تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,366 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,304 |
خاطرهای سراسر حماسه از مراسم اعزام سپاه محمد(ص) | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1367، شماره 80، مرداد 1367 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطرهای سراسر حماسه از مراسم اعزام سپاه محمد(ص) آن سفر کرده ... - سلام علیکم - رویم را برگردانم، خدایا! این چه کسی بود که اینچنین متواضعانه سلام کرد. صورتم را برگردانم، پشتش به من بود و داشت به طرف سایر نیروهای بسیجی آماده اعزام، حرکت میکرد. اندکی به او مات و خیره ماندم او را نمیشناختم. انگار یک نیروی درونی به من میگفت کنجکاویت را ادامه بده. باز هم به او خیره شود، ساک سبزرنگ کهنهای بر دوشش انداخته بود موهایش سیاه و سفید و قدی نسبتا متوسط داشت. بناگاه طوری صورتش را به سمت چپ پیچاند که او را کاملا دیدم. آه خدای من! او را میشناسم، ولی او اینجا چکار میکند؟! خاطرات و اطلاعات بسیار کم اما خوبی از او داشتم و در حد همین اطلاعات کم بود که مجذوب او شده بودم و او مرا نمیشناخت. برخود لرزیدم، انگار موجهای طوفانزایی در اندرون من به حرکت درآمده بود که چگونه بودن و چگونه زیستن را به من می آموخت. شما لابد میپرسید او کیست و چه مشخصاتی دارد؟ میگویم، یک بسیجی است، یک عاشق دلباخته، یک ایثارگر، یک مؤمن متعبد مقید، یک رزمنده گمنام، یک کاسب پاک و دهها ویژگی دیگر دارد. کارم را رها کردم و دیدهام بدنبال او خیره مانده بود و نیز گویی به دنبال کسی در میان صف اعزام میگشت ولی بناگاه در آن دریای خروشان بسیجیها ناپدید گردید و من ماندم و جمعی که با من کار داشتند و روحی متلاطم و بجوش آمده از دیدار این بسیجی خوب. با خود گفتم خدایا: اینها کیستند خدایا، تو به اینها چه نشان دادهای که اینان سروجان و زندگی و مال و منال و قید و بند در راه وصل تو نمی شناسند خدایا، تو چه لذتی به کام اینان چشاندهای که جز یاد تو و راه تو و رضای تو هیچ چیز دیگر برایشان لذتی و حلاوتی و جاذبه ای ندارد! او ناپدید شد و من به اطلاعاتی که از او داشتم می اندیشیدم. انگار کسی داشت برای من تمام آن خاطرات را کنار هم ردیف میکرد و مثل یک فیلم سینمائی از جلوی چشمم عبور میداد و فکرم را به تسخیر کامل خود میکشانید. چند روز پیش که بمناسبتی از خیابان امام میگذشتم، طلبه جوانی که امسال با هم در حج آشنا شدیم جلوی مغازه بسیار کوچک ایستاده بود. فکر نمیکردم او کاسب باشد. سلام و علیکی کردیم و به او گفتم: اینجا چه میکنی؟ گفت: مغازه پدرم است! تعجب کردم، گفتم: ایشان پدر شما هستند؟ گفت: بله، به آن مرد خیره شدم. خدایا چه صداقت و سادگی و خلوصی در او و صورت و کار و محل کسبش موج میزد و سرش را پائین انداخته بود و کار میکرد. فضای دکانش به حدی تنگ بود که جز خود او کس دیگری را تحمل نمیکرد. بیدرنگ به این فکر افتادم که چه بیتوقع و آرام و صمیمی است. این خود پدر یک شهید است و فرزند دیگرش طلبه و از حاج صادق شنیده بودم که گفت: یک شب خواب امام زمان (عج) را دیدم و این برادر مانند یک نفر از اصحاب و محافظین و باران حضرت مهدی(عج) ایستاده بود و خود را سپر آقا کرده بود. حاج صادق میگفت: بعد از این خواب به این برادر ارادت خیلی زیاد پیدا کردهام و من این را که شنیدم بحال او غبطه خوردم و این اولین اطلاعاتی بود که درباره او داشتم. اگر می پرسی چرا اینقدر در مراسم اعزام بر او خیره مانده بودی؟ مگر چه چیز تازه و غیرمنتظره ای در او دیده بودی؟ شاید نتوانم آنچه راکه در دل دارم در جوابت بگویم نه اینکه عاجزم بلکه این ادراک و حالتی است که بیان آن خیلی مشکل است فقط به جهت تقریب مطلب همین قدر میگویم که: او پدر یک شهید است، از خودش سنی گذشته است، چشمهایش آن دید لازم را ندارد، معیشت خانه و بچههایش بعد از او لنگ میماند، لابد به دلیل دیانتش خیلی کارها را در شهر به او واگذار میکردهاند، فرزند دیگرش رزمنده است و طلبه است و ... اما خود او چرا آمده است، میتوانست در اعزام دیگر بیاید، بعد با خودم فکر کردم آیا میخواهد به جبهه برود یا آموزش ببیند که دیدم در صف اعزام به جبههها ایستاده یعنی که آموزش را هم دیده است. حال و هوای جبهه و صفای سنگر را با تمام وجود احساس کرده است و این خود راه را بر روی هر توجیه بودن و ماندن میبندد و او طعم وصل و رضای دیدار یار را چشیده است که اکنون هر رضای دیگر را رها میکند و به سوی دوست و به کوی او کوچ میکند. چنان این حرکت در من اثر گذاشت که اگر دهها ساعت کلاس اخلاق و کتابهای عرفانی در مورد انقطاع الی الله میخواندم و میشنیدم به این حالت روحی نمیرسیدم. او در یک لحظه مرا با اخلاق عملی خود آشنا کرد و ببالا کشاند. خدایا من جبهه بودهام، دوستان عزیزی داشتهام که داغ هجر آنها بر قلبم مانده است، در این چند سال جنگ صحنههای بسیار زیبا و کمنظیری را دیدهام و مردان بزرگ و لحظات بزرگی را شاهد بودهام، اما این چه صحنهای بود که در شهر و در محیطی نسبتا عادی برایم پیش آمد ولی بناگاه و بدون مقدمه انقلابی در من ایجاد کرد؟! جلوی اشک خودم را به سختی میگرفتم. چگونه میتوانست چشمم از قلبم عقب بماند؟ لذا دنبال بهانهای بود تا در التهاب او شریک شود، به خودم گفتم: بعدها برای گریستن وقت هست! در این اندیشه بودم که حاج طاهر یکی از مسئولین اعزام را در کنار خود دیدم، با من کار داشت، حالم را که دید چیزی نگفت، به من خیره شد. میدانست وضع چند دقیقه پیش را با آن تحرک وجابجایی ندارم. منتظر ماند تا از خودم چیزی بفهمد، به او گفتم این را نگاه کن، او را میشناسی؟ و با دست و حرکات صورت اشاره مختصری به او کردم برگشت و گفت: آدم عجیبی است، با اینکه پدر شهیداست و سنی از او گذشته آمده است که اعزام شود! دیدم او هم مانند من منقلب شده است، تعجب کردم. او هم اعزام و نیروی اعزامی زیاد دیده ولی چرا به خاطر این یکی سرتکان میدهد و با اعجاب و عظمت از کار او سخن میگوید. سخنانش را شنیدم و باز به او خیره شدم البته دیگر او دیده نشد. رفت و دربین بچه بسیجیها گم شد و حاج طاهر ادامه داد: عجیبتر اینکه دست بچهاش را هم گرفته و با خود آورده است. این یکی را دیگر نمیدانستم. از درون فروریختم، تاب تحمل شنیدن این عظمت را نداشتم. پس او با فرزندش به جبهه میرود! مسلما آن یکی فرزند دیگرش که طلبه است هم دیر یا زود به دلیل نیاز جبههها به روحانی و مبلغ به آنها ملحق میشود. پس دیگر برای او چه میماند؟ او چگونه خود را از آن همه قید وبند رها کرده است و اینگونه سبکبال عازم جبهه است. احساس میکردم وجودم به قایق کوچکی میماند که دستخوش تلاطم امواج عظیم و سهمگینی و خروشان یک طوفان در دل دریاست. دریایی بیکرانه اما این دریا عظمت وجودی این بسیجی بود و من احساس میکردم که از خود اختیاری ندارم و این همه خاطرات کم من از اوست که مرا به هر سو و سمت و جهت که میخواهند میکشاند و میبرد. بیاختیار به فکر همسرش افتادم او اکنون چه میکند. تنهای تنها در خانه، فقدان داغ فرزندی بر دل مجروح او است و اکنون باید ماهها در هجران همسر و فرزندان خود بنشیند. با خودم میگفتم: همسر این بسیجی عزیز غروب امشب عالمی دارد، دلم با این تفکر شکستهتر شد. بخودم گفتم: شب میرسد و بر این حال و هجران و این عظمت روح و ایثار و گذشت و فداکاری و گمنامی اشک خواهم ریخت و دل طوفانزدهام را با کشتی آرام اشک مینشانم و به ساحل میرسانم. او چه سبکبار میرورد، آرام و شاد و مصمم بیذرهای تردید و بیواهمه توجیه، خود را فراموش کرده وبه دیار عشق ره میسپارد تنها هم نمیرود، فرزندش را هم تنها نمیفرستد با پسرش، با علی اکبرش به میدان میرود تا نشان دهد تنها حضور اکبر در میدان وظیفه دفاع را از دوش پدر بر نمیدارد. اکبر اکبر است و پدر پدر و هر دو عبد و بنده خدا و این درسی است که او از سید و مولای شهیدان حسین عزیز فراگرفته است که حضور فرزند و پدر در میدان باری از دوش برنمیدارد و فداکردن عباس و اکبر وظیفه حسین را سبکتر نمیکند که سنگینتر میکند که ا و وارث و حافظ خون عباس واکبر شده است و هنوز شمشیر خونآلود در کف قاتلین عباس و اکبر است و او نمی تواند که شمشیر را از کف قاتلین عباس و اکبر است و او نمیتواند که شمشیر را از کف بیندازد در حالی که در دست قاتلین فرزند و برادر و یاران خودش شمشیر آخته میبیند و این بسیجی گوئی هنوز آن شمشیر خونین را که فرزند دلبندش را شهید نموده در کف قاتل جگرگوشه خویش میبیند. قدری گذشت، عزیزی را دیدم که از اول جنگ در کار جنگ بود قضیه این بسیجی را مختصر برایش گفتم انکار کنترل از دستم بیرون رفته بود. چیزی از درون من جوشش میکرد و مرا در مورد او به سخن میکشانید تا وضعش را گفتم سرش را تکانی داد و گفت آدم خیلی عجیبی است گفتم چطور گفت یادم میآید در جبهه دارخوین در اول جنگ در قضیه شکستن حصر آبادان ساکت و آرام و سربزیر و گمنام در سنگر در خط مقدم نشسته بود و در عملیات شرکت کرده بود تکانی دیگر خوردم از خود بیخود شدم. خدایا، اینها کیستند؟ خدایا، چرا این آیهها و اسوههای شدن و بهترین نمونههای بودن و زندگی کردن اینقدر گمنامند؟ خدایا، چرا ما آنها را نمیشناسیم؟ چرا لیاقت درک حضور و معرفت آنها را نداریم؟ خدایا چگونه میتوان دیگر گمنامان این مدرسه عشق به لقاء الله- بسیج- را شناخت و به آنها پیوست و به آنها اقتدا کرده و با آنها زیست و با آنها جاودانه شد؟ چشمانم دیگر تحمل نمیکنند، با وعدههای من آرام نمیگیرند و با باران اشک خویش دعوت دلم را لبیک میگویند. پیش چشمم را پردهای از اشک پوشانده است. والسلام- غلامعلی رجائی- اهواز
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 69 |