تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,045 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,991 |
حرکت و سکون | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1364، شماره 46، مهر 1364 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
شناخت خداوند
آیة الله العظمی منتظری قسمت دوم بحث پیرامون شناخت خداوند، از خطبه 186 نهج البلاغه بود. و همان گونه که قبلا نیز تذکر داده ایم حضرت امیر علیه السلام، برای معرفی خدا بیشتر به صفات سلبیه یا صفات اضافیه می پردازد زیرا صفات حقیقیه خداوند عین ذاتش است و احاطه به ذات حق تعالی برای ما میسر نیست. قسمتی از خطبه که قبلا بحث آن گذشت، درباره حرکت و سکون بود که حضرت می فرماید: حرکت و سکون بر خداوند تبارک و تعالی جاری نیست. در تعریف حرکت گفتیم که وجود تدریجی از نقص به کمال است که درباره خدا راه ندارد و درباره سکون هم تذکر دادیم که عدم حرکت مطلق نیست بلکه عدم الحرکه ای است که استعداد حرکت دارد. و این هم در خدا راه ندارد. اکنون برای توضیح بیشتر و برای اینکه برادران و خواهران بدانند که عده ای از مسلمین به ظواهر بعضی از آیات استناد کرده و می پنداشتند که خداوند حرکت دارد، روایتی نقل می کنیم. در زمان امام صادق و امام کاظم علیهما السلام، این قول بین عده ای از مردم شایع بود که خداوند از آسمان به پائین می آید و به مخلوقاتش می نگرد و اگر کار بدی ملاحظه کرد ناراحت شده و اگر کار خیری را ببیند خوشحال می شود!! (و العیاذ بالله).
احاطه خداوند بر نظام وجود در اصول کافی، روایتی را یعقوب جعفری نقل می کند: «... ذکر عند ابی ابراهیم علیه السالم قومٌ یزعمون ان الله تبارک و تعالی ینزل الی السماء الدنیا». نزد امام موسی بن جعفر علیه السلام ذکر شد که گروهی از مردم بر این عقیده اند که خداوند از آسمان به زمین فرود می آید و نظری بر بندگانش می افکند!! حضرت فرمود: «ان الله لا ینزل و لا یحتاج الی ان ینزل» خداوند نه فرود می آید و نه نیاز دارد که فرود بیاید. خداوند پائین نمی آید زیرا او اصلا بالا نیست که پائین بیاید بلکه خداوند در همه جا هست. لذا پائین آمدن برای او متصور نیست زیرا کسی پائین می آید یا بالا می رود که جا و مکان دارد و خداوند جسم نیست که مکان داشته باشد. «انما منظره فی القرب و البعد سواء» و همانا دیدگاه او بر نزدیک و دور یکسان است. دور و نزدیک برای خداوند یکسان است. در قرآن می فرماید: «و هو معکم اینما کنتم» و او با شما است در هر جا که باشید. و این بلاتشبیه نظیر روح و جان انسان است که به تمام نقاط بدنش احاطه دارد. اگر چشم می بیند، اگر مغز کار می کند، اگر دست حرکت می کند، اگر پا می جنبد و اگر هر جای بدن در حال حرکت و جنبش است به وسیله جان می باشد. جان نگاهدارنده بدن است زیرا موجود مجردی است و این موجود مجرد ماده نیست که جا داشته باشد ولی احاطه قیومی و تدبیری نسبت به تمام بدن انسان دارد. و از این رو یکی از شعرا گفته است: «حق جان جهان است و جهان جمله بدن» البته این تشبیه است و برای تقریب ذهن گفته می شود. پس خداوند تبارک و تعالی محیط به همه نظام وجود است و چنین نیست که به آسمانها نزدیکتر باشد تا به زمین. و همان گونه که جان و روح انسان به تمام بدن احاطه دارد و هیچ گوشه ای از بدن نیست که زیر تدبیر جان نباشد، خداوند نیز بر تمام نظام وجود احاطه دارد. «لم یبعد منه قریب و لم یقرب منه بعید» هیچ نزدیکی از او دور نمی شود و هیچ دوری به او نزدیک نمی گردد. «و لم یحتج الی شیء بل یُحتاج الیه و هو ذو الطَّول» به هیچ چیز نیاز ندارد بلکه همه به او نیاز دارند و او است صاحب فضل و عطاء. طَول به معنای فضل و عطاء است و هم چنین به معنای غنا و بی نیازی هم آمده است.
عزیز حکیم «لا اله الا هو العزیز الحکیم» نیست خدائی جز آن خدای غالب و حکیم. این نکته را چندین بار تذکر داده ایم که هر جا ــ در قرآن یا در روایات ــ کلمه ی «عزیز» آمده، پس از آن «حکیم» نیز گفته شده است. زیرا عزیز یعنی آن که غالب است و غلبه دارد و چون مردم از کسانی که غلبه دارند چندان خاطره خوشی ندارند لذا هر جا گفته می شود: خداوند عزیز و غالب است، پس از آن کلمه حکیم می آید که معلوم شود او مانند آن غالبهائی نیست که هر کار بخواهند می کنند بلکه او خدای حکیم و دانائی است که هر کاری را طبق حکمت و مصلحت انجام می دهد و از غلبه اش سوءاستفاده نمی کند.
نیازهای متحرک « أما قول الواصفین: إنه ینزل تبارک و تعالی فإنما یقول ذلک من ینسبه الی نقص أو زیادة» و اما سخن آن وصف کنندگان که می گویند: خداوند تبارک و تعالی فرود می آید؛ این سخن کسی است که خدا را به نقص و فزونی نسبت می دهد. «و کل متحرک محتاجٌ الی من یحرکه أو یتحرک به» و هر متحرکی نیاز دارد به اینکه کسی او را حرکت دهد یا وسیله ای که توسط آن حرکت کند. هر متحرکی نیازمند به یک محرکی است که او را به حرکت وا دارد، خواه آن محرک، موجود نفسانی باشد مانند نفس انسان که بدن را حرکت می دهد یا صور نوعیه ای که به وسیله آنها اجسام حرکت می کنند یا مانند نیروئی که در سنگ ایجاد می شود و آن را به حرکت وا می دارد. پس ممکن است محرک دارای عقل و شعور باشد یا اینکه غیر ذوی العقول باشد مانند نیروئی که در سنگ ایجاد می شود یا قوه جاذبه که اجسام را جذب می کند. «فمن ظن بالله الظنون هلک» هر که این چنین گمانها را نسبت به خدا داشته باشد، هلاک شده است. «فاحذروا فی صفاته من ان تقفوا له علی حد تحدونه بنقصٍ أو زیادة أو تحریکٍ أو تحرکٍ أو زوال أو استنزال أو نهوض أو قعود» پس بپرهیزید از تعریف صفات خداوند که او را متوقف در حدی کنید از قبیل نقصان یا افزونی یا حرکت دادن یا حرکت کردن یا از بین رفتن یا پائین آوردن یا برخاستن یا نشستن (که این صفت ها همه مخصوص اجسام است). «فان الله جل و عز من صفة الواصفین و نعت الناعتین و توهم المتوهمین» و همانا خداوند جلیل تر و عزیزتر است از وصف توصیف کنندگان و صفت واصفین و خیال خیال کنندگان. «و توکل علی العزیز الرحیم» ودر کارهایت توکل بر خدائی کن که غالب و مهربان است. «الذی یراک حین تقوم و تقلبک فی الساجدین»[1] همان خدائی که تو را می بیند هنگامی که بلند می شوی یا همراه سجده کنندگان به سجده می روی. اکنون باز می گردیم به دنباله ی خطبه:
«ولا متنع من الأزل معناه» (اگر خداوند حرکت داشته باشد) از ازلی بودن امتناع پیدا می کند.
حرکت برای خداوند محال است همان گونه که قبلا ذکر شد، شش امر لازم است تا حرکت پدید آید، یکی از آنها مبدأ است. در این جمله حضرت می خواهند بفرمایند: اگر خدا حرکت داشته باشد، ازلی نیست زیرا مبدا پیدا می کند؛ و ازلیت به این معنی است که ابتدا ندارد. پس اگر ضمیر در «معناه» به خداوند برگردد، معنای جمله این می شود که: خداوند از ازلی بودن امتناع پیدا می کند و دیگر ازلیت درباره او معنائی ندارد. و اگر بازگشت ضمیر به ازلیت باشد، معنای جمله چنین می شود: ممتنع می شود از ازل بودن، معنای ازل بودن و به عبارت دیگر ازلیت معنای خود را از دست می دهد یعنی آن خدائی که می گوئیم ازلی است، اگر بنا باشد که حرکت داشته باشد، دیگر ازلی نمی تواند باشد زیرا مبدا پیدا می کند. «و لکان له وراء اذ وجد له أمام» و چون برای او جلوئی پیدا شد، پشت سری نیز پیدا می کند. یکی از ارکان حرکت انتهاء است، پس همان گونه که حرکت ابتداء دارد، انتهائی نیز دارد. و در فرض اتومبیل که در بحث گذشته مطرح کردیم، اتومبیلی که از قم به سوی اصفهان حرکت می کند، اصفهان که منتای حرکت است در جلوی آن خواهد بود، در صورتی که مبدا (که قم باشد) پشت سر اتومبیل قرار خواهد گرفت. پس آن شیء که حرکت می کند چون برایش جلوی فرض می شود، قطعا پشت سری نیز پیدا خواهد کرد. و یا به عبارت دیگر: اگر خدا بخواهد حرکت داشته باشد جسم می شود چون جلو و عقب پیدا می کند و وقتی جسم شد، مرکب می شود و مرکب محتاج است و احتیاج در ذات مقدس خداوند راه ندارد. «و لا لتمس التمام اذ لزمه النقصان» و خواهان تمام شدن و کامل شدن می باشد، زیرا نقصان و کمبود در او پیدا شده است.
لازمه حرکت، رفتن به سوی کمال است این جمله بیان همان جمله ای است که قبلا حضرت بیان فرمود: «اذاً لتفاوتت ذاته». معنای حرکت و لازمه اش، از نقص به کمال رفتن است، بلکه حرکت چیزی جز تکامل نیست. اتومبیلی که از قم به سوی تهران حرکت می کند، در این حرکت اَیْنی رو به تکامل می رود؛ سیبی که سبز است بعد زرد می شود یا کوچک است و پس از آن بزرگ می شود، در کَیْف آن تکامل پیدا می شود. التماس تمام که در جمله حضرت آمده است، همان معنای به سوی کمال رفتن است. و می خواهد بفرماید: خدائی که حرکت می کند، ناقص است و تقاضای کمال دارد، با اینکه خداوند نمی شود ناقص باشد. و اصلا راه شناخت خداوند همین است که ما خود را ناقص و نیازمند او می دانیم که کمال محض است. ما چون خود را ناقص می دانیم، مرزوق و مخلوق و و ... می دانیم، لذا علم پیدا می کنیم که باید خالق، رازق و صانعی داشته باشیم. پس خدائی که بخواهد حرکت داشته باشد، لازمه ی حرکت نقصان و رو به کمال رفتن است، لذا حرکت برای خداوند محال و ممتنع است. «و اذاً لقامت آیة المصنوع فیه» و در این صورت، نشانه ی مخلوق در او پیدا می شود. خدائی که او را از نقص رو به کمال می رود، علامت مخلوق و مصنوع در او پدیدار می گردد، و ساخته شده نمی تواند سازنده باشد. «و لتحوّل دلیلاً بعد أن کان مدلولاً علیه» و او دلیل می گردد در صورتی که باید عالم دلالت بر او کند.
خداوند، مدلولٌ علیه است جهان هستی دلالت بر وجود خداوند دارد. بنابراین، خداوند مدلولٌ علیه است یعنی هر چه هست دلالت بر او می کند زیرا تمام موجودات و مخلوقات عالم دارای نقص اند، پس نیازمند به خالقی هستند که هیچ نقص و عیبی در او وجود ندارد. حال اگر خداوند دارای حرکت باشد، دیگر نمی تواند مدلولٌ علیه باشد زیرا خود ناقص می شود و ناقص دال است نه مدلولٌ علیه یعنی ناقص دلالت دارد بر اینکه یک وجود کاملی او را ایجاد کرده که او نیازمند به آن وجود کامل است. پس عالم که ناقص است و حرکت دارد و به سوی کمال می رود، ما را دلالت کرده است بر وجود خدائی خالق که آن را از کتم عدم به عرصه ی وجود آورده و این خدائی که در این جا فرض شد، اگر بخواهد حرکت داشته باشد، تازه خودش باید دلیل شود بر خدای دیگری که به او نیازمند است و چنین خدای فرضی که دلیل بر خدای دیگری است ناقص است و وقتی ناقص شد و دلیل واقع شد، نمی تواند خدا باشد و نمی شود گفت که: این عالم دلیل بر وجود او است زیرا خود او دلیل بر وجود خدائی دیگر است که او را موجود کرده. و اصلا خدای ناقص و محتاجی نمی شود فرض کرد زیرا خداوند کامل است و بی نیاز. «و خرج بسلطان الإمتناع من أن یؤثّر فیه ما یوثر فی غیره» و در آن صورت خارج می شود به دلیل محال بودن از اینکه در او تاثیر کند چیزی که در غیر او تاثیر می کند.
خداوند، محل حوادث نیست شارحین نهج البلاغه در این جمله بحث زیادی کرده اند که معطوف بر چه جمله ای است. دو احتمال داده شده است که هر دو صحیح است. 1ـ احتمال اینکه گفته شود این واو، واو عاطفه نیست بلکه واو حالیه است. و بنابراین معنای جمله چنین می شود. خدائی که شما فرض کرده اید، لازمه اش این است که محتاج به خدای دیگر شود و حال آنکه خداوند خارج است به دلیل امتناع از این که در او چیزی اثر بگذارد که در غیر او اثر می گذارد. یعنی این حرکت که موثر است در موجودات عالم، در خداوند تاثیری دارد زیرا خداوند در مقام والائی است که هیچ چیز در او اثر نمی کند و امتناع دارد از اینکه چیزی در او اثر کند یعنی محال است که چیزی در او موثر افتد که در چیزهای دیگر موثر می افتد. 2ـ احتمال اینکه واو عاطفه باشد و جمله معطوف بر «لا یجری علیه السکون و الحرکه» باشد. یعنی این جمله هائی که بین این دو جمله است همه مربوط به جمله اول می باشد، و این جمله هم معطوف بر آن است. در آنجا فرمود: سکون و حرکت بر خداوند جاری نمی شود. آن گاه این جمله هائی که پس از آن آمد برای بیان این مطلب بود که چرا حرکت و سکون در خدا نیست. و پس از آن این جمله را آورد: و خداوند خارج است به دلیل امتناع از اینکه اثر بکند در او چیزی که در غیر او اثر می کند. و با ربط این دو جمله با هم نتیجه چنین می شود: خدا حرکت و سکون ندارد و به دلیل امتناع که در او است، چیزی در وجود او تاثیر نمی گذارد یعنی به گونه ای است که ابا دارد از اینکه اثر کند در او چیزی که در دیگری اثر می کند. و به عبارت روشنتر: خداوند محل حوادث نیست زیرا اگر محل حوادث باشد، لازمه اش این است که خودش هم حادث باشد و این محال است. ادامه دارد
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 400 |