تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,315 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,266 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1370، شماره 115، تیر 1370 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفته و نوشتهها پنج حکمت امام صادق(ع): پنج چیز چنان است که میگویم: 1- انسان تنگ چشم و بخیل، هرگز آسایش و راحتی ندارد. 2- حسود و رشکبر هیچ وقت خوشی و لذت نمیبیند. 3- پادشاهان و سلاطین، وفا و پایداری با کسی نکنند. 4- هیچ دروغگوئی مردانگی و مروت ندارد. 5- هیچ سبک مغز و سفیهی، سرور نگردد. بزرگترین و شریفترین عید مفضل بن عمر گوید: از امام صادق(ع) پرسیدم: مسلمانان چند عید دارند؟ حضرت فرمود: چهار عید من عرض کردم: عید فطر و عید قربان و جمعه را میشناسم. حضرت فرمود: بزرگترین و شریفترین اعیاد، روز هیجدم ذی حجه است؛ همان روزی که رسول خدا(ص)، امیرالمؤمنین(ع) را به امامت مردم نصب کرد. عرض کردم: در آن روز چه باید کرد؟ حضرت فرمود، بر شما است که به عنوان سپاس و حمد الهی آن روز را روزه بداری، هر چند خدا اهل آن است که هر ساعت مورد شکر و سپاس قرار گیرد، و چنین است که پیامبران به جانشینان خود دستور میدادند که روز نصب ولی امر را روزه بگیرند و آن را عید بدانند و همانا هر که در این روز فرخنده روزه بگیرد، روزهاش برتر و افضل از عبادت شصت سال تمام است. وحدت و همبستگی بقراط روزی به نزد بیماری درآمد و نبض او بدید. آنگاه او را گفت: بدان که من و تو و بیماری سه نفریم و هر سه مخالف یکدیگر. اگر تو یار من شوی و آنچه ترا دستور دهم از آن نگذری و آنچه تو را از خوردن آن بازدارم، دست بازداری، ما دو تن شویم و علت(مرض) تنها بماند؛ بر وی غالب آئیم چه هرگاه که دو تن هم پشت و یک دل شوند، بر یک کس غلبه توانند کرد. جامعه خاص سلطان از بهر روز عید، سلطان محمود خلعت هر کسی تعیین میکرد. چون به طلحک رسید فرمان داد که پالانی بیاورید و بدو بدهید. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشیدند؛ طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: ای بزرگان! عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرموده دادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید. چاره جز صبر... هیچ کس چاره ساز کارم نیست چه کنم بخت سازگارم نیست؟ کشته صبر و انتظارم و باز چاره جز صبر و انتظارم نیست «فلکی شروانی» تیرباران حوادث قفس ما نشود هر چه احسات تو دادست به ما آن داریم ما چه داریم ز خود تا زتو پنهان داریم تیرباران حوادث قفس ما نشود ما که شیریم چه پروای نیستان داریم خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زدهایم جلوهها در نظر مردم کنعان داریم روزی ما نبود غیر دل ما صائب خبر عافیت از نعمت الوان داریم «صائب تبریزی» اسرار حق روزی یکی به نزد بزرگ عارفی آمد و گفت: ای شیخ! آمدهام تا از اسرار حق چیزی با من بگوئی. شیخ گفت: باز گرد تا فردا بامداد و فردا باز آی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقهای(قوطیای) کردند و سر آن حقه را محکم کردند. و دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: آنچه وعده کرده ای بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقه را به وی دادند و گفت: زینهار تا سر این حقه را باز نکنی. مرد آن حقه را بستد و برفت. چون به خانه رسید، سودای آتش بگرفت(هوس شدید در او پیدا شد) که آیا در حقه چه سر است. بسیار جهد کرد تا خویشتن نگهدار، صبرش نبود. سر حقه را باز کرد. موش بیرون جست و برفت. آن مرد پیش شیخ آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سرخدای خواستم، تو موشی در حقه به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشتن. خویش را به حق تعالی چون توانی نگهداشت و سر حق را با تو چون گویم که نگاه نتوانی داشت. ترسم نرسی بکعبه... زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت(میل) او بود، و چون به نماز برخاستند، بیش ازآن کرد که عادت او تا ظن صلاحتی در حق اوز یادت کنند. چون به مقام خویش(منزل خویش) آمد، سفره خواست تا تناولی کند؛ پسری صاحب فراست داشت، گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید! ای هنرها گرفته بر کف دست عیبها بر گرفته زیر بغل تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل چه کنم؟ چه کنم دوستی یگانه نماند؟ هیچ آزاد در زمانه نماند بر دل من زند فلک همه زخم مگرش جز دلم نشانه نماند؟ «جمالالدین اصفهانی» معاذ الله! اگر رجوع بر این در نیاوردم چه کنم که در زمانه جز آنم نماند مرجعگاه سرم ز خدمت این آستان به عرش رسید سر از عبادت او بر زنم، معاذ الله! «مجیر الدین بلقانی» پول کم و ارزش بسیار از بزرگی روایت کنند که در معاملهای که با دیگری داشت، به دو جو مضایقه از حد درگذرانید. او را منع کردند که این محقر بدین مضایقه نمیارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک ساله و همه عمر بس باشد! گفتند: چگونه؟ گفت: اگر با آن پول نمک بخرم یک روز بس باشد. اگر به حمام روم یک هفته اگر به فصاد(حجام و رگ زن) دهم یک ماه. اگر به جاروب دهم(جارو بخرم) یکسال. اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم به تقصیر از من فوت شود. طبابت کردن میزبان! صاحب عباد را ندیمان بسیار بودند و وی در محاوره و مفاکهه از همه بیشتر بود. روزی گفت که من از هیچ کس ملزم نشدم چنانکه از بدیهی(حاضر جوابی) شدم. روزی در پیش حاضران مجلس، زردآلود آورده بودند و هر کس از آن تناول میکرد و آن مرد در آن باب غلو میکرد(زیاد میخورد) و شرهی تمام به کار میبرد. من گفتم که: حکما چنین گفتهاند که: زردآلو معده را بیالاید و صفرا انگیزد. بدیهی گفت: بزرگان گفتهاند که: میزبان را طبیبی کردن عیب باشد! من از آن کلمه چنان خجل شدم که هیچ جواب نتوانستم گفت. روزی صیاد و روزی ماهی صیادی ضعیف را ماهیای قوی بدام اندر افتادف طاقت حفظ آن نداشت، ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. دیگر صیادان دریغ خوردند وملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتند! گفت: ای برادران، چه توان کردن، مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بیروزی در دجله نگیرد و ماهی بیاجل بر خشک نمیرد. اثرا غلام سیاهاز عبدالله بن جعفر منقول است که روزی عزیمت سفر کرده بود و در نخلتسان قومی فرود آمده بود. غلام سیاهی نگهبان آن بود. دید که سه قرص نان به جهت قوت وی آوردند. سگی آنجا حاضر شد. غلام یک قرص نان را پیش سگ انداخت. بخورد، دیگری را بینداخت. آن را نیز بخورد، پس دیگری را هم به وی انداخت، آن را هم بخورد. عبدالله از وی پرسید که هر روز قوت تو چیست؟ گفت: آنچه دیدی! گفت: چرا بر نفس خود ایثار نکردی؟ گفت: این در این زمین غریب است؛ چنین گمان میبرم که از مسافتی دور آمده است و گرسنه است؛ نخواستم که آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت: روزه خواهم داشت. عبدالله؛ گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت کنند و این غلام از من سخیتر است. آن غلام و نخلستان و هر چه در آنجا بود، همه را خرید؛ پس غلام را آزاد کرد و آنها را به وی بخشید. گفتم ... گفتا گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد گفتا که تاب خورشید هر بیبصر ندارد گفتم به کوی عشقت پایم به گل فروشد گفتا که کوچه عشق راهی به در ندارد گفتم سرای دل راه ره کو و در کدام است گفتا به دل رهی نیست این خانه در ندارد گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی گفتا که ما درد هر چون من پسر ندارد گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد گفتا کسی است عاشق کز خود خبر ندارد «فیض کاشانی»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |