تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,477 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
چرا امام رضا(ع) ولایتعهدی را پذیرفت؟! | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1370، شماره 114، خرداد 1370 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
«یازدهم ذیقعده، سالروز میلاد فرخنده هشتمین اختر تابناک ولایت بر شیعیان مبارکباد» چرا امام رضا(ع) ولایتعهدی را پذیرفت؟! امام علی بن موسی الرضا(ع) در روز جمعه یازدهم ذی القعده سال 153 هجری و بقولی در سال 148 در مدینه منوره به دنیا آمد. مادرش نجمه که معروف به ام ولد یا ام البنین هم بوده است، میگوید: هنگامی که به فرزندم علی حامله بودم، هرگز سنگینی بارداری را احساس نکردم و همواره در وقت خواب، از درونم صدای تسبیح و تهلیل و تمجید خدای میشنیدم، پس هرگاهی وحشت میکردم و برمیخاستم ولی پس از بیدار شدن چیزی را نمیشنیدم. و وقتی که فرزندم متولد شد، دستش را بر زمین گذاشت و سر به آسمان بلند کرد و دیدم لبهایش حرکت میکنند گوئی چیزی میگوید، پس پدرش موسی بن جعفر علی(ع) بر من وارد شد و فرمود: این کرامت پروردگار بر تو مبارک باد ای نجمه. سپس علی را در پارچه سفید پیچیده و به او سپردم. حضرت در گوش راستش اذن و در گوش چپش اقامه گفت سپس او را به من رد کرد و فرمود: او را بگیر که او بقیة الله در زمین است. امام رضا(ع) مانند دیگر امامان معصوم«ع» جز رضایت خدا و عمل به وظیفه شرعی، هدفی و انگیزهای نداشت و اگر در تاریخ زندگی امامان، سیاستهای مختلفی را مشاهده میکنیم، منشأ و اصل همه سیاستها، عمل به وظیفه و کسب رضایت الهی و خدمت به اسلام و مسلمین بوده است که گاهی امامان با شدت برخورد و گاهی در اثر فشار و اختناق فوق العاده، با قتیهب رخورد میکردند و شاید موردی که امام هشتم و پیش از آن حضرت امام مجتبی(ع) داشتند که ازآن به صورت ظاهر و نزد افراد نادان، بوی سازش میآید، سختترین وضعیت بوده است و خدا میداند که امام هشتم«ع» با قبول کردن ولایتعهدی ممون، چه رنج و محنتی متحمل شده و چه غربت دردناکی داشته است که هر چه بر غربت و مظلومیت آن حضرت، خود بگریند، باز هم کم است. به هرحال امام رضا(ع) برای حفظ اسلام، ولایتعهدی مأمون را به ظاهر پذیرفت. حال برای اینکه شرایط زمان امام را مورد بررسی قرار دهیم، لازم است قبلا وضعیت مأمون را مدنظر قرار داده و سپس به انگیزههای امام پی ببریم که به خواست خداوند، در این بخش از مقاله، قسمت اول را فهرستوار بررسی میکنیم. مأمون چرا خراسان را مرکز خلافت قرار داد؟ با اینکه هارون الرشید، پیش از مرگش، سفارشهای زیادی در مورد مأمون کرده بود، با این حال وصیت کرده بود که امین، خلافت را به دست بگیرد و پس از او خلافت به مأمون منتقل شود زیرا مادر امین عرب بود ولی مادر مأمون فارس، گو اینکه امین را برادرش مامون نیز بزرگتر بود و اگر میخواست مأمون را مقدم بدارد، اعراب و خویشاوندان خود را از دست میداد و خلافت به هیچکدام از دو فرزندانش نمیرسید، هر چند برای او قطعی و مسلم بود که امین توان بدست گرفتن چنان حکومت پرآشوب و فتنهای را ندارد و مأمون از قابلیتهای فوقالعادهای برخوردار است. و بدینسان هارونالرشید ترجیح میداد که مأمون در خراسان بماند و ولایت آن سامان را عهدهدار باشد ولی امین در مرکز خلافت قرار گرفته و قدرت را بدست گیرد. بهر حال هارون از دنیا رفت و امین قدرت را بدست گرفت ولی دیری نپائید که مأمون بجنگ با برادرش برخاست و بطور فجیعی او را به قتل رساند و در آغاز، پایههای حکومتش را بر خون برادرش استوار ساخت تا هشداری به تمام خویشاوندان و دیگر افرادی باشد که در سر، انگیزههای قدرت میپروراندند. ولی این قتل در اوائل امر، برای او بسیار گران آمد و خویشانش، علم مخالفت با او را ـ با احتیاط و مخفیانه ـ بلند کردند و اعراب که چندان دلخوشی از او نداشتند، دشمنی و کینهشان دو چندان شد. مأمون که با کشتن برادر، خیال رفتن به بغداد و نشستن بر اریکه پدر را داشت، همین کار باعث شد، از رفتن به بغداد، امتناع نماید و در خراسان بماند و همانجا را پایتخت خود قرار دهد، و حتی آنگاه که نیت رفتن به بغداد را کرد، فضل بن سهل به او گفت: «ما هذا بصواب؛ قتلت بالأمس اخاک و ازلت الخلافة عنه بنو ابیک معادون لک، و اهل بیتک و العرب... و الرأی أن تقیم بخراسان، حتی تسکن قلوب الناس علی هذا و یتناسوا ما کان من امر اخیک» ـ این هرگز درست نیست، تو دیروز برادرت را به قتل رساندی و خلافت را از او سلب کردی و امروز بیگمان فرزندان پدرت و اهل بیتت و اعراب با تو دشمناند و کینه تو را در قلب خود دارند، پس نظر ما این است که در خراسان بمانی تا قلوب مردم تسکین شود و موضوع کشتن برادرت را از یاد ببرند. بهر حال مأمون در خراسان ماند ولی اوضاع در آنجا نیز به نفعش نبود، زیرا ایرانیان از این برخوردها متنفر شده بودند و در سویدای دل، عشق به آل محمد میپروراندند و در گوشه و کنار، مشغول جمعآوری یاران برای قیام علیه عباسیان شدند و روزانه گزارش عصیان و تمرد مردم به گوش مأمون رسانده میشد. و این عصیانها تا آنجا پیش رفت که به برخی از نزدیکان او هم رسید. به عنوان نمونه، ابوالسرایا که روزی جزء گروه مأمون بود با ارتشی مجهز به جنگ با او پرداخت که بیش از ده ماه به طول انجامید تا مأمون توانست اور ا به قتل برساند که در این حادثه مورخین نوشتهاند تنها 200 هزار نفر از سپاهیان مأمون کشته شدند. در بصره، یمن، مکه، مدینه، مدائن، واسط و اماکن دیگری کم و بیش حرکتهایی علیه حکومت به وقوع میپیوست. احتمال قیام و انقلاب علیه مأمون بنابراین بر مأمون لازم بود، دست به اقدامی بزند که آبروی از بین رفتهاش در میان خویشان برگردد و در اعراب و ایرانیان نفوذ کند. خطری که بیش ازهمه متوجهش بود و وحشت زیادی از او داشت، خطری بود که از مدینه و از امام هشتم سلام الله علیه احساس میکرد، پس برای اینکه از رهبر بلا منازع شیعیان بتواند تاییدی بگیرد که خلافت خویش را مشروع جلوه دهد و از سوی دیگر، قدرت او و پیروانش را کنترل کند، نزدیک شدن به امام هشتم بود که با اندیشه زیاد، به این نتیجه رسید که تنها راه نزدیک شدن با او، اعلام ولایتعهدی آن حضرت است. ولی این نیز خطری جدی برای او داشت و میبایست تمام خطرها را پیشبینی میکرد. آنچه بیش از هر چیز، وحشت او را برانگیخته بود، قرار داشتن حضرت در مدینه منوره ـ که فاصله بسیار زیادی از مرکز قدرت مأمون داشت ـ بود که اگر حضرت احساس ضعف در مرکزیت حکومت میکرد، و نظر مردم را به خود، محقق میدانست، احتمال قیام و انقلاب علیه مأمون بسیار زیاد بود و در آن صورت تمام برنامههای عباسیان بر باد رفته و نقشههایشان در کوتاه مدت و دراز مدت نقش برآب میشد. پس آنچه آسایش شبانهروزی مأمون را بهم زده بود و باعث کابوسها و خوابهای وحشتناک او شده بود، در دسترس نبودن حضرت و دوری او از مرکز قدرت و در نتیجه خوف به حکومت رسیدنش بود که میبایست قبل از هر چیز با لطایف الحیل، حضرت را به خراسان آورده و بگونهای محتاطانه چنان برخوردی با او کند که هم امضای شرعیت حکومتش را از او بگیرد و هم در کمین نشسته و در فرصت مناسب او را به قتل برساند که برای همیشه خطر اولاد علی را از سر خود و دودمانش دفع نماید. برخورد با عباسیان مأمون هر چند که از عباسیان در امان نبود زیرا برادر خود را کشته بود ولی چندان وحشتی هم از آنان نداشت زیرا در میان آنها شخصیت قوی و نیرومندی نمیدید که بتواند قدرت را بدست بگیرد؛ ضمنا با کشتن برادرش ـ که نزدیکترین افراد به خویش بود ـ عباسیان را ضمن عصبانی کردنف به وحشت و هراس انداخته بود و آنها هم که انگیزه الهی برای رسیدن به حکومت نداشتند، لذا مسئله انقامگیری در میان آنان بسیار کمرنگ بود. ولی از خراسانیها وحشت میکرد و به چاپلوسان و متملقان آنان نیز چندان اطمینانی نداشت و آنها نیز از او اطمینان نداشتند چرا که برادر خود را کشته بود و طاهرین حسین را نیز تبعید کرده بود وخلاصه اطمینان هر دو از یکدیگر سلب شده بود. از سوی دیگر، طرفداران علویان و شیعیان در میان خراسانیان زیاد بودند و او میدانست که اگر حضرت مختصر قیامی هم در مدینه بکند و علم مخالفت با حکومت را برافرازد، قطعا اینان در خراسان اوضاع حکومت را بهم ریخته و باعث هرج و مرج و آشفتگی میشوند و قدرت کنترل از دست مأمون خارج میشود. حال مأمون چه باید بکند که این اندیشههای هولناک را از مغز خوب بزداید و کرسی متزلزل خلافت را استوار و پا برجا برای خود نگه دارد؟ نامه به امام اکنون که فهمید مردم چندان از او حرف شنوائی ندارند و ممکن است اوضاع سیاسی به زبانش تمام شود، پس چارهای جز این ندید که از وجود امام رضا(ع) برای در امان ماندن از احتمال انقلاب از سوی حضرت، و برای نگهداری خلافت خویش، استفاده کند. این بود که دست به آن نقشه به ظاهر خطرناک زد و به امام نامه نوشت و در نامهاش با اصرار فراوان از او خواست که به خراسان(مرو) بیاید و هر چه زودتر از مدینه حرکت کند. فضل بن سهل وزیر نیز نامهای نوشت که خیلی سالوسانه و فریبکارانه، اصطلاحات مذهبی در آن بکار برده و واژهها و الفاظی که با ذوق امام سازگار است، در آن استفاده شده و گویا فضل میخواهد به حضرت بفهماند که گرچه او و مأمون با هم تصمیم بر ولایتعهدی امام گرفتهاند ولی خود او معتقد است که با این کار، حق حضرت به خویش باز میگردد و ظلمی که در طی سالیان دراز بر اهلبیت رفته، اکنون برطرف میشود!! و مأمون خود را شریک حضرت در این امر و برادر او در نسب و خویشاوندی میداند، و پس از اینکه متملقانه، اظهار علاقه و ارادت میکند، از حضرت جدا میخواهد که به محض رسیدن نامه، به سوی امیرالمؤمنین!! مأمون روانه شود و برای اصلاح امور امت، اقدام عاجل فرماید! مأمون ضمن اینکه با این اقدام، هم خطر شیعیان را از خود برطرف میکند و هم از احتمال انقلاب توسط امام و پیروانش میکاهد، متوجه میشود که ممکن است خویشاوندان و عباسیان را از این تصمیم شگفتانگیز، نگران سازد، لذا در همان حال، آنها را مخاطب میسازد که من با این کار از فتنهای سهمگین که در شرف وقوع است، جلوگیری کرده و بیش از پیش در پی ایجاد رابطه شگرفتر با شما هستم و خواهید دید که پس از چند روزی، اوضاع به نفع بنی العباس پیش میرود و هرگز نخواهم گذاشت که خلافت به اولاد علی برسد، بلکه با این اقدام، جلو خطر احتمالی آنان را گرفته و ارکان متزلزل حکومت بنیعباس را قویتر و مستحکمتر مینمایم. مأمون در نامهاش به خویشان و اقوام، ضمن اینکه به آنان تضمین میدهد که هرگز حکومت و خلافت به فرزندان علی منتقل نخواهد شد و برای تثبیت حکومت عباسیان، دست به چنین اقدام جسورانه زده است، آنها را نسبت به بیبند و باری و فرو رفتن در خواب خرگوشی و غفلت از مسائل سیاسی، شدیدا هشدار داده و در پایان تهدید میکند. که اگر به خود نیایند و دست از عیاشی و فساد بر ندارند و بیاعتنا به مسائل روز باشند، قطعا با آن برخوردی شدید و آهنین مینماید زیرا شیوع فساد و تبهکاری در میان آنان، مردم را به ستوه آورده تا آنجا که بر بنیامیه به آن همه جنایتها و فسادها ترحم میفرستند، و فوج فوج به آل علی میپیوندند و این زنگ خطری است برای حکومت عباسیان که اگر با سرعت آن را جبران نکنند، کار از کار خواهد گذشت و اوضاع از این هم بدتر خواهد شد.«... فان ارتدعتم مما انتم فیه من السیئات و الفضائح، و ما تهذرون به من عذاب السنتکم، و الا فدونکم تعلو بالحدید...». به هر حال، مأمون برای اینکه خویشان خود را از هرگونه اقدام منفی بر حذر دارد و وحشت و اضطراب آنها را در مورد ولایتعهدی امام هشتم بزداید، به آنان گوشزد میکند که بیگمان خطر ولایتعهد خیلی کمتر از خطر از دست دادن خلافت برای همیشه است، لذا مأمون کاملا محتاطانه و زیرکانه، امام را برای ولایتعهدی دعوت کرد، در حالی که مطمئن بود هرگز این ولی عهد به قدرت نمیرسد چرا که امام بیش از بیست سال ـ از نظر سنی ـ بزرگتر از مأمون بود و به صورت ظاهر در چنین سنی، از ولایتعهدی فراتر نمیتوانست برود؛ تازه اگر از توطئهها در امان بماند که تاریخ گواه است، امام هرگز از نقشههای خائنانه مأمون در امان نبود و توسط یکی از این نقشهها، سرانجام به شهادت رسید. اظهار حسن نیت مأمون برای اینکه حسن نیت خود را به مردم نشان دهد و خلوصش را نسبت به امام ابراز و اظهار بدارد، سیاستهای فریبکارانهای را پیش گرفت که بسیای از مردم سادهلوح و خوش باور را فریب داد و حتی آنانکه کشتن برادرش را برای او خرده میگرفتند، این بار، با دید دیگری به او نگریسته و گذشته مالامال از جنایت و آدمکشیاش را به فراموشی سپردند. از جمله اقدامهای فریبکارانهاش در این زمینه این بوده که: 1- سکه را به نام نامی امام هشتم سلام الله علیه زد و شیعیان ساده اندیش، آن را دلیل قطعی بر شیعه بودن و ارادتمند امام بودنش دانستند، چرا که هر چه در تاریخ مینگریستند، جز مظلومیت برای این خاندان ندیده بودند و امروز با چشم خود شاهد سکههایی بودند که برای نخستین بار در تاریخ اهلبیت، نام امام بر آن حک شده بود. وانگهی خلیفه با لطایف الحیل، آنان را متقاعد میساخت که تا تثبیت امور و برطرف ساختن دشمنان امام، خود کنارهگیری کرده و زمام امور را بدست خلیفه واقعی میسپارد!! در همان حال، خویشانش را قانع میکرد که این کارها چیزی جز یک تعارف ظاهری نیست وب رای جلوگیری از وقوع حادثههای جبران ناپذیر در آینده، به چنین اقدامهایی دست میزند!! 2- یکی از شگردهای ماکرانه بنیعباس، خصوصا مأمون قوم و خویش شدن با امامان بود که از این راه دو بهره کلان عایدشان میشد: یکی اینکه در تمام لحظات شبانه روز، امام را تحت الحفظ نگه داشته، مراقب کارها و فعالیتهایش بودند و افرادی که با حضرت در تماس بوده و رفت و آمد میکردند را کاملا تحت نظر قرار داده و خلاصه جاسوسی دائمی و همیشگی در کنار امام و در خانهاش میگماشتند. دوم اینکه از این راه، باز هم مایه فریب خوش باوران بودند. از این روی میبینیم، مأمون دخترش را به ازدواج امام هشتم(ع) در میآورد، در حالی که امام حدود چهل سال از او بزرگتر بود! و همچنین مأمون دختر دیگرش را به ازدواج فرزند امام رضا، یعنی امام جواد(ع) در میآورد، در حالیکه اما جواد بیش از هفت سال ا سن مبارکش نگذشته بود. با یک دید معمولی و بدون هیچ دقت، درمییابیم که این دو ازدواج، سیاسی بوده و آن حیلهگر خائن، برای نابودی هر دو امام چنین کاری را کرده است. و اگر خود با دست خود انگور سمی را به امام میخوراند، دخترش با اشاره و فرمان عمویش معتصم، امام جواد را مسوم کرده و به شهادت میرساند. 3- یکی از شگردهای شگفت انیگز مأمون، برای جلب خاطر شیعیان و ایرانیان این بود که پوشیدن لباس سیاه را منع کرد، در حالی که شعار عباسیان بود. و به جای آن دستور داد رنگ سبز بپوشند، همان رنگی که موردنظر فرزندان علی(ع) و بهر حال شعار علویان بود. و همواره میگفت که لباس سبز بپوشید زیرا سبزپوشی، لباس اهل بهشت است! و این سبزپوشی ادامه داشت تا روزی که امام هشتم(ع) به شهادت رسید و مأمون به بغداد رفت؛ در آنجا دگربار شعار اصلی عباسیان را که عبارت از لباس سیاه بود، رایج و شایع ساخت. 4- سیاست عباسیان درست به عکس بنیامیه، سیاست سربریدن با پنبه بود! و میتوان نام دجالان را بر آنان گذاشت، همچنانکه نام سفیانیان بر بنیامیه برازنده است. زیرا بنیامیه، آشکارا با اهلبیت عصمت و طهارت دشمنی میورزیدند و کینه خود را مخفی نمیداشتند تا آنجا که بر منابر علنا حضرت امیر(ع) را دشنام میدادند ولی عباسیان به صورت ظاهر، اظهار محبت میکند ولی با فریب و دغل بازی و منافقانه با امام جنگ میکند. و اگر بنیامیه، سفیانیهای دوران امامان بودند، بنی عباس، دجالهایی بودند که به صورت ظاهر، اظهار خویشی و برادری و ارادت میکردند ولی در باطن، فشارهای طاقتفرسا بر امامان معصوم سلام الله علیهم تحمیل کرده و بالاترین ظلمها و ستمها را نسبت به آنان و پیروان و محبانشان اعمال میداشتند. این رویه در منصور، مأمون و متوکل کاملا روشن و هویدا بود. و شاید از همه مکارتر در این زمینه مأمون باشد. مأمون نه تنها نسبت به شخص امام که به تمام علویان و فرزندان علی(ع) اظهار محبت نموده و آنها را گرامی میداشت ولی در مجالس خصوصی و در نامهاش به عباسیان، تأکید مینمود که این احترامها، برای رسیدن به انگیزههای سیاسی محض است و هیچ واقعیت و حقیقتی ندارد!. ادامه دارد
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 68 |