تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,143 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,059 |
مسلمانان صدر اسلام | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1366، شماره 69، شهریور 1366 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مسلمانان صدر اسلام قسمت سوم بخش سوم حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی بلال حبشی بلال بن رباح از زمره بردگانی بود که هنگام بعثت رسول خدا(ص) در مکه بسر می برد و بنابر مشهور برده امیة بن خلف- یکی از سران مشرکین- بود و در خانه او بسر می برد، بلال همچون افراد بسیار دیگری که از علائق مادی آسوده بودند و با قلبی پاک و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهای نفسانی نور تابناک اسلام در دلش تابش کرده و دین حق را پذیرفته بود و مال و منالی نداشت تا ناچار باشد بخاطر حفظ آنها حقیقت را انکار کند، تحت شکنجه و آزار مشرکان و افراد قبیله «بنی جمح» که در آنان زندگی می کرد قرار گرفت، ابن هشام نقل کرده که امیة بن خلف روزها هنگام ظهر که میشد او را از خانه بیرون می برد و روی سنگهای داغ و تفتیده مکه می خواباند و سنگ بزرگی روی سینه اش می گذارد و بدو می گفت: بخدا سوگند بهمین حال خواهی بود تا بمیری و یا از خدای محمد دست برداری و لات و عزی را پرسش کنی. بلال در همان حال که بود می گفت: أحد....أحد....(خدای من یکی است). روزی ورقة بن نوفل (پسر عموی خدیجه) بر او بگذشت و بلال را دید که شکنجه اش می دهند و او در همان حال شکنجه می گویدک أحد....أحد... ورقة نیز گفت: أحد....أحد... بخدا سوگند ای بلال که خدا یکی است.... آنگاه به امیة بن خلف و افراد دیگر قبیله بنی جمح که او را شکنجه می کردند رو کرده گفت: بخدا سوگند اگر او را به این حال بکشید من قبرش را زیارتگاه مقدسی قرار خواهم داد و بدان تبرک می جویم، و در کتاب «اسدالغابة» داستان شکنجه او را نسبت به ابی جهل نیز داده است. بلال بهمین وضع دشوار و اسفناک بسر می برد تا آنکه رسول خدا(ص) او را خریداری کرده و در راه خدا آزاد کرد، و در پاره ای از نقلها نیز آمده که ابوبکر او را از امیة بن خلف خریداری کرد و آزاد ساخت، و ابن اثیر گفته: رسول خدا(ص) به ابوبکر فرمود: اگر چیزی داشتیم بلال را خریداری می کردیم! و ابوبکر پیش عباس بن عبدالمطلب عموی رسول خدا(ص) رفته و جریان را بدو گفت، و عباس وسیله آزادی او را فراهم ساخته و از صاحبش که زنی از قبیله بنی جمح بو خریداری نمود. اکنون بد نیست دنباله ماجرا و پایان زندگی امیة و بلال را نیز بشنوید: ابن هشام در کتاب سیره خود از عبدالرحمن بن عوف روایت کرده که گفت: امیة بن خلف در مکه با من دوست بود، و نام من پیش از انکه مسلمان شوم عبد عمرو بود وچون مسلمان شدم نام خود را برگردانده عبدالرحمن گذاردم، امیة بن خلف که اطلاع یافت من اسمم را تغییر داده ام روزی بمن گفت: ای عبد عمرو نامی را که پدر و مادرت برای تو نهاده بودند تغییر دادی؟ گفتم: آری. گفت: من که «رحمن» را نمی شناسم پس نام دیگری انتخاب کن که من هم آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟ من بسخنش اعتنائی نکرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان مرا می دید صدا می زد: ای عبد عمرو! من پاسخش را نمی گفتم تا بالاخره روزی باوگفتم: تو نامی برای من انتخاب کن( که مطابق عقیده من و میل تو باشد) گفت: نام «عبد الاله» چطور است؟ گفتم: خوب است. و بدین ترتیب از آن پس مرا «عبدالاله» صدا می زد و من هم پاسخش را می گفتم. تا روزی که جنگ بدر پیش آمد هنگام فرار قریش من برای پیدا کردن غنیمت بدنبال ایشان در میان کشته گان می گشتم و هر کجا زرهی در تن آنها بود بیرون می آوردم و بدین ترتیب چند زره پیدا کرده بودم بناگاه چشمم بامیة بن خلف افتاد که دست پسرش علی بن امیة را در دست دارد و متحیر ایستاده، چشمش که بمن افتاد صدا زد: ای عبد عمرو! من پاسخش را ندادم. دوباره صدا زد: عبداله له! این مرتبه پاسخش را داده ایستادم. گفت: بسراغ من بیا( و پیش از آنکه مرا بکشند باسارت بگیر) که استفاده اینکار برای تو بیش از این زره ها است. پیشنهاد او را پذیرفته زره ها را بطرفی انداختم و دست او و پسرش را گرفته بسوی رسول خدا(ص) براه افتادم، و در آنحال او مرتباً می گفت: راستی عجیب است! تا کنون چنین وضعی ندیده بودم! آیا هیچیک از شما شیر را دوست نمی دارد[1] ؟. قدری که خیالش آسوده شد از من پرسید: ای عبداله له آن که بود که در میان لشگر شما شمشیر می زد و برای اینکه شناخته شود پر شترمرغی بسینه اش نصب کرده بود؟ گفتم: او حمزة بن عبدالمطلب بود. گفت: ای عبداله له! او بود که ما را باین روز انداخت و لشگر ما را در هم شکست. در همین احوال بلال حبشی از دور چشمش بامیة بن خلف افتاد و (گویا آن شکنجه هائی که در مکه باو داده بود یادش آمد زیرا) همین امیة بن خلف بود که روزها هنگام ظهر بلال را در مکه برهنه می کرد و او را روی ریگهای تفتیده بیابان مکه می خوابانید و سنگ بسیار بزرگی روی سینه اش می گذارد و می گفت: دست از دین محمد بردار، و بلال در همان حال می گفت: أحد....أحد... (خدا یکی است...) از اینرو بسوی او دویده فریاد زد: این ریشه و اساس کفر امیة بن خلف است! روی رستگاری را نبینم اگر امروز بگذارم او نجات یابد! من داد زدم: ای بلال این هر دو اسیر من هستند، آیا با اسیران من چنین رفتار می کنی؟ بلال بسخن من وقعی ننهاده همان حرف را تکرار کرد. دوباره صدا زدم: ای بلال گوش کن چه می گویم؟ دیدم همان کلام را تکرار کرده و دنبالش با صدای بلند فریاد زد: ای یاران خدا بیائید... بیائید که ریشه کفر اینجاست! بیائید.... که امیة بن خلف اینجاست. چیزی نگذشت که مسلمانان از چهار طرف حلقه وار ما را احاطه کردند من هر چه خواستم از آن دفاع کنم نشد تا بالاخره یکی از مسلمانان شمشیر کشیده و پای پسر امیة را قطع کرد چنان که بزمین افتاد. امیة که آن منظره را دید چنان فریادی زد که تا کنون نشنیده بودم و بدنبال او سایرین نیز حمله کردند و آن دو را با شمشیر قطعه قطعه کردند. عبدالرحمن پس از این قصه بارها می گفت: خدا بلال را رحمت کند که هم زره ها را از دست ما داد و هم اسیران را(و با این ترتیب ضرر زیادی بمن زد)[2]. خباب بن الارت در شهر مکه جوانی بود بنام «خباب» که بعنوان بردگی در خانه زنی از قبیله خزاعه یا بنی زهرة بسر می برد و کار او نیز آهنگری و اصلاح شمشیرها بود، رسول خدا(ص) با این جوان الفت و انسی داشت و نزد او رفت و آمد می کرد، خباب نیز روی صفای باطن و پاکی طینت در همان اوائل بعثت رسول خدا(ص) به وی ایمان آورد و گویند: ششمین مردی بود که مسلمان گردید و در ایمان خود نیز محکم و پراستقامت بود و بهر اندازه که او را شکنجه کردند دست از آئین خود برنداشت. مشرکان مکه او را می گرفتند و مانند بسیاری دیگر زره آهنین بر تنش کرده در آفتاب داغ و روی ریگهای مکه می نشاندند تا بلکه از فشار حرارت هوا و آهن و ریگها بستوه بیاید و از دین اسلام دست بردارد، وچون دیدند این عمل در خباب اثری ندارد هیزمی افروخته و چون هیزمها سوخت و بصورت آتش سرخ درآمد بدن خباب را برهنه کرده و از پشت روی آن آتشها خواباندند، خباب گوید: در این موقع مردی از قریش نیز پیش آمد و پای خود را روی سینه من گذارد و آنقدر نگهداشت تا گوشت و پوست بدن من آتش را خاموش کرد و تا پایان عمر جای سوختگی آن آتشها در پشت خباب بصورت برص و پیسی نمودار بود، و چون عمر بخلافت رسید روزی خباب را دیدار کرد و از شکنجه هائی که در صدر اسلام از دست مشرکان قریش دیده بود سؤال کرد، خباب گفت: به پشت من نگاه کن، و چون عمر پشت او را دید گفت: تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. و از شعبی نقل شده که گوید: خباب از کسانی بود که در برابر شکنجه مشرکین بردباری می کرد و حاضر نبود از ایمان به خدای تعالی دست بردارد، مشرکان که چنان دیدند سنگهائی را داغ کرده و پشت او را آنقدر بآن سنگها فشار دادند تا آنکه گوشتهای پشت بدنش آب شد. باز هم در مورد خباب بشنوید: مشرکین، گذشته از آزارهای بدنی از نظر مالی هم تا آنجا که می توانستند تازه مسلمانان را در مضیقه قرار داده و زیان مالی بآنها می زدند. درباره همین خباب، طبرسی مفسر مشهور و دیگران می نویسند: خباب از عاص بن وائل پولی طلبکار بود، و پس از آنکه مسلمان شد بنزد وی آمده مطالبه حق خود را کرد، عاص بدو گفت: طلب تو را نمی دهم تا دست از دین محمد برداری و بدو کافر شوی، و خباب با کمال شهامت و ایمان و مردانگی گفت: من هرگز بدو کافر نمی شوم تا هنگامی که تو بمیری و در روز قیامت مبعوث گردی، عاص گفت: باشد تا آنوقت که من مبعوث شدم و به مال و فرزندی رسیدم طلب تو را می پردازم! بدنبال این گفتگو خدای تعالی این آیات را نازل فرمود: «أفرأیت الذی کفر بآیاتنا و قال لاوتین مالا و ولداً ، اطلع الغیب ام اتخذ عند الرحمن عهداً کلا سنکتب ما یقول و نمدله من العذاب مداً، و نرثه ما یقول و یأتینا فرداً». «آیا دیدی آنکس را که به آیات ما کافر شد و گفت: مال و فرزند بسیاری بمن خواهند داد، مگر از غیب خبر یافته یا از خدای رحمان پیمانی گرفته، هرگز چنین نخواهد بود ما آنچه را گوید ثبت خواهیم کرد و عذاب او را افزون می کنیم، و آنچه را گوید بدو می دهیم ولی نزد ما به تنهائی خواهند آمد». (سوره مریم آیه 77) ابن اثیر و دیگران از شعبی نقل کرده اند که چون شکنجه مشرکان به خباب زیاد شد بنزد رسول خدا(ص) آمده عرض کرد: آیا از خدا برای من درخواست یاری و نصرت نمی کنی؟ خباب گوید: در این هنگام رسول خدا(ص) که صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو بمن کرده فرمود: آنها که پیش از شما بودند باندازه ای بردبار و شکیبا بودند که گاهی مردی را می گرفتند و زمین را حفر کرده او را در زمین می کردند آنگاه اره برنده روی سرش می گذاردند و با شانه های آهنین گوشت و استخوان و رگهای بدنشان را شانه می کردند ولی آنها دست از دین خود بر نمی داشتند.... و این هم پایان کار خباب و ام انمار و از داستانهای جالبی که در این باره نقل کرده این است که می نویسد: کار خباب این بود که شمشیر می ساخت. و رسول خدا(ص) با وی الفت و آمیزش داشت و پیش او می آمد، خباب که برده زنی بنام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد، آنزن که این سخن را شنید از آن پس آهن را داغ می کرد و روی سر خباب می گذارد و بدین ترتیب می خواست تا خباب را از آمیزش با پیغمبر اسلام و پذیرفتن آئین وی باز دارد، خباب شکایت حال خود را به رسول خدا(ص) کرد و پیغمبر(ص) درباره او دعا کرده گفت:«اللهم انصر خباباً»- یعنی خدایا خباب را یاری کن- پس از این دعا «ام انمار» بدرد سری مبتلا شد که از شدت درد همچون سگان فریاد می زد، و بالاخره کارش بجائی رسید که بدو گفتند: باید برای آرام شدن این درد، آهن را داغ کرده بر سرت بگذاری و از آن پس خباب پاره آهن داغ می کرد و بر سر او می گذارد. سخنان امیرالمؤمنین (ع) درباره خباب امیرالمؤمنین(ع) در مرگ خباب سخنانی فرموده که شدت آزار و شکنجه هائی را که در راه اسلام کشیده بخوبی معلوم گردد. خباب بنابر مشهور در سال 37 هجری در کوفه از دنیا رفت و طبق وصیتی که کرده بود بدنش را در خارج شهر کوفه دفن کردند[3]، و درآن هنگام علی(ع) در صفین بود، و خباب که هنگام رفتن آن حضرت بصفین بیمار بود بخاطر همان بیماری نتوانسته بود در جنگ شرکت کند در غیاب آن بزرگوار از دنیا رفت، و چون علی(ع) مراجعت کرد و از مرگ وی مطلع شد درباره اش فرمود: «یرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغباً و هاجر طائعاً، وقنع بالکفاف، و رضی عن الله، و عاش مجاهداً».[4] - خدا رحمت کند خباب بن ارت را که از روی رغبت و میل اسلام آورد و مطیعانه (و سر بفرمان) هجرت کرد و بمقدار کفایت (زندگی) قناعت کرد و از خداوند (در هر حال) خوشنود و راضی بود، و مجاهد زندگی کرد. و در نقل ابن اثیر و دیگران است که بدنبال این جملات فرمود: - و ببلای بدنی مبتلا گردید، و خدا پاداش کسی را که کار نیک کند تباه نخواهد کرد. ***
این بود شمه ای از آزار و شکنجه افراد تازه مسلمان که از دست مشرکین و کفار مکه دیدند، و ما بعنوان نمونه ذکر کردیم و در تاریخ زندگی بسیاری از مسلمانان صدر اسلام مانند عبدالله بن مسعود و صهیب و دیگران نمونه های فراواین از اینگونه آزارهای بدنی و زیانهای مالی که بجرم پیروی از حق از سوی مشرکین دیدند در تاریخ بچشم می خورد، و بنوشته اهل تاریخ تدریجاً کار بجائی رسید که ابوجهل و جمعی از مردمان قریش دست از کار و زندگی کشیده و جستجو می کردند تا به بینند چه کسی بدین اسلام در آمده و چون مطلع می شدند که شخصی تازه مسلمان شده بنزدش می رفتند، اگر شخص محترم و قبیله داری بود و از ترس قوم و قبیله اش نمی توانستند او را بقتل رسانده یا بیازارند، زبان بملامت وی گشوده سرزنشش می کردند مثل آنکه می گفتند: آیا دین پدرت را که بهتر از این دین و آئین بود رها ساخته ای! از این پس ما تو را نزد مردم به بی خردی و نادانی معرفی خواهیم کرد و قدر و شوکتت را بی ارزش خواهیم ساخت. و اگر مرد تاخر و پیشه وری بود او را تهدید به کسادی بازار و نخریدن جنس و ورشکستگی و امثال اینها می کردند، و اگر از مردمان فقیر و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار می ساختند، تا آنجا که گاهی دست از دین بر می داشتند. ادامه دارد مرز تولک امام رضا(ع) سئل (ع) عن حد التوکل؟ فقال (ع) ان لا تخاف احداً الا الله. (تحف العقول- 332) از امام رضا(ع) درباره مرز وحد توکل سؤال شد، امام فرمود: اینکه جز خداوند از هیچ نترسی.
[1] - ابن هشام گوید: مقصودش این بود که هر که مرا باسارت بگیرد من برای آزاد شدنم باو شتران پر شیری می دهم. [2] - ترجمه سیره ابن هشام بقلم نگارنده ج 2 ص 30-32. [3] - گویند: خباب نخستین کسی بود که جنازه اش را در خارج شهر کوفه دفن کردند، و تا به آن روز هر یک از مسلمانان در کوفه از دنیا می رفت در خانه خود یا در کنار کوچه بدنش را دفن می کردند، و پس از آنکه خباب از دنیا رفت و طبق وصیتی که کرده بود بدنش را در خارج شهر دفن کردند مسلمانان دیگر نیز از او پیروی کرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن کردند. [4] - نهج البلاغه- فیض- ص 1098 و بدنبال آن فرمود: «طوبی لمن ذکر المعاد و عمل للحساب و قنع بالکفاف، و رضی عن الله» یعنی خوشا بحال کسی که در یاد معاد(و روز جزا) باشد و برای حساب کار کند و باندازه کفایت قانع باشد و از خدای (خود) راضی و خوشنود باشد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 99 |