تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,065 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,011 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1368، شماره 90، خرداد 1368 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفته ها و نوشته ها طمع های بیجا یحیی بن عمران گوید: از امام صادق (ع)شنیدم که فرمود: 1ـ آدم متکبر و خود پسند نباید طمع در خوشنامی و ستایش نیکو از دیگران کند. 2ـ شخص حیله گر و نیرنگ باز نباید طمع در فراوانی دوستان کند. 3ـ نباید بی ادب در شرافت طمع کند. 4ـ و نه بخیل در پیوند خویشاوندی، 5ـ و نه مسخره گو در دوستی و رفاقت راستین دیگران، 6ـ و نه کم اطلاع از احکام دین در منصب قضاوت، 7ـ و نه غیبت کننده در سالم ماندن از تعرض مردم، 8ـ و نه حسود در آرامش قلب و آسایش خاطر، 9ـ و نه کسی که به گناه کوچک کیفر می دهد در آقائی و بزرگی، 10ـ و هم چنین نباید کم تجربه ای که رأی خود را می پسندد، در ریاست و فرمانروائی طمع بکند.
اسراف! بر ذوق جوانمردان، طریقت اسراف آن است که حظّ نفس در آن است و گرچه حبه ای بود یا ذره ای! به موسی وحی آمد که: یا موسی! خواهی که همه آن رود که مراد تو بود، حظّ نفس خود درباقی کن و مراد خود فدای مراد ازلی کن. تو بنده ای و بنده را مراد نیست و حظّ خود دیدن سیرت جوانمردان نیست و از خود باز رستن جز کار صدیقان نیست: تا با تو توئی ترا به خود ره ندهند چون بی تو شدی ز دیده بیرون ننهند
یک پیراهن، دو پیراهن نشود! ترکان متوکل را کشتند و پسرش معتز به جایش نشست. مادر
معتز پیراهن خونین متوکل را هر روز به او نشان می داد و به خونخواهی تحریضش می
نمود و معتز آن را نادیده می گرفت هیچ نمی گفت، تا روزی باز آن پیراهن را آورد و
صدا به شیون و گریه بلند کرد. معتز گفت: «بس کن که ترسیم یک پیراهن، دو پیراهن
نمی شود»! به چه زبانی سکوت!! پرگوی خودستائی نزد حکیمی لاف می زد که بر سه زبان مسلط است و می تواند با آن زبانها نطق کند. حکیم گفت: بفرمائید که به چه زبانی می توانید سکوت کنید؟!
آسایش ایوب طبیب می گوید: آسایش تن در کم خوراکی است و آسایش روح در کم گناهی و آسایش دل در بی خیالی است و آسایش زبان در کم گوئی.
احول قطب الدین مولانا قطب الدین شیرازی از احولی بر سر طعن پرسید: راست است که احول یکی را دو می بیند؟ گفت: راست است به دلیل آنکه من مولانا را چهار پای می بینم!
دل که نظر گاه اوست... سنت عاشقان چیست؟ برگ عدم ساختن گوهر دل را زتَف، مجمر غم ساختن زر چه بود جز صنم، پس نپسدد خدا دل که نظر گاه او است، جای صنم ساختن
ترا جویم که درمانم تو دانی اگر درمان بیمار از طبیب است مرا خود رنج و تیمار از طبیب است مرا تا باشد این درد نهائی ترا جویم که درمانم تو دانی اگر خورشید روی تو بر آید شب تیمار و رنج من سر آید
خدایا، جانش را بستان! درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد، حجاج بن یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت: دعای خیری بر من بکن. گفت: خدایا! جانش را بستان! گفت: بهر خدای این چه دعا است؟ گفت: این دعای خیر است ترا و جمله مسلمانان را. ای زبردست زیردست آزار گرم تا کی بماند این بازار؟ به چه کار آیدت جهانداری؟ مردنت به که مردم آزاری
لیطمئن قلبی! همسایه اصمعی از وی چند درهم وام خواست. اصمعی از وی گروی طلبید. همسایه گفت: مگر به من اعتماد نداری؟ اصمعی پاسخ داد: مگر حضرت ابراهیم به خدا اعتماد نداشت که عرض کرد: «لیطمئن قلبی»؟ من هم به تو اطمینان دارم ولی «لیطمئن قلبی»!
امنیت راه شخصی سفر می کرد و کیسه ای پر از پول با خود داشت، در صحرا به خیال آن افتاد که ممکن است دزدها برای ربودن کیسه پول او را هم به قتل برسانند، ناچار آن کیسه پول را به دور انداخت و با اطمینان خاطر و فراغت بال، بی آنکه عجله داشته باشد، راه خود را گرفت و روانه شد. مسافر دیگری که همان راه را می پیمود پول را برداشت و چون به او رسید، پرسید: آیا این راه امن است؟ گفت: اگر آن چیزی را که من بدور انداختم برنداشته باشی، راه امن است و اگر برداشته ای آماده هر گونه خطری باش.
جگر حسود! علی بن عبید زنجانی مریض بود. جاحظ به عبادتش رفت و پرسید: چه دلت می خواهد بخوری؟ گفت: جگرحسود و زیان سخن چین و چشم رقیب!
سیلی نقد! شخصی از کوچه ای عبور می کرد، جوانی بدون جهت همین که به او رسید، سیلی محکمی به گوش او نواخت. آن شخص گریبان جوان را گرفت و نزد قاضی برد و قضیه خود را نقل کرد. قاضی گفت: باید این جوان دو درهم جریمه بدهد. جوان گفت: پول همراه ندارم، اجازه بدهید از منزل بیاورم! قاضی چون صورت ظاهر جوان را آدم خوش لباس و منظمی دید به او اجازه داد برود! جوان رفت و تا یک ساعتی برنگشت. آن شخص که حوصله اش بسر آمده بود، بلند شد جلو قاضی ایستاد و کشیده محکمی به صورت او نواخت و گفت: ببخشید، چون من عجله دارم، شما دو درهم جریمه را برای خود بگیرید!
نتیجه غیبت شخصی به دیدن یکی از حکما رفت و از شخص غایبی، غیبت و بدگوئی نمود. مرد حکیم در تمام مدت سکوت کرد و هیچ نگفت. آن مرد خواست اثرات گفتارش را در حکیم بداند گفت: از زیارت شما خیلی مسرور شدم. حکیم گفت: ولی من از این ملاقات، ملول و افسرده شدم چون سه بدی از این دیدار به من دست داد: 1ـ آن که خود تو که نزد من امین و محترم بودی، دیگر آن ارزش و احترام را نداری. 2ـ آن که مرا نسبت به یک دوست قدیمی بدبین کردی، چون او را دشمن من قلمداد نمودی. 3ـ آنکه آرامش خاطر را از من سلب کردی و مرا از عیادت حق بازداشتی.
نانِ خود خوردن... دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری، این توانگر، درویش را گفت که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته اند: «نان خود خوردن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن».
شاعر یا دزد فرمانروای فارس روزی دید که اعشی قیس، شاعر معروف عرب چیزی می خواند. گفت: این کیست؟ گفتند: سرود گوی تازی است. گفت: چه می گوید؟ گفتند: شعری به این مضمون می خواند: همه شب تا به صبح بیدارم گر چه نی عاشقم نه بیمارم گفت: اگر نه بیمار است و نه عاشق و باز شبها بیدار می ماند، پس ناچار دزد است.
یک عالِم و نیم! عالم زادده ای درس نمی خواند، گفتند: چرا درس نمی خوانی؟ گفت: از درس خواندن و عالِم شدن بی نیازم، زیرا هم اکنون عالِم و نیم ام! گفتند: چرا؟ گفت: اولاـ شنیده اید که گفته اند: «ولد العالِم نصف العالِم»، من هم که عالِم زاده ام، پس این نصف عالِم! دوم ـ آن که گفته اند: « الخطّ نصف العلم» من هم که خوب مشق کرده ام و خوش نویسم، این هم نصف عالم! سوم ـ آن که چون گفته اند: «لا ادری نصف العلم» من هم که هیچ نمی دانم، پس جمعا اکنون یک عالم و نیم هستم!!
صابون طمع شوی ابوعبدالله فارسی قاضی بلخ بود. دوستش ابو یحیی حمادی نامه ای به او نوشت و گله کرد که چرا از محصولات بلخ برای ما هدیه نمی فرستی؟ قاضی یک عدل صابون برای او فرستاد و نوشت: این را فرستادم که طمعت را بشوئی!
شاخ خواجه نصرالدین! خواجه نصرالدین طوسی، در مدت بیست سال کتابی در مدح اهل بیت نوشت. پس آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفه عباسی برساند. خلیفه با این حاجب در میان شط بغداد تفرّج می کرد. محقق طوسی کتاب را نزد خلیفه گذاشت و او به این حاجب داد. این حاجب چون ناصبی بود، کتاب را به شط انداخت. سپس از خواجه پرسید: ـ آخوند! اهل کجائی؟ خواجه گفت: از اهل طوسم! ابن حاجب گفت: شاخ تو کجا است؟! (در قدیم مثلی بود که مردم طوس را گاو می خواندند!) خواجه به شوخی در جواب گفت: شاخ من در طوس است و آن را همراه نیاورده ام، می روم و آن را می آورم! به هر حال، خواجه با نهایت ملال خاطر به دیار خود بازگشت و دگرگونیهای روزگار او را به وزارت هلاکو خان کشانید و دست هلاکو را گرفت به بغداد آورد. در آن روز که هلاکو، خلیفه عباسی را کشت، خواجه شخصی فرستاد تا ابن حاجب را حاضر ساختند. ابن حاجب آمد پیش روی ایشان بایستد. خواجه در حالی که اشاره به هلاکو می کرد به ابن حاجب گفت: ـ آن شاخی که گفتم این است که اکنون همراه آورده ام!
ادب سخن گفتن یکی از حکماء می گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، هم چنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند. خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش
برخی از خواص عسل 1ـ هیچ میکربی و هیچ گونه قارچی نمی تواند بر عسل رشد و تولید مثل کند. 2ـ عسل هرگز فاسد نمی شود و هیچ گاه ویتامین های خود را از دست نمی دهد. 3ـ ارزش غذائی عسل 320 تا 330 کالری برای هر صد گرم می باشد. 4ـ مواد و عناصر موجود در عسل عبارتند از: گلوکزـ لولزـ ساکارزـ صمغ ـ دکسترین ـ مواد آلبومینوئید ـ مواد معدنی ـ سولفات هاـ انواتین ـ اسید فورمیک و آب. از مواد معدنی: پتاسیم، آهن، فسفر، ید، منیزیم، سرب، منگنز، آلمینیوم، مس. ویتامین ها: آ ـ ب ـ ث ـ د ـکاـ ای و برخی هورمونها.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 79 |