
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,235 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,541 |
شناخت خداوند | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1364، شماره 47، آبان 1364 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
همانگونه که در گذشته بحث شد حضرت امیر «ع» برای معرفی و شناساندن خداوند، بیشتر به صفات سلبیه خدا می پردازند و صفات سلبیه نفی صفاتی است که دلیل بر نقص و کمبود است و از مختصات اجسام است ولی در خداوند وجود ندارد. زیرا احاطه به ذات حق تعالی و صفات حقیقیه اش که عین ذاتش می باشد برای ما میسر نیست، از این روی اگر بخواهیم خدا را بشناسیم یا باید از صفات اضافیه که یک طرف آن خود ما هستیم و یا از راه صفات سلبیه، او را معرفی کنیم. از جمله صفاتی که حضرت در این خطبه بیان می کنند، چنین می فرمایند: زوال ناپذیری «الذی لایحول ولایزول» خدائی که حالی به حالی نمی شود و از بین نمی رود. معنای تحول این است که تغییر پیدا کند و در اثر مرور زمان، از حالی به حالی دیگر منتقل شود و بگذرد. وقتی گفته می شود: «یا محول الحول والاحوال» یعنی ای کسی که سالها را می گردانی و سالی تازه به جای سال گذشته پدید می آوری. و در اینجا که حضرت می فرماید: «الذی لایحول»، یعنی چنین نیست که خداوند -العیاذبالله- نو و کهنه بشود یا زمان بر او بگذرد و در اثر گذشت زمان از جوانی به پیری بگراید و خلاصه، تغییر و تحول و دگرگونی در او پدید آید، بلکه در خداوند تحول و گذشت زمان وجود ندارد. و همچنین خداوند زوال پیدا نمی کند و از بین نمی رود. و مرگ و زنده شده از خواص اجسام است.1 افول و غروب «ولایجوز علیه الافول» و غروب کردن و پنهان شدن، نسبت به خداوند روا نیست. غروب و طلوع، پنهان شدن و پدیدار گشتن، غیبت و حضور همه از خواص اجسام است و در مورد خداوند که واجب الوجود و غیر متناهی است، هیچوقت متصور نیست و اصلا فرض غروب کردن درباره ی خداوند فرض باطل و محالی است. در مورد افول و غروب ستارگان و کواکب، شمس و قمر در قرآن، داستانی از حضرت ابراهیم «ع» آمده است که حضرت برای اینکه به ستاره پرستان و ماه و خورشید پرستان که همان «صابئون» بودند، با استدلال بفهماند که اینها قابل پرستش و عبادت نیستند، هنگامی که ستاره زهره را دید، فرمود: «انی لا احب الافلین» من غروب کنندگان و غایب شدگان را دوست نمی دارم. در اینجا بحثی هست که حضرت از راه «افول» استدلال کرده و یا از راه محبت. و اگر مقصود، از راه محبت باشد معنای آیه این می شود که: انسان بالفطره عاشق موجود کامل است و این عشق و محبت، راهنمای انسان به سوی خدا است. پس حضرت می خواهد بفرماید: محبت من نسبت به موجودی که طلوع و غروب دارد و یکوقت پیدا می شود و وقتی دیگر از دیدگان پنهان می گردد متعلق نیست، بلکه من -طبق فطرتم- عاشق آن موجودی هستم که همیشه با من هست و هیچوقت از من جدا نمی شود، پس باید بگردم آنکه محبت و عشقم به او است پیدا کنم زیرا در همان حال که فطرتا عاشق آن واجب الوجودی هستم که افول ندارد، فطرتا هم از چیزی که قابل افول و غروب است، گریزانم و به آن محبت ندارم. پس معلوم می شود آن که من به او عشق می ورزم غیر از این است که طلوع و غروب دارد. تولید و خالقیت «لم یلد فیکون مولودا» و خداوند نمی زاید تا زائیده شده باشد. حقیقت تولید و زاده شدن این است که چیزی از جسم تراوش کند و در اثر حرکتی، جسمی از آن جدا شود. پدری که والد بچه ای می شود، در نتیجه جدا شدن یک «اسپرماتوزوئید» از او است که می گویند: در هر عمل جنسی حدود دویست میلیون اسپرم از مرد جدا می شود که هر یک می توانند یک انسان را تشکیل دهند ولی یک یا دو تای آنها عمل می کنند و دیگر اسپرم ها از بین می روند. خداوند تبارک و تعالی که خلاقیت دارد، خلق کردن او به تولید نیست یعنی چنین نیست که در اثر خالقیت چیزی از او کم شود!! در سوره ی «قل هوالله احد» (توحید) می خوانیم: «الذی لم یلد و لم یولد» خدائی که نمی زاید و زائیده نمی شود. ممکن است برخی سئوال کنند که به چه مناسبت بحث از زائیدن و زاده شدن آمده است، در پاسخ گفته می شود: مسیحی ها که جمعیت زیادی را از جهان تشکیل می دادند می گفتند: عیسی فرزند خدا است! و گروهی از یهودیان می گفتند: عزیر فرزند خدا است، همانگونه که در قرآن هم اشاره به آن شده است و لذا آیه می خواهد بگوید، چنین چیزی بر خداوند محال است و حضرت امیر (ع) هم در این خطبه می فرمایند: خداوند نمی زاید یعنی تولید مثل نمی کند و اصلا خالقیت خدا به این نیست که چیزی از او کم شده باشد. مثالی برای خالقیت برای تقریب ذهن در مورد خالقیت، مثالی به یک نمونه بسیار ضعیف از خالقیت در انسان می زنیم که معلوم شود تولید هیچ ربطی به خالقیت ندارد، چون در تولید در اثر ایجاد حرکتی، یک جزء از انسان کم می شود و جدا می گردد و انسانی دیگر از آن تکوین می شود. و اما مثال خالقیت: شما در اینجا نشسته اید، یکدفعه یک کله قند 30 متری -مثلا- در ذهن مجسم می کنید. این کله قند 30 متری که در ذهن شما مجسم و متصور شد، در اثر تولید نیست بلکه خلاقیت است یعنی بدون اینکه هیچ حرکتی بکنید و چیزی از مولکولهای بدن شما کم شود و مثلا اسپرمی از شما جدا گردد، یک کله قند بزرگ در ذهن شما موجود می شود. این تولید نیست زیرا مخلوق جسم شما نمی باشد بلکه مخلوق روح و روان شما است و با ایجاد آن چیزی از شما کم نشده است. همه نظام وجود نسبت به حق تعالی همینگونه است یعنی با یک اراده و توجه خداوند موجود شده اند و «اگر نازی کند در هم فرو ریزند قالب ها». یعنی اگر فرض کنیم خداوند اراده خالقیت نکرده بود، هیچ چیز الان وجود نداشت. پس اگر خدا والد بود باید خودش هم مولد دیگری باشد زیرا اگر خدا والد بود و تولید می- کرد، جسم بود و اجسام همانگونه که قابلیت تولید دارند، مولودیت هم دارند. پس والدیت و مولودیت -در عالم طبیعت- ملازم یکدیگرند هرچند یک استثنائی در مورد خلقت حضرت آدم و حضرت عیسی وجود دارد و این ملازمه از همین باب است که قبلا گفته شد: «حکم الامثال فیما یجوز و مالا یجوز واحد» یعنی اگر چیزی بر طبیعت اجسام ممکن شد، بر همه اش ممکن است. پس اگر خدا والد شد باید مولود هم باشد و پدر داشته باشد. و این در مورد واجب الوجود محال است. «ولم یولد فیصیر محدودا» و زائیده نشده است که محدود باشد. آن کسی که می گوید خداوند مولود است، مقصودش این است که خدا نبوده و پس از آن به وجود آمده است یعنی قبل از مثلا چندین هزار یا چندین میلیون سال پیدا شده است!! پس لازمه مولود بودن، مبدا و اولیت پیدا کردن است که در تولید از وقتی که انسان از صلب پدر یا از رحم مادرش جدا می شود، وجودش آغاز می گردد و بنابراین، موجودی است محدود هم از نظر زمان (وقت ولادت) و هم از نظر وجود. و این خیلی طبیعی است برای اینکه ما می بینیم هر چیزی از چیز دیگر مولود می شود، یک وجود محدودی است و خداوند وجود بی پایان و غیرمتناهی است. پس لازمه ی ولادت این است که موجودی باشد دارای حد جسمی و حد زمانی، بنابراین موجودی که اول و آخر داشته باشد، نمی تواند خدا باشد. «جل عن اتخاذ الابناء» خداوند بزرگتر از آن است که برای خود پسرانی برگزیند. ابناء جمع ابن است یعنی پسر. شاید ما فکر کنیم این مطالب خیلی سست و واهی است که کسی فکر کند خدا دارای پسر یا دختر باشد ولی -همانگونه که ذکر شد- متاسفانه مسیحیان چنین می پندارند که عیسی پسر خدا است در همان حال که مشرکین، ملائکه و فرشتگان را دختران خدا می دانستند!! بنابراین حضرت می بایست با این اندیشه باطل مبارزه کنند، لذا در این خطبه به تفصیل در این مورد سخن گفته اند. «وطهر عن ملامة النساء» و خداوند منزه است از همبستر ی و معاشرت با زنان اگر کسی چنین عقیده ای داشته باشد که خداوند پسر دارد، باید بپذیرد که خداوند -العیاذ بالله- همسری نیز انتخاب کرده است!! زیرا فرزند بوسیله عمل جنسی با جنس مخالف بوجود می آید. و خداوند پاک و منزه است از اینکه نیازی داشته باشد تا بخواهد نیازش را با عمل جنسی برطرف سازد. اوهام و محدودیت «لا تناله الاوهام (2) فتقدره» اندیشه ها و اوهام به او نمی رسد تا او را محدود کند و اندازه گیری نماید. واهمه های ما مانند کوزه های کوچکی است که اقیانوس در آن نمی گنجد چرا که واهمه های ما تنها اجسام و موجودات محدود را می پذیرد. و از آن گذشته راه علم و دریافت ما توسط حواس پنجگانه ظاهری است و از این روی گفته اند: «من فقد حسا فقد علما» هر که یکی از حواسش را از دست دهد، یک راه علمش بسته شده است. ما اجسام را بوسیله حواس ظاهره می یابیم، آنگاه آنچه از این اجسام یافته ایم در ذهنمان تجزیه و تحلیل می کنیم و کلیاتی را از آنها انتزاع می نمائیم. بنابراین، قوه واهمه و قوه عاقله ما -در حقیقت- همین چیزهائی را که از راه حواس یافته ایم تجزیه و ترکیب می کند و کلیاتی از آنها انتزاع می نماید. و بدین علت حس و وهم و عقل ما به ذات اقدس باریتعالی که وجود مجرد بی پایانی است راه ندارد و لذا خدا را تنها از راه صفات سلبیه و اضافیه می توانیم بشناسیم نه صفات کمالیه ذاتش که برای ما قابل اکتناه نمی باشد. «ولا تتوهمه الفطن (3) فتصوره» و زیرکی ها او را توهم نمی کند که به تصور درآورد و دریابد. عقل ها هرچند دقیق و ریزبین باشند نمی توانند کنه ذات خدا را دریابند برای اینکه عقل متناهی است و از راه حواس ادراک می کند و خدا موجودی است غیرمتناهی. پس زیرکیها و عقل های تیزبین نمی توانند خدا را توهم کنند تا اینکه برای او تصویری بدست آورند. برای اینکه اگر کسی بخواهد خدا را تصور کند، لازم است در یک حد خاصی او را تجزیه و ترکیب نماید و همانگونه که انسان، کلیات را از راه جزئیات ادراک می کند، پس باید برای رسیدن به آن کلی، از جزئیاتی استفاده کند و در ذهن بیاورد با اینکه محال است حقیقت هستی خارجی به وجود ذهنی منقلب شودف پس تصور خداوند با این عقول متناهیه و ناقص که تنها جزئیات را ادراک می کنند، محال و ممتنع است. «ولا تدرکه الحواس (4) فتحسه» و حواس پنجگانه او را درک نمی کنند به اینکه احساسش کنند. حواس پنجگانه (که عبارت است از قوای باصره، سامعه، ذائقه ی شامه و لامسه) تنها می توانند اجسام را درک کنند. مثلا تا جسمی جلوی چشم نیاید و عکسش در نقطه زرد چشم نیفتد، درک نمی شود. و همچنین تا صدائی در هوا نباشد و موجی ایجاد نکند و موج به ارتعاش خاصلی نرسد، گوش آن را درک نمی کند. هر جای بدن انسان تا با جسمی برخورد نکند، نمی تواند آن را لمس نماید و از خواص آن جسم آگاهی یابد و و... و خداوند تعالی جسم نیست که بتوان با حواس ظاهری او را درک کرد. و نه تنها حواس ظاهری که نازلترین مرحله ادراک را تشکیل می دهند، توان درک ذات اقدس حق تعالی را ندارند بلکه مراحل بالاتر از ادراک نیز این توان را ندارند، که در این خطبه حضرت قوه واهمه و قوه عاقله (که به فطنت تعبیر شده) را نیز بیان کرده اند و قوه عاقله بالاتر از قوه ی واهمه است زیرا ادراک کلیات می کند گرچه از نظر جمله بندی، ترتیب در آن ها حفظ نشده است. بنابراین، زیربنای تمام معلومات انسان -چه عقلی باشد و چه حسی- همان حواس ظاهری است و خداوند تبارک و تعالی از حریم عالم محسوسات و موهومات و معقولات خارج است و بالاتر از تمام اینها است و برای ما همان بس که خدا را از راه صفات سلبیه و اضافیه بشناسیم و بیش از آن پا را فراتر ننهیم که چیزی عایدمان نخواهد شد. «ولا تلمسه الایدی فتمسه» و دستها او را لمس نمی کنند که تماسی با او پیدا کنند. این جمله، ذکر خاص بعد از عام است. یعنی آنجا که تمام حواس را -در جمله گذشته- ذکر کرد، روی یکی از آنها که حاسه لامسه است، عنایت خاصی دارند، شاید از این باب باشد که لمس با تمام بدن ارتباط دارد. فرق لمس و مس مس، تماس پیدا کردن است. گرچه در آن طلب نباشد ولی لمس، تماسی را گویند که در آن طلب و ادراک هست. مثلا اگر دو کتاب با هم تماس پیدا کردند، چون در آن طلب نیست لذا این را مس می گویند ولی اگر شما با دست خود چیزی را لمس می کنی، و می خواهی بدانی این شیء، سرد است یا گرم، زبر است یا نرم، این تماس شما را لمس می نامند زیرا شما طلب ادراک کرده اید نه اینکه صرف بهم خوردن و بهم رسیدن دو جسم با هم باشد. پس لمس در حقیقت یک نحوه شعور است. دو اتومبیل که به هم می خورند تماس پیدا می- کنند اما لمس نیست زیرا طلب ادراک در آن نمی باشد. و به عبارت دیگر: لمس مختص است به موجوداتی که احساس دارند. در هر صورت، دستها نمی توانند خدا را لمس کنند زیرا لامس و ملموس هر دو باید جسم باشند تا تماس حاصل شود و خداوند جسم نیست. تغییر ذاتی و تغییر عرضی «لا یتغیر بحال ولایتبدل بالاحوال» به حالی متغیر نمی شود و به حالت های مختلف، تبدل ندارد. حالت خدا تغییر نمی کند به این معنی است که هیچ حالی از حالات در خدا تاثیر نمی گذارد پس اگر ما از کودکی به جوانی و از آن به پیری می رسیم یا اگر از بی سوادی در اثر درس خواندن سواددار می شویم، به این علت است که نقص داریم و همچنان در پی رسیدن به کمال هستیم ولی خداوند که کمال مطلق است، معنی ندارد که حالت ها در او اثر گذارد. و تازه از حالی به حالی دیگر تغییر یافتن مخصوص اجسام است و خدا جسم نیست. و اما فرق این دو جمله به این است که: تغییر به حال مخصوص اعراض است مانند یک جسم سفید که به سیاهی تبدیل شود ولی تبدیل به حالات در این است که حرکت جوهری و تبدل ذاتی پیدا کند مانند نطفه که علقه شده و علقه، مضغه و از آن پس مضغه، انسان می شود. این حالتهای مختلف، تبدلهائی است که در ذات انسان پیدا می شود. و در هر حال تکامل چه در اعراض باشد و چه در ذات، نسبت به خداوند محال و بی معنی است زیرا تمام اینها از خواص اجسام اند و خدا جسم نیست. «ولا تبلیه اللیالی والایام» و گذشت شبها و روزها او را کهنه نمی کنند. گذشت شبها و روزها به این است که زمان بر موجودی بگذرد که در اثر گذشت زمان، جوانی و طراوت مبدل به پیری و فرسودگی می شود. و چنین چیزی در ممکنات تاثیر دارد نه در خداوند که خالق زمان و حرکت و ماده است و مافوق این مسائل است. بنابراین حرکت و زمان در خداوند -چون مادی نیست- راه ندارد. «ولایغیره الضیاء والظلام» و ذات خداوند را روشنائی و تاریکی تغییر نمی دهند. ما هستیم که نمی توانیم در تاریکی اشیاء را ببینیم و فقط نور م یتواند ما را در ظلمت ها رهنمون باشدف علاوه بر این، نور در تکامل موجودات جهان اثر دارد زیرا بواسطه نور خورشید حرکت می کنند و تکامل پیدا می نمایند ولی خداوند جسم نیست که نور و ظلمت بخواهد در ذاتش اثر بگذارد. «ولا یوصف بشیء من الاجزاء ولا بالجوارح والاعضاء» و خداوند به چیزی از اجزاء و به اعضا و جوارح توصیف نمی شود. خداوند را نمی توان به اجزاء و اعضا توصیف کرد زیرا دست و پا و سایر اجزای بدن، وسائل قدرت و نیرو در ما است که بدون اینها نمی توانیم کاری را انجام دهیم. ولی خداوند با صرف اراده، تمام موجودات را از کتم عدم به وجود می آورد و یک اراده او کافی است که آسمان ها و زمین ها و افلاک را در هم فرو ریزد. و آنجا که یدالله گفته می شود کنایه از قدرت خدا است و ما چون دست را آلت قدرت می دانیم آن را کنایه از قدرت می گیریم وگرنه چنین نیست که خداوند -نعوذبالله- دست یا پا و یا چشم و و... داشته باشد. همه چیز مورد علم خدا است و خداوند به تمام مسموعات و مبصرات و و... علم دارد و عملش هم عین ذاتش است. پس نیازی به این اجزاء و اعضاء ندارد. «ولا بعرض من الاعراض» و به هیچ یک از اعراض توصیف نمی شود. اعراض عبارت از مقولات نه گانه اند که قبلا ذکر آنها گذشت: کم، کیف، این، متی، وضع، اضافه، ملک یا جدهف فعل و انفعال و هیچ یک از این اعراض بر ذات باریتعالی عارض نمی شود زیرا اینها زاید بر ذات اند و اگر خداوند بخواهد صفاتی زائد بر ذاشت داشته باشد، لازمه اش این است که صفات هم همانگونه که خداوند قدیم است، قدیم باشند و در اینجا سخن اشاعره به میان می آید که معتقد به قدمای ثمانیه بودند یعنی به تعداد ذات و صفات خدا، قدیم قائل بودند که لازمه این اعتقاد چیزی جز شرک نیست. «ولا بالغیریه والابعاض» و به غیریت داشتن و اجزاء نیز توصیف نمی شود. خداوند به غیریت متصف نیست که مثلا گفته شود: این جزء خدا غیر از آن جزء می باشد یا خدا غیر از موجود دیگر است زیرا اصلا برای حقیقت هستی غیرمتناهی، دومی فرض نمی شود تا بگوئیم این غیر از آن است و آن غیر از این. و اگر چنانچه غیری فرض کنیم هر دو محدود می شوند و چیز محدود نمی تواند خدا باشد زیرا از غیر متناهی بودن خارج شده است پس ذات حق تعالی با چیز دیگری غیریت ندارد بلکه یک حقیقت نامتناهی است که تمام نظام وجود، جلوه ای از او است. و همچنین خداوند بعض ندارد که مثلا طرف راست و طرف چپ داشته باشد و هر طرف بعضی از وجود او را تشکیل دهد. اینها همه خواص اجسام است. ادامه دارد
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |