تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,169 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,092 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1367، شماره 80، مرداد 1367 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفته ها و نوشته ها کار را به کاردان واگذار مردی را چشم درد خاست، پیش بیطار (دامپزشک) رفت که: دوا کن! بیطار از آنچه در چشم چارپایان می کنند، در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت: برو، هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد، به نزدیک خردمندان به خفت رأی منسوب گردد. ندهد هوشمند روشن رأی به فرومایه کارهای خطیر بوریا باف اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر «سعدی» برکت شخصی از عالمی پرسید: اینکه می گویند فلان چیز برکت دارد یا ندارد، این چه معنی دارد؟ چگونه ممکن است مثلا پنج اشرفی فایده اش از پنج اشرفی دیگر بیشتر باشد یا از یک من گندم با برکت، انسان بیشتر از دو من گندم بی برکت استفاده کند؟1 عالم گفت: دلیلی هست خیل واضح ولی بشرط اینکه از روی انصاف ایرادی به آن نگیری! گفت: چه دلیل؟ عالم گفت: گوسفند هر سال بیشتر از دوبار نمی زاید و از برای این حیوان خطر و آفات هم زیاد است و به اندک مرضی در ظرف یک روز ممکن است هزارها گوسفند نابود شوند، علاوه بر این هر روز میلیون ها گوسفند ذبح و گوشت آن بمصرف خوراک انسانها می رسد، مع ذلک بیابان ها و کوهسارها پر از گوسفند است ولی سگ با اینکه از همه حیوانات سخت جانتر و کم آفت تر و هر سال هم می زاید و اغلب توله هایش از هفت و هشت هم کمتر نیستند، با وجود آن هزار یک گوسفند هم نیست! و از همین قیاس می توان پی به وجود برکت برد. سفارش های خداوند امیرالمؤمنین (ع) می فرماید: خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود: ای موسی! سفارش مرا در چهار چیز نگهدار: 1- تاگناهان خود را آمرزیده ندیده ای، به عیب دیگران مپرداز. 2- تا پایان یافتن خزینه های مرا ندیده ای، غم روزی خود مخور 3- تا زوال سلطنت مرا ندیده ای، به کسی جز من امیدوار مباش. 4- تا شیطان را مرده نیافته ای، از مکرش ایمن مباش. کبر و مناعت- صبر و قناعت دیوجانس، حکیم یونانی را اسکندر طلب کرد. او عذر خواست و پیغام فرستاد که: ترا کبر و مناعت است و مرا صبر و قناعت؛ تا آنها با تو است، نزد من نیائی و تا اینها با من است، پیش تو نیایم. گرمک اصفهان و گرمک کاشان وقتی که «حکیم شفائی»، چهارده سال بیش نداشت، روزی «محتشم کاشانی» به دیدن پدرش می رود، حکیم که از کودکی در سرودن شعر، مهارت داشت، شعری از خویش برای محتشم می خواند، محتشم میگوید: «اشعار شما مثل گرمک اصفهان است که به ندرت شیرین در می آید!» شفائی جواب می دهد: «الحمدالله! مثل گرمک کاشان نیست که هیچ شیرین در نمی آید» مدعی نبوت مردی را که دعوی پیغمبری می کرد، نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت می دهم که تو پیغمبر احمقی هستی! گفت: آری، از آنجا که بر قومی چون شما مبعوث شده ام! خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم ترک یکجان کرده خود را منبع صدجان کنیم اختیار خود به پیش اختیار او نهیم هر چه او میخواهد از ما، از دل و جان آن کنیم همتی کوتا چو ابراهیم برآتش زنیم آتش عشق خدا برخویشتن، بستان کنیم یا چو اسماعیل در راه رضایش سرنهیم خویش را در عیدگاه وصل او، قربان کنیم یا چو نوح اول به سنگ دشمنان تن دردهیم بعد از آن از آب چشم آفاق را، طوفان کنیم یا بحبل الله آویزیم دست اعتصام همچو عیسی برفراز آسمان، جولان کنیم یا چون احمد بگسلیم از غیرحق یکبارگی هر دو عالم را به نور خویش، آبادان کنیم (فیض کاشانی) مکافات عمل بد به چشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری، مرغکی راه هنوز از صید منقارش نپرداخت که مرغی دیگر آمد، کار او ساخت چو بدکردی مباش ایمن زآفات که واجبشد طبیعت را مکافات سپهر آئینه عدل است و شاید که هرچ آن از تو بیند وانماید منادی شد جهان را، هر که بد کرد نه با جان کسی، با جان خود کرد مگر نشنیدی از فراش این راه که هر کاو چاه کند افتاد در چاه سرای آفرینش سرسری نیست زمین و آسمان بیداوری نیست «نظامی گنجوی» پنج چیز بیثبات حکما گفتهاند: از پنج چیز، ثبات و بقا، توقع نتوان کرد: اول- سایه ابر که تا درنگری برگذرد. دوم- دوستی بغرض که اندک فرصتی را چون شعله برق ناچیز شود. سوم- جمال خوبرویان که به آخر متغیر افتد. چهارم- ستایش دروغگویان که آن را فروغی نباشد. پنجم- مال دنیا که عاقبةالامر در معرض فنا آید و با خداوند خود طریق وفا به پایان نرساند. بزیب و زینت و مال و متاع دنیی دون مباش غره که با کس وفا نخواهد کرد *ستوده جاهلان روزی افلاطون نشسته بود با جمله ای از خواص آن شهر. مردی به سلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن گفت. در میانه سخن گفت: ای حکیم! امروز فلان مرد را دیدم ک حدیث تو می کرد و ترا دعا و ثنا می گف که افلاطون حکیم سخت بزرگوار است و هرگز چون او کس نباشد و نبوده است، خواستم که شکر او به تو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سرفروبرد و بگریست و سخت دلتنگ شد. آن مرد گفت: ای حکیم! از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید و لکن مصیبتی از این بزرگتر چه باشد که جاهلی را بستاید و کار من او را پسندیده آید؛ ندانم که چه کار جاهلانه کرده ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده تا توبه کنم از آن کار. مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند. · کور حقیقی مردی صالح به درخانه بخیلی رفت و گفت: چنین به من رسیده که تو چیزی از مال خود نامزد ارباب استحقاق کرده ای و من به غایت مستحق و فرو ماندهام. آن خواجه بهانه پیش کرد و گفت: من آنچه نامزد کرده ام، نامزد کوران کرده ام و تو کور نیستی!؟ مرد صالح گفت: غلط دیده ای، کور حقیقی منم که روز از رازق حقیقی برتافتهام و به سوی چون تو بخیلی شتافتهام. و روی از او بگردانید. خواجه از سخن او متأثر شد و از عقبش دوید و هر چند درخواست کرد که برگردد تا خدمت بجای آورد، درجه قبول نیافت. · گواهی هزال شخصی پیش قاضی آمد و برکسی دعوی کرد. قاضی از او گواه طلبید. مدعی هزالی را به گواهی درآورد. قاضی از او پرسید که هیچ مسئله میدانی؟ گفت: آنقدر که شرح نتوان کرد! پرسید: آیا قرآن می دانی؟ گفت: به ده قرائت! پرسید که هرگز مردهشویی کردهای؟ گفت: ان خود هنر آباء و اجداد من است! پرسید که چون مرده بشوئی و کفن کنی و در تابوت نهی چه می گوئی؟ گفت: بگویم. گفت: خوشا به حال تو که بمردی و جان بسلامت تا ترا پیش قاضی نباید شد و گواهی نباید داد!!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 102 |