تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,830 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,981 |
محاصره اقتصادی و ماجرای صحیفه ملعونه | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1367، شماره 87، اسفند 1367 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
درسهائی از تاریخ تحلیلی اسلام بخش سوم قسمت بیست و یکم حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی محاصره اقتصادی و ماجرای صحیفه ملعونه مشرکین مکه که از توطئه قتل رسول خدا(ص) نتیجهای نگرفتند و ابوطالب و بنی هاشم را دفاع و حمایت از رسول خدا(ص) جدی و صمیمی دیدند، فکر کشتن آن حضرت را موقتا از سر بدر کرده و در صدد برآمدند تا بهر وسیلهای شده حمایت ابوطالب و بنیهاشم را از آن حضرت باز دارند، و بهمین منظور پس از انجمنها و تبادل نظر تصمیم بمحاصره اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بنیهاشم گرفتند و هدفشان این بود که بنیهاشم و بخصوص ابوطالب را در تنگنا قرار داده تا به یکی از اهداف زیر برسند: یا اینکه در اثر فشار و سختی دست از یاری محمد(ص) بردارند. و یا اینکه خودشان ناچار شوند محمد(ص) را به قتل رسانده و یا تسلیم کرده و نجات یابند. و اگر به هیچ کدایم از اینها تن ندادند و همچنان مقاومت کردند، تدریجا از پای درآمده و منظور مشرکان قریش که نابودی بنی هاشم بود بدون جنگ و خونریزی به انام برسد. و بهر صورت آنها بدین منظور تصمیم به قطع رابطه با بنیهاشم و نوشتن تعهدنامهای در این باره گرفتند و این تصمیم را عملی کرده و به تعبیر روایات«صحیفه معلونه» و قرارداد ظالمانهای را تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش(و بر طبق نقلی هشتاد نفر از آنها) پای آنرا امضاء کردند. مندرجات و مفاد آن تعهدنامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه میشد: امضاء کنندگان زیر متعهد میشوند که از این پس هرگونه معامله و داد و ستدی را با بنیهاشم و فرزندان مطلب قطع کنند. ـ به آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند. ـ چیزی به آنها نفرشوند و چیزی از ایشان نخرند. ـ هیچگونه پیمانی با آنها نبندند و در هیچ پیش آمدی از ایشان دفاع نکنند، و در هیچ کاری با ایشان مجلس مشورتی و انجمنی نداشته باشند. ـ تا هنگامیکه بنی هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارند و یا بطور پنهانی یا آشکارا محمد را نکشند پای بند عمل به این قرارداد باشند. این تعهدنامه ننگین و ضد انسانی به امضاء رسید و برای آنکه کسی نتواند تخلف کند و همگی مقید به اجراء آن باشند آنرا در خانه کعبه آویختند[1] و از آن پس آنرا بمرحله اجراء درآوردند. نویسنده آن مردی بود بنام منصور بن عکرمة ـ و برخی هم نضر بن حارث را بجای او ذکر کردهاند ـ که گویند: پیغمبر(ص) دربارهاش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج گردید. ابوطالب که از ماجرا مطلع شد بنی هاشم را گردآورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا(ص) دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند، و افراد قبیله نیز همگی سخن ابوطالب را پذیرفتند، تنها ابولهب بود که مانند گذشته سخن ابوطالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و بدشمنی خویش با رسول خدا(ص) و بنی هاشم ادامه داد. ابوطالب که دید بنی هاشم با این ترتیب نمیتوانند در خود شهر مکه زندگی را بسر برند آنها را به درهای در قسمت شمالی شهر که متعلق به او بود ـ و به شعب ابی طالب موسوم بود ـ منتقل کرده و جوانان بنی هاشم و بخصوص فرزندانش علی و طالب و عقیل را موظف کرد که شدیدا از پیغمبر اسلام نگهبانی و حراست کنند، و بهمین منظور گاهی در یک شب چند بار بالای سر رسول خدا(ص) میآمد و او را از بستر بلند کرده و دیگری را جای او میخوابانید و آن حضرت را بجای امنتری منتقل میکرد، و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندی به آن حضرت برسد، و براستی قلم عاجز است که فداکاری ابوطالب را در آن مدت که حدود سه سال یا بیشتر طول کشید بیان کند[2] و رنجی را که آن بزرگوار در دافع از وجود مقدس رسول خدا(ص) متحمل شد روی صفحات کتاب منعکس سازد. ابن اسحاق و دیگران اشعاری از ابوطالب درباره آن روزهای سخت نقل کردهاند که از آن جمله اشعار زیر است: الا أبلغا عنی علی ذات بیننا لویا و خصا من لوی بنی کعب ألم تعلموا انا وجدنا محمدا نبیا کموسی خط فی اول الکتب و ان علیه فی العباد محبة و لا خیر فیمن خصه الله بالخب و ان الذی الصقتم من کتابکم لکم کائن نحسا کراغیة السقب فلسنا و رب البیت نسلم احمدا علی الحال من عض الزمان و لا کرب[3] که از شعر دوم آن ایمان ابوطالب به نبوت رسول خدا(ص) نیز بخوبی روشن میشود بر خلاف آنچه برخی از اهل تاریخ گفتهاند. مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد و ستد و معاملهای با بنی هاشم نمیکردند از دیگران نیز که میخواستند چیزی بآنها فروشنده و یا آذوقهای برای ایشان برند جلوگیری میکردند و حتی دیدهبانانی را گماشته بودند که مبادا کسی برای آنها خوراکی و آذوقه ببرد، و در موسم حج و عمره(مانند ماههای ذی حجة و رجب) و فصلهای دیگری هم که معمولا افراد برای خرید و فروش آذوقه از خارج بمکه میآمدند آنها را نیز بهر ترتیبی بود تا جائی که میتوانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت میکردند، مثل اینکه متعهد میشدند اجناس آنها را به چند برابر قیمتی که بنی هاشم خریداری میکنند از ایشان خریداری کنند، و یا آنها را بغارت اموال تهدید میکردند، و امثال اینها. برای مقابله با این محاصره اقتصادی، خدیجه آنهمه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد، و خود ابوطالب نیز تمام دارائی خود را داد، و خدا میداند که بر نبی هاشم در آن چند سال چه ذگشت و زندگی را چگونه بسر بردند، و چه سختیها و مرارتها را متحمل شدند. البته در میان قریش مردمانی هم بودند که از اول زیربار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدی ـ که گویند حاضر به امضاء آن نشد ـ و یا افرادی هم بودند که بواسطه پیوند خویشاوندی با بنی هاشم یا خدیجه، مخفیانه گاهگاهی خوار و بار و یا آرد و غذائی آن هم در دل شب و دور از چشم دیدهبانان قریش به شعب میرساندند، اما وضع بطور عموم بسیار رقت بار و دشوار میگذشت، چه شبهای بسیاری شد که همگی گرسنه خوابیدند، و چه اوقات زیادی که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخی از خیمه و چادر بیرون نمیآمدند. در پارهای از تواریخ آمده که گاه میشد صدای«الجوع» و فریاد گرسنگی بچهها و کودکان که از میان شعب بلند میشد بگوش قریش و مردم مکه میرسید، و آنها را ناراحت میکرد. و طبق برخی از روایات از کسانی که در آن مدت بطور مخفیانه آذوقه برای بنی هاشم میآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه بود،[4] که روزی بوجهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقداری گندم برای عمهاش خدیجه میبرد، ابوجعل بدو آویخت و گفت: آیا برای بنی هاشم آذوقه میبری؟ بخدا دست از تو بر میدارم تا در مکه رسوایت کنم. ابوالبختری(برادر ابوجهل) سر رسید و به ابوجهل گفت: چه شده؟ گفت: این مرد برای بنی هاشم آذوقه برده است! ابوالبختری گفت: این آذوقهای است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون برای صاحب آن میبرد، آیا ممانعت میکنی که کسی مال خدیجه را برایش ببرد؟ جلوی او را رها کن، ابوجهل دست بر نداشت و همچنان ممانعت میکرد. بالاخره کار به زد و خورد کشید و ابوالبختری استخوان فک شتری را که در آنجا افتاده بود برداشت، چنان بر سر ابوجهل کوفت که سرش شکست و به شدت او را مجروح ساخت، و آنچه در این میان برای ابوجهل دشوار و ناگورا بود این بود که میترسید این خبر بگوش بنیهاشم برسد و موجب دلگرمی و شماتت آنها از وی گردد، و از اینرو ماجرا را بهمان جا پایان داد و سرو صدا را کوتاه کرد ولی با اینحال حمزة بن عبدالمطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آنرا باطلاع رسول خدا(ص) و دیگران رسانید. و از جمله ـ بر طبق برخی از روایات ـ ابوالعاص بن ربیع داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص) بود که هرگاه میتوانست قدری آذوقه تهیه میکرد، و آنرا به شتری بار کرده شب هنگام بکناره دره و شعب ابی طالب میآورد سپس مهار شتر را بگردنش انداخته او را بمیان دره رها میکرد وف راید میزد که بنی هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند، و رسول خدا(ص) بعدها که سخن از ابوالعاص بمیان میآمد این مهر و محبت او را یادآوری میکرد و میفرمود: حق دامادی را نسبت بما در آن وقت انجام داد. باری در این مدت بنی هاشم و فرزندان مطلب روزگار سختی را در شعب ابی طالب گذارندند، و مسلمانان دیگری هم که از بنی هاشم نبودند و در شهر مکه رفت و آمد میکردند تحت سختترین شکنجهها و آزارهای مشرکین قرار گرفتند بطور یکه ابن اسحاق در سیره خود مینویسد: «ثم عدوا علی من أسلم فأوتقوهم و آذوهم، و اشتد البلاء علیهم، و عظمت الفتنة فیهم و زلزلوا الا شدیدا».[5] یعنی پس از آنکه بنی هاشم به شعب پناه بردند مشرکین مکه بسراغ مسلمانان دیگر رفته و آنها را به بند کشیده و آزار کردند و بلا و گرفتاری آنها شدت یافت و دچار فتنه بزرگی شده و بسختی متزلزل گردیدند. در این چند سال فقط در دو فصل بود که بنی هاشم و بخصوص رسول خدا(ص) نسبتا آزادی پیدا میکردند تا از شعب ابی طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره بسر میبردند. این دو فصل یکی ماه ذی حجة و دیگری ماه رجب بود که در ماه ذی حجة قبائل اطراف و مردم جزیرة العرب برای انجام مراسم حج بمکه میآمدند و در ماه رجب نیز برای عمره بمکه رو میآوردند، رسول خدا(ص) نیز برای تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهی خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را میکرد و چه در منی و عرفات، و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگانق بائل و مردمی که از اطراف بمکه آمده بودند میرفت و آئین خود را بر آنها عرضه میکرد و آنها را به اسلام دعوت مینمود، ولی بیشتر اوقات بدنبال رسول خدا(ص) پیرمردی را که گونهای سرخ فام داشت مشاهده میکردند که به آنها میگفت: گول سخنان او را نخورید که او برادرزاده من است و مردی دروغگو و ساحر است. این پیرمرد دور از سعادت کسی جز همان ابولهب عموی رسول خدا(ص) نبود. و همین سخنان ابولهب مانع بزرگی برای پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص) از جانب مردم میگردید و بیکدیگر میگفتند: این مرد عموی او است و به وضع او آشناتر است و او را بهتر میشناسد چنانچه پیش از این نیز ذکر شد. باری سه سال یا چهار سال ـ بنابر اختلاف تواریخ ـ وضع بهمین منوال گذشت و هر چه طول میکشید کار بر بنیهاشم سختتر میشد و بیشتر در فشار زندگی و دشواریهای ناشی از آن قرار میگرفتند، و در این میان فشار روحی ابوطالب و رسول خدا(ص) از همه بیشتر بود. تصمیم چند تن از بزرگان قریش برای دیدن صحیفه ملعونة استقامت و پایداری بنیهاشم در برابر مشرکین و تعهدنامه ننگین آنها و تحمل آن همه شدت و سختی ـ با همه دشواریهائی که برای آنان داشت ـ بسود رسول خدا(ص) و پیشرفت اسلام تمام شد، زیرا از طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضاء کرده بودند بحال آنان رقت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خویشان خود که در زمره بنیهاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند، و از سوی دیگر چون افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ولی از ترس قریش جرئت اظهار عقیده و ایمان به رسول خدا(ص) را نداشتند و نگران آینده بودند، این استقامت و پایداری برای اینگونه افراد حقانیت اسلام و مأموریت الهی پیغمبر(ص) کرد و سبب شد تا عقیده باطنی خود را اظهار کرده و آشکارا در سلک مسلمانان درآیند. از کسانی که شاید زودتر از همه بفکر نقض پیمان افتاد و بیش از سایر بزرگان قریش برای اینکار کوشش کرد ـ بنقل تواریخ ـ هشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف میرسید و در میان قریش دارای شخصیت و مقامی بود، و در مدت محاصره نیز کمک زیادی به مسلمانان و بنیهاشم کرده بود و از کسانی بود که در خفا و پنهانی خوار و بار و آذوقه بار شتر کرده و بدهانه دره میآورد و آنرا بمیان دره رها میکرد تا بدست بنیهاشم افتاده و مصرف کنند. روزی هشام بن عمرو بنزد زهیر بن ابی امیة که ـ او نیز با بنی هاشم بستگی داشت و ـ مادرش عاتکة دختر عبدالمطلب بود آمده و گفت: ای زهیر تا کی باید باید شاهد این منظره رقت بار باشی؟ تو اکنون در آسایش و خوشی بسر میبری، غذا میخوری، لباس میپوشی با زنان آمیزش میکنی، اما خویشان نزدیک تو به آن وضع هستند که خود میدانی! نه کسی بآنها چیز میفروشد و نه چیزی از ایشان میخرند، نه زن به آنها میدهند و نه از ایشان زن میگرند؟... هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت: ـ بخدا اگر اینان خویشاوندان ابوالحکم(یعنی ابوجهل) بودند و تو از وی میخواستی چنین تعهدی برای قطع رابطه با آنها امضاء کند او هرگز راضی نمیشد! زهیر ـ که سخت تحت تأثیر سخنان هشام قرار گرفته بود ـ گفت: من یکنفر بیش نیستم آیا به تنهائی چه میتوانم بکنم و چه کاری از من ساخته است، بخدا اگر شخص دیگری مرا در اینکار همراهی میکرد من اقدام بنقض آن میکردم، هشام گفت: آن دیگری من هستم که حاضرم تو را در اینکار همراهی کنم! زهیر گفت: ببنی تا بلکه شخص دیگری را نیز با ما همراه کنی. هشام بهمین منظور نزد مطعم بن عدی و ابوالبختری(برادر ابوجهل) و زمعة بن اسود که هر کدام دارای شخصیتی بودند رفت و با آنها نیز بهمان گونه گفتگو کرد و آنها را نیز بر اینکار متفق و هم عقیده نمود و برای تصمیم نهائی و طرز اجرای آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه کوه«حجون» در بالای مکه اجتماع کنند و پس از اینکه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور بهم رسانیدند زهیر بن ابی امیه به عهده گرفت که آغاز بکار کند و آن چند تن دیگر نیز دنبال کار او را بگیرند. چون فردا شد زهیر بن ابی امیة بمسجد الحرام آمد و پس از طوافی که اطراف خانه کعبه کرد ایستاد و گفت: ای مردم مکه آیا رواست که ما آزادانه و در کمال آسایش غذا بخوریم و لباس بپوشیم ولی بنی هاشم از بی غذائی و نداشتن لباس بمیرند و ابود شوند؟ بخدا من از پای ننشینم تا این ورق پاره ننگین را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره کنم! ابوجهل که در گوشه مسجد ایستاده بود فریاد زد: بخدا دروغ گفتی، کسی نمیتواند قرارداد را پاره کند، زمعة بن اسود گفت: تو دروغ میگوئی و بخدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضای آن نبودیم، ابوالبختری از گوشه دیگر فریاد برداشت: زمعة راست میگوید و ما از ابتدا بنوشتن آن راضی نبودیمف مطعم بن عدی از آنسو داد زد: حق با شما دو نفر است و هر کس جز این بگوید دروغ گفته، ما از مضمون این قرارداد و هرچه در آن نوشته است بیزاریم، هشام بن عمرو نیز سخنانی بهمین گونه گفت؛ ابوجهل که این سخنان را شنید گفت: این حرفها با مشورت قبلی از دهان شما خارج میشود و شما شبانه روی اینکار تصمیم گرفتهاید! خبر دادن رسول خدا(ص) از سرنوشت صحیفه: و بر طبق برخی از تواریخ: در خلال این ماجرا شبی رسول خدا(ص) نیز از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همه آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که«بسمک اللهم» در آن نوشته شده و یا نام«الله» در آن ثبت شده باقی گذارده و سالم مانده است؛[6] حضرت این خبر را به ابوطالب داد، و ابوطالب به اتفاق آن حضرت جمعی از خاندان خود بمسجد الحرام آمد و درکنار کعبه نشست، قرشیان که او را دیدند پیش خود گفتند: حتما ابوطالب از این قطع رابطه خسته شده و برای آشتی و تسلیم محمد بدینجا آمده از اینرو نزد وی آمده و پس از ادای احترام بدو گفتند: ـ ای ابوطالب گویا برای رفع اختلاف و تسلیم برادرزادهات محمد آمدهای؟ گفت: نه! محمد خبری بمن داده و دروغ نمیگوید او میگوید: پروردگارش بوی خبر داده که موریانه را مأمور ساخته تا آن صحیفه را به استثنای آن قسمت که نام خدا در آن است همه را بخورد اکنون کسی را بفرستید تا آن صحیفه را بیاورد اگر دیدید که سخن او راست است و موریانه آنرا خورده بیائید و از خدا بترسید و دست از این ستمگری و قطع رابطه با ما بردارید، و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحویل شما بدهم! همگی گفتند: ای ابوطالب گفتارت منصفانه است و از روی عدالت و انصاف سخن گفتی و بدنبال آن، تعهدنامه را که در خانه کعبه و یا نزد مادر ابوجهل بود آورده و دیدند بهمانگونه که ابوطالب خبر داده بود جز آن قسمتی که جمله«بسمک اللهم» در آن بود بقیه را موریانه خورده است. این دو ماجرا سبب شد که قریش به دردیدن صحیفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولی با اینهمه احوال، بزرگان ایشان حاضر به پذیرفتن اسلام نشدند و گفتند: باز هم ما را سحر و جاود کدید، اما جمع بسیاری از مردم با مشاهده این ماجرا مسلمان شدند. و درباره این ماجرا بنابر مشهور که سه سال و بنابر قولی چهار سال طول کشید ابوطالب اشعاری گفت که از آن جمله است اشعار زیر: وقد جربوا فیما مضی غب امرهم و ما عالم امرا کمن لا یجرب و قد کان فی امر الصحیفة عبرة متی ما یخبر غائب القوم یعجب محا الله منها کفرهم و عقوقهم و ما نقموا من باطل الحق مغرب فأصبح ما قالوا من الامر باطلا و من یختلق ما لیس بالحق یکذب فأمسی ابن عبدالله فینا مصدقا علی سخط من قومنا غیر معتب فلا تحسبونا مسلمین محمدا لدی عزمة منا و لا متعزب ادامه دارد.
[1]- و برخی گفتهاند: ابتدا آن را در کعبه آویختند و سپس از ترس آنکه مورد دستبرد قرار گیرد آن را به مادر ابوجهل سپردند. [2]- دوران این محاصره را عموما سه سال و برخی هم مانند طبرسی در اعلام الوری چهار سال ذکر کردهاند. [3]- سیره ابن اسحاق ـ ط ترکیه ـ ص 138. [4]- برخی این مطلب را بعید دانسته و گفتهاند حکیم بن حزام مردی سودجو و مالپرست و به احتکار مواد خوراکی معروف بوده و از چنین شخصی گذشت و ترحم به این اندازه بعید است مگر آنکه بگوئیم: این کار را هم بمنظور سودجوئی و فروش مواد خوراکی به چند برابر قیمت واقعی آن به بنی هاشم انجام میداده، و بهر صورت گفتهاند: چون وی از طایفه زبیر و حامیان عثمان و دشمنان امیرالمؤمنین(ع) بوده احتمال اینکه حدیثسازان حرفهای و مزدور خواسته باشند درباره او فضیلتی جعل کرده و بتراشند بعید بنظر نمیرسد. چنانچه درباره ابوالعاص بن ربیع داماد رسول خدا(ص) نیز که از قبیله بنی امیه بود و در ذیل داستانش را میخوانید همین احتمال را دادهاند، و الله العالم. [5]- سیره ابن اسحاق ـ ط ترکیه ـ ص 137. [6]- و در برخی نقلها مانند روایت کازرونی در کتاب«المنتقی» بعکس این ذکر شده است، ولی نقل اول صحیحتر بنظر میرسد و اشعار ابوطالب نیز که در ذیل خواهد آمد میتواند شاهدی بر صحت آن نقل باشد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 294 |