
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,460 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,561 |
حکایتی از والفجر هشت | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1365، شماره 52، فروردین 1365 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حکایتی از والفجر هشت حکایت والفجر 8 ، داستان جزیی از عملیات پیروزمندانه و الفجر 8 که از زبان یکی از داوطلبان اعزام به جبها برای شرکت در عملیات ، همدوش با دیگر بردران رزمنده ،به رشته تحریر در آمده است . برادرمان ثقه الاسلام ایوب جمشیدی همراه با چند تن دیگر ازبردران روحانی که از سوی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، به جبهه جنوب اعزام شده بودند،همگام با راهیان کربلا به میعادگاه عاشقان امام حسین (ع) می رسند، و بنا به درخواست خودشان، در عملیات و در خط مقدم جبهه شدکت می کنندو برخی منتظرند که دین خود را به اسلام ادا کنند «فمنهم من قضی نحبه و منهم من سیطر». اکنون داستان عملیات را از زبان ایشان بشنوید: طلبه رزمی نه تبلیغی ... هنگامی که به اهواز رسیدیم، مسئل اعزام مبلغ برای مناطق ،خواست مار ابه یکی از گردانهای پشتیبانی بفرسد. من گفتم:ما داوطلب آمده ایم که در عملیات به عنوان طلبه رزمی نه طلبه تبلیغی شرکت کنیم،البته این کار منافات ندارد با اینکه در ضمن رزم، کار تبلیغی خود رانیز انجام دهیم. درهمان حال، یک نفنر روحانی آمد و گفت: آیا مایلید درلشکر ما شرکت کنید؟ پر سیدیم: چطور؟ گفت: ما دنبال چند نفر طلبه ای می گردیم که تا حلا درعملیات گذشته شرکت کرده اند. من و چند طلبه دیگر به نامهای آقایان: قویدل، روانه و سیفی،بایشان رفتیم به شرط اینکه در عملیات آینده ما راشرکت دهند. شب که به قرارگاه آن لشکر رسیدیم، به ما گفتند: فورا باید اعزام شوید زیرا نیروها در حال جابجایی هستند. به منطقه ای می روید که هیچ کس به آن دسترسی ندارد و با کسی نیز ارتباط نخواهید داشت. ما به سرعت خودمان را به آنجا رساندیم، دیدیم برادران بسیجی مشغول بستن بارهای خود هستندو هننچکس نمی داند که به کجا دارد می رود. چند روزی به عملیات مانده نبود،مسئول گردان به ما گفت: چون به شما طلاب و استادان محترم دانشگاه ها نیاز هست، لذا ازبردن شما به خط مقدم معذوریم! ما بسیار ناراحت و نگران شدیم و لذا فورا با نماینده امام در اهواز تماس گرفتیم و مطلب رابه ایشان رساندیم، ایشان گفتند: امام فرموده اند که :« هر کس بخواهد داوطلب در جبهه شرکت کند،هیچ کس حق جلوگیری او را ندارد». فرمانده لشکر باوجود چنین مدرکی محکم،موافقت کرد. ما چند نفر از طلاب به اضافه حدود 15 طلبه دیگر به جلسه ای از سوی فرمانده دعوت شدیم . او به ما گفت: من خوابی دیده ام که تاکنون برای هیچ یک از مسئولین گردان ها بازگو نگرده ام و فقط به شما که طلبه هستند بازگو می کنم: خواب دیدم سیل جمعیتی در حرکت هستند و یک سید جلیل القدر و بسیار خوشروی جلوی آنها مشغول حرکت است. رفتم جلو و عرض کردم:شما کی هستند ؟فرمود:«من صاحب همین قبرم که شیعیان داردند به سوی آن می آیند و من اینها را راهنمایی می کنم». او درحال بازگو کردن خوابش گریه می کرد و می گفت: آنجا بود که یقین کردم امام حسین (ع) این عملیات را فرماندهی خواهد کرد. در هر صورت ما را به یکی از گردان ها معرفی کردند، ما برای گرفتن اسلحه به آنجا رفتیم،مسئول ادوات گفت:کا شما را جزء خمپاره اندازان قرار می دهیم،چون قبلا با آن آشنایی داشته ایند. من پاسخ دادم: نمی خواهم در خط دوم و سوم باشم. من می خواهم پابه پای بچه ها در خط مقدم باشم. خلاصه به فرماند گردان اعتراض کردم، او مرا به گروهانی که بنابود در خط اول باشد، معرفی کرد. مسئول گروهان گفت: ما شما را برای پشتیبانی گروهان تعیین کرده این،یعنی درامر تخلیه مجروحین و رساندن آب و مهمات و امثال اینها همکاری کنید ! من گفتم:این هدفم نبوده است!من می خواهم تک تیر انداز باشم و درخط مقدم حرکت کنم. ضمنا چند نفر از استادان دانشگاه بودند که مدرک «دکترا» داشتند؛ آنها رانیز نمی گذاشتند که در خط مقدم شرکت کنند و گفته بودند :شما هم باید به اهواز برگردید،زیرا اگر شهید شوید، ما با کمبود استادان حزب اللهی مواجه می شویم . آنها نزد من آمدند و از من خواستند که مسئول گروهان را راضی کنم. ما هم از همان حکم امام استفاده کردیم،و آنها مجبور شدند بپذیرند .. اتفاقا یکی از آن استادان، درعملیات مجروح شد. شب عملیات شب عملیات که فرا رسید ، مسئول گردان از ما خواست، بچه ها را ازمایش کنیم ،ببینیم از لحاظ روحیه درچه درجه ای قرار دارند؟ وقتی که به آنها اطلاع دادیم که امشب عملیات شروع می شود،بقدری خوشحال و خندان شدند که گویا ازخوشحالی بال در آورده و می خواستند پرواز کنند. اتفاقا شام هم نخوردند و گفتند : ان شاء الله شام را در کربلا می خوریم. همه با هم به راه افتادیم . اساس ها را تحویل دادیم. وصیت نامه ها رانوشتیم وخود را از هر جهت آماده روبرو شدن با دشمن کافر کردیم. من پرسیدم:مسئولیت ما چیست؟گفتندما شما رابعنوان پیشمرگ ستون قرار داده ایم یعنی باید در مقدم ستون قرار بگیرید و ستون پشت سر شما حرکت کند. حرکت کردیم و به پیش تاختیم . ساعت 9 بود –تقریبا- که توپخانه شروع به کار کرد، درآن حین بچه ها دست به گردن یکدیگرانداختند و ازهمدیگر حلالیت می طلبیدند و قرار شد در روز قیامت همدیگر را شفاعت کنند. ستون حرکت کرد،بچه ها با یاد خدا زمزمه می کردند،هر کس برای خودش راز و نیازی داشت. سوار قایق شدیم. ساعت ده و نیم- تقریبا – بوددد، آب آمده بود بالا ( مد بود) . اتفاقا از لطف خدا ، باشروع حرکت ستون، باران شدیدی همراه با رعد و برق باریدن گرفت، صدای رعدو برق با صدای توپخانه قاطی شده بود و کسی نمی دانست این صدای رعدو برق است یا صدای توپخانه . در آن طرف اروندرود و در جایی که عراق دید نداشت،مستقر شدیم و آن هنگام که غواص ها خط راکشستند، ما هم پشت سر آنها وارد محور شدیم. برخی از رزمندگان با اینکه تا بالای زانو درگل فرومی رفتند ، ولی به علت خواشحالی و مشخص بودن هدف فورا و به سرعت خود رابیرون می کشیدندوبه حرکت ادامه می دادند. مراحل عملیات در مرحله اول خودمان را به یک جاده خاکی رساندیم که برخورد مختصری با دشمن داشتنم،زیرا مزدوران دشمن هنگامی که مطلع شدندما به سوی آنهاروان شده ایم،گروه گروه فرار می کردند و آنهایی که نمی توانستند فرار کنند در نیزارها پنهان می شدند که بحمدالله صبح همان روز پاکسازی آنها را آغاز کردیم. در این حین فرمانده گروهان ما جراحاتی برداشت که او رابه عقب بردندو معاونش بلافاصله جایش را گرفت . حرکت ادامه یافت تا به جاده خاکی رسیدیم. قرارگاه تدارکاتی دشمن در آنجابود یک شب در آنجا توقف کردیم و برای اینکه از گلوله های دشمن در امان باشیم، به سرعت گودال بزرگی کندیم و در آنجا کمین گرفتیم. صبح که شد مقرشان را با آرپیجی منهدم کردیم. درآنجا وسایل مخابراتی و تدارکاتی زیادی یافت میشد که فورا به پشت خط منتقل شد. در آنجا معاون یکی از گروه ها رادیدیم که شهید و روی خاک افتاده بود ولی در همان حال قرانی رادر دستش دیدیم که باز بوده و سوره «یس» را نشان می داد. گویا آن شهید عزیز در حین جان دادن مشغول خواندن سوره «یس» بوده است. لذا قرآن همانطور باز در دستش مانده و به شهادت رسیده بود. مرحله دوم عملیات میان نیزارها بودکه احیانا با تیر اندازی کسانی که در آنجا مخفی شده بودند مواجه می شدیم و آنها را به درک می فرستادیم. مرحله سوم رسیدن به جاده اسفالته بود. این جاده درست در زیر سایت موشکی قرار داشت که از آن سایت، خارک را مورد هجوم قرار می دادند. دربخشی از آن جاده مستقر شدیم و پس ازاینکه نیروهای کمکی دیگری آمدند سایت سقوط کرد . مخزن نفتی هم که توسط توپخانه به آتش کشیده شده بودو این آتش سوزی بقدری گسترده و عظیم بود که دشمن را به ترس و وحشت واداشته بود باسقوط سایت نیروهای عراقی تقریبا توان خود را از دست داده بودند ولی از این طرف رزمنده های عزیز ما از شدت خوشحالی نمی دانستند چه کار کنند! فردای آن روزبه ما خبر دادندکه آن طرف محور فاو،دشمن دست به پاتک سنگین زده است و بنا شد دو گردان ازلشگر ما به آنجا بروند. ما آماده شدیم برای رفتن به آن محور یک خودرو «ریو» ما رارساند تا دو سه کیلومتری خط مقدم که پیاده شدیم و من طبق روال قبلی در جلو ستون حرکت می کردم. جالب اینجا است که در عرض یک روز ، قریب به شش پاتک دشمن را پاسخ دندان شکن دادیم، حتی بعضی از رزمندگان با آرپی جی هفت ،هشت تانک رانابودکرده بودند،که با انهدام تانکها دشمن که پانصد متر – تقریبا- جلو آمده بود،ناچار شد هزار متر به عقب برگردد! همانجا بود که در حین رفتن به طرف برخی از سنگرهای برادران ،یک دوشکا ازطرف دشمن به سوی من شلیک شد و خواست خدا بودکه از بغل گوشم رد شد و هیچ آسیبی به من نرساند. فورا به سنگر دیگری پریدم. هر چه همراه داشتم ازجمله ماسک ضدگاز،همه در آن سنگر افتادند و من بدون توجه به آنها بایک پرش دیگر،خود را به سنگر بعدی رساندم که در همان لحظه با توپ سنگر اولی را زدندو منهدم کردند،و لذا خدا راشکر کردم که گرچه وسایلم منهدم شده بود، خودم هنوز سالم بودم می توانستم بادشمنان بجنگم. بمباران شیمیایی رویدادهای جالبی که درآنجا رخ داد، این بودکه : وقی مادرخط مستقر شدیم،یکباره دیدم بچه ها تکبیر می گویند. ازفرمانده گروهان پرسیدم :چه خبر است؟ گفت: هنگامی که عراق خط دوم و سوم رابمباران می کرد، اطراف فاو را بمباران شیمیایی کرد و لی باد، دارد گازهای شیمیایی را به طرف عراقیها می برد. عجیب بود؛ با اینکه وزش باد معمولا به طرف ایران بود، ولی آن روز که شیمیایی زدند،باد به سمت عراق می وزید. این هم یکی ازالطاف خفیه الهی بود زیرا آگر آن روز باد بطرف ما بود ، شاید یک لشگر مجروح شیمیایی میشدند. شرکت طلاب در عملیات نکته ای که در پایان لازم است متذکر شوم، این است که طلبه های رزمی در آن لشگر حدود بیست نفر بودند که در آنجا به شهادت رسیدند ازجمله یکی برادر قویدل از مدرسه فیضیه بود و یکی برادر سیفی که از مرند بود و رسائل و مکاسب می خواند. درلشکرهای دیگر هم به همین اندازه و بلکه بیشتر طلاب شرکت کرده بودند. درقم هنگامی که تشییع جنازه شهیدان عملیان و الفجر 8 شروع شده بود،یکبار سی شهید و یکبار هم حدود بیست و پنج شهید بود، که از مجموع آنها جنازه بیش از ده نفر طلبه به چشم می خوردن شهید عزیر در حین جآن لبلیییاتلاتیب . در هر صورت ،طلاب همگام بادیگر رزمندگان اسلام ، در عملیات شرکت کرده و می کنند و با شرکت خود ،تو دهنی به دشمنان و گروههای ضد انقلاب می زنندکه همواره شایعه می کنند،طلبه ها در جبهه شرکت نمی کنند!!چه خوب بودکه دفتر تبلیغات آمار شهدای طلاب را اعلام می کردم تا دنیا بداندکه طلاب مانند سایر مردم، درصف جنگجویان راه خدا قرار دارند و ضمن تبلیغ و ارشاد و راهنمایی رزمندگان، درعملیات رزمی نیز شرکت می جویندکه بسیاری از آنان تا کنون به افتخار شهادت نائل آمده اند. من یک طلبه کوچک هستم تاکنون درعملیات زیادی شرکت کرده ام . دراوائل انقلاب که قائله کردسنان شر وع شد با بیش از صدو هشتاد روحانی درفرونشاندن فتنه کردستان شرکت کردیم که بیش از صد نفر آن عزیزان به شهادت رسیده اند. بعد از کردستان، همراه با 17 نفر از دوستان دانشجو معلم و روحانی به جبهه ایلام اعزام شدیم. درعملیاتی که منجر به تصرف ارتفاعات میمک بود هم شرکت کردم. درفتح المبین نیز همراه ، با رزمندگان عزیز بودم پس از آن به قم بازگشتم و پس از مدتی که به درس و بحث مشغول شدم به بیت امام آمدم و در آنجانیز خدمت کردم . بعد ازآن به حوزه بازگشتم تا اینکه عملیات و الفجر 8 شروع شد که خدا توفیق نصیبم کرد و در آن هم شرکت کردم . و اکنون که بازگشته ام ، اماده و گوش به زنگ هستم که هر و قت برنامه ای پیش بیاید، فورا به جبهه بازگردم،شاید دینم را تا اندازه ای به اسلام ادا نمایم.نچآنهترلبهشنئئئهخهعت
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 101 |