تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,793 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
دستور مشرکین قریش به پیروان خو | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1366، شماره 73، دی 1366 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دستور مشرکین قریش به پیروان خود بخش سوم قسمت هفتم حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی در ضمن آیاتی که در بحث گذشته مورد استشهاد و استفاده قرار گرفت، این آیه کریمه بود که خدای تعالی بیان فرموده که چون رسول خدا(ص) دعوت خود را آشکار ساخت و پیام الهی را بگوش مردم مکه رسانید، بزرگان و اشراف ایشان در صدد تکذیب آنحضرت برآمده و بدنبال چاره رفتند... و متن آیه اینگونه است: «وانطلق الملأمنهم ان امشوا و اصبروا علی الهتکم ان هذا لشیء یراد»[1] و بزرگان ایشان بدنبال چاره رفتند و (بمردم خود) گفتند بروید و بر (اعتقاد به) خدایان خود پایداری کنید که براستی این همان چیز مطلوب است. و در این آیه چند نکته وجود دارد که هم می تواند شاهدی بر بحث بالا و هم مقدمه ای بر دنباله بحث و ماجرای تاریخی ما باشد که ذیلاً بدان اشاره می کنیم: 1- لفظ (ملأ) که در این آیه آمده است بمعنای اشراف و بزرگان قوم است که بخاطر آنکه هیبت و عظمت آنها چشمها و دلها را پر کرده بود آنها را به این نام خوانده اند، و این «ملأ» چنانچه از موارد استعمال آن در قرآن کریم استفاده می شود معمولاً در طول تاریخ بزرگترین مانع و سد راه انبیاء الهی بوده و احیاناً طرف مشورت طاغوتهای زمان در راه مبارزه با پیمبران و پشتیبانی برای آنها بوده اند، و گاه نیز خود مستقیماً نقشه قتل رسولان و نابودی سفیران الهی را طرح می کرده اند، که برای نمونه در آیات زیر دقت فرمائید: درباره نوح(ع) آمده: «قال الملأ من قومه انا لنراک فی ضلال مبین».[2] و یا این آیه: «و یصنع الفلک و کلما مر علیه ملأ من قومه سخروا منه».[3] درباره شعیب: «قال الملأ الذین استکبروا من قومه لنخرجنک یا شعیب و الذین آمنوا معک من قریتنا...»[4] و درباره موسی(ع): «قال الملأ من قوم فرعون ان هذا الساحر علیم».[5] و گاه نیز خود اینان طاغوتهای زمان را بر ضد پیمبران تحریک و آنها را به قتل و نابودی آن رادمردان الهی تشویق مینمودند مانند این آیه: «و قال الملأ من قوم فرعون أتذر موسی و قومه لیفسدوا فی الأرض و یذرک و آلهتک، قال سنقتل ابناء هم و نستحی نساءهم و انا فوقهم قاهرون»[6] و آنجا که فرعون آنها را مخاطب ساخته مانند این آیات: «قال للملأ حوله ان هذا الساحر علیم».[7] «و قال فرعون یا ایها الملأ ما علمت لکم من اله غیری».[8] که برای کسانی که بازیهای سیاسی درباریان شاهان و سخنان دیکته شده شاهان و درباریان و سئوال و جوابهای ساختگی آنان را دیده و شنیده باشد تداعی همان بازیها و سئوال و جوابهای ساختگی را می کند، که به درباریان و اطرافیان می گفتند شما چنین بگوئید تا فرعون هم چنین بگوید،و یا به فرعون می گفتند شما چنین در فشانی کنید تا جان نثاران حلقه بگوش نیز آنگونه عرض اخلاص و ادب نمایند...! و باز درباره مؤمن آل فرعون و گزارشی که بموسی (ع) میدهد اینگونه میخوانیم که خدای تعالی می فرماید: «قال یا موسی ان الملأ یأتمرون بک لیقتلوک فاخرج انی لک من الناصحین».[9] و با توجه به آیات ذکر شده روشن میشود که این (ملأ) که در آیه مورد بحث آمده همان اشراف مشرکین و سران قریش بودند که میدیدند تبلیغات رسول خدا(ص) با منافع نامشروع و درآمدهای ظالمانه آنها برخورد دارد و نمی توانست بی تفاوت نظاره گر ارشادهای رسول خدا باشند، و در صدد بر می آمدند تا بخیال خود از طریقی عاقلانه و مدبرانه جلوی آنحضرت را بگیرند.. 2- مرحوم علامه طباطبائی در تفسیر این آیه گوید: نسبت «انطلاق» و رفتن در این آیه به اشراف و «ملأ» و گفته ایشان (که گفتند: بروید و بر اعتقاد بخدایان خود پایداری کنید) این مطلب را که در تاریخ نیز آمده است می رساند که اشراف مزبور بنزد رسول خدا(ص) آمده تا بنحوی مشکل دعوت آنحضرت به توحید و کنارزدن خدایان ایشان را حل کرده و نوعی استمالت نمایند و چون با آنحضرت گفتگو کردند و متوجه شدند که وی حاضر به سازش و توافق با آنها نیست بنزد مردم خود باز گشته و این سخن را گفته اند که «بروید و بر اعتقاد بخدایان خود پایدار باشید...» که ماجرای تاریخی و تفصیل آن در ذیل خواهد آمد... 3- مطلب دیگری که تذکر آن در این جا لازم بنظر رسید این مطلب است که در معنای جمله «ان هذا الشیء یراد» و اجمالی که دارد مفسران وجوهی ذکر کرده اند که شاید بهترین وجه با توجه به ماجرای تاریخی آن نیز همان وجهی باشد که مرحوم علامه طباطبائی اختیار کرده که منظور اشراف قریش این بوده که محمد(ص) با این ادعا می خواهد بر شما ریاست کند، و بهمین خاطر شما بر اعتقادی که دارید پایداری کنید و دست از خدایان خود برندارید که ادعای نبوت محمد(ص) واقعیت ندارد و سرپوشی است برای اینکه بر مردم ریاست کند، نظیر گفتاری که خدای تعالی از اشراف و «ملأ» قوم نوح حکایت می کند که بمنظور جلوگیری مردم خود از اینکه به نوح(ع) ایمان آورند اینگونه می گفتند: «فقال الملأ الذین کفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلکم یریدان یتفضل علیکم، ولو شاء الله لا نزل ملائکة ما سمعنا بهذا فی آبائنا الاولین، ان هو الا رجل به جنة فتربصوا به حتی حین.»[10] و شاهد بر این گفتار مرحوم علامه روایاتی است که درباره سخنان اشراف و سران قریش در برخورد با مسئله نبوت رسول خدا(ص) رسیده که از آنجمله است روایت زیر که ابن هشام و دیگران روایت کرده اند: داستانی جالب درباره علت مخالفت سران قریش ابن اسحاق از زهری روایت کرده که گوید: برای من رویات کردند که شبی ابوسفیان و ابوجهل واخنس بن شریق بدون اطلاع همدیگر از خانه خود بیرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص) هر کدام در گوشه ای پنهان شدند تا بقرآنی که آن حضرت (ص) در نماز شب می خواند گوش فرا دارند، و هیچکدام از جای دیگری خبر نداشت چون صبح شد و فجر طلوع کرد متفرق شدند و تصادفاً در راه بهم برخوردند و و چون از مکان و منظور یکدیگر مطلع شدند همدیگر را ملامت کرده گفتند: از این پس بچنین کاری دست نزنید زیرا اگر سفها و جهال از کار شما اطلاع پیدا کنند، ممکن است خیالی درباره شما بکنند و آنروز را بدنبال کار خود رفتند. شب دیگر که شد دوباره هر کدام بجای دیشب آمده و تا صبح در آنجا بنشستند و بقرآن رسول خدا(ص)گوش فرا دادند و چون صبح شد متفرق شدند و دوباره در راه بهم برخوردند و همان سخنان دیروز را تکرار کردند، تا شب سوم شد باز همچنان هر یک از اطراف خانه رسول خدا آمده و در جائی پنهان شد و تا صبح بماندند و چون صبح شد دوباره در راه بهم برخوردند و این بار با هم پیمان بستند که از این پس دست بچنین کاری نزنند. اخنس بن شریق در آنروز بمنزل رفت و عصای خود را برداشته بدرخانه ابوسفیان آمد و باو گفت: ای ابا حنظله رای تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ ابوسفیان گفت: بخدا برخی از آنچه شنیدم قهم کردم و مقصود آنرا دانستم و معنای برخی را ندانستم و مقصود آن را نیز نفهمیدم،اخنس گفت: بخدا سوگند من هم مانند تو بودم. دنباله روایت که ماجرای گفتگوی اخنس بن شریق با ابو جهل را ذکر می کند اینگونه است: «قال: ثم خرج من عنده حتی أتی أباجهل فدخل علیه بیته، فقال: یا أبا الحکم، ما رأیک فیما سمعت من محمد؟ فقال: ماذا: سمعت! تنازعنا نحن و بنو عبد مناف الشرف، اطعموا فأطعمنا، و حملوا فحملنا، و اعطو ا فأعطینا، حتی إذا تجاذینا علی الکرب، و کنا کفرسی رهان، قالوا: منا نبی یأتیه الوحی من السماء؛ فمتی ندرک مثل هذه! و الله لا نؤمن من أبدا، و لا نصدقه، قال: فقام عنه الأخنس و ترکه».[11] یعنی- سپس بدرخانه ابوجهل رفت و باو گفت: نظر تو در باره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ ابو جهل با نارحتی گفت: چه شنیدم! ما و فرزندان عبدمناف درباره رسیدن بشرف و بزرگی مانند دو اسبی که در میدان مسابقه می روند منازعه داشتیم ما می خواستیم از آنها سبقت جوئیم و آنان قصد سبقت بر ما را داشتند، آنان اطعام کردند ما نیز اطعام کردیم، آنان بخشش کرده، اموال بدرخانه این و آن بردند ما هم چنین کردیم، و چون ما هر دو در موازات همدیگر قرار گرفتیم آن ها گفتند: در میان ما پیغمبری است که از آسمان بدو وحی شود! و ما چگونه می توانیم بچنین فضیلتی برسیم! بخدا ما که هرگز بدو ایمان نخواهیم آورد و او را تصدیق نخواهیم کرد. و در حدیث دیگری که ابن کثیر شامی در سیره النبویة از بیهقی بسندش از مغیرة بن شعبة روایت کرده اینگونه است که مغیرة بن شعبة گوید: «ان أول یوم عرفت رسول الله(ص) أنی أمشی أنا و أبوجهل بن هشام فی بعض أزقة مکة، إذ لقینا رسول الله (ص) فقال رسول الله (ص) لأبی جهل: «یا أبا الحکم، هلم إلی الله و إلی رسوله، أدعوک إلی الله». فقال أبو چهل،: یا محمد، هل أنت منته عن سب آلهتنا؟ هل ترید إلا أن نشهد أنک قد بلغت؟ فنحن نشهد أن قد بلغت، فوالله لو أنی أعلم أن ما تقول حق ال تبعتک. فانصرف رسول الله (ص) و أقبل علی فقال: و الله إنی لأعلم أن ما یقول حق، و لکن [یمنعنی] شیء، إن بنی قصی، قالوا: فینا الحجابة. نعم ثم قالوا فینا السقایة فقلنا: نعم، ثم قالوا فینا الندوة: نعم. ثم قالوا فینا اللواء. فقلنا: نعم. ثم أطعموا و أطعمنا،حتی إذا تحاکت الرکب قالوا: منا نبی! والله لا أفعل».[12] یعنی نخستین روزی که من رسول خدا(ص) را شناختم روزی بود که بهمراه ابوجهل در بعضی از کوچه های مکه می رفتم که ناگهان رسول خدا(ص) را دیدار کردیم، پس آنحضرت به ابو جهل فرمود: ای ابا حکم بنزد خدا و رسولش بیا تا تو را بخدای یکتا دعوت کنم! ابو جهل گفت: آیا تو از دشنام خدایان ما دست بر می داری؟ آیا جز این می خواهی که ما گواهی دهیم که تو مأموریت خود را ابلاغ کرده ای؟ ما هم گواهی می دهیم که تو بخوبی ابلاغ کردی! و بخدا سوگند اگر براستی بدانم که آنچه می گوئی حق است از تو پیروی می کردم! رسول خدا(ص) به راه خود رفت، و ابوجهل رو بمن کرده گفت: بخدا سوگند من بخوبی می دانم که آنچه را او می گوید حق است، ولی چیزی که مانع ایمان من هست این مطلب است که فرزندان قصی (بعنوان افتخار خویش) گفتند: منصب پرده داری در میان ما است؟ گفتم: آری، پس از آن گفتند: منصب سقایت (حاجیان) در ما است؟ گفتیم: آری سپس گفتند: خانه شوری در اختیار ما است! گفتیم: آری،گفتند: پرچم قریش در دست ما است؟ گفتیم: آری، آنگاه آنها (برای جلب توجه مردم و محبوبیت) اطعام کردند و ما هم (بهمین منظور) اطعام کردیم، تا وقتی که سوارکاران مسابقه با هم برخورد کردند (و نتوانستند در مسابقه فضیلت و برتری بر ما پیشی گیرند) گفتند: پیغمبری از ما است! و بخدا سوگند من تسلیم نخواهم شد و اینکار را نخواهم کرد! و این دو حدیث پرده از روی باطن مخالفان و دشمنان انبیاء و مردان الهی در طول تاریخ بر می دارد، و بخوبی نشان می دهد که در عین آنکه آنها عموماً حق را شناخته و بدان اذعان داشته اند، اما بخاطر جاه طلبی و حفظ ریاست و حسدورزی و احیاناً روی تعصبهای بی جا حاضر به پذیرش آن نبوده و در صدد انکار بر آمده اند،[13] در صورتی که اینها اشتباه می کردند، و چنانچه تسلیم حق می شدند هم سیادت دنیای آنها حفظ می گردیم و هم سیادت و سعادت آخرتشان تأمین می شد، همانگونه که در مقالات قبلی این مطلب را از زبان رسول خدا(ص) نقل کردیم که وقتی آنها را برای نخستین بار به اسلام دعوت کرد چنین فرمود: «یا معشر قریش، یا معشر العرب أدعوکم الی شهادة ان لا اله الا الله و آمرکم بخلع الانداد و الاصنام، فاجیبونی تملکون بها العرب و تدین لکم العجم و تکونون ملوکاً فی الجنة...ـ»[14] که برای معرفی اینگونه افراد نگون بخت سخنی بهتر از آنچه خدای تعالی فرموده نیست که گوید: «أفرأیت من اتخذ الهه هواه واضله الله علی علم و ختم علی سمعه و قلبه و جعل علی بصره غشاوة...»[15] که با علم و دانائی منکر حق شده و هوای نفس خود را معبود خویش قرار داده که اینگونه افراد دچار گمراهی حق و مهر شدن گوش و دل و کوری دیده خواهند شد... ادامه دارد
[1] - سوره ص- آیه 6. [2] - سوره اعراف- آیه 60. [3] - سوره هود- آیه 3. [4] - سوره اعراف- آیه 88 و در همین سوره آیه 90 هم در همین باره است. [5] - سوره اعراف- آیه 109. [6] - سوره اعراف- آیه 127. [7] - سوره شعراء- آیه 34. [8] - سوره قصص- آیه 38. [9] - سوره قصص- آیه 20. [10] - سوره مؤمنون- آیه 24- 25. [11] - سیره ابن هشام ج 1 ص 316. [12] - سیرة النبویه ابن کثیر ج 1 ص 506. [13] - در هیمن روزها در روزنامه ها خواندیم که شاه حسین اردنی در کنفرانس امان گفته بود «اگر اوضاع جهان عرب بهمین صورت ادامه یابد قم بر جهان عرب حکومت خواهد کرد» (روزنامه جمهوری اسلامی، شماره 2451 تاریخ 20/8/66) که شاهد خوبی برای مطلب بالا است. [14] - به مجله شماره قبل مراجعه شود. [15] - سوره جاثیه- آیه 23. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 77 |