرام و من به حرم آمدم در احرام و اینجا همه چیز حرام، آنچه پدیده ی نفس بهیمی و خوی شیطانی است. و چون قصد کردم، سوختم و سوختم و آتشی بجانم افکندی که در لهیب اشتعالش چنان سوختم که آن حجاره ی بی قواره ی قاسیه تراشیده شد و قواره شد و در قالب احرام شکل گرفت، قداره ی خشم و خنجر جنایت و قساوت از میان افکندم و چنان نرم و تسلیم شدم که اگر پشه ای بر من بستیزد توان دفاع ندارم و چنان مرکب شهوات را مهار زدم که چشمم از هر منظر التذاذ فروبسته ماند ... زبان از دشنام و دروغ و جدال و ناسزا در کام کشیدم و از سایه ی آرامش به کنار آمدم ... موی نستردم و از آرایش بازماندم و کسوت اعتبار و نشان افتخار از تن افکندم و هر چه امتیاز و استکبار است فروریختم؛ و اکنون با دو جامه ی نادوخته ی سفید در میان حرم تاختم و ترا جستم تا بیابم. اینجا پهنه ی عرصاتست و من از گور غفلت و نسیان سر برآورده ام و در این قیامت پرغوغای هولناک به فغان آمده که «من الاجداث الی ربهم ینسلون» و اعمالم در برابرم جان یافته اند و در کارنامه ام همه چیز را نگاشته و آمار گرفته اند که «لایغادر صغیرة ولاکبیرة الا احصیها». پرده از چشمانم برگرفته اند و بصیرتم تیز و حدید است و ای اسف و اندوه که من چه کرده ام؟ و چه مرزها که شکسته و چه بندهای عبودیت که پاره کرده و چه هتکهای حرمت که بجا آورده ام! مغزم سوت می کشد ... استخوانم می سوزد ... جانم ملتهب است ... و پایم در رملستان داغ عرصات فرورفته ... و آفتاب به اندازه ی یک نیزه بر سرم بلند است ... و عرق از سر و رویم می چکد ... کامم داغ و گلویم خشک است و از رفتار بازمانده و در لهث و لهبم. با تو هستم ای همه کرامت، من مخلوق و تو خالق، من مرزوق و تو رازق، من بدکار و تو بخشنده، من مستمند و تو بخشنده، من هیچ و تو همه، من پلید و تو پاک، من جهل و تو حکمت، من همه پستی و تو والائی. آآآآ ها ها ... ی خدا! میهمانم ... بنده ام ... نیازمندم ... زارم، من اقرار به گناه می کنم و این اقرار وسیلت جلب رضای تو است «یا من اعتذر الیه المسیئون». نفسم بند آمده، قلبم خواهد از این قفس استخوانی فرو افتد، جانم را، توانم را، روحم را، اندیشه ام را، امیدم را، داروندارم را همه فریاد می کنم و می گویم: آی حبیب! از من رخ برمتاب، بمن باز گرد که به تو بازگشتم و خود فرمودی: «ان عدتم عدنا». آنچنان فریاد می کشم که قدسیان عالم بالا، کارگزاران ملکوت فرشتگان یفعلون مایومرون، زبانیه و نادیه، ملائک رحمت و عذاب، ارواح پیامبران و صدیقان و شهیدان همه بشنوند که اگر بسوزانیم باز هم دوستت دارم، آتشت را هم به جان می پذیرم، به دوزخت با پای خویش فرو می افتم ولی این را بدان که دوستت دارم «اعلمت اهلها انی احبک» و این مرا بس است و اکنون به سوی حریمت روانم. در حرم اینجا حرم است و مسجدالحرام و من حرامی را به اینجا چکار، ایستادم دیدم بحرم رهم نمی دهند، دامان احرام را به اشک دیدگان آغشتم، سربرزیر از درماندگی و ملعنت و سیه روزی، ابراهیم و اسماعیل را دیدم که به فرمان «طهرابیتی» کعبه را شست و شوی می دهند وهاجر از زمزم آب می آورد و فرشتگان پرده می آویزند و پیامبر بهمراه علی و خدیجه نماز می گزارند و کوثر از میزاب رحمت جریان دارد و پاکان در طواف و اعتکافند و من با این دامان آلوده همچنان بردر، مانده و درمانده، ابلیس گریبانم را گرفته و به بیرون می کشید و کلاغ و کرکس و خروس و گوساله و میمون ها در اندرونم فریاد می کشیدند و الاغ عر می زد و مار بر گلویم می پیچید و شیطانکها جیغ می کشیدند و کرمها در لجن جانم لول می زدند و عفونت گناه از جانم به کهکشان بر می خاست و حاجیان تنه ام می زدند و می رفتند و من همچنان مایوس و محروم و نومید و سراسیمه ایستاده، نه پای رفتن داشتم و نه ماندن، می خواستم فرار کنم و دست بردارم، هرچه بادا باد؛ حالا که راهم نمی دهند بر می گردم،اگر قرار باشد فقط صالحان و مؤمنان را از در درآیند پس گنهکاران بکجا روند؟ اینها هم که آفریده همویند، باشد، بر می گردم ولی این را هم خدا می داند که دشمنش شیطان شادمان می شود، خودش می داند و کرمش. صدائی در گوش جانم پیچید که "لاتیاس من روح الله، دلم خنک شد، پیکرم جان گرفت، کامم تر شد، امام مجتبی را در هاله ای از قدس و شکوه دیدم که بر بال فرشتگان طواف می کرد و چون چنان درمانده ام دید فرمود، بگو: «یا محسن قد اتاک المسیی» زبانم باز شد جرئت یافتم و بدرون آمدم و خود را چون دزدی در میان کاروان افکندم و گم شدم. کعبه ایستاده بود به بلندای هفت آسمان، سر در عرش فرو برده و بر زمین قامت گرفته در سایه ی بیت المعمور که فرشتگان در آسمان طواف آن کنند و این کعبه تجسم همان بیت- المعمور است و گویند که خود بیت المعمور پرتوی از تجلی قلب پیامبر است و کعبه در مکعبی شش جهت که محتوی همه ی جهات است و خود جهت است که هر عمل باید جهت دار باشد بسوی خدا و هر وجه رویاروی وجه خدا، که بانی کعبه گفت: «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض». و هر چهره که روبروی خدا نباشد هالک است و هر عمل که بدان جهت نباشد خسران و کعبه بیت است و مشعل است و پرچم است و محور است و عتیق است و شریف است و من نمی دانم و نمی فهمم که چیست که بامی است برای پروازیا خورشیدی در منظومه هستی و حیات. همه چرخانند و گردان همچون اختران که «کل فی فلک یسبحون» بر گرد آن شمس "تجری لمستقرلها" که این قانون آفرینش است همه جنبان و در جریان بر گرد محور خلقت، از او به او و سریندگان سرود «انا لله و انا الیه راجعون» و طائفان در همان جریان از خدا بخدا همه در خط خدا و بر زبانها سرایش یا رب، تنها یک تن است و ارواح بهم پیوسته و رشته ی امتیازات گسسته، جانها باهم و فراهم، موج است و دریا، وحدت است و یک رنگی و بی رنگی و همه ی رنگها در خم وحدت صبغة الله فرورفته، اصالت با جمع است و فرد هم اصیل است، محو در جمع ولی حرکت با پای خویش، نه اندیویدوآلیسم و نه کلکتویسم، خودی اصیل و جمع قویم، نفی خاک و خون و اثبات «امة واحدة و رب واحد» و کعبه، خانه خدا و مردم نردبان آسمان و قائمه توحید و حجرالاسود نمایش دست خدا که خدائیان با آن بیعت می کنند و این همه طائف ذره ها بر گرد آن خورشید که در عالم ذر با خدایش پیمان بسته اند و چون همه ی دلها با اوست همه ی دلها با هم است و این است رمز وحدت ناس در سایه ی وحدت خدای و شکل گیری امت واحده ای دور از هر گونه تبعیض و امتیاز. نماز طواف و اکنون در مقام ابراهیم، پدر امت و مهندس ملت که هندسه ی کیش توحید را پرداخت و فریاد «و ما انا من المشرکین» ش بلند بود و ما اینک در پیروی ملت اوئیم ... او که بتها را درهم شکست و قدرت طاغوت را درهم کوفت و بلیه ها بجان خرید و این خانه ساخت و بفرمان خدا بپرداخت، خانه ای که عاکف و باد در آن یکسانند و آنگاه در این جا مقام کرد و به اقامت صلاة پرداخت؛ صلاتی که بر مؤمنین کتاب موقوت است و معراج مؤمن است و استوانه ی استوار دین و سخن گفتن با خدا و محمدت و نیایش او و ناهی از فحشاء و منکر و سرانجام: علت غائی خلقت و حیات روح و صفای جان و در آن جای ایستادم بنماز، سرافکنده در پیشگاه خدای و زبان بسته همچون گنگی که "قد اخرسته ذنبه" و چون دیگر دلها بخدا بود، مرا هم در انبوه نمازگزاران پذیرفته اند اگرچه سجاده به می رنگین داشتم باران عطوفتش طهارت آورد و رشحاتی از میزاب رحمتش برجانم بارید، منهم سوره ی جحد را پس از حمد تلاوت کردم که نخست اسلام انکار است و بدون انکار، اسلام؛ نادرست و نامقبول، اول انکار معبودان و قدرتهای منکر و سازش ناپذیری با آنها و فریاد «لااعبد ماتعبدون» کشیدن و از آنها جدا گشتن و نفی و رد و طرد خدایان دروغین و نبرد با پرستندگان بت و طاغوت و آنگاه بخدا گرائیدن و به یکتائیش پرستیدن و در صف طائفین و عاکفین و رکع السجود جا گرفتن و قیام در برابر حق، قیام به ایفاء وظایف است و اقامه قسط. و قسط و برابری همان تجلی توحید است در زمین و در مجتمع و جز در سایه ی توحید؛ اقامه ی قسط میسور نیست و پیامبران برای اقامه ی قسط آمدند تا کسی لقمه از دهان دیگر کس نر باید و بهره کشی از بهره دهی بهره نستاند و کظه ی ظالم و سغب مظلوم پیش نیاید و اجتماع درهم نشکند و ستمگران بر ستمکشان نتازند و قدرتهای ابلیسی در برابر حکومت الهی پدید نیایند و شرک جلی و خفی دندان ننماید و توحید هم در جلوه ی اعتقاد و هم در پهنه ی اجتماع تجلی کند و دل بخدا پیوندد و جان همه نور و صفا شود و عبادت شکل گیرد و با سیاست در آمیزد و دین و دنیا از تضاد و تخالف دور افتد و دنیا مقدمه آخرت و مزرعه ی قیامت گردد و از خدا هر دو را بخواهیم و بگوئیم «ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الآخرة حسنة». در صفا و مروه بر صفا برآمدم و همه جا سراب دیدم بیابانی خشک و آتشناک و غیر ذی ذرع و من تشنه کام و همه جا آب و هر چه پیش می تاختم آب نبود و همه سراب و از مروه بسوی صفا بازهم کویر و رملهای داغ و شمشیر آفتاب و من سوخته دل در التهاب و پیشاپیش من کنیزی تنها و تشنه و کودکش در لهیب مهیب آتش و عطش، زبان در کام سوخته و او هروله کنان آب می خواهد و از تشنگی فرزند در ستوه و اندوه و خدای در ابرام عطش کودک، مُبرم، که تشنگی، سیرابی است و نیازمندی بی نیازی است و این درد است که درمان آفرین است و انسان «کادح» بمقام «ملاقیه» می رسد و تا تشنگی کام بجان نرسد و آتش در خرمن روح نیفتد، باران رحمت نبارد که: آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست و هفت بار این مادر دلسوخته در هروله است و شتاب که ناگهان از پاشنه ی پای کودک آب بجوشد و زمزم شود و کودک سیراب شود و به طفیل آن طفل همه ی ساعیان و حاجیان سیراب شوند که این خواست خداست و تلاش هاجر و اعجاز اسماعیل و من در کسوت احرام، کتفم برهنه است و ملائک عذاب تازیانه ها برآهیخته بر دوشم و من در فرار و بیقرار از صفا بمروه، از خشم خدای به رحمتش و غلاظ و شداد بدنبالم و من به هروله همچون ظلیم می دوم و فریاد می کشم: «یا من سبقت رحمته غضبه یا من کتب علی نفسه الرحمة» تازیانه ها از ابرها فرود می آید و من در فرار و بسنگهای صفا فرود می آید و من بی قرار و پیامبر فریاد می کشد، «ففروا الی الله» ساقهایم درهم می شکند، عرق و اشک درهم می آمیزد و قلبم از سینه ام خواهد بیرون بریزد. ای وای! دارم رسوا می شوم گویا برهنه ام و سوآتم پدیدار است، این منم که بشجره ی ممنوعه نزدیک شدم، خارهایش جامه ام را درید و اکنون در برابر خلق الله دچار فضیحتم، آخ که همه ی فرشتگان می بینند و همه ی آدمها و پیامبر ... ای داد و فریاد که دارم رسوا می شوم برگهائی از سدر سدره ی حرم بر خود می چسبانم و فریاد می زنم: «یا ک ... ررر ... ی ی ی م م العفو ا ل ل ل ... ع ع ع ف ف ف و، الستر الس س س ت ت ت ر ر ر» تا شاید برد عفوش را بر من بپوشد که ستار است و غفار است و می بیند و بخود نمی آورد، پرده را نمی درد و از بنده ی بی حیایش استحیا دارد که «قداستحییت من عبدی». شرمساری روحم را در می پیچد و پیکرم را می شکند و جانم را می کشد، خدایا! مُردم ... نابود شدم ... خاک شدم ... خاکستر گشتم ... «یا محیی الاموات یا مبدل السیئات بالحسنات»، صاف می گویم و جسور و گستاخ باید ببخشی که اگر تو نبخشائی که ببخشاید؟ خدائی که ببخشی، بنده ام که بلغزم آن منزلت تست و این جبلت من، بخشنده ای دیگر نشانم ده تا به او پناه برم پس حالا که تکی بر من تکیده ببخشای، زار می زنم و ضجه می کشم؛ کوه و دروبام با من هم نوایند و فرشتگان همچنان تازیانه ها را از ابرها بزمین می کوبند و شانه من برهنه است گاه می رانندم و گاه می پذیرندم و من در میانه ی خوف و رجاء ... وحشت و مسرت ... خروش و آرامش همچنان می دوم و سعی می کنم. سعی و جنبش قانون طبیعت است و ناموس خلقت، اختران و هسته ها همه در جنبش اند و گردش و فریاد «انفروا» بلند است و انسان باید در تلاش باشد، هم کدح معنوی و هم سعی مادی که بهره ی هر تلاشگری تلاش اوست «لیس للانسان الا ماسعی» باید در دنیا کار کرد و بیکاره نماند که همه ی پدیده های آفرینش در کارند و سخت کوشند و انسان بیکاره مردود است و مطرود و مذموم و در اسلام این صوفی مآبی ها و درویش بازیها و فرار از کار و سواری بر دوش دیگران ممنوع است و اسلام دین «کداست و کدح است نه دین کل و مل» و پیامبران که تجلی معنویت بودند و روح مجسد و مجسم همه در کار بودند، ابراهیم و موسی چوپان بودند و داود آهنگر و سلیمان حصیرباف و عیسی نجار و محمد (ص) هم چوپان و هم برزیگر و امامان هر کدام در کاری و مسلمان باید در کار و تلاش زندگی نه در بیچارگی و دریوزگی. در عرصه ی عرفات گفتند: پشت بخانه کن و سراغ خدای خانه را بگیر، در کجا؟ در بیابانی قفر و داغ و در حافره ای پهن و بی کناره و بیکران و بی دیوار و بی در تا در آنجا خدای را ببینی، که آنجا عرفاتست و کانون شناخت و عرفان و خدای را می توان با چشم دل دید و زیبائی و مهرش را دریافت و با او سخن گفت و سخنش را شنود. بی تابانه پیش دویدم، محشری بود و خیمه ها طناب در طناب بر پای و کفن پوشان عارف از عشق محبوب معبود، بی تاب و جامهای جان لبریز از طهور وصال، فریادها بلند و اشکها ریزان و دلها ملتهب و من بدنبال آن گمشده هرسوی دوان و روان ولی آنچه می جستمش کمترش می یافتم. فریاد زدم که: آآآ خدا! کجائی؟ دامان احرامم بر پایم پیچید و چشمانم سیاهی رفت و افتادم، بمن گفتند، ترا اینجا راهی نیست که محرم نیستی و محلی! نگاهم به احرامم افتاد که آلوده بود و این آلودگی از جانم بر جامه ام می چکید. گفتم: چگونه محلم؟ گفتند: محل حرمات اللهی ... در همه عمرت حرام ها را حلال شمردی و دست و زبان و دل و دامنت آلوده است و در اینجا راهی نداری. زبانم بند آمد و چشمانم کور شد، خدا را نمی دیدم ولی شیطان را دیدم کلاهی زنگوله دار بر سرداشت و دامها بر دوش و از آن دامها چند حلقه برگردن من که هی می کشید و من افتان و خیزان، و سگ نفس وق می زد و چنگالهایش را در سینه ام فرو می برد و قلبم را پاره پاره می کرد و جگرم را می درید. خدایا! چکنم با این دو دشمن و توهم که دوستی، مرا از خود میرانی؟ آخر هرچه هستم میهمانم و مهمان را بر میزبان حقی است من از «فج عمیق» می آیم و از کتم عدم، این تار و پود را تو بافتی و این دل را تو ساختی و در سینه ام انداختی. آخر چرا ؟ چرا با من چنینی؟ کجاست آمرزش و بخشایشت؟ (این صفحک الجمیل) طوفانی مرا بهم پیچید و بدامان جبل الرحمه انداخت، حسین (ع) را دیدم در پای جبل ایستاده و خدا را می خواند و می گوید: عمیت عین لا تراک کور باد چشمی که ترا نبیند انگشتش را به آسمان اشارت می داد و من هرچه نگاه می کردم نمی دیدم و باز ابلیس با همان زنگوله ها و دامها پیدا شد و می خندید و جیغ می کشید، خشم و خوف و یاس و اندوه سراپایم را گرفت و گستاخانه فریاد زدم: خدایا! حسین می بیند و من نمی بینم او باید ببیند و من نباید که ببینم چون او شهید است و شاهد است و تو ای خدا آنچه در حوصله ی امکان ممکنات بود بکار بردی تا او را ساختی و نور جمالت در زجاجه ی جانش انداختی و او اکنون از خویش تهی گشته و از توپر که گرز پوست در آید تمام تجلی تو است. ولی من چکنم؟ او وجه تو و چهره ی تو و ثار تو است و من یار ابلیسم و در دام وسواسش گرفتار خدایا! اصلا بر می گردم، و بجهنم می روم که دوزخ برایم از این فراق و حرمان بهتر است می روم و بهمه می گویم: خدا با همه ی کرامتش مرا نپذیرفت! خودش می گوید: مهمان را اگرچه کافر، بپذیرید ولی مرا که دوستش دارم و قبولش دارم و در حین گناه، جاحد بربوبیتش نبودم بلکه دچار تسویل نفس بودم، از درش می راند. آآآ ... ی ی خدایا گرتو نبخشائی که ببخشاید؟ انگشت حسین (ع) از آسمان متوجه زمین شد و خیمه ای را نشان داد که صدای دعا از آن بلند بود آهسته پیش رفتم راهیان راه کربلا بودند و شهیدان زنده و جانبازان انقلاب اسلامی و خاندان شهیدان راه خدای. چنان در هاله ی عشق و عرفان می درخشیدند که چشمانم تاب نگاه نداشت و می دانستم که مرا در آن بزم راهی نیست، نقابی بر چهره بستم و از پشت خیمه همچون دزدان سرم را از زیر طنابها و چادرها بداخل فرو بردم و بر کف پای یکی از شهیدان زنده نهادم، آه آرام گرفتم و گرم شدم و جریانی مغناطیسی پیکرم را فرا گرفت اشکهایم بر روی خاکها می چکید و چهره ام را گل آلود می ساخت ... یکباره منفجر شدم و فریاد کشیدم: ای خدا! مبادا که چهره ام از «وجوه غبرة» باشد که «ترهقها قترة» و من در صف «اولئک هم الکفرة الفجرة» و من این چهره بگل آلودم که غبار و تیرگی در قیامت بر آن ننشیند. از بالای جبل الرحمه نداها و صداها برآسمان بر می خاست و همه ایستاده بود از سیاه و سپید چشمها بر آسمان و دلها با خدای که ناگهان آوائی الهی در فضا طنین افکند، صدائی آشنا ... صدای پیامبر رحمت بر جبل رحمت که در حجةالوداع خطبه می خواند و می فرمود: «مردم همه فرزندان آدمند و آدم از خاک است و هیچ سفیدی را بر سیاه و هیچ عربی را بر عجم جز به تقوی فضیلتی نیست» و اکنون هم امتش این چنین در عرفات از هر مرز و بوم و خاک و خونی فراهم آمده و در لباسی ساده و یکسان تشکیل امت واحده را بنمایش گذاشته اند تا مدعیان تساوی حقوق بشر، دروغ بزرگ خود را دریابند که هنوز هم در دنیای بظاهر متمدن، زشت ترین قیافه فاشیزم و نژاد پرستی و آپاراتاید نمودار است و اسرائیل نژادپرست و رژیم جنایتکار ژوهانسبورک و سفیدپوستان غارتگر همه جا حلقوم محرومان جهان را می فشارند و امتیازات طبقاتی و تبعیضات نژادی همه جا فاجعه بار است. در پهنه ی مشعر غروب تنگ بود که بازهم کوچمان دادند که دنیا جای رحیل است و همه محکوم برحلت و اینجا مشعر است و نیروهای شاعره ی غیبی کارگزاران خدمتند و باید شعورها بکار افتد و اندیشه ها بتلاش آید و در خلقت گسترده ی هستی بتفکر آئیم که عرفان باید با اندیشه همراه باشد و دل با مغز و عشق با اندیشه که عقل اول ما خلق الله است، دیگر پدیده ها از او پدید آمده اند و ذکر باید با فکر همراه باشد و چه دردناک است ذکر بی فکر و دین بی عقل و عبادت بی اندیشه، بیابان مشعر جولانگاه شعور است که شب است و ستارگان بر بام آسمان می درخشند و در هر چشمک هزاران راز و رمز بهمراه دارند و هر کدام آیتی از خدایند و آئینه ای از جمال ملکوت و همه نشانگر این حقیقتند که جهان معنی، و مقصود و مقصد و مبدا و مبدع دارد و هیچی و پوچی و بطلان در کار نیست و حرکت هر ذره ای بر منهج تدبیر حق صورت می گیرد و هر تروخشکی در کتاب آشکار خدا مندرج است. و اعمال ما هم در این کتاب بزرگ منعکس و باید دید و اندیشید و به یاد خدا بود، چنانکه فاطمه و علی (ع) اینچنین بودند و این آیت در شانشان نازل گردید. «الذین یذکرون الله قیاما وقعودا وعلی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات والارض ربنا ماخلقت هذا باطلا». تا سحرگاه در زیر آبشار نور ستارگان و بر زبر نرم رملستانی گرم بنماز ایستادن و در مزدلفه بخدای نزدیکی جستن و اندیشه بفروغ حکمت روشن داشتن راه صاف تکاملی است که انسانرا در مسیر صیرورت بسوی کمال می راند. نبرد در میدان منی و سحرگاه کوچیدن بمیدان منی برای جنگیدن با شیطان پلید آغاز می شود و من همچنان خسته و ناآرام به این میدان فرود آمدم در جمع مجتمعی قفیر از رزمندگان میدان جهاد با نفس و شیطان و ابلیسیان؛ ناگهان شیطان را دیدم بر پای ایستاده که از دهانش سکه های طلا می ریزد و اسرائیلیان بگردش فراهمند و جیبها از طلا پر می کنند و گوساله ی طلای سامری ور می زند و کارگزاران بانک «چیس مانهاتن» و «وال استریت» در برابرش سجده می کنند و سرمایه داران غدار کارگردانان معرکه اند. انبوه رزمندگان دردمند که عمری تازیانه ی اربابان دولتمند برگرده شان فرود می آمده سنگها بر پیکر شیطان می کوبند و او ناله ورنّه سر می دهد. در اینجا شیوخ سعودی را دیدم که بهمراه مفتیان رابطة العالم جیب های فراخ خود را از سکه های طلا پر می کنند و به گروه مهاجمین می گویند: نزنید! نزنید! شما را بخدا، اینجا حرم خداست نه جای دعوا!! این کارها جدال است و سیاست و اینجا جای مناسک و عبادت است!! و من تا خواستم سنگها را بریزم و بر شیطان نکوبم ناگهان صدای امام امت را شنیدم که قهرمانانه فریاد می زد: بزنید. بیزاری جوئید بجنگید و بدانید که حج هم عبادتست و هم سیاست. در جای دیگر شیطان را دیدم تاجی بر سر نهاده و چکمه ای پوشیده و قداره ای بسته و از چشمان و دهانش آتش می بارد و گرداگردش را نمرود و فرعون و سزار و آتیلا و چنگیز و پرویز و هیتلر و ترومن و استالین و ریگن و بگین و رابین و پرز و صدام فرا گرفته اند و شمشیرها بخون آغشته اند و در آستینشان بمبها برآنها تاختند و سنگبارانشان کردند که ناگهان اعلیحضرت ملک پیدا شد فریاد زد: لا تفعلوا! لاتضربوا! لاتقتلوا! عرق از شقیقه اش می ریخت و چانه اش می جنبید و فریاد می زد: اینجا حرم امن خداست چرا می زنید؟! بروید نماز بخوانید! و دین را با سیاست نیالائید! که با یک نهیب امام امت بهزیمت رفت و سنگباران آغاز شد و پیشانی شیطان درهم شکست و مغز شیطان پرستان متلاشی گشت و گروه حاجیان سومین یورش خود را آغاز کردند، اینجا ابلیس جامه ی تدلیس پوشیده بود و تسبیحی هزار دانه در دست داشت و ردائی زربفت پوشیده بود و بر گردش، ربانیون بودند و احبار و کشیشان و موبدان و ملایان درباری که عود و عنبر را بخور می دادند و در برابر شیطان خم می شدند و بسجده می افتادند و شیوخ وهابی و رابطة العالم فتواها در دست داشتند که این مکان مقدس حرم امن است و نباید پای سیاست در اینجای باز شود!! باید عبادت کرد و زیارت و کاری با دیگر کس نداشت!! سجاده ها را پشت به حجرالاسود و روی به قصرالابیض افکنده بودند و به قبله گاه نیکی دنیا نماز می خواندند که ناگهان فرمان ابراهیم خمین برخاست که اینها آ کلان سُحتند و قائلان زور و براین شیطان بتازید تا شیطانکها هم نابود شوند که سنگباران آغاز شد و منهم در میان جمع به نشاط آمده بودم ... سنگها برشیطان افکندم و پیروز بازگشتم ولی اژدهای نفس همچنان در اندرونم می غرید که در قربانگاه کارد بر حلقومش کشیدم و بخونش افکندم ولی این اژدهای هفت سر، باز هم سر بر می دارد خدا کند که کشته شده باشد. و آنگاه با عنوان حاج راهی مدینه شدم و بر پیامبر و آلش درود فرستادم و بر آستانش سر سپردم و شهیدان بقیع را درود گفتم و از خدای خواستم عزت دینش و شرافت کعبه اش و مجد کتابش و خشنودی پیامبرش و عزت بندگان مسلمش و پیروزی سپاهیانش و نابودی دشمنانش و ظهور حجتش را و در همین دعا بودم که شنیدم زائران در کنار قبر پیامبر دست بدعا برداشتند و می گفتند: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار».
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 71 |