تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,137 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,052 |
خاطرهای از جبهه | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1367، شماره 87، اسفند 1367 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطرهای از جبهه در رثای حمید نماز عشا که تمام شد بچههای مسجد همه بلند شند. خبر ورود آخرین«تو» به مسجد در گوش همه پیچیده بود. حتی تعقیبات هم نخواندند. چند نفری ایستاده بودند، در مسجد غلغله عجیبی شده بود. ذهنها«تو» و تاریخ درخشان زندگی تو را مرور میکرد شاید دیشب بر همه ذهنها حاکم شده بودی. عدهای منتظر بر در مسجد ایستاده بودند. گوئی آخرین استقبال تو را هیچکس از بچههای مسجد حاضر نبود از دست بدهد. جمعی دیگر سنج و دهل را آوردند و با پای برهنه در وسط خیابان شروع بهنواختن کردند اما تو هنوز نیامده بودی. دهل که زده شد بقیه نیز دم مسجد آمدند. حمید تو که بودی که اینچنین بچهها تو را دوست داشتند، چه کرده بودی که بقول صادق فقط دوست داشتند کنار تو بنشینند ولو هیچ کاری نداشته باشند. تو چه کرده بودی که بچههای مسجد که فقط برای رمضان و محروم سیاه میپوشند در شوال برای تو سیاه پوشیدند. تو که بودی که بچههای مسجد که فقط برای امام حسین«ع» مسجد را سیاهپوش میکنند دیوارهای شبستان مسجد جزائری را که سالها رکوع و سجود و تکبیر و تشهد و خضوع و قیام تو را ثبت کرده و گریهها و دعاهای خالصانه تو را شنیده بودند برای تو سیاهپوش کردند اوین ضربههائی که بچهها بر دهل و سنج زدند گوئی راه اشک را در چشمان همه بچهها باز کرد. راهروی مسجد گرفته شده بود، عکسهای تو به دیوار مسجد نصب شده بود، با فرازهائی از وصیتنامهات که همه را بخود جلب میکرد، آخر دوباره عکسهای تو بچهها را بیاد سعید درخشان و امیر علم و سید نور میانداخت. حمید تو آیه ذکری از شهدا شده بودی در آنوقت که بودی و حالا هم. صدای زدن دهل تند و تندتر شد. یعنی که تو آمدی، وقتی تو آمدی همه چیز به هم خورد آنقدر تابوتت سریع از ماشین به روی دست بچهها افتاد که به گمانم شوق دیدار تو را از مسجد و بچهها تو را ندیده بودند و تو هم آنها را ندیده بودی ولی نمیدانم چرا به مسجد نمیآمدی. به تابوتت که نگاه کردم دیدم از ازدحام بچهها این سو و آن سو میرود ولی مگر بچهها میگذارند. به دستهای پاک بچهها نگاه کردم و به عدهای که خیز بر میداشتند که اندکی دستشان را به تخته و یا پارچه تابوتت بمالند یعنی تبرک میکردند. اما بهر صورت داخل مسجدش دی. سینهز دنها به سبک شبهای عاشورا شروع شد. حالا دگر حرکت بچهها با تو به گردابی میماند که در وسط حیاط مسجد ایجاد شده بود. بچههای گردان و مسجد معلوم نبود چه میکردند. به سرو به سینه میزدند. زیر تابوتت را میگرفتند، تابوتت را به جلو و عقبمیبردند. بالا و بالاتر هیچکس اشباع نمیشد. سیل اشکها بود که بر فرشهای مسجد میریخت. تو چه کرده بودی که بچهها برای تو اینطور گریه میکردند حاج آقای موسوی جزایری هم در محراب مسجد زانوی غم در بغل گرفته بود و انتظار آخرین دیدار تو را میکشید. بچهها از بس شوق نزدیک شدن به تو را داشتند که از هم سبقت میگرفتند، تنه میزدند. جمعی با کفش به دنبالت آمده بودند بر فرشهای مسجد و نمیدانستند که چه میکردند. حمید تو که بودی که هوش از سر همه ربوده بودی. با آمدنت، تابوتت را جلوی بچهها نشاندند که حاج صادق که تازه از سفر مشهد برگشته و یک راست به قصد آخرین زیارت تو به مسجد آمده بود تا دعای توسل را بخواند ولی مگر بچهها مجال میدادند. چراغها خاموش و روشن میشد ولی همهمه یک لحظه قطع نمیشد. حمید تو چه کرده بودی که بچهها اینقدر برایت سینه زدند و اشک ریختند. حمید تو چه کرده بودی که مردم آنقدر دور تابوتت خم میشدند که تو گوئی دراز میکشند. انگار با گذاشتن سر خود بر لبه آن قانع نمیشدند، انگار صحنه کربلاست و حسین با به دامن گذاشتن سر علی اکبر دلش آرام نمیشود و سر را به سینه میچسباند و بعد صورت به صورت فرزند دلبندش میگذارد. حمید تو چه کردی که تختههای تابوتت بر اثر ازدحام بچهها شکسته وسه تکه شد. در حدی که ناچار شدند بلافاصله بعد از دعا تو را از بچهها و ازدحامشان جدا کنند. اما مگر دلها با رفتنت آرام میگرفت. تو که رفتی دوباره بچهها به سر و سینه زدند یعنی که هنوز ماجرا تمام نشده است. تازه اول کار است. باز هم دور صادق جمع شدند و این بار به یاد تو و برای حسین«ع» نوحهخوانی کردند اما همه میدانستند که اینها بهانهای بیش نیست حالا چه وقت نوحههای شب عاشورا است، چه فرق میکند اگر شب عاشورای امام حسین نیست شب شام غریبان تو که هست و مگر سیلاب اشک با رفتنت خشک شد، هرگز. حمید تو چه پیوندی با اشک داری که حتی اگر نباشی اشکها برای تو و بیاد معصومیت تو جاری میشود. بهر تقدیر شب گذشته و ترا فردا بر سر شانههای مردم شهر دیدم که این سو و آن سو میرفتی. حمید تو تنها محبوب بچههای گردان و مسجد نبودی، محبوب همه بودی. از کنار پیاده رو که رد میشدم زن مسن و سالخوردهای را دیدم که با دیدن تو به شدت میگرید، چنان که از نزدیکترین خویشاوندان توست. یعنی جای مادرت که به دار آخرت سفرکرده است. مادرها بر تو گریستهاند قبل از همه مادر همه شهدا زهرا«س» بر تو گریسته و سر تو به دامان پاک و پر مهر خویش نهاده است. در مراسمت همه بودند چون تو با همه بودی و همه از تو درسها و خاطرهها بیاد داشته. مراسمت هم مثل دیشب بود همه میخواستند اندکی دستشان فقط به تابوتت برسد همی، اما نمیشد! بچههایت زیر و اطراف تابوتت را گرفته بودند و ول کن معامله نبودند. به یکی از آنها نگریستم در آن همه ازدحام و گرما و در آن همه حرکت و جوش و خروش گوشهای از تابوت را گرفته و چشمانش را بسته بود. انگار بر زورقی بر سطح دریائی آرام بخواب رفته است. حمید با تو چه میگفت. از تو چه میخواست. تو با او چه میگفتی. قدری تابوتت را گرفتم اما رها کردم. دیگران نباید بینصیب بمانند این عقده بر دل هیچکس نباید بماند. گوئی، بچهها و دوستان میخواستند اینجوری ادای دین کنند. شاید خیال میکردند اینجوری برای تو کاری میکنند. در جمعیت چشمم به علیرضا افتاد، همه به سینه میزدند و به نوحه حاج آل مبارک پاسخ میدادند اما او بر سر میزد. شاید خیلیها به سر میزدند. بار دیگر تو را به زحمت از بچهها جدا کردند. اما صدای بچهها دیگر در نمیآمد. همه میگفتند الوداع ای شهید. یعنی که دیگر دیدار ما به قیامت ای کاش گوش شنوائی پاسخ تو را که مهربانانه به بچهها جواب می دادی میشنید و به بچهها میگفت که این ظاهر توست که آرام و خاموش است. اما باطنت نکته ها و سخنها دارد. نمازت را آقای موسوی خواند اما تو چه کرده بودی که حین نماز هم صدای گریه بچهها میآمد. در جبهه جلوی بچهها به نماز میایستادی. اکنون هم جلوی بچهها بودی. حمید تو همیشه از ما جلوتر بودی مثل نماز. تو را در قبر گذاشتند. با مهری از تربت حسین«ع» که بچهها از کربلا آورده بودند صدای همهمه مردم و بچهها نمیگذاشت که صدای تلقین حتی به من که بالای سرت بودم برسد. صورتت را که باز کردندآخرین نگاهم به تو افتاد قدر آرام گرفته بودی. گوئی از رنج و خستگی هفت سال تلاش و نبرد خستگی ناپذیر در منطقه رها شده بودی بیاد جملهای افتادم که به بچهها وقتی در مسجد خبر شهادتت را با گریه بمن دادند گفتم حمید اجرش را گرفت و راحت شد. قبر که بسته شد همه دیگر از خود بیخود شده بودند. حمید واقعا دیگر تو نیستی؟ چگونه مگر میشود باور کرد. مگر مالکیه و سوسنگر و بستان و هویزه و جفیر و هور و نیزارهای مجنون تو را از یاد میبرند که بچهها از یاد ببرند. نه تو هیچوقت از یادها نخواهی رفت. یاد تو هیگاه فراموشی بچهها نخواهد شد. مگر اینکه بچهها خدشان را فراموش کنند. آخ مگر تو خود بچهها نبودی؟ و چه بگویم عزیزتر از خودشان نبودی؟ ظهر که خانوادهات از بچهها برای نهار دعوت کرده بودند باز همه بودند. در گوشهای از مسجد طالب زاده محمدرضای عزیزت را دیدم که بر دامن دائیاش انگشت نمای بچهها شده بود. آرام خوابیده بود آخر او هم صبح با خواهر کوچکش و مادرش در مراسم تشیع تو شرکت کرده بود. اینقدر خسته بود که با آن همه سروصدا و رفت و آمد بیدار نمیشد. گوئی خواب شیرین پدر را که چند روزی است او را ندیده است میبیند. حمید تو بخواب او نیامده بودی؟ والسلام داغدارت ـ غلامعلی رجائی 10/3/67
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 162 |