تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,445 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,385 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1371، شماره 130، مهر 1371 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفته ها و نوشته ها تلقین! روزی سیف الدین باخرزی را بر جنازه درویشی گذر افتاد. کسان درویش او را گفتند: شیخا! تلقین فرمای. سیف الدین نزدیک میت آمده، این رباعی را فی البدیهه گفت و خواند: گر من گنه جمله جهان کردستم لطف تو امید است که گیرد دستم گفتی که به وقت عجز دستت گیرم عاجزتر از این مخواه که اکنون هستم
کم سخن غنچه... کم سخن غنچه که در پرده دل، رازی داشت درهجومگلوریحان،غم دمسازی داشت محرمی خواست ز مرغ چمن و باد بهار تکیه برصحبت آن کرد که پروازی داشت «اقبال لاهوری» پندی به کارکنان دولت چون عماد کاتب را از عمل معزول کردند، از خلق اعراض نمود و روی به دیوار بنشست (عزلت را اختیار کرد). راوی گوید: روزی نزدش رفتم و او را گفتم که: شما را دلتنگ می بینم، به سبب گرفتن شغل از شما است؟ ولی بهرحال اندیشمند نباید بود که چون فضل و هنر است، شغل کم نیاید. گفت: اندیشه از عزل نیست! ولکن روزی هیچ نمی داریم به قیامت ماننده تر از امروز. دوستان و دشمنان خود را می بینم، غمگین و شادان؛ با آنکه نیکویی کرده ام، بر آن پشیمانی می خورم که چرا بیشتر نکرده ام و چون گروهی را می بینم که در حق ایشان، تقصیری کرده ام، حسرت می خورم که چرا در باب ایشان، اهمال جایز داشتم، چه نعمت و محنت می گذرم و نیکنامی و بدنامی باقی ماند. ایمان کامل امیر المؤمنین (ع) فرمود: رسول خدا (ص) در ضمن وصیتیش به حضرت علی (ع) فرمود: یا علی! هفت صفت است که در هرکس باشد، ایمان حقیقی را به سرحد کمال رسانده است و درهای بهشت بر رویش گشوده شده است: 1- کسی که وضویش را به طور کامل انجام دهد. 2- نمازش را خوب و نیکو بخواند. 3- زکات مال خود را بپردازد. 4- خشمش را (در مسائل دنیایی) نگه دارد. 5- زبانش را زندانی کند (سخنی بر خلاف حق نزند). 6- برای گناهان خود، پیوسته طلب آمرزش نماید. 7- و حقوق اهل بیت پیامبرش را ادا نماید. مرکب عمر نتاخت تا خاطر من دست چپ از راست شناخت یک دم به مراد، مرکب عمرنتاخت ترسم که بدین رنج، به امید نواخت نایافته کام، رفتنم باید ساخت «فلکی شروانی» دوست با تو چه کرد؟ سؤال کرد دل من که دوست با تو چه کرد چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد دراز قصه نگویم، حدیث جمله کنم هرآنچه کشت نخوردوهرآنچه گفت نکرد جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد «سنایی غزنوی» روضه رضوان آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد جانم همه در روضه رضوان باشد جانم بر تست لیک فرمان باشد کامشب تن من نیز بر جان باشد «خاقانی» حطب مرتّب گویند: دهقانی چند الاغ هیمه به شهر آورده بود که بفروشد. شخصی به او رسیده گفت: «این حمل حطب مرتّب بر حمار اسوداللون را به چند درهم شرعی به مغرض بیع درمی آوری؟». دهقان که از گفته آن شخص چیزی مفهومش نشده بود به او گفت: رفیق! اگر می خواهی کتاب فقه و اصو بخوانی برو به مدرسه ولی اگر هیزم می خواهی الاغی دو ریال است! فروتنی سلمان فارسی آورده اند که سلمان فارسی، در شهری از شهرهای شام، امیر بود. و عادت و سیرت او در ایام امارت و موسم ولایت هیچ تفاوت نکرده بود. بلکه پیوسته گلیم پوشیدی، و پیاده رفتی و اسباب خانه خود را تکفل کردی. یک روز در میان بازار می رفت، مردی را دید اسپست (یونجه) خریده بود و در راه نهاده و کسی را طلب می کرد که به بیگار بگیرد. ناگاه سلمان فارسی به آنجا رسید. مرد او را نشناخت و به بیگار گرفت و او را بر پشت او نهاد. سلمان آن را هیچ امتناع نکرد و همچنان می رفت تا او را در راه، مردی پیش آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا می بری؟ آن مرد چون بدانست که او سلمان است، در پای او افتاد و دست او بوسه می داد و گفت: ای امیر! مرا حلال کن. ندانستم. اکنون بار از سر مبارک بردار تا خاک قدم تو توتیای دیده سازم. سلمان عذر او را قبول کرد و گفت: قبول کرده ام که این بار را به خانه تو رسانم، مرا از عهده خود برون باید آمد. پس سلمان آن بار را به خانه او رسانید و گفت: اکنون من به عهد خود وفا کردم. تو عهد کن تا هیچ کس را به بیگار نگیری، و متیقّن باش که برداشتن آنچه بدان محتاج باشی، در کمال تو نقصان نیفکند، و در مروّت تو قادح نیاید. تقسیم عادلانه در کتب حکما مسطور است که وقتی در مرغزاری با نزهت که گلهای آن آسایش جان بود، شیری شور انگیز و خون ریز مسکن داشت و گرگی و روباهی در خدمت او بودند و بقایای فریسه او، قوت خود می ساختند. یک روز، شیر صیدی را بکشت و به گرگ اشارت کرد و گفت: این گوشت را میان ما قسمت کن! گرگ آن گوشت را سه قسمت کرد: یک قسم در پیش نهاد، و یک قسم پیش روباه نهاد و قسم دیگر را برای خود نگه داشت. شیر چون این مساوات بدید، یاری را فراموش کرد و پنجه بزد، چنانکه سر گرگ را در پای افتاد. پس روباه را گفت: این گوشت را میان من و خود، قسمت کن. روباه جمله را در پیش شیر نهاد. شیر را از آن ادب او عجب آمد، گفت: ای روباه! این ادب را از که آموختی؟ گفت: از شیر و گرگ!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 75 |