تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,959 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
شناخت خداوند | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1364، شماره 48، آذر 1364 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
درس هایی از نهج البلاغه خطبه 176
آیتالله منتظری حضرت علی علیهالسلام در این خطبه پر محتویف بحث راجع به خدا و صفات خدا داشتند که در ضمن بحثهای گذشته معلوم شد: خداوند را از راه دو قسم از صفات (اضافیه و سلبیه) میشناسیم ولی از راه صفات ثبوتیه حقیقی، نمیتوان خدا را شناخت؛ زیرا صفات ثبوتیه عین ذات حق تعالی است و چون ذات حق تعالی، یک هستی غیرمتناهی است و ما محدودیم، لذا نمیتوانیم به ذات خدا احاطه پیدا کنیم. پس قهراً به صفات ثبوتیه او نیز نمیتوانیم احاطه پیدا کنیم. و از این روی، خدا را از صفات اضافیه، که یک طرف اضافه خودمان قرار داریم، به ما معرفی میکنند مانند: رزاق و خالق که ما مرزوق و مخلوق اوئیم. و همچنین از راه صفات سلبیه خدا را میتوان شناخت که در اینجا صفاتی را که مخصوص ممکنات است، از او سلب و نفی میکنیم ندارد و بینیاز است و از آن طرف ما جسم، مرکب و محتاجیم و دارای زمان و مکان وو ... و همانگونه که ملاحظه میشودف حضرت امیر علیهالسلام در این خطبه، بیشتر از راه صفات سلبیه و نفی آنها از خدای متعال، خدا را به ما معرفی میکنند. اکنون به دنباله بحث گذشته: «و لا انّ الاشیاء تحویه فتقله او تهویه، أو أن شیئاً یحمله، فیمبله او بعد له.» و چنین نیست که اشیائی خدا را دربر داشته باشند که او را بلند کنند یا به پائین بیفکند و یا اینکه چیزی او را حمل کند به این طرف و ان طرف بلغطاند یا نگهش بدارد.
چیزی خدا را احاطه نمیکند هیچ چیز نمیتواند خدا را احاطه کند یا او را در بر بگیرد زیرا این از صفات اجسام است. مثلاً اتومبیل است که میتواند ما را دربر بگیرد که اگر صاف و درست برود ما را به مقصد خواهد رساند و اگر سقوط کند، ما را با خود به درهها خواهد افکند. و همچنین از صفات کوزه است که آب را دربر میگیرد و در خود جای میدهد و اگر آن را کج کنی، میریزد و آبهایش خالی میشود. و یا انسان است که هر جا برود، هوا او را دربر دارد و اگر روی تختی بنشیند، تخت او را نگه میدارد و اگر تخت را وارونه کنند، سقوط میکند و میافتد.
عرش چیست؟ و اما خداوند چون جسم نیست نه چیزی میتواند او را دربر گیرد و نه بر جائی استوار است. و آنجا که در قرآن میفرماید. «الرحمن علی العرش استوی»1 به این معنی نیست که تخت و عرش وجود داشته باشد و خداوند بر آن قرار گرفته باشد (والعیاذ بالله) بلکه استوی بر عرش کنایه از این است که بر تام عالم وجود احاطه دارد و همه را زیر نظر دارد و کسی را یارای فرار از مملکت او نیست. و خلاصه خداوند هم احاه علمی و هم احاطه توانائی بر تمام عالم هستی دارد. و با این حال، چون برخی سادهاندیشان نمیتوانستند مسائل کنائی را درک کنند، لذا چنین میپنداشتند که عرش، تخت روانی است و خداوند بر آن نشسته و چهار فرشته آن عرش را بدوش گرفتهاند!! و از این خیالهای باطل، که برخی نه تنها به خیال و اندیشه خود اکتفا میکردند بلکه این مطالب واهی و سست را در کتابهایشان نیز ثبت نمودند! و چون در زمان حضرت امیر(ع) نیز مسلمانانی بودند که تازه با اسلام آشنا شده و هنوز از معارف اصیل اسلام آگاهی نداشتند و از ظواهر قرآن استفاده میکردند که آنان را مجسّمه مینامند، یعنی خدا را جسم خیال کردهاند لذا حضرت برای اینکه با این فکر و اندیشه باطل مبارزه کند، خطبههای زیادی در توحید و خداشناسی دارد و با دلیل و برهان کافی، جسم بودن خدا را نفی میکند. اَقَلَّ: به معنای بلند کردن است. در قرآن نیز آمده است: «حتی اذا اقلّت سحاباً ثقالا سثناه لبلد میت»2 هنگامی که بادها، ابری سنگین و پربار را بلند کردند آن را به سوی منطقهای مرده سوق دادیم که زندهاش کنیم. در روایت نیز از حضرت رسول صلیالله علیه و آله و سلم آمده است که دربارة ابوذر فرمود: «ما اظلّت الخضراء و لا اقلّت الغبراء علی ذی لهجه اصدق من أبی ذر» هیچ درختی یا آسمانی سایه نفکنده و هیچ زمینی دربر نگرفته است سخنگوئی را راستگوتر و صادقتر از ابوذر یعنی ابوذر هیچ وقت و در هیچ حالتی، ممکن نیست دروغ بگوید. پس منظور از اَقَلَّ بلند کردن است برای نگهداشتن چیزی. اَهْوی: یعنی ساقط کرد و بر زیر افکند. و «تُهویه» یعنی او را زمین سقط دهد و به زیر افکند. در قرآن میخوانیم: «... فکأنما خر من السّماء فتخطفه الطیر أو تهوی به الریح فی مکان سحیق»3 و گویا از آسمان افتاده و مرغان هوا او را با منقار بگیرند یا بادی تند او را در جائی دور درافکند و ساقط نماید. و یا اینکه در اول سوره نجم میخوانیم: «والنجم اذا هوی»4 قسم به ستاره هنگامی که فرود آید. در جمله بعدی نیز چیزی قریب به همین معنی آمده است: چنین نیست که چیزی خدا را حمل کند که آن چیز گاهی او را به این طرف و آن طرف بکشاند یا اینکه به حال تعادل نگهدارد. مانند انسان که وقتی در کشتی مینشیند به هر طرفی باد بوزد و آب حرکت کند، انسان نیز تمایل پیدا میکند و هرگاه آب حرکت نداشته باشد، همچنان آرام به راه خود ادامه میدهد. «وَ لَیسَ فی الاشیاء بوالج، و لا عنها بخارج» و خداوند در اشیاء فرو نرفته و از آنها هم بیرون نیست.
خداوند همهجا هست این از جملههای بسیار دقیق نهجالبلاغه است. وقتی گفته میشود خداوند همهجا هست، ممکن است کسی فکر کند که اگر خدا همهجا هست پس لابد در موجودات فرو رفته است مانند آب که در لباس فرو میرود و رطوبت آن همة لباس را فرا میگیرد. ولی در اینجا حضرت میفرماید: چنین نیست که خداوند در موجودات فرو رفته باشد و از سوئی دیگر، از آنها بیرون هم نیست. در قرآن میفرماید: «و هو معکم اینما کنتم» و او با شما است، هرجا که باشید. در هر صورتی این یکی از توهمات ماتریالیستهای امروز و مادیین دیروز است که خیال میکنند هستی و وجود منحصر به ماده است و اگر گفتیم چیزی موجود است پس باید جا و مکان داشته باشد. و یا برخی از صفویه که آن را «حلولیه» مینامند چنین میگفتند که: خداوند در همه اشیاء ـ نعوذ بالله ـ حلول کرده و نفوذ نموده است. ولی اینان نمیدانند که اولاً: نفوذ در اشیاء مخصوص اجسام است و ثانیاً: هستی و وجود منحصر به ماده نیست. چرا که مادّه پستترین مراحل وجود است. و وجودی هست مجرّد که بالاتر از ماده است در حالی که احاطه به ماده نیز دارد.
احاطه جان به بدن برای روشن شدن مطلب، میتوانیم به جان مثال بزنیم که بدن را احاطه کرده است در حالی که جزء اعضای بدن نیست. بدن انسان مرکب است از اعضاء و جوارحی که تمام اعضا نیز از سلولها ترکیب میشوند و هنگامی که انسان میمیرد، سلولهای بدنش به تدریج از بین میروند و اسکلتش بیحرکت میماند. و هرچه علم تشریح بالاتر رود و حتی اگر از سلولها و مولکولها برسند و از مولکولها به اتمها و از اتمها به الکترونها و پروتونها نیز دست یابند که ریزترین موجودات است، باز هم نمیتوانند بدانندف آن قوه محرّکهای که اینها را همچنان زنده نگهداشته بود، چه بود؟ زیرا روح و جان را نمیتوان با چاقوی تشریح پیدا کرد. روح موجودی است مجرد و ورای عالم مادّه و همو اس که شخصیت و منیّت انسان را میسازد که وقتی روح از آن جدا شد، از حرکت باز میایستد و تمام سلولهایش از بین میروند.
بدن مثالی و بدن مادی و برای اینکه تا اندازهای جان و نفس شناخته شود، خواب را مثال میزنیم. هنگامی که انسان خوابیده است، در حالی که بدن زیر رختخواب آرمیده و چندان حرکتی ندارد، انسان میبیند که مثلاً ـ در باغی سر سبز و خرّم گردش میکند و از میوههای شیرین آن باغ میخورد و عطر شکوفهها را استشمام میکند و لذّت میبرد. این که در باغ میگردد و متنعّم است، چه کسی است؟ آیا همان بدن است که ما میبینیم خوابیده و در رختخواب آرمیده است؟ قطعاً چنین نیست پس این بدن مثالی است که در باطن بدن مادی است و چون در عالم خواب تا اندازهای از بدن مادّی جدا شده است، در باغ قدم میزند و لذّت میبرد و هرگاه بهطور کلی قطع علاقه کرد، و از بدن مادی جدا شد، بدن مادی میمیرد و از کار می افتد ولی روح او با بدن مثالی زنده است و در عالم برزخ سؤال پس میدهد، لذا آن را بدن برزخی نیز میگویند. این بدن مادی که روزی میمیرد، از هزاران هزار سلول تکوین شده است، که این سلولها در طول مدت عمر انسان چندین بار از بین میروند و به تدریج از بدن جدا میشوند. پس اگر وابستگی انسان تنها به بدن مادی بود، خوب بود چندینبار در طول زندگی خود مرده باشد ولی آنچه او را نگه میدارد روح و روان او است که تا با بدنش قطع علاقه نکرده، بدن همچنان زنده و با حرکت است هرچند بارها عوض شده است.
وجود منحصر در ماده نیست پس آن بیچاره کوته فکری که میگفت: من خدا را یا جان را زیر چاقوی تشریحم پیدا نکردم!! او هرگز نمیتواند جان را پیدا کند زیرا جان موجودی است مجرد و بالاتر از چاقو تشریح و ماده پس جان و روان است که انسانیت انسان را میسازد و اگر گفته شود: جسم منف چشم من، دست من، پای من و و ... این «من حقیقتی است فوق دست و پا و چشم و جسم و و ... و اگر این جان روزی از جسم جدا شود، جسم میمیرد ولی خود باقی است و هنگامی که انسان زنده است، همین موجود مجرد در تمام اعضا و جوارحش جریان دارد اگرچه در صورت ظاهر ـ و با وسائل مادی ـ نمیتوان آن را دید، پس جان، هم همهجای بدن هست و هم هیچ جایش نیست و به عبارت روشنتر: جان در ظاهر مادی دیده شود بلکه به این معنی که اداره و تدبیر میکند بدن را و آن را زیر نظر گرفته است.» و لذا بعضی از متکلمین که نمیتوانستند این معنی را خوب درک کنند، جان را نیز جسم میپنداشتند و برای اینکه خود را قانع کنند میگفتند: جان، جسم رقیقی است که در داخل این جسم کثیف فرو رفته «کالدهن فی السمسم» مانند روغنی که در کنجد است!! و اگر چنین سخنی درست باشد، پس باید در لابراتوار بتوانند آن را از بدن جدا کنند زیرا بالاخره در تجزیه، تمام ذرات بدن ممکن است ظاهر شود. ولی حقیقت این است که روح و جان، ما فوق ماده است و چون ما در عالم ماده زندگی میکنیم و درکمان محدود است خیال میکنیم موجودات منحصر به همین مادیات است و وجود را مساوی با ماده میدانیم! اینها که اندیشه خود را محصور در مادیات میکنند، دربارة قوّة الکتریسته چه میگویند؟ اگر در گذشته به کسی میگفتی: زمین دارای قوة جاذبه است که اشیاء را به سوی خود جذب میکند یا آهنرا با نیروی مغناطیسی، آهنها را جذب میکند و یا قوه الکتریسته است که در سیمهای برق جریان پیدا میکند و به محض فشار بر دکمهای، لامپ را روشن میسازد، بدون شک نمیتوانست باور کند ولی امروز از آن ماتریالست پرسید: چگونه این قوای مخفیه را که در زیر چاقوی تشریح پیدا نمیشوند، قبول داری؟ ناچار است بگوید: از خواص و آثارش پی به وجودش میبریم. جان و روان نیز همینطور است. مرحوم صدر المتألهین(ره) در این باره میفرماید: «جسمانیه الحدوث روحانیه البقاء» یعنی جان محصول عالی همین ماده است و در اثر حرکت و تکامل به مرحله تجرد میرسد ولی دیگر بقاءش نیاز به ماده ندارد. پس وقتی که انسان میمیرد، ماده از بین میرود ولی جان او باقی است. آری! این بدن مانند درختی میماند که شکوفه میدهد، و از آن پس شکوفه میوه میشود و وقتی میوه بزرگ شد و رسید، از درخت جدا میشود؛ جان هم محصول عالی همین ماده است ولی وقتی که کامل شد از درخت بدن جدا میشود و خودش مستقلاً وجود دارد. نمونهاش عالم خواب است: در عالم خواب که یک نحوه جدائی از بدن حاصل میشود ـ ولی نه جدائی کامل ـ روح تا اندازهای آزاد میگردد و لذا به سر و سیاحت و فعالیت میپردازد و انسان این را میتواند درک کند. و برای اینکه جمله حضرت امیر علیهالسلام تا اندازهای مفهوم شود که خداوند همهجا هست ولی در اشیاء فرو نرفته و از آنها خارج هم نمیباشد، به جان مثال میزنیم که در تمام ذرات بدن جریان دارد در حالی که هیچ جای بدن نیست چون فوق بدن و فوق عالم ماده است. و در هر صروت جان بر بدن انسان احاطه دارد و همهجا هست، چشم بوسیله جان میبیند، گوش بوسیله جان میشنود، دست و پا بوسیله جان حرکت میکنند و و .. بنابراین، اگر بخواهیم یک نحوه شناختی نسبت به خداوند پیدا کنیم، مقایسه میکنیم با خودمان در قرآن میفرماید: «و فی الأرض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون»3 در زمین نشانههائی برای اهل یقین وجود دارد و در نفوس خودتان نیز نشانههائی از وجود خدا هست، پس چرا نمینگرید؟ در حدیث نیز آمده است: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» هر که خود را شناخت، خدا را شناخته است. پس معلوم میشود هیچ جای جمع بین نقیضین یا ارتفاع نقیضین در این جمله حضرت نیست: در سوره زخرف میخوانیم: «و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله»6 خداوند همان است که در آسمان ربوبیت دارد و در زمین هم دارد یعنی چنین نیست که خداوند جائی در آسمان داشته باشد و عرشی مادی برای او متصور باشد بلکه همهجای جهان وجود، تحت احاطة قدرت حضرت ذیالجلال است. حضرت علی علیهالسلام برای اینکه با طرز فکر مجسمه و حلولیه و دیگر افرادی که خدا را جسم میپندارند و برای او برخی صفات مادی برشمردهاند، مبارزه کند، در چندین جای نهجالبلاغه، به همین مضمون، جملههائی دارد که تقریباً تمام آنها به یک معنی است: 1- در این خطبه میفرماید: «لیس فی الاشیاء بوالج و لا عنها بخارج» خدا در اشیاء فرو نرفته و از آنها بیرون هم نیست. 2- در اولین خطبه نهجالبلاغه میفرماید: «مع کل شیء لا بمقارنه و غیر کل شی لا بمزایله» خدا با هر چیزی هست ولی نه به آن معنی که با آنها مقرون و چسبیده باشد و غیر هر چیزی است اما نه اینکه از آن زایل و جدا باشد. 3- در خطبه 65 میفرماید «لم یحلل فی الاشیاء فیقال هو فیها کائن، و لم ینأ عنها فیقال هو منها بائن» خداوند حلول نکرده است در اشیاء که گفته شود در آنها کائن است و از آنها دور هم نیست که جدا باشد. 4- در خطبه 152 میفرماید: «والشّاهد لا بمماسه و البائن لا بتراخی مسافه» خدا حاضر است پیش ما امّا نه اینکه با ما تماس داشته باشد و خدا است از ما اما نه مانند مسافتی که بین دو جسم وجود دارد. 5- در خطبه 163 میفرماید: «لم یقرب من الاشیاء بالتصاق و لم یبعد عنها باختراق» خداوند نزدیک نیست به اشیاء به نحوی که به آنها چسبیده باشد و دور نیست از اشیاء به اینگونه که فاصله بینشان باشد. 6- در خطبه 179 میفرماید: «قریب من الاشیاء غیر ملامس و بعید منها غیر مباین» ـ خداوند به اشیاء نزدیک است امّا لمس با آنها ندارد و از اشیاء دور است اما نه اینکه بینونت و جدائی بینشان باشد. یعنی مرحله وجود مجرد کامل از ماده دور است. بنابراین، تمام این تعبیرات حضرت، یک معنی را میرساند: خداوند چون یک موجود کامل مجردی است، لذا بر تمام ذرات ماده احاطه دارد امّا چنین نیست که مانند نفوذ و حلول کردن جسمی در جسم دیگر باشد. «یُخبر لا بلسان و لهوات» خبر میدهد اما نه به وسیله زبان و زبانکها (زبانهای کوچک)
خداوند متکلم است یکی از صفات خداوند، متکلم است. یعنی خدا تکلم دارد ولی به این معنی نیست که نیاز داشته باشد به زبان بزرگ و زبانکهای کوچکی که بالای کام انسان قرار دارد و هنگام غذا زبانکهای کوچکی که بالای کام انسان قرار دارد و هنگام غذا خوردن یا سخن گفتن، راه نفس را میبندد. بلکه خداوند بوسیله پیامبران و اوصیای آنها، حقایق را به مردم ابلاغ میکند. لهوات: جمع لها یالهاء است. ولهیات و لهوات نیز به عنوان جمع در لغت آمده است و «لها» همان گوشت آویزانی است که در بیخ کام انسان قرار دارد و وظیفهاش بستن راه تنفس است هنگام سخن گفتن یا غذا خوردن. در فارسی آن را زبان کوچک یا زبانک نیز میگویند. «و یسمع لا بخروق و ادوات» و میشنود ولی نه بوسیله شکافها و سوراخهای گوش یا ادوات و آلات شنوائی
خداوند سمیع است یکی دیگر از صفات خداوند «سمیع» است یعنی تمام سخنانی که گفته میشود، میشنود ولی نه بوسیله شکافها و پارگیهائی که در گوش وجود دارد و انسان به توسط آنها میشنود بلکه خداوند حاضر و ناظر است و به تمام سخنانی که ما میگوئیم علم دارد بدون اینکه گوش داشته باشد زیرا خدا جسم نیست که توسط ادوات و آلات شنیدن بشنود. «یقول و لا یلفظ» میگوید ولی تلفظ نمیکند در آیات بسیاری از قرآن آمده است که دلالت بر قول خداوند دارد مانند آیههائی که در آغاز آنها میفرماید: «و اذ قال «ربک» یا «قال الله» پروردگارت گفت یا خدا گفت. بنابراین خدا میگوید و حرف میزند ولی بدون اینکه لفظهائی از دهانش خارج شود زیرا خداوند جسم نیست که دهان داشته باشد تا بخواهد بوسیله آن حرفهائی بزند. سخن گفتن من و شما به این ترتیب است: وقتی که هوائی را استنشاق میکنیم، هوا وارد ریه میشود و بر میگردد و در اثر این رفت و برگشت، خداوند نیروئی به ما داده است که این هوا را با نحو خاصّی متموّج کنیم و هنگامی که آن موج ـ که در هوا هست ـ به پرده گوش طرف مقابل میرسد، سخن ما را میشنود. بنابراین ما باید دهان داشته باشیم و هوا استنشاق کنیم تا پس از گذشت مراحلی در حنجرة ما صدا تولید شود و بوسیله امواج هوا به گوش دیگران برسد. ولی خداوند جسم نیست که دهان داشته باشد و به توسط آن سخن بگوید بلکه خداوند به توسط ارسال وحی بر پیامبران و یا الهام، سخنانش را به ما میرساند و مگر قرآن که از سوی خدا است همواره با ما سخن نمیگوید و توسط پیامبر اکرم(ص) ما را به عبادت پروردگار و پیروی از احکام مقدمّه اسلام دعوت و سفارش نمیکند؟ «و یحفظ و لا یتحفظ» و حفظ میکند بدون اینکه از نیروی حافظه کمک بگیرد. یا نگه میدارد همه موجودات را بدون اینکه نیاز به نگهداشتن داشته باشد. ما توسط نیروی حافظهای که خداوند به ما ارزانی داشته، مطلبی را حفظ میکنیم و به یاد خود میسپاریم و بسا برای حفظ کردن یک بیت شعر، هفت یا هشت بار آن را با دقّت باید بخوانیم تا بتوانیم حفظش کنیم و خلاصه برای یاد گرفتن و چیزی را از بر کردن، باید زحمت بکشیم. تحفظ هم به همین معنی است این واژه، از باب تفعل است که یکی از معانیش تکلف و زحمت کشیدن برای بدست آوردن چیزی است. مانند «تحلم» یعنی کسی به زحمت و با تکلف، حلم را به خودش ببندد. بنابراین، خداوند حفظ میکند ولی زحمت حفظ کردن را به خود نمیدهد یعنی قبول حفظ نمیکند که بخواهد از دیگری، چیزی را یاد بگیرد یا تکلف داشته باشد برای حفظ کردن. و ممکن است معنای عبارت این باشد که: خداوند حافظ و نگهدارندة تمام موجودات است ولی خودش نیاز به حفظ ندارد و لازم نیست دیگری او را حفظ کند. «فالله خیر حافظا» و خداوند بهترین نگهدار است. در هر صورت، این جمله دو احتمال داشت: یکی مربوط به حفظ کردن مسائل و مطالب بدوکن اینکه زحمتی برای حفظ کردن داشته باشد و دیگری مربوط است به حفظ و نگهداری تمام موجودات عالم بیآنکه خود نیاز به نگهداری و محافظت داشته باشد. ادامه دارد
پینوشتها: 1- سوره طه ـ آیه 5 2- اعراف ـ آیه 57 3- حج ـ آیه 31 4- نجم ـ آیه 1 5- ذاریات ـ آیه 20 6- زخرف ـ آیه 84
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 132 |