تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,322 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,278 |
فشار مشرکین قریش به پیامبر و مسلمانان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1367، شماره 76، فروردین 1367 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فشار مشرکین قریش به پیامبر و مسلمانان حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی بخش سوم قسمت دهم همانگونه که در مقاله قبلی مذکور گردید مشرکین قریش در برابر گسترش اسلام دچار سردرگمی عجیبی شده بودند و از هر طریقی بمنظور مهار کردن و یا خاموش کردن این ندای حق طلبانه اقدام می کردند نتیجه ای عایدشان نمی شد و به همین خاطر فشار و شکنجه را بر مسلمانان و رهبرشان تشدید کردند. ابن اسحاق گفته: سران هر قبیله از قبائل قریش تصمیم گرفتند مسلمانانی را که در قبیله خود دارند تحت سخت ترین شکنجه ها و زندان و تبعید و انواع دیگر ضرب و شتم قرار دهند، و پس از همین تصمیم بود که رؤسای بنی مخزوم مانند ابوجهل عمار و یاسر و سمیه را (بشرحی که پیش از این گذشت) در وقت داغی هوا و ظهر هنگام بصحرای مکه می بردند و شکنجه می کردند، و بلال را امیةبن خلف بسختی شکنجه میداد، و هم چنین دیگران که مورخین نوشته اند: مسلمانان ضعیف را می گرفتند و زره های آهنین بر تن ایشان می پوشاندند و در آفتاب داغ آنها را ساعتها نگاه می داشتند... .[1] تا آنجا که طبق روایت سعید بن جبیر از ابن عباس گاه می شد بقدری آن ها را می زدند و در گرسنگی و تشنگی نگاه می داشتند که قادر به ایستادن روی پای خود نبودند، و هرچه از آنها می خواستند می گفتند، حتی اگر می گفتند: لات و عزی خدای شما است می گفتند: آری! و اگر می پرسیدند: این جُعَل خدای شما است می گفتند: آری، و بدینوسیله خود را از دست آنها نجات می دادند...[2] *** وتا آنجا که محمد بن اسحاق گفته است: کار ابوجهل این شده بود که جستجو می کرد تا ببیند چه کسی تازه مسلمان شده که اگر از اشراف بود نزد او رفته و ضمن سرزنش و ملامت او می گفت: «ترکت دین أبیک و هو خیر منک؟! لنفسهنّ حلمک، و لنفیلنّ رأیک، و لنضعنّ شرفک» -آئین پدر خود را که بهتر از تو بود رها کردی؟! بدانکه ما حتما تو را به سفاهت و نادانی در میان مردم شهره خواهیم نمود، و رأی و نظرت را تخطئه می کنیم و از شرافت و منزلتت در میان مردم می کاهیم. و اگر شخص تازه مسلمان مرد تاجر و سوداگری بود به او میگفت: «والله لنکسدنّ تجارتک و لنهلکنّ مالک...». بخدا تجارتت را کساد خواهیم کرد و دارائیت را نابود می کنیم!. و اگر مرد فقیر و ناتوانی بود او را شکنجه کرده و کتک می زد... .[3] و تا آنجا که بخاری در صحیح خود از خبّابْ بن ارت روایت کرده که می گوید: «أتیت النبی (ص) و هو متوسّد ببردة و هو فی ظلّ الکعبة، و قد لقینا من المشرکین شدّة، فقلت: ألا تدعو الله؟. فقعد و هو محمّر وجهه فقال: قد کان من کان قبلکم لیمشط بأمشاط الحدید مادون عظامه من لحم أو عصب ما یصرفه ذلک عن دینه، و یوضع المنشار علی مفرق رأسه فیشق باثنین ما یصرفه ذلک عن دینه، و لیتمنّ الله هذا الامر حتی یسیر الراکب من صنعاء الی حضر موت مایخاف الا الله عزّوجل».[4] -نزد رسول خدا (ص) آمدم و ا و در سایه کعبه بود وبردی بر خود پیچیده بود، و ما در آن روزها از مشرکان آزار سختی را تحمل می کردیم پس به آن حضرت عرض کردم: آیا بدرگاه خدا دعا نمی کنی؟ در اینوقت رسول خدا (ص) در حالیکه صورتش قرمز شده بود نشست و فرمود: براسیت که آنها که پیش از شما بودند گوشت بدنشان را با شانه های آهنین شانه می کردند تا به استخوان یا عصب می رسید و با اینحال آنها را از آئینشان باز نمی داشت، و ارّه بر سرشان می گذاردند و آنها را به دو نیم می کردند و با اینحال از آئین خود دست نمی کشیدند، و حتماً این آئین (اسلام) مستقر و پابرجا خواهد شد تا آنجا که شخص سواره از صنعاء تا حضرموت به راحتی سیر کند و در مسیر خود جز از خدای عزوجل از کسی خوف نداشته باشد. این هم داستان جالبی است ابن هشام از عروة بن زبیر نقل کرده می گوید: نخستین کسی که در مکه پس از رسول خدا (ص) قرآن را بآواز بلند قرائت کرد عبدالله بن مسعود بود و جریان این بود که روزی گروهی از اصحاب پیغمبر اکرم (ص) گرد هم نشسته بودند یکی از آنها گفت: بخدا هنوز قریش قرآن را بآواز بلند نشنیده اند اینک کدامیک از شما حاضر است قرآن را بآواز بلند خوانده و بگوش آنها برساند؟ عبدالله بن مسعود گفت: من حاضرم. گفتند: ما می ترسیم آنان تو را بیازارند، ما کسی را می خواهیم که دارای فامیل و عشیره باشد که بخاطر آنها قریش نتوانند باو صدمه و آزاری برسانند! عبدالله گفت: بگذارید من بدنبال این کار بروم همانا خداوند مرا محافظت خواهد کرد! پس روز دیگر هنگام ظهر در وقتی که قرشیان در مجالس خویش انجمن کرده بودند در کنار مقام ایستاد و شروع کرد بخواندن سوره مبارکه «الرحمن» و با صدای بلند گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. الرحمن علّم القرآن... قریش گوش فرا داده و با هم گفتند: این کنیز زاده چه می گوید؟ گفتند: از همان چیزهائی که محمد آورده می خواند. پس برخاسته بسوی او آمدند و با مشت بصورت ابن مسعود می زدند و او نیزهم چنان می خواند تا مقداری که خواند با روی خون آلود و مجروح بسوی اصحاب رسول خدا (ص) بازگشت اصحاب او را دیدند گفتند: ما بر تو ازهمین وضع و حالت بیمناک بودیم! ابن مسعود گفت: اینها در راه خدا سهل است اگر خواهید فردا هم دوباره بنزدشان بروم و همین کار را مجدداً انجام دهم؟ گفتند نه، کافی است زیرا تو کار خود را کردی و بگوش قریش آنچه را ناخوش داشتند رسانیدی.[5] و قبلا نیز داستان همین خباب بن ارت را با عاص بن وائل و خودداری عاص را از پرداخت بدهی خباب و تمسخر او را در این باره ذکر کردیم.[6] و روی هم رفته زنان و مردان مسلمانی که تحت شکنجه مشرکان قرار گرفتند و نامشان بعنوان شکنجه شدگان صدر اسلام در تاریخ ثبت شده اینها بودند: بلال، عمار، یاسر، سمیّه، خبّاب بن ارت، صهیب بن سنان رومی، عامر بن فهیرة- آزاد شده طفیل بن عبدالله ازدی- ابوفکیهة (که گویند بهمراه بلال مسلمان شد و همانند او و بلکه سخت تر از او شکنجه اش می کردند). و از زنان نیز گذشته از سمیه (مادر عمار که همانگونه که در مقالات گذشته گفته شد زیر شکنجه ابوجهل به شهادت رسید) نام این زنان با فضیلت و فداکار در زمره شکنجه شدگان در تاریخ آمده: لبیبة- کنیز بنی مؤمل بن حبیب- که عمر (قبل از اینکه مسلمان شود) او را می گرفت و به سختی شکنجه می داد تا دست از اسلام بردارد. زنیّره- از قبیله بنی عدّی یا بنی مخزوم- که گویند: عمر یا ابوجهل او را چندان شکنجه کرد که چشمانش کور شد. نهدیة- از قبیله بنی نهد- . ام عبیس- از بنی زهرة- که اسود بن عبدیغوث او را شکنجه می داد.[7] آزار مشرکان نسبت به خود رهبر بزرگوار اسلام همانگونه که گفته شد شکنجه مشرکان و آزارشان از مسلمانان بیشتر به افراد ضعیف و بدون عشیره و فامیل متوجه می شد و کسانی که دارای فامیل و عشیره بودند از ترس حمایت و مقابله بمثل قبیله شان کمتر مورد آزار قرار می گرفتند. ولی با اینحال گاه می شد که گویا نمی توانستند جلوی خشم و کینه خود را بگیرند و اختیار و عقل از دستشان خارج می شد و کارهای اهانت آمیزی نسبت به آنحضرت انجام می دادند که بعداً موجب سرافکندگی و پشیمانی خودشان نیز می گردید. که از آنجمله روایت کرده اند که روزی رسول خدا در حالیکه جامه ای نو پوشیده بود به مسجد الحرام آمد و بنماز ایستاد و جمعی از مشرکان قریش در آنجا نشسته و تماشا می کردند، یکی از آنها گفت: کیست که برخیزد و این بچه دان گوسفند و یا شتر را (که پر از خون و کثافت بود و در نزدیکی مسجد افتاده بود) برگیرد و بر سر او افکند؟. یکی از آنها که بر طبق برخی از روایات- عُقبة بن ابی معیط- بود برخاست و گفت: من اینکار را انجام می دهم، و بدنبال آن برخاست و پیش رفته آن بچه دان را برگرفت و درحالی که در سجده بود بر سر آن حضرت افکند، و سبب شد تا سر و صورت و لباسهای آن حضرت ملوّث و آلوده گردد، و مشرکان از دیدن آن منظره به شدت خندیدند. و در روایت بخاری و مسلم و دیگران است که رسول خدا (ص) همچنان در سجده بود تا اینکه دخترش فاطمه (ع) بیامد و آن بچه دان را از سر آن حضرت برداشت و نسبت به آنها که چنین اهانتی کرده بودند نفرین کرد، و رسول خدا سر از سجده برداشت.[8] آنگاه برسران مشرک قریش نفرین کرده گفت: «اللهم علیک بهذا الملأ من قریش، اللهم علیک بعتبة بن ربیعة، اللهم علیک بشیبة بن ربیعة، اللهم علیک بأبی جهل بن هشام، اللهم علیک بعُقبة بن ابی معیط اللهم علیک بأبیّ بن خلف». و این نفرین سبب شد تا آنها ترسیدند و خنده شان قطع گردید. و روای حدیث گوید: من همگی آن ها را که رسول خدا (ص) درباره شان نفرین کرد دیدم که در جنگ بدر کشته شدند و جنازه هایشان را در چاه بدر افکندند. و پس از این ماجرا رسول خدا (ص) بنزد عمویش ابوطالب رفت و فرمود: «یا عمّ کیف حسبی فیکم»؟ عموجان حسب من در میان شما چگونه است؟ (و چگونه از من حمایت می کنید)؟ ابوطالب پرسید: مگر چه شده؟ رسول خدا (ص) داستان را برای ابوطالب بازگفت. در این وقت ابوطالب حمزة بن عبدالمطلب را طلبید و شمشیر خود را بر گرفت و به مسجد آمد سران قریش که ابوطالب را با آن وضع و قیافه دیدند آثار خشم را در چهره اش مشاهده کرده و از جا حرکت نکردند تا ابوطالب پیش آمده و به حمزه گفت: آن بچه دان را برگیر و بر سبیل (وصورت) همه آنها (که حاضر بودند و اینکار را کرده و خندیده بودند) بمال، و حمزه اینکار را کرد و از نفر اول تا بآخر بر سبیل و صورت همه شان کشید (و آنها نیز از ترس ابوطالب و حمزه هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند) و آنگاه به رسول خدا (ص) رو کرده گفت: «یا ابن اخی هذا حسبک فینا» این است حسب تو در میان ما![9] داستان دیگری که منجر به اسلام حمزة بن عبدالمطلب گردید: ابن هشام و ابی اثیر جزری و دیگران از مردی از قبیله اسلم روایت کرده اند که: روزی ابوجهل در نزدیکی کوه صفا برسول خدا (ص) گذر کرد و آنجناب را آزار کرده و دشنام داد، و سخنانی که دلالت بر عیبجوئی از دین و آئین آنحضرت و تضعیف کار او بود بر زبان راند، رسول خدا (پاسخش را نداده و) با او سخن نگفت- و بخانه بازگشت- زنیاز کنیزکان عبد الله بن جدعان (این جریان را دید و) سخنان ابوجهل را نسبت بآنحضرت شنید. ابوجهل از نزد رسول خدا (ص) دور شده و بیامد تا در انجمنی از قریش که در کنار خانه کعبه تشکیل شده بود نشست. چیزی نگذشت که حمزة بن عبدالمطلب رضی الله عنه درحالیکه کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمی گشت سررسید، و رسم او چنان بود که هرگاه از شکار برمی گشت پیش از آنکه بخانه خود برود بدور خانه کعبه طوافی می کرد، و اگر بدسته ای از قریش که دور هم جمع شده بودند بر می خورد نزد آنها میایستاد و با آنها سخن می گفت. پس بدان کنیزک برخورد، کنیزک گفت: ای حمزه نبودی که ببینی برادر زاده ات محمد از دست ابوجهل چه کشید و چه دشنامها شنید! و چه صدماتی بر او وارد کرد ولی محمد در مقابل، هیچ نگفته بخانه رفت. از آنجائیکه خداوند اراده فرموده بود حمزه را بدین اسلام گرامی دارد این سخن بر او گران آمده خشمناک شد و بجستجوی ابوجهل بیامد تا او را پیدا کند و سزای جسارتش را که برسول خدا کرده بود بدهد بهمین منظور بمسجدالحرام آمده او را در میان گروهی دید که نشسته است، حمزه نزدیک آمد و با کمانی که در دست داشت چنان بر سر ابوجهل کوفت که سرش بسختی شکست آنگاه گفت آیا محمد را دشنام می گوئی در صورتیکه من بدین او هستم؟ اکنون اگر جرئت داری آن دشنام را بمن بده؟ جمعی از بنی مخزوم (قبیله ابوجهل) بطرف حمزه حمله ور شده خواستند تا بطرفداری ابوجهل با حمزة جنگ کنند، ابوجهل گفت: حمزه را واگذارید زیرا من برادر زاده اش را بزشتی دشنام گفتم. پس از این جریان حمزة در دین اسلام و پیروی از رسول خدا (ص) ثابت قدم شد، و پس از اسلام حمزه آزار قریش نسبت بدان حضرت تخفیف یافت و دانستند که حمزه از آنجناب دفاع خواهد کرد.[10] و این هم داستانهائی دیگر در این باره و نیز ابن هشام از عبدالله پسر عمرو بن عاص نقل می کند که می گوید: به پدرم گفتم: بزرگترین آزاری که از قریش نسبت به رسول خدا (ص) دیدی چه بود؟ گفت: روزی نزد بزرگان و اشرافشان که در حجر اسماعیل (در مسجد الحرام) گرد هم جمع شده بودند رفتم و مشاهده کردم که سخن از آنحضرت بمیان است و با هم می گویند: هرگز نشده بود که ما در هیچ جریان ناگواری باین اندازه که در برابر این مرد صبر و بردباری کرده ایم شکیبائی و سکوت ازخود نشان دهیم، خردمندان ما را نادان خواند. پدران ما را ناسزا گوید، بر دین و آئین ما عیب گیرد. گروه های متحد ما را پراکنده سازد. بخدایان ما دشنام دهد! راستی که ما در برابر او بیش از حدّ بردباری کرده ایم! در این گفتگو بودند که رسول خدا (ص) وارد شده و همچنان بیامد تا رکن خانه کعبه را استلام نمود و سپس بطواف مشغول شد و چون بر آنها گذشت زبان ببدگوئی آنحضرت بازکرده بر او طعن زدند! من آثار ناراحتی در چهره پیغمبر (ص) مشاهده کردم ولی دیدم آن حضرت توجهی نفرموده از نزدشان برفت، بار دوم که بر آنها عبور فرمود دوباره همچنان زبان بطعن و دشنام گشودند و من این بار نیز آثار ناراحتی را در چهره حضرت مشاهده کردم و چون بار سوم شد و اینان بدگوئی و دشنام را از سر گرفتند آنجناب در برابر آنها ایستاد و فرمود: ای گروه قریش! آگاه باشید سوگند بدان خدائی که جانم در دست او است من مأموریت جنگ (و یا هلاکت) شما را دارم! این سخن را که فرمود آنان بطوری ساکت شدند که گویا روی سرشان پرنده نشسته است، و چنان در برابرش آرام شدند که کسانی که قبل از این سخن از همه نسبت به آن حضرت خشمناک تر بودند و بیش از دیگران مردم را بر علیه او تحریک می کردند با بهترین گفتاری پاسخ آن حضرت را داده و احترامات معموله را نسبت بدو بجای آوردند، بدان حدّ که می گفتند: ای اباالقاسم از ما بگذر (و کردار بد ما را نادیده بگیر) بخدا تو مرده نیستی که بی بهره از دانش باشی (و مانندما نادان نیستی). رسول خدا (ص) از آنان گذشت و چون فردای آن روز شد دوباره درهمان مکان گرد آمده و من نیز با ایشان بودم، یکی از آن میان گفت: شما دیروز سخنانی درباره محمد گفتید و آنچه او نیز درباره شما گفته بود شنیدید ولی همینکه در برابرشما آن سخنان ناراحت کننده را اظهارکرد او را رها کرده پاسخش را ندادید؟ در این سخنان بودند که رسول خدا (ص) از دور پیدا شد، اینان که او را دیدند یکباره بطور دستجمعی بسویش حمله ور شده اطرافش را حلقه وار گرفتند و شروع کردند به پرخاش کردن و اظهار داشتند: توئی که درباره دین و آئین و خدایان ما چنین و چنان میگویی؟ پیغمبر (ص) فرمود: آری من گفتم! عمرو بن عاص گوید: دراین هنگام یکی از آنان را دیدم که دو طرف عبای آن حضرت را در دست گرفت (و در صدد آزار او برآمد) ابوبکر که درآنجا بود و آن منظره را دید گریان شده (روی دلسوزی نسبت به آن جناب) گفت: آیا مردی را به جرم اینکه می گوید: پروردگار من خدای یگانه است می کشید؟ و بدین ترتیب آن جناب را رها کردند و بدنبال کار خویش رفتند، واین جریان سخت ترین چیزی بود که من از قریش نسبت به آن حضرت دیدم. و از ام کلثوم دختر ابی بکر نقل کنند که آن روز هنگامیکه ابوبکر بخانه بازگشت دیدم قریش سر او را شکسته اند. و نیز گفته اند: سخت ترین آزاری که رسول خدا (ص) از قریش دید این بود که روزی از خانه خویش بیرون آمد، و هرکه در آن روز آن حضرت را دید چه آنان که زرخرید و غلام بودند و چه آنان که آزاد بودند (بنوعی) تکذیب او را کرده و اذیت و آزارش نمودند، حضرت بخانه بازگشت و از کثرت صدماتی که دیده بود خود را در پارچه (و یا جامعه) پیچیده و بخفت، پس این آیه نازل شد «ای جامه بخود پیچیده برخیز و بترسان».[11] ادامه دارد
[1]- سیرة النبویه ابن کثیر ج1 ص494. [2]- اسد الغابه ج4 ص44. [3]- سیرة النبویه ابن کثیر ج1 ص495. [4]- صحیح بخاری، ج15 ط بیروت ص77- بحارالأنوار ج18 ص210. [5]- سیره ابن هشام ج1 ص314. [6]- مجله پاسدار اسلام- شماره 69. [7]- کامل ابن اثیر ج2 ص 68-70. [8]- و البته این نقل برطبق گفتار آنها که ولادت فاطمه (ع) را پنج سال قبل از بعثت دانسته اند می تواند مورد قبول واقع شود اما اگر ولادت آن حضرت را پنج سال پس از بعثت بدانیم چنانچه همین قول به صحت نزدیکتر است بعید بنظر می رسد. [9]- بحار الانوار ج18 ص187 و 209 و اصول کافی ج1 ص449. سیرةالنبویه ابن کثیر ج1ص468. و در تفسیر عیاشی این داستان را در تفسیر آیه شریفه «و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین» ازامام باقر و امام صادق (ع) روایت کرده است. [10]- اسد الغابه ج2 ص46. سیره ابن هشام ج1 ص291. کامل ابن اثیر ج2 ص83. [11]- سیره ابن هشام جلد1 ص289. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 274 |