تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,959 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
وفات ابوطالب و خدیجه | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1368، شماره 94، مهر 1368 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بخش سوم درس هائی از تاریخ تحلیلی اسلام وفات ابوطالب و خدیجه قسمت بیست و چهارم حجة الاسلام و المسلمین رسول محلاتی یک تذکر در پایان این بحث تذکر این مطلب نیز مناسب است که در پاره ای از نقل ها مانند روایتی که ابن شهر آشوب از کتاب « المعرفة » ابن مندة نقل می کند اینگونه آمده است که : « توفیت خدیجة بمکة من قبل ان تفرض الصلاة علی الموتی ».[1] یعنی خدیجه در مکه از دنیا رفت پیش از آنکه نماز مردگان واجب شده باشد... و روی این نقل ممکن است بگوید : در گفتار ابن کثیر هم ممکن است تصحیف یا سقطی رخ داده و جمله « علی الموتی » افتاده باشد و منظور همین نماز مردگان باشد... ولی صرف نظر از اصل مطلب که باید در جای خود درباره̾ صحت و سقم آن بحث شود که آیا نماز میت چه زمانی فرض شد و آیا جدای از سایر نمازها فرض شده... در ذیل همین روایت ابن شهر آشوب که از کتاب مزبور نقل می کند مطلبی هست که بر خلاف مشهور و بلکه نقل متواتر اهل تاریخ است و باز هم موجب ضعف این روایت می شود، زیرا به دنبال عبارت فوق که ذکر شد چنین است که می گوید : « و سمّی ذلک العام عام الحزن، و لبث بعد هما بمکّة ثلاثة اشهر، فأمر اصحابه بالهجرة الی الحبشه فخرج جماعة من اصحابه بأهالیهم، و ذلک بعد خمس من نبوّته... ». یعنی و آن سال سال اندوه نامیده شد و رسول خدا پس از مرگ آن دو ( یعنی خدیجه و ابوطالب ) سه ماه در مکه ماند سپس به یاران خود دستور هجرت به حبشه را داد و گروهی از یارانش به همراه خانواده های خود بدانجا هجرت کردند، و همه̾ این ماجرا پنج سال پس از بعثت آن حضرت بود... که همانگونه که میدانید این مطلب بر خلاف همه̾ نقل ها است که هجرت به حبشه و مرگ ابوطالب و خدیجه همگی در سال های هفتم و دهم بوده و با این عبارت سازگار نیست... باری بهتر آن است که این بحث را به همین جا خاتمه داده و به بحث دیگری بپردازیم و آن ماجرای سفر رسول خدا به طائف است که ما در آغاز اصل ماجرا را از روی کتاب های تاریخی نقل می کنیم و سپس به تذکراتی که لازم است می پردازیم : سفر طائف از روی هم رفته̾ تواریخ چنین بر می آید که پس از فوت ابوطالب و از دست دادن آن حامی و پناه بزرگ، رسول خدا صلی الله علیه و آله در صدد برآمد تا در مقابل مشرکین حامی و پناه تازه ای پیدا کند و در سایه̾ حمایت او به دعوت آسمانی خویش ادامه دهد، از این رو در موسم حج و ایام زیارتی دیگر به نزد قبائلی که به مکه می آمدند می رفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها می خواست او را در پناه حمایت خویش گیرند تابهتر بتواند رسالت خویش را تبلیغ کند و از آن جمله به ایشان می فرمود : من شما را مجبور به چیزی نمی کنم، هرکه خواهد از روی میل و رغبت دعوتم را بپذیرد و گرنه من کسی را مجبور نمی کنم، من از شما می خواهم مرا از نقشه ای که دشمنان برای قتل من کشیده اند محافظت کنید تا تبلیغ رسالت پروردگار خود را بنمایم و بالاخره هر چه خدا می خواهد نسبت به من و پیروانم انجام دهد. ابولهب نیز که همه جا مراقب بود تا پیغمبر خدا با قبائل عرب تماس نگیرد و از پیشرفت اسلام جلوگیری می کرد به دنبال آن حضرت می آمد و می گفت : این برادر زاده̾ من دروغگو است سخنش را نپذیرد، و برخی هم مانند قبیله̾ بنی حنیفه آن حضرت را به تندی از خود راندند. رسول خدا صلی الله علیه و آله در این میان به فکر قبیله̾ ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به همین منظور با یکی دو نفر از نزدیکان خود چون علی علیه السلام و زید بن حارثة و یا چنانچه برخی گفته اند : تنها در یکی از شب های آخر ماه شوال سال دهم بعثت [2] به سوی طائف حرکت کرد [3] و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمر و بن عمیر بودند رفت، نام یکی عبد یا لیل و آن دیگری مسعود و سومی حبیب بود. پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیّت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند، امّا آنها تقاضایش را نپذیرفته و هرکدام سخنی گفتند یکی از آنها گفت : من پرده̾ کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاده باشد ! دیگری گفت : خدا نمی توانست کس دیگری را جز تو به پیامبری بفرستد ! سومی ـ که قدری مؤدّب تر بود گفت : به خدا من هرگز با تو گفتگو نمی کنم زیرا اگر تو چنان چه میگوئی فرستاده از جانب خدا هستی و در این ادّعا که می کنی راست می گوئی پس بزرگتر از آنی که من با تو گفتگو کنم، و اگر دروغ می گوئی و بر خدا دروغ می بندی پس شایستگی آن را نداری که با تو سخن بگویم. رسول خدا صلی الله علیه و آله مأیوسانه از نزد آنها برخاست ـ و به نقل ابن هشام ـ هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان ردّ و بدل شده بود آگاه نسازند، و این بدان جهت بود که نمی خواست سخنان عبد یا لیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخی آنان نسبت بدان حضرت گردد، و شاید هم نمی خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش در مکّه برسد و موجب شماتت آنها شود.
امّا آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند، و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاء آن حضرت کردند، و همین سبب شد تا چون رسول خدا صلی الله علیه و آله خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزاء بگشایند و بلکه پس از چند روز توقّف، روزی بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهای مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند. رسول خدا صلی الله علیه و آله به هر ترتیبی بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد، و در سایه̾ دیواری از باغ های خارج شهر آرمید تا قدری از خستگی رهائی یابد و خون پاهای خود را پاک کند، و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعی و پناه گاه همیشگی خود ـ یعنی خدای بزرگ ـ کرده و شکوه حال بدو برد، و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت : « اللّهم الیک اشکو ضعف قوّتی، و قلّة حیلتی و هوانی علی النّاس یا أرحم الرّاحمین، انت ربّ المستضعفین و انت ربّی، إلی من تکلنی، الی بعید یتهجّمنی، ام الی عدو ملّکته امری، ان لم یکن بک علیّ غضب فلا ابالی ولکن عافیتک هی اوسع لی، اعوذ بنور وجهک الّذی اشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدّنیا و الآخرة من ان تنزل بی غضبک او یحلّ علیّ سخطک، لک العتبی حتّی ترضی ولا حول ولا قوّة الّا بک ». ـ پروردگارا من شکوه̾ ناتوانی و بی پناهی خود و استهزاء مردم را نسبت به خویش به درگاه تو می آورم ای مهربان ترین مهربان ها ! تو خدای ناتوانان و پروردگار منی، مرا در این حال بدست که می سپاری ؟ بدست بیگانگانی که با ترشروئی مرا برانند یا دشمنی که سرنوشت مرا بدو سپرده ای ! خداوندا ! اگر تو بر من خشمناک نباشی بکی ندارم ولی عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است. من بنور ذاتت که همه̾ تاریکی ها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح می کند پناه می برم از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضب بر من فرو ریزد، ملامت ( یا باز خواست ) حق تو است تا آنگاه که خوشنود شوی و نیرو و قدرتی جز بدست تو نیست. دیوار باغی که آن حضرت بدان تکیه زده و به راز و نیاز با خدای مشغول بود، تاکستانی بود متعلق به عتبه و شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آن جا بودند، و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزگوار ترحّم کرده و به غلامی که در باغ داشتند و نامش « عدّاس » و به کیش مسیحیّت میزیست دستور دادند خوشه̾ انگوری بچیند و برای آن حضرت ببرد. عدّاس طبق دستور آن دو خوشه̾ انگوری چیده و در ظرفی نهاد و برای رسول خدا صلی الله علیه وآله آورد، عداس دید چون رسول خدا صلی الله علیه و آله خواست دست به طرف انگور دراز کند و خواست دانه ای از آن بکند و تناول نماید « بسم الله » گفت و نام خدا را بر زبان جاری کرد، عدّاس با تعجّب گفت : این جمله که تو گفتی در میان مردم این سرزمین معمول نیست، رسول خدا پرسید : ـ تو اهل کدام شهر هستی و آئین تو چیست ؟ عدّاس ـ من مسیحی مذهب و اهل نینوی هستم ! رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ از شهر همان مردان شایسته ـ یعنی ـ یونس بن متی ؟ عدّاس ـ یونس بن متی را از کجا می شناسی ؟ فرمود ـ او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده̾ خدایم. عدّاس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روی پاهای خون آلود وی افتاد. عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند : این مرد غلام ما را از راه بدر برد ! و چون عدّاس به نزد آن دو برگشت از او پرسیدند : چرا سر و دست و پای این مرد را بوسیدی ؟ گفت : کاری برای من بهتر از این کار نبود، زیرا این مرد از چیزهائی خبر داد که جز پیغمبران کسی از آن چیزها خبر ندارد ! عتبه و شیبه بدو گفتند : ولی مواظب باش این مرد تو را از دین و آئینی که داری بیرون نبرد که آئین تو بهتر از دین او است. ضمنا مدت توقف آن حضرت را در طائف، برخی ده روز و برخی یک ماه ذکر کرده اند [4]. بازگشت رسول خدا صلی الله علیه و آله طبرسی (ره ) از علی بن ابراهیم نقل کرده هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه وآله از طائف بازگشت و به نزدیکی مکه رسید چون به حال عمره بود و می خواست طواف و سعی انجام دهد درصدد برآمد تا در پناه یکی از بزرگان مکه درآید و با خیالی آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد، از این رو مردی از قریش را که در خفاء مسلمان شده بود دیدار کرده فرمود : به نزد اخنس بن شریق برو و بدو بگو : محمد از تو می خواهد او را در پناه خود در آوری تا اعمال عمره̾ خود را انجام دهد ! مرد قرشی به نزد اخنس آمد و پیغام را رسانید و او در جواب گفت : من از قریش نیستم بلکه جزء هم پیمانان آنها هستم و ترس آن را دارم که اگر این کار را بکنم آنها مراعات پناه مرا نکنند و عملی از آنها سر زند که برای همیشه موجب ننگ و عار من گردد. مرد قرشی بازگشت و سخن او را بحضرت گفت، پیغمبر به او فرمود : نزد سهیل بن عمرو برو و همین سخن را به او بگو، و چون مرد قرشی پیغام را رسانید سهیل نپذیرفت و برای بار سوم رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به نزد مطعم بن عدی فرستاد و مطعم حاضر شد که آن حضرت را در پناه خود گیرد تا طواف و سعی و عمره را انجام دهد، و بدین ترتیب رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد مکه شد و برای طواف به مسجد الحرام آمد. ابوجهل که آن حضرت را دید فریاد زد : ای گروه قریش این محمد است که اکنون تنها است و پشتیبانش نیز از دنیا رفته اکنون شما دانید با او ! طعیمة بن عدی پیش رفته گفت : حرف نزن که مطعم بن عدی او را پناه داده ! ابوجهل بیتابانه نزد مطعم آمد و گفت : از دین بیرون رفته ای یا فقط پناهندگی او را پذیرفته ای ؟ مطعم گفت : از دین خارج نشده ام ولی او را پناه داده ام، ابوجهل گفت : ما هم به پناه تو احترام می گذاریم، و از آن سو رسول خدا صلی الله علیه و آله چون طواف و سعی را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشکّر فرمود : پناه خود را پس بگیر ! مطعم گفت : چه میشود اگر از این پس نیز در پناه من باشی ؟ فرمود دوست ندارم بیش از یک روز در پناه مشرکی بسر برم، مطعم نیز جریان را به قریش اطلاع داده و اعلان کرد : محمد از پناه من خارج شد. داستان ایمان جنّیان برخی از سیره نویسان چون ابن هشام در سیره و ابن اثیر در کامل و طبری در تاریخ خود [5] ماجرای ایمان جنیّان به رسول خدا را که در سوره̾ احقاف و سوره̾ جن در قرآن کریم ذکر شده مربوط به همین سفر دانسته و گفته اند : هنگامی که رسول خدا (ص) از طائف باز می گشت به جائی رسید به نام « نخلة» [6] در آنجا در دل شب به نماز ایستاد، و در آن حال چند تن از جنّیان عبورشان بدانجا افتاد، و قرآنی را که رسول خدا (ص) می خواند شنیدند و پس از استماع آیات قرآنی ایمان آورده و به نزد قوم خود بازگشته و آنها را به اسلام و ایمان به رسول خدا (ص) دعوت نمودند... متن آیاتی که در سوره̾ مبارکه̾ احقاف است اینگونه است : « و اذ صرفنا الیک نفرا من الجنّ یسمعون القرآن فلمّا حضروه قالوا انصتوا فلمّا قضی ولّوا الی قومهم منذرین، قالوا یا قومنا انّا سمعنا کتابا انزل من بعد موسی مصدّقا لما بین یدیه یهدی الی الحقّ و الی طریق مستقیم، یا قومنا اجیبوا داعی الله و آمنوا به یغفرلکم من ذنوبکم و یجرکم من عذاب الیم، و من لا یجب داعی الله فلیس بمعجز فی الارض و لیس له من دونه اولیاء اولئک فی ضلال مبین » [7]. یعنی ـ و چون تنی چند از جنّیان را سوی تو آوردیم که قرآن را بشنوند و چون نزد او حاضر شدند به یکدیگر گفتند : گوش فرا دهید، و چون به پایان رسید آنها به نزد قوم خود در حالیکه بیم دهندگانی بودند بازگشتند، و بدان ها گفتند : ای قوم ما،ما کتابی را استماع کردیم که پس از موسی نازل شده وتصدیق کننده̾ کتاب های پیش از آن است و به حق و راه راست هدایت می کند، ای قوم ما دعوت گر خدا را اجابت کنید و بدو ایمان آورید، تا گناهان شما را بیامرزد و از عذاب دردناک شما را برهاند، و کسی که پاسخ دعوت گر خدا را ندهد در روی زمین فرار نتواند کرد. و جز خدا دوستدار و پشتیبانی ندارد که آنها در گمراهی آشکار هستند. و در آغاز سوره̾ مبارکه جنّ این گونه است : «... قل اوحی الیّ انّه استمع نفر من الجنّ فقالوا انّا سمعنا قرانا عجبا، یهدی الی الرّشد فآمنّا به ولن نشرک بربّنا أحد... ». تا به آخر آیاتی که در آن سوره̾ مبارکه درباره̾ جنّیان ذکر شده... امّا بیشتر مفسران برای این آیات و ماجرای ایمان جنّیان شأن نزول دیگری ذکر کرده و آن را مربوط به سفر رسول خدا (ص) به همراه جمعی از اصحاب به بازار « عکاظ » دانسته اند، و به همین مضمون روایاتی هم در صحیح مسلم و بخاری آمده است. و در حدیث دیگری که در تفسیر مجمع البیان آمده از علقمه بن قیس روایت کرده که گوید : به عبدالله بن مسعود گفتم : چه کسی از شما در داستان شب جنّ همراه رسول خدا (ص) بودید ؟ وی گفت : کسی از ما با آن حضرت نبود، سپس داستان را این گونه بیان کرده گفت : شبی آن حضرت را نیافتم و مفقود گردید، و ما نگران شده فکر کردیم دشمنان او را ربوده و یا از ترس آن ها گریخته و به همین منظور به جستجوی آن حضرت به درّه های مکّه رفتیم و ناگهان دیدیم که از طرف « حراء « می آید، عرض کردیم : ای رسول خدا کجا بودی که ما نگران شدیم و شب را در ناراحتی و نگرانی بسر بردیم ؟ حضرت فرمود : « انّه اتانی داعی الجنّ فذهبت اقرئهم القرآن ». دعوت کننده̾ جنّیان نزد من آمد و من رفتم تا قرآن را برایشان بخوانم... ! عبدالله بن مسعود گوید : سپس آن حضرت ما را به همراه خود برد و جای آن ها و جائی را که آتش در آن افروخته بودند بما نشان داد، ولی قبل از آن کسی از ما همراه آن حضرت نرفته بود [8]. و در پاره ای از روایات و تفاسیر نام و عدد آنها را نیز ذکر کرده و گفته اند : آن ها هفت نفر بودند، و در روایت دیگری آمده که ایشان از قبیله̾ « بنیشیصبان » بودند که شماره شان از جنّیان دیگر بیشتر و عموما لشکر شیطان از همان ها است [9]. و به هر صورت در این روایات نامی سفر طائف و برخورد آن حضرت با جنّیان در آن سفر ذکر نشده و برخی آن را مربوط به سالهای نخست بعثت دانسته و برخی از سیره نویسان و تحلیل گران احتمال تعدّد آن را داده و گفته اند ممکن است : ماجرای ایمان جنّیان به رسول خدا (ص) و قرائت قرآن بر ایشان چند بار اتفاق افتاده باشد [10] و الله العالم.
3- در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ( ج 14 ـ ص 97 ـ ط جدید ) نقل کرده که فقط علی علیه السلام همراه آن حضرت بود، و در همان کتاب ( ج 4 ـ ص 127 ) از مدائنی روایت کرده که علی علیه السلام و زید هر دو با آن حضرت بودند، و در سیره ابن هشام آمده تنها به طائف سفر کرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 77 |