تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,077 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,024 |
آغاز دعوت رسول خدا(ص) | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1366، شماره 67، تیر 1366 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بخش سوّم- قسمت اوّل آغاز دعوت رسول خدا(ص) حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی برخی از سیره نویسان دوران دعوت رسول خدا(ص) را در چهار مرحله ذکر کردهاند: مرحله اوّل- مرحلۀ دعوی سرّی و مخفیانه (و بقول امروزیها زیرزمینی) که سه سال یا پنج سال طول کشید. مرحلۀ دوّم- دعوت آشکارای زبانی و تبلیغی بدون درگیری مسلحانه و جنگ و خونریزی که این مرحله نیز تا زمان هجرت بمدینه طول کشید. مرحلۀ سوّم- دعوت آشکارا همراه با جنگ دفاعی و مبارزۀ مسلحانه با متجاوزان بحریم اسلام و مراکز اسلامی و یا توطئهگران... که این مرحله نیز تا صلح حدیبیة ادامه داشت. مرحله چهارم- دعوت آشکارا توأم با مبارزۀ مسلحانه بر ضدّ همۀ کسانی که مانعی در راه پیشرفت اسلام در جهان ایجاد کرده اعم از مشرکین جزیرة العرب و ملحدان و دیگران... که تا پایان عمر رسول خدا(ص) ادامه داشت و حکم جهاد نیز بر این پایه مستقر گردید... و بنظر ما این مرحله بندی با این خصوصیات زمانی شدید خیلی دقیق و حساب شده نباشد و با پارهای از روایات نیز هم آهنگ نباشد، اما اصل مراحل چهارگانه دعوت و تقسیم بندی آن ظاهراً صحیح بنظر میرسد و ما نیز بخواست خدای تعالی روی همین تقسیم بندی بحث خود را دنبال میکنیم: مرحلۀ دعوت سرّی و مخفیانه این مرحله همان مرحله و دورانی است که پیامبر گرامی اسلام ناچار بود دعوت خود را در خفا و سرّی انجام دهد، و البته این کار نه از روی ترس از دشمنان و خوف از جان خود بود بلکه روی الهام الهی و از آنجا که رسول خدا(ص) میخواست در شیوۀ دعوت و قیام و نهضت خود گذشته از اتکال و اعتماد بر امدادهای غیبی و کمکهای الهی از وسائل طبیعی و جریانات عادی نیز بهره گیرد، و بیهوده خود و یاران اندک و انگشت شمار خود را که بدو ایمان آورده بودند در معرض خطر قرار ندهد، و برای آئین جهانی خود زمینهای از نظر عِدّه و عُدّه و بلکه از نظر آمادگی روحی خود آنحضرت و یارانش زمینه را فراهم سازد، و در فرصت مناسب دعوت خود را علنی و آشکار سازد... و یا جهات دیگری که برخی برای این مرحله و علّت آن ذکر کرده و دربارۀ آن قلمفرسائی نمودهاند که چندان قابل ذکر نیست، و البته در مدت این مرحله سه سال طول کشید، و در پارهای از روایات نیز مدّت آن پنج سال ذکر شده[1] ولی مشهور همان سه سال است، گر چه برخی با توجه به ترتیب نزول آیات و سورههای قرآنی آن مدّت را نیز بعید دانستهاند. کسانی که در این مدت ایمان آوردند ابن اسحاق در کتاب سیرۀ خود حدود پنجاه نفر مرد و زن را نام میبرد که در این مدت مسلمان شدند پس از زید بن حارثه و ابوبکر که در میان آنها نام ابوذر و زبیر و طلحه و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید و همسرش فاطمه دختر خطاب و خباب بن ارث و عبدالله بن مسعود و جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء بنت عمیس و عمار بن یاسر به چشم میخورد... و در این میان روایتی نقل میکند به این مضمون که هنگامی که ابوبکر ایمان آورد چون مرد تاجر و خوش خلقی بود و مردم با او الفت و انس داشتند چنانچه بمن رسیده (فیما بلغنی) پنج نفر بدست او ایمان آوردند که عبارت بودند از زبیر و عثمان و طلحه و سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف، و ابوبکر آنها را بنزد رسول خدا(ص) آورد و خدمت آنحضرت معرفی کرد.[2] ولی همان گونه که ابن اسحاق بطور تردید این روایت را نقل کرده و با تعبیر «فیما بلغنی» ضمانت صحت آنرا از خود سلب کرده با توجه بروایات دیگری که دربارۀ اسلام زبیر و سعد بن ابی وقاص و طلحة رسیده که اسلام آنها بطور جداگانه و بدون ارتباط با ابوبکر نقل شده منافات دارد...[3] داستان اسلام ابوذر غفاری و از جمله کسانی که در این مرحله از مراحل دعوت رسول خدا(ص) اسلام آورده ابوذر غفاری است که بنا بگفتۀ برخی از علمای اهل سنت چهارمین نفر و بگفتۀ دیگران پنجمین شخصی است[4] که به رسول خدا (ص) ایمان آورده و مسلمان شده است، و چنانچه برخی گفتهاند: وی سالها قبل از اسلام بت پرست بوده و بتی داشته بنام «مناة» که همان بت قبیلهاش «بنی غفار» بوده روزی برای بت خود مقداری شیر آورد و در کنار او گذارد و خود بکناری رفت تا بنگرد که «مناة» با آن شیر چه میکند و در این هنگام مشاهده کرد که روباهی بیامد و شیر را خورد و سپس بکنار بت «مناة» آمد و پای خود را بلند کرده و بر آن بت بول کرده و رفت!... دین این منظره ابوذر را بفکر فرو برد و وجدان خفتۀ توحیدی او را بیدار کرده بخود آمد و با خود گفت: این بتی که به این اندازه ناتون و مفلوک است که روباهی میتواند غذای او را بخورد و این جرأت و جسارت را نسبت به او روا دارد که بر سر و روی او بول کند چگونه میتواند معبود من باشد و دفع زیان و ضرر از من و انسانهای دیگر بکند و همین سبب شد تا او دست از بت پرستی برداشته و به خدای جهان ایمان آورد و اشعار زیر را نیز در همین باره گفت: اربّ یبول الثعلبان برأسه لقد ذلّ من بالت علیه الثعالب فلوکان ربّاً کان یمنع نفسه و لا خیر فی رب نأته المطالب برئت من الاصنام فالکل باطل و آمنت بالله الذی هو غالب و پس از سرودن این اشعار به دنبال حنفای زمان خود رفت و سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص) دست از بت پرستی برداشت و در زمرۀ حنفای زمان خود درآمد.[5] و بلکه بر طبق پارهای از روایات وی قبل از ظهور اسلام و بعثت رسول خدا(ص) نماز میخواند، و چون از او پرسیدند بکدام جهت نماز میخواندی؟ پاسخ داد: «حیث وجّهنی الله» بدان سو که خداوند مرا بدان سو توجه میکرد![6] و هم چنان بود تا وقتی که به او خیر ظهور رسول خدا(ص) رسید و بمکه آمده و بدست رسول خدا(ص) مسلمان شد. و البته داستان اسلام او بدو صورت نقل شده که یکی از مرحوم صدوق در امالی و کلینی(ره) در روضة و ابن شهر آشوب در مناقب نقل کردهاند و دیگری را دانشمندان اهل سنت و ارباب تراجم حدیث کردهاند. مرحوم ابن شهر آشوب در کتاب مناقب در باب معجزات رسول خدا(ص) و آن بخش از معجزات آنحضرت که مربوط به تکلّم حیوانات و سخن گفتن آنها با رسول خدا(ص) و دیگران بوده و حدیث را بطور مرسل از ابی سعید خدری روایت کرده و ظاهراً آنرا از طریق اهل سنت روایت کرده ولی مرحوم صدوق و کلینی(ره) با شرح بیشتری نظیر آنرا با سند خود از طریق شیعه از امام صادق (ع)روایت کردهاند که ترجمۀ حدیث روضۀ کافی- که سالهای قبل با ترجمۀ نگارنده چاپ رسیده- چنین است: مردی از امام صادق روایت کند[7] که فرمود: آیا جریان مسلمان شدن سلمان و ابوذر را برای شما باز نگویم؟ آن مرد گستاخی و بیادبی کرده گفت: اما جریان اسلام سلمان را دانستهانم ولی کیفیت اسلام ابی ذر را برای من باز گوئید. فرمود: همانا اباذر در درۀ «مر» (درهای است در یک منزلی مکه) گوسفند میچرانید که گرگی از سمت راست گوسفندانش بدانها حمله کرد، ابوذر با چوبدستی خود گرگ را دور کرد، آن گرگ از سمت چپ آمد ابوذر دوباره او را براند سپس بدان گرگ گفت: من گرگی پلیدتر و بدتر از تو ندیدم، گرگ بسخن آمده گفت: بدتر از من- بخدا- مردم مکه هستند که خدای عزوجل پیغمبری بسوی ایشان فرستاد و آنها او را تکذیب کرده دشنامش میدهند.[8] این سخن در گوش ابوذر نشست و به زنش گفت: خورجین و مشک آب و عصای مرا بیاور، و سپس با پای پیاده راه مکه را در پیش گرفت تا تحقیقی دربارۀ خبری که گرگ داده بود بنماید، و همچنان بیامد تا در وقت گرما وارد شهر مکه شد، و چون خسته و کوفته شده بود سر چاه زمزم آمد و دلو را در چاره انداخت (بجای آب) شیر بیرون آمد، با خود گفت: این جریان- بخدا سوگند- مرا بدانچه گرگ گفته است راهنمائی میکند و میفهماند که آنچه را من بدنبالش آمدهام بحق و درست است. شیر را نوشید و بگوشۀ مسجد آمد، در آنجا جمعی از قریش را دید که دور هم حلقه زده و همانطور که گرگ گفته بود به پیغمبر(ص) دشنام میدهند، و همچنان از آنحضرت سخن کرده و دشنام دادند تا وقتی که در آخر روز ابوطالب از مسجد درآمد، همینکه او را دیدند بیکدیگر گفتند: از سخن خودداری کنید که عمویش آمد. آنها دست کشیدند و ابوطالب بنزد آنها آمد و با آنها بگفتگو پرداخت تا روز بآخر رسید سپس از جا برخاست، ابوذر گوید: من هم بر او برخاستم و بدنبالش رفتم، ابوطالب رو به من کرده گفت: حاجتت را بگو، گفتم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث شده (میخواهم)! گفت: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و او را تصدیق کنم و خود را در اختیار او گذارم که هر دستوری بمن دهد اطاعت کنم، ابوطالب فرمود: راستی اینکار را میکنی؟ گفتم: آری. فرمود: فردا همین وقت نزد من بیا تا تو را نزد او ببرم. ابوذر گوید: آن شب را در مسجد خوابیدم، و چون روز دیگر شد دوباره نزد قریش رفتم و آنان همچنان سخن از پیغمبر(ص) کرده و باو دشنام دادند تا ابوطالب نمودار شد و چون او را بدیدند بیکدیگر گفتند: خودداری کنید که عمویش آمد، و آنها خودداری کردند، ابوطالب با آنها بگفتگو پرداخت تا وقتیکه از جا برخاست و من بدنبالش رفتم و بر او سلام کردم، فرمود: حاجتت را بگو، گفتم: این پیغمبری که در میان شما مبعوث شده میخواهم، فرمود: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم که هر دستوری بمن بدهد اطاعت کنم، فرمود: تو اینکار را میکنی؟ گفتم: آری، فرمود: همراه من بیا، من بدنبال او رفتم و آنجناب مرا بخانهای برد که حمزه(ع) در آن بود، من به او سلام کردم و نشستم حمزة گفت: حاجتت چیست؟ گفتم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث گشته میخواهم، فرمود: با او چه کار داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورده تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم که هر دستوری بمن بدهد اطاعت کنم، فرمود: گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست، و به اینکه محمد رسول خدا است؟ گوید: من شهادتین را گفتم. پس حمزه مرا بخانهای که جعفر(ع) در آن بود برد، من بدو سلام کردم و نشستم، جعفر بمن گفت. چه حاجتی داری؟ گفتم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث شده میخواهم، فرمود: با او چه کار داری گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم تا هر فرمانی دهد انجام دهم، فرمود: گواهی ده که نیست معبودی جز خدای یگانهای که شریک ندارد و اینکه محمدن بنده و رسول او است. گوید: من گواهی دادم و جعفر مرا بخانهای برد که علی(ع) در آن بود من سلام کرده نشستم فرمود: چه حاجتی داری؟ گفتم: این پیغمبری که در میان شما مبعوث گشته میخواهم، فرمود: چه کاری با او داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آورم و تصدیقش کنم و خود را در اختیار او گذارم تا هر فرمانی دهد فرمان برم، فرمود: گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نهیست و اینکه محمد رسول خدا است، من گواهی دادم و علی(ع) مرا بخانهای برد که رسول خدا(ص) در آنخانه بود، پس سلام کرده نشستم رسولخدا(ص) بمن فرمود: چه حاجتی داری؟ عرض کردم: این پیغمبری را که در میان شما مبعوث گشته میخواهم، فرمود: با او چه کاری داری؟ گفتم: میخواهم بدو ایمان آوردم و تصدیقش کنم و هر دستوری بمن دهد انجام دهم، فرمود: گواهی دهی که معبودی جز خدای یگانه نیست و اینکه محمد رسول خدا است، گفتم: گواهی دهم که معبودی جز خدای یگانه نیست، و محمد رسول خدا است. رسول خدا(ص) بمن فرمود: ای اباذر بسوی بلاد خویش بازگرد که عموزادهات از دنیا رفته و هیچ وارثی جز تو ندارد، پس مال او را برگیر و پیش خانوادهات بمان تا کار ما آشکار و ظاهر گردد ابوذر بازگشت و آن مال را برگرفت و پیش خانوادهاش ماند تا کار رسول خدا (ص)وسلم آشکار گردید. امام صادق(ع) فرمود: این بود سرگذشت ابوذر و اسلام او، و اما داستان سلمان را که شنیدهای.[9] و اما صورتی که دانشمندان اهل سنت مانند بخاری و مسلم در کتاب صحیح خود و دیگران با مختصر اختلافی از ابن عباس نقل کردهاند که ما ترجمۀ یکی از آنها را که انتخاب کردهایم بدینگونه است که گوید: چون خبر ظهور پیامبری در مکه به اطلاع ابوذر رسید برادرش را فرستاده بدو گفت: برای تحقیق بمکه برو و خبر این مرد را و آنچه دربارۀ او شنیدی بمن گزارش کن... وی بمکه آمد و خبری از آنحضرت گرفت و سپس بازگشته به ابوذرگفت: او مردی است که مردم را امر بمعروف و نهی از منکر میکند و به مکارم اخلاق دستور میدهد. ابوذر گفت: خواستۀ مرا انجام ندادی!... و بدنبال این سخن ظرف آبی و توشۀ راهی برداشته و خود بمکه آمد ولی احتیاط کرد پیش از آنکه رسول خدا(ص) را شخصاً دیدار کند و خواستۀ خویش را بکسی اظهار کند، بهمین منظور آنروز را تا شب در مسجد الحرام گذراند و چون پاسی از شب گذشت علی (ع) او را دیدار کرده فرمود: از کدام قبیله هستی؟ پاسخ داد: مردی از بنی غفار هست. علیه (ع)بدو فرمود: برخیز و بخانۀ خود بیا! و بدین ترتیب علیه (ع)در آن شب او را بخانۀ خود برد و از وی پذیرائی کرد ولی هیچکدام سخن دیگری با هم نگفتند. آن شب گذشت و روز دیگر را نیز ابوذر تا غروب به جستجوی رسول خدا(ص) گذراند. ولی آن حضرت را دیدار نکرد و از کسی هم سؤالی نکرد و چون شب شد بجای شب گذشته خود در مسجد رفت و دوباره علی (ع) بدو برخورد و فرمود: هنوز جائی پیدا نکردهای! و بدنبال آن مانند شب گذشته او را بخانه برد و از او پذیرائی کرد و هیچکدام با یکدیگر سخنی نگفتند، و شب سوم نیز بهمین ترتیب گذشت و چون روز سوم شد ابوذر به علی (ع) عرض کرد: اگر منظور خود را از آمدن به شهر مکه اظهار کنم قول میدهی آنرا مکتون و پنهان داری؟ و علی (ع) این قول را به او داد و ابوذر اظهار داشت: آمدهام تا از این پیامبری که مبعوث شده است اطلاعی پیدا کنم، و قبلاً نیز بردارم را فرستاد ولی خبر صحیح و کاملی برای من نیاورد و از اینرو ناچار شدم خودم بدین منظور آمدهام! علی (ع) بدو فرمود: امروز بدنبال من بیا، و هر کجا که من احساس خطری برای تو کردم میایستم و همانند کسی که آب میریزم بسوی تو بازمیگردم، و اگر کسی را ندیدم (و خطری احساس نکردم) هم چنان میروم و تو نیز دنبال سر من بیا تا بهر خانهای که وارد شدم تو هم وارد شو! ابوذر دنبال علی (ع)رفت تا بخانۀ رسول خدا(ص) وارد شدند و هدف خود را از ورود بمکه و تشرف خدمت آنحضرت ابراز کرده و مسلمان شد، و آنگاه عرض کرد: ای رسول خدا اکنون چه دستوری بمن میدهی؟ فرمود: بنزد قوم خود بازگرد تا خبر من بتو برسد! ابوذر عرض کرد: بخدائی که جان من در دست او است بازنگردم تا این که دین اسلام را آشکارا در مسجد بمردم مکه ابلاغ کنم! اینرا گفت و بمسجد آمده با صدای بلند فریاد زد: «اشهد ان لا اله الله و انّ محمداً عبده و رسوله» مشرکان که این فریاد را شنیدند گفتند: این مرد ا زدین بیرون رفته! و بدنبال این گفتار بر سر او ریخته آنقدر او را زدند که بیهوش شد، در اینوقت عباس بن عبدالمطلب نزدیک آمد و خود را بر روی ابوذر انداخت و گفت: شما که این مرد را کشتید! شما مردمانی تاجر پیشه هستید و راه تجارت شما از میان قبیلۀ غفار میگذرد و کاری میکنید که قبیلۀ غفار راه کاروانهای شما را ناامن کنند! و بدین ترتیب از ابوذر دست برداشتند، و روز دیگر هم ابوذر همین کار را کرد و مشرکین مانند روز گذشته او را زدند و با وساطت عباس از او دست برداشتند.[10] نگارنده گوید: با توجه به سبقت ابوذر در اسلام، و آمدن او بمکه در مرحلۀ تبلیغ سرّی اسلام همانگونه که از این روایات ظاهر میشود بنظر میرسد رسیدن خبر ظهور پیامبر اسلام در مکه به ابوذر از طریق غیرعادی و بصورت خارق العاده بوده و همانگونه که در روایات شیعه بود، و بدان گونه نبود که به سادگی خبر ظهور رسول خدا(ص) به قبیلۀ بنی غفار در بادیههای مکه رسیده باشد و او نیز به جستجوی آنحضرت بمکه آمده باشد، والله العالم.
[1]. بحارالانوار، ج 18، ص 177-188 تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 14، سیره ابن اسحاق، ص 126. [2] . سیره ابن اسحاق، ص 121.
[3] . برای اطلاع بیشتر به کتاب الصحیح من السیره، ج1، ص 254، به بعد مراجعه نمائید. [4] . الاصابة، ج 4، ص 64و الاستیعاب (حاشیه الاصابة) ص 62، و طبقات ابن سعد، ج 4، ص 224، اسدالغابة، ج 5، ص 186. [5] . سیرة المصطفی هاشم معروف ص 136، و البته این اشعار به شخص دیگری هم بنام غاوی بن عبدر به سلمی نسبت داده شده که ما در شماره 55 در ضمن داستان حنفاء سرگذشت او را نقل کردهایم. [6] . الغدیر، ج 8، ص 308. [7] . و در روایت امالی صدوق(ره) سند حدیث به ابوبصیر میرسد که او از امام صادق(ع) روایت کرده. [8] و عبارت مناقب اینگونه است: «واعجب من ذلک رسول الله بین الحرتین فی النخلات یحدّث الناس بما خلا و یحدّثهم بما هو آت و انت تتبع غنمک؟!». [9] . و روضه کافی (مترجم) ج 2، ص 123-126 مناقب ج 1، ص 99 و امالی صدوق ص 287 و ضمناً داستان اسلام سلمان را نیز انشاءالله تعالی در جای خود ذکر خواهیم کرد. [10] . الطبقات الکبری، ج 4، ص 224. الاصابة و الاستیعاب، ج 4، ص 63، و اسد الغابة، ج 5، ص 187. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |