تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,179 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,102 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 153، شهریور 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
برترى انسان عبداللّه بن سنان از امام صادق علیه السلام پرسید: آیا ملائکه افضلند یابنىآدم؟ امام صادق(ع) فرمود: امیرمؤمنان(ع) فرموده است: خداوند، ملائکه را از عقل بدون شهوت، بیافرید و چهارپایان را از شهوت بدون عقل و بنىآدم را از هر دو (عقل و شهوت). پس آن کس که عقلش بر شهوتش چیره گردد، او افضل از ملائکه به شمار مىرود، و آن که شهوتش بر عقلش غالب گردد، پستتر از چهارپایان است! (بحارالانوار، ج60، ص299)
دیوانه حکیم نصربن احمد سامانى، به شکار مىرفت و سگى قلاده به گردن با خود همراه مىبرد. بر کنار گورستان، دیوانهاى دید. وزیر خود را گفت: با وى مطایبهاى (شوخىاى) کنیم. گفت: مبادا بىادبى کند. گفت: باکى نیست. پیش راند و گفت: اى دیوانه! این سگ بهتر است یا تو؟ گفت: سگ، هرگز نافرمانى خدا نکند، پس اگر من و تو فرمان بریم، از سگ بهتریم، و اگر نافرمانى کنیم، سگ بر من و تو شرف دارد.(لطایف الطوایف)
خلاصه علوم روزى دانشمندى، به شبانى رسید و گفت: چرا علم نیاموزى؟ شبان گفت: آنچه خلاصه علمهاست آموختهام. دانشمند گفت: چه آموختهاى؟ بازگوى. گفت: خلاصه علمها پنج چیز است: یکى آن که تا راست سپرى نشود، دروغ نگویم. دوم تا حلال سپرى نشود، حرام نخورم. سوم تا از عیب خود فارغ نیایم، عیب دیگران نجویم. چهارم تا روزى خداى عزوجل سپرى نشود، به درِ هیچ مخلوق نروم. پنجم تا پاى در بهشت ننهم، از مکر نفس و شیطان غافل نباشم. دانشمند گفت: تمامت علوم، تو را حاصل است. هر که این پنج خصلت بدانست، از کتب علم و حکمت مستغنى گشت. (جوامع الحکایات)
سخن آموختن
مدتى مىبایدت لب دوختن وز سخن دانان سخن آموختن تا نیاموزد نگوید صد یکى ور بگوید، حشو گوید بى شکى (مولوى)
× × × × × × × × × × لقمه مشتبه لقمه کامد از طریق مشتبه خونخور وخاک و برآن دندان منه کان ترا در راه دین مفتون کند نور عرفان از دلت بیرون کند (شیخ بهایى)
ایمان و کفر آوردهاند که چون آفریدگار ایمان را بیافرید، گفت: بار خدایا مرا قوى کن. او را قوى کرد به حسن خلق و سخاوت و چون کفر را بیافرید، گفت: مرا قوى کن، او را قوى کرد به بخل و بدخویى.(لطائف الحکمه)
کتاب کتاب، گنجى است که به رنج فراهم آید، و فرشتهاى است که ابواب سعادت بگشاید. کتاب، شجرى است که اثمارش، قوت روان است و درختى است که اوراقش، آیات رحمان. کتاب، آموزگارى است که صحبتش دولت جانپرور است و استادى است، که سینهاش گنجینههاى علم و هنر. (کشکول طبسى)
فرهنگ و روان ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود یا گهر چنین داد پاسخ بدو رهنمون که فرهنگ باشد، زگوهر فزون که فرهنگ آرایش جان بود ز گوهر سخن گفتن آسان بود (حکیم ابوالقاسم فردوسى)
طبل تهى به ایثار مردان سبق بردهاند نه شب زنده داران دل مردهاند کرامت، جوانمردى وناندهى است ملاقات بیهوده، طبل تهى است نخورد از عبادت، بر این بىخرد که با حق نکو بود، و با خلق بد (سعدى شیرازى)
مریض و طبیب فرنگى طبیبى از فرنگ، به ایران آمده بود و دو کلمه ماشاءالله و ان شاءالله را به خوبى آموخته بود و در هر مجلسى به کار مىبرد. در یکى از روزها، مریضى از وى پرسید: آیا این مرضِ من، خیلى سخت است و اهمیت دارد؟ گفت: ماشاءالله، ماشاءالله. گفت: آیا این مرض، مرا خواهد کشت؟ گفت: ان شاءالله، ان شاءالله. (هزار و یک حکایت)
ماجراى سریحان در محفلى از اهل لغت و ادب، از برخى اسامى و کلمات، سخن رانده شد. ادیب مآبى که در آن جا حضور داشت. گفت: سریحان، نام آن گرگى است که یوسف را خورد. گفتندش: حضرت یوسف را گرگ نخورد. گفت: پس اسم آن گرگى است که حضرت یوسف را نخورد. سخن بلیغ آوردهاند که روزى، مأمون از حسن بن سهل پرسید: بلاغت در کلام چیست؟ وى گفت: مافهمته العامه، و رضیته الخاصه؛ بلاغت آن است که عوام بفهمند و خواص بپسندند.
من دزدم یا تو؟ دزدى به خانهاى رفت، هیچ نیافت، ناگاه در گوشه خانه قدرى آهک دید، چنین پنداشت که آرد است؛ دستار خود را که ارزشى داشت در میان خانه پهن کرد و رفت که دامنى آرد بیاورد و در دستار بریزد. در آن وقت، صاحب خانه، آهسته دستارش را بدزدید. دزد چون دید آهک است و آرد نیست، برگشت که دستار خود را بردارد، دید نیست و آن را بردهاند. قدم گذاشت که از خانه بیرون رود و فرار کند، صاحب خانه فریاد کشید که: آى دزد! آى دزد! بگیرید او را. دزد یقه صاحب خانه را گرفت و گفت: انصاف بده، در اینجا من دزدم یا تو؟!
حکم سردارى! در سالیان پیش که “نایب حسین” یاغى معروف کاشان، براى خود حکومتى تشکیل داده و مشغول چپاول مردم بود، حاکم تهران تلگرافى براى فرزند وى یعنى “ماشاءالله خان” بدین مضمون ارسال داشت: ماشاءالله خان به این نیت که از طرف حکومت مرکزى به وى مقام سردارى خواهند داد، به تهران رفت ولى هنگامى که وارد تهران شد، به دستور حاکم او را گرفته و فى الفور به دار کشیدند. یکى از یاران حاکم به وى گفت: مگر شما سوگند یاد نکردى که به محض ورود ماشاءالله خان او را سر دار کنى؟ حاکم خندید و گفت: چرا! و به این قول هم عمل کردم. اگر ماشاءالله خان قدرى درایت داشت متوجه مىشد که منظور از حکم ما، بر سر دار کردن اوست نه سردار کردن!!
خلیفه خسیس و شاعر بدبخت ابودلامه با قصیدهاى بلند، منصور را ستود. منصور به ربیع که حاجب او بود نوشت که سه هزار درهم به او بدهد. و این نوع سخاوت که از منصور عباسى هیچ کس ندیده بود، مایه حیرت و اعجاب ابودلامه شد زیرا منصور سخت لئیم و خسیس بود. از آن روز به بعد، ابودلامه از ربیع مطالبه پول مىکرد و ربیع، او را به روز دیگر وعده مىداد و آن روز دیگر نیز نمىداد. عاقبت ابودلامه عاجز شد و شکایت به منصور برد و گفت: حاجب حوالهات را نمىخواند و پولى را که به رسم صله دادى، نمىدهد. منصور پرسید: کدام پول؟ ابودلامه گفت: مگر سه هزار درهم در برابر قصیدهاى که برایت سرودم، ندادى؟ منصور گفت: اگر نوشته مرا مىگوئى، راست است که نوشتم به تو بدهند تا با آن نوشته تو را پاداشى داده باشم، اما نگفتهام که پول بدهند!! ابودلامه با حیرت گفت: پس اینکه نوشتى حواله پول نیست؟ منصور جواب داد: گوش کن تا به تو بگویم: مگر نه این است که تو ابیاتى گفتى که ما را خوش آید؟ ابودلامه گفت: آرى! منصور گفت: ما هم به پاداش آن چیزى نوشتیم که تو را خوش آید!!
یاران بد نجیب زادهاى پس از مرگ پدر، بر اثر نداشتن تدبیر و اشتغال به لهو و لعب، ارث پدر را از دست داد و کارش به گدائى کشید. روزى عدهاى از دوستانش، او را به باغى دعوت کردند، باغبان دیگى از گوشت بار کرد تا براى آنها بپزد و خود پى کارى رفت. از قضا سگى آمد، گوشتها را خورد و رفت. وقت خوردن چون گوشت را نیافتند آن را به گردن همان نجیب زاده انداختند او سخت نگران شد و قسم یاد کرد که من نخوردهام ولى آنها نپذیرفتند او دل شکسته خارج شد و به گوشهاى نشست. دایهاى داشت، او را بدانحال دید، بستهاى را نزد او آورد و گفت: پدرت سفارش کرده که چون پسرم همّت درستى ندارد و روزى درمانده خواهد شد، پس تو این بسته را به او بده. وقتى آن بسته را گشود سه کاغذ در آن یافت که در هر یک نوشته شده: ده هزار دینار در فلان جا نهادهام آن را بردار. سرانجام پول فراوانى بدست آورد و دوباره دم و دستگاهى بهم زد. آن دوستان با معذرت خواهى و چاپلوسى دوباره اطرافش گردآمدند. روزى در باغى جشنى برپا ساخت و آنها را به آنجا دعوت کرد. و قبلاً دستور داده بود چند سنگ را با الماس سوراخ بکنند و بدانجا بیاورند. آن دوستان با تعجب پرسیدند: چه کسى اینچنین سنگها را سوراخ کرده و حکمت این کار چیست؟ پاسخ داد: در زمان پدرم مرد عربى چند مورچه همراه خود آورده بود و آنها سنگ سوراخ کردند!! گفتند: همینطور است! ما هم شنیده بودیم. نجیب زاده گفت: آن روز براى اندکى گوشت هر چه قسم خوردم از من باور نکردید اما امروز سخنى به این دروغى که با هیچ عقلى نمىگنجد، بر زبانم جارى مىشود و همه مرا تصدیق مىکنید! شما یاران روز شادى هستید و بدرد من نمىخورید. من دوستانى مىخواهم که در هنگام سختى به کارم آیند. و دستور داد همه را با خفت و خوارى از آن مجلس بیرون راندند.
تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد.
ملانصر الدین و دزد ملانصرالدین شبى براى قضاى حاجت به حیاط خانه رفت، دید دزدى در گوشه خانه ایستاده؛ زن خود را صدا کرد؛ تیر و کمان مرا بیاور. وقتى که آورد، تیرى به سوى دزد رها کرد. چون صبح شد، به سراغ دزد آمده، دید دزد همان قباى خودش بوده که زنش شسته و به میخ آویزان بوده و تیر هم به قبا خورده و آن را سوراخ کرده است. به زنش گفت: برو شکر خدا کن که خودم در میان قبا نبودم وگرنه من بجاى دزد مرده بودم!
نتیجه شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح، شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش، وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى بىمزه شان بردند.
من دیوانه نیستم! روزى هیتلر براى بازدید دیوانگان به تیمارستان رفته بود. تمام دیوانگان با لباس سفید در یک خط ایستاده و همه در کمال ادب - همانطور که قبلا تعلیم دیده بودند - به هیتلر سلام دادند. ولى در آخر صف یک نفر اصلاً سلام و اداى احترام نکرد. هیتلر خودخواه که از این مرد دیوانه و لجوج سخت ناراحت و عصبانى شده بود، فریاد زد: احمق! چرا احترام نمىگذارى؟ آن مرد یکقدم جلو گذاشت و گفت: قربان! ببخشید، من مثل اینها دیوانه نیستم، من پرستارم! زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه خلیج فارس، صادر مىکند.
چرا برج “پیزا” کج است؟ در سال 1174 هنگامى که معمار ایتالیایى به نام “بونانو” ساختن برج معروف “پیزا” را آغاز کرد، یک اشتباه محاسباتى در پى برج مرتکب شد و عمق پى را فقط 3 متر در نظر گرفت. در اواسط کار، به علت جابجایى قشرهاى خاک، ساختمان نیمه تمام برج انحراف پیدا کرد و کار تعطیل شد. در سال 1350 کار تکمیل برج از سر گرفته شد و سعى گردید که طبقات فوقانى با خط عمود طراز باشد و از انحناء قبلى پیروى نکند تا بتوان مرکز ثقل برج را تعدیل کرد. امروزه این برج حدود 5 متر نسبت به خط عمود، انحراف دارد و سالانه 8 میلى متر بر انحراف آن افزوده مىشود.
بانک و بالنگ روزى در مجلسى شوراى ملى، سخن از تشکیل بانک به میان آمد. یک نفر محسنات آن را ذکر مىنمود و مىگفت: لذت و منافع بانک براى ایرانى مجهول است؛ هر جا که تخم او را کاشتهاند، اهالى آنجا ثمر او را مىدانند. یکى از وزرا که گویى در خواب بود، بیدار شد و گفت: گمان ندارم بالنگ ما از بانک فرنگىها بهتر نباشد! چه عیب دارد؟ بادنجان سرخ (گوجه فرنگى) را کاشتید، خوردیم بد چیزى نیست! بالنگتان را هم بیاورید، بکارید، ما مىخوریم!!
خلیفه و زاهد قلابى شخصى براى طلب حکومت ناحیهاى از عراق بر خلیفه وارد شد، در حالتى که آثار زهد و تقوا از او نمایان و بر پیشانیش آثار سجود به مثل کوهان زانوى شترى نمودار بود. بعد از اظهار مطلب، خلیفه از او سؤال کرد که این چیست بر پیشانیت؟ گفت: اثر سجود است! خلیفه گفت: این حایل است بین تو و این عمل که خواهان آن هستى، به جهت آنکه اگر از کثرت عبادت و خداپرستى شده است، پس روا نیست ترا از خداوند مشغول داریم، و اگر براى ما کردهاى، سزاوار نیست که فریب و خدعه تو بر ما اثر کند. آن شخص منفعل شده، نومیدانه از مجلس بیرون رفت.
شکم سیر پروفسور" پاستور والرى رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. ازدواج سقراط به جوانى که قصد ازدواج داشت چنین مىگفت: دوست من! ازدواج چیز خوبى است. اگر زن خوبى نصیبت شود، سعادتمند مىشوى و اگر زن خوبى نصیبت نشود، مثل من فیلسوف خواهى شد!
واحد شمارش اصله: درخت و چوب والوار باب: دکان، خانه. تخته: قالى و پتو و فرش توپ: پارچه جلد: کتاب جفت: کفش، جوراب، دستکش دست: لباس، مبل و ظرف به تعداد معین حلقه: اشیاء گرد، چاه دانه: اشیاء قابل شمارش مثل گردو و مداد برگ: کاغذهاى جلد نشده رأس: جانوران اهلى رشته: اشیاء نوار مانند (کمربند، گردنبند)، قنات دسته: گل و گیاه عراده: اسلحه سنگین چرخدار فروند: وسایل نقلیه هوایى و دریایى فقره: اسناد پرداختنى قطعه: عکس، شعر، زمین قواره: زمین و لباس نسخه: کتاب، روزنامه، مجله نفر: انسان قطره: اشک، خون و بعضى مایعات تیر: فشنگ قبضه: از چاقو تا مسلسل
اگر من به جاى تو بودم وقتى اسکندر، آسیاى صغیر را گرفت و در ایسوس، داریوش سوم را شکست داد و زن و دختر و مادر داریوش را اسیر کرد و صور را گرفت و مصر را زیر مهمیز کشید و عازم فتح بابل شد، نامهاى از دارا به او رسید که به این شرایط تکلیف صلح به اسکندر کرد: دختر خود را به زنى به اسکندر مىدهد، ده هزار تالان براى باز خرید اعضاء خانواده سلطنتى مىپردازد و ممالک را که از فرات تا بحرالجزائر است، به اسکندر وامىگذارد. اسکندر بر اثر این نامه، مجلسى از سرداران خود بیاراست و نامه را خواند. “پارمنیون” گفت: اگر من به جاى تو بودم، این نامه را مىپذیرفتم! اسکندر جواب داد: اگر من هم به جاى تو بودم، مىپذیرفتم. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است، مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!!
کرامت عبدالسلام بصرى عبدالسلام بصرى از اکابر صوفیه است و مریدانش اعتقادات عجیبى درباره او داشتند. شیخ نیز در حیله کوتاهى نمىکرد و هر روز ادعائى نو مىنمود - مانند بسیارى از دیگر از صوفیان که براى آنان کرامت نقل مىکنند و متاسفانه در مجلات و کتابها و روزنامههاى ما هم از آنان به بزرگى! یاد مىشود - و مریدان نادان مىپذیرفتند. روزى شیخ عبدالسلام در جامع بصره مشغول نماز بود. ناگاه در میان نماز گفت: چخ! چخ! پس از نماز از او پرسیدند، چه بود؟ گفت: در حالت نماز سگى را دیدم که به خانه کعبه رفت، به این آواز او را از مسجد الحرام بیرون کردم. مریدان از این قضیه بسیار تعجب کردند و به دست و پاى او افتادند و مزید بر اعتقاد و ارادت ایشان شده، این کرامت را به مجالس نقل مىکردند. یکى از این مریدها براى زن خود نقل کرد: زن گفت: شیخ را به خانه خود دعوت نما تا در اینجا طعام صرف نماید و من هم به زیارتش مشرف گردم. مرد به نزد شیخ رفت و استدعاى زن را رسانید. شیخ قبول کرد و روزى را مقرر داشت. روز موعود با جمعى از مریدان به خانه این مریدش آمد. زن چون طعام فرستاد؛ نزد هر کس یک خوان بگذارد و در آن خوان یک ظرف چلو و یک مرغ بریان بالاى آن، مگر در خوانى که نزد شیخ گذارند؛ مرغ را به زیر چلو کرده بود. شیخ راگمان رسید که براى او مرغ نگذاردهاند. صاحب خانه او را گفت: چرا غذا نمىخورید؟ گفت: در خوان همه مرغ گذاردهاى مگر در خوانى که در نزد من است. زن از پشت پرده دست برد و از زیر چلو، مرغ را بیرون آورده گفت: کسى که در مسجد بصره در وسط نماز سگ را مىبیند که در خانه کعبه داخل شده، چگونه یک مرغ را در زیر نیم بند انگشت چلو نمىبیند؟!! شیخ از این کیفیت خجل شد و اغلب مریدهایى که در آن مجلس بودند، از او برگشتند ولى امروز پس از صدها سال هنوز نابخردان جاهل، از او و امثال او کرامات! نقل مىکنند. اقسام واعظان احمد سمرقندى دانشمندى عارف بود و در مقصورة هرات وعظ مىگفت و همه علما و عرفاى هرات به مجلس او حاضر مىشدند. روزى در میان وعظ گفت: واعظان دوقسماند: اول - آن که به همگى روى در حق دارند و پشت بر خلق و باعث ایشان بر وعظ گفتن، اعلاء کلمه حق است و اکمال شفقت و رأفت بر خلق، پس ایشان دائم وعظ گویند و تعطیل جایز ندارند. دوم - آناناند که به همگى روى در خلق دارند و پشت بر حق و غرض ایشان از وعظ گفتن، جمع حُطام دنیوى و طلب جاه و خودنمائى است. پس این طایفه نیز دائم وعظ گویند و تعطیل روا ندارند. در واقع من از قسم اول نیستم که به همگى روى خود در حق داشته باشم، بلکه دواعى نفس من بسیار است و در وعظ خود اغراض فاسده دارم و در نفس الامر از قسم دوم نیستم زیرا که در وعظ گفتن، نیتهاى صالح نیز دارم و همت بر صدق حال و مقال مىگمارم، پس من گاهى وعظ مىگویم و گاهى تعطیل مىنمایم.
سلام عریان “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم.
برنجش دهید نه رنج پیرزنى مرجمک نام نزد قائم مقام فراهانى رفت و از او درخواست عدس کرد. او به انبار دولت عبارت ذیل را نوشت و به دست آن زن داد که خود برود و تقاضایش را تحویل انباردار بدهد: “ارزنى آمد مرجمک نام، ماش فرستادیم، نخود آمد، برنجش دهید نه رنج” ارزنى ) اگر زنى ماش ) ما او را نخود - نه خود اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود نداشت “انورى”
... که مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى که مپرس سایه کردست به من ابر بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را صائب هست در پرده دل باغ و بهارى که مپرس “صائب تبریزى”
این را... آن را رفتیم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را بربود آنش “فیض کاشانى”
دامن پاک هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و خاشاک من است “جامى”
تو به جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى”
غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت ندامت “هاتف اصفهانى”
کارت ویزیت روزى یکى از اشخاص از خود راضى، “ولتر” نویسنده شهیر فرانسوى به دیدنش رفته بود. برخلاف انتظار دید که وضع اطاق ولتر بسیار درهم و آشفته و گرد وخاک زیادى روى میز تحریرش نشست است. از فرط ناراحتى با انگشت خود روى همان میز گرد آلود نوشت “احمق” و رفت. فرداى آن روز تصادفاً ولتر را در خیابان دید و گفت: دیروز خدمت رسیدم، تشریف نداشتید. ولتر با نگاهى فیلسوفانه گفت: بله! کارت ویزیت شما را روى میز تحریر دیدم!
هاشم و عبد شمس نوشتهاند که براى عبد مناف (نیاى حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم) دو پسر دوقلو، متولد شدند که پیشانى و یا پشت آنها به هم پیوستگى داشت. پس با شمشیر آن دو را از هم جدا ساختند؛ یکى راهاشم و دیگرى را عبدالشمس نهادند. یکى از خردمندان عرب چون این بدانست گفت: در میان فرزندان این دو پسر، جز با شمشیر هیچ کارى فیصله نخواهد یافت و چنان نیز شد؛ زیرا عبدالشمس پدر امیّه بود و اولاد او همیشه با فرزندانهاشم از درِ دشمنى و کینه وارد شدند چنانکه ابوسفیان یا حضرت رسول مکرّر جنگ نمود و معاویه با حضرت امیر و و...
مردانگى و مهمان نوازى در سال 322 هجرى قمرى، معز الدوله احمد بن بویه به فرمان برادر، به گرفتن “کرمان” ماموریت یافت. بدینسان امیر على بن الیاس، حاکم کرمان را با قوایش محاصره کرد. امیر على در روز مردانه مىجنگید و داد مردى مىداد، و شب هنگام، براى دیالمه طعام مىفرستاد. معزالدوله پیغام داد که اگر با دیالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نیست و اگر دوستى چرا جنگ مىکنى؟ امیر على پاسخ داد: چون در روز دشمنى مىکنید و سر جنگ دارید، از روى غیرت، در دفع شما به جان مىکوشم و در شب چون غریب و مهمانید به لقمه نانى که در دسترس است، خدمت مىکنم. معزالدوله از مردانگى و مهمان نوازى امیرعلى خجل شده، از محاصره کرمان دست برداشت.
جان دگرم بخش از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت که تن شد (طالب آملى)
برگردید که روز کار برگشت ابن مقله وزیر خوشنویس و مقرّب درگاه خلیفه غاصب عبّاصى “الراضى بالله” بود. راضى را نظر به تهمتى که ساعیان به ابن مقله زدند، از وى ناراضى گردید و او را از وزارت خلع و دستور دارد دست راستش را قطع کردند!! ابن مقله به ناچار خانهنشین گردید. در مدت خانه نشینى او، یک نفر از دوستان سابقش، حالى از او نمىپرسید با اینکه خانه او پیوسته از جمعیّت موج مىزد و هیچ وقت خالى نمىشد! سرانجام بر راضى ثابت شد که او جرمى نداشت و بر او افترا بستهاند؛ امر کرد سعایت کنندگان را اعدام کردند و او را بر سر شغل سابق خود باز گرداند. ابن مقله این دو بیت را بر سر در خانهاش نوشت: تحالف الناس والزمان فحیث کان الزمان کانوا یا ایها المعرضون عینى عودوا فقد عاد الزمان یعنى: مردم با زمانه پیمان بستهاند که هر جا آن باشد، اینها هم باشند. پس اى آنان که از من روى گردانیدید، باز گردید که روزگار برگشت!
ارزش حکومت عبدالله بن عباس گوید: وقتى امیرالمؤمنین(ع) به جنگ جمل مىرفت، دزدى قار بر آن حضرت وارد شدم، دیدم کفش پاره خود را وصله مىزند. حضرت از من پرسید: ارزش این نعلین نزد شما چقدر است؟ گفتم: هیچ ارزش ندارد. فرمود: به خدا قسم این نعلین در نظر من با ارزشتر است از حکومت کردن بر شما مگر آنکه حقى را برپا نمایم یا باطلى را از سر مردم دفع کنم.
انیشتین و میزبان بىسواد یک روز “انیشتین” ریاضى دان معروف و صاحب فرضیه نسبى، در خانه یکى از تاجران مهمان بود. میزبان که هیچ اطلاعى از ریاضیات عالى نداشت، از انیشتین خواهش کرد که به طور ساده و مختصر فرضیه نسبى را برایش شرح دهد. انیشتین گفت: این موضوع را نمىتوان ساده و مختصر بیان کرد و چون میزبان اصرار ورزید، انیشتین گفت: بسیار خوب، سعى مىکنم ضمن حکایتى آن را عرض کنم: یک روز من با یکى از دوستان خود - که نابیناى مادرزادى بود - صحبت مىکردیم و ضمن گردش گفتم: اى کاش در اینجا قدرى شیر پیدا مىکردیم و مىخوردیم: رفیق نابینایم گفت: شیر! من شیر را وقتى مىخورم مىشناسم! اما مشخصات آن را پیش از خوردن نمىدانم. گفتم: شیر مایعى است سفید رنگ! گفت: مایع را مىدانم، اما سفید را نفهمیدم. گفتم: سفید؛ رنگ برف، رنگ پَر غاز است. گفت: پَر نمىدانم چیست! اما غاز کدام است؟ گفتم: غاز حیوانى است که گردنش کج است! گفت: گردن مىدانم چیست، اما کج چه شکلى است؟ اینجا دیگر حوصلهام سر رفت، دست او را گرفته و راست نگهداشتم و گفتم: این کج است! آن وقت دوست نابینایم گفت: حالا فهمیدم که مقصود از شیر چیست!!
من هم همینطور! چند کودک با یکدیگر مشغول بازى بودند. ناگهان زنى از دور پیدا شد و کودکى را از آن میان صدا کرد و لحظهاى چند با کودک نجوا کرد. پس از آن که کودک بازگشت، هم بازىهاى او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن، مطّلع شوند و به دور او حلقه زدند. کودک از آنها پرسید: آیا شما مىتوانید یک راز مهمّى را پیش خود نگهدارید؟ همه با صداى بلند فریاد زدند:آرى! آرى! کودک گفت: من هم همینطور!
هر کسى در عشق تازد هر که دارد درد عشقى یاد درمان کى کند؟ هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کى کند؟ هر کسى در عشق تازد، عشق او را سر شود وآنکه عشقش شد به سامان فکر سامان کى کند؟ “فیض کاشانى”
از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد مىکند اول مرا به برگ گلى یاد مىکند از درد رو متاب که یک قطره خون گرم در دل هزار میکده ایجاد مىکند “صائب تبریزى”
مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است حاکم، مدرس را طلبید و گفت: آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به جایى از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر رنج ولى آن مى که خوشتر ز انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است
دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو نیز قلبت راضى نباشد!
دلدارى شخصى در آب افتاده دست و پا مىزد و با فریاد و فغان، استمداد و طلب یارى مىکرد. شخصى از آنجا مىگذشت، پرسید: چرا اینقدر داد و فریاد مىکنى؟ گفت: شنا ندانم. گفت: خدا پدرت را بیامرزد: من هم شنا نمىدانم و اینقدر فریاد نمىزنم!
چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود، هرگز چیزى نکاشت که به کار آید!
دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که من گویم یا آن شود که او بگوید!!
برهان قاطع طاسى از حمام بیرون آمد. کلاهش را دزدیده بودند. با حمامى ماجرا مىکرد. حمامى گفت: تو اینجا آمدى کلاه نداشتى! طاس گفت: اى مسلمانان! آخر این سر از آن سرها است که بىکلاه براه توان برد؟
قیامت است نه قامت این که تو دارى قیامت است نه قامت وین نه تبسّم که معجز است و کرامت هر که تماشاى روى چون قمرت کرد سینه سپر کرد پیش تیر ملامت “سعدى”
خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است “وفاى نورى”
موعظه خداوند خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب فرمود: موسى! من سه کار نسبت به تو کردم، تو نیز در مقابل، سه عمل انجام ده. گفت: آنها چیست؟ فرمود: من نعمتهاى فراوان بىمنّت به تو دادم، تو هم اگر به کسى چیزى دادى، منّت مگذار. من عذر و توبه تو را مىپذیرم هر چند نافرمانى بسیار کرده باشى، تو نیز عذر جفاکاران را بپذیر. من عمل فردا را امروز نخواهم، تو هم، امروز روزى فردا نخواه.
آواز خوش مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز تو از دور خوش است.
امثال و حکم درویش و غنى بنده این خاک درند وآنان که غنىترند، محتاجترند. (سعدى) آنچه اندر آیینه بیند جوان پیر اندر خشت بیند بیش از آن (مولوى) از این در کآمدى نومید برگرد خبر ده تا نکوبم آهن سرد (؟؟ و رامین) عیب
گفتهها و نوشتهها برترى انسان عبداللّه بن سنان از امام صادق
علیه السلام پرسید: آیا ملائکه افضلند یابنىآدم؟ امام صادق(ع) فرمود:
امیرمؤمنان(ع) فرموده است: خداوند، ملائکه را از عقل بدون شهوت، بیافرید و
چهارپایان را از شهوت بدون عقل و بنىآدم را از هر دو (عقل و شهوت). پس آن کس که عقلش بر شهوتش
چیره گردد، او افضل از ملائکه به شمار مىرود، و آن که شهوتش بر عقلش غالب گردد،
پستتر از چهارپایان است! (بحارالانوار، ج60، ص299) دیوانه حکیم نصربن احمد سامانى، به شکار
مىرفت و سگى قلاده به گردن با خود همراه مىبرد. بر کنار گورستان، دیوانهاى دید.
وزیر خود را گفت: با وى
مطایبهاى (شوخىاى) کنیم. گفت: مبادا بىادبى کند. گفت: باکى نیست. پیش راند و گفت: اى دیوانه!
این سگ بهتر است یا تو؟ گفت: سگ، هرگز نافرمانى خدا
نکند، پس اگر من و تو فرمان بریم، از سگ بهتریم، و اگر نافرمانى کنیم، سگ بر من و
تو شرف دارد.(لطایف الطوایف) خلاصه علوم روزى دانشمندى، به شبانى رسید و گفت: چرا علم نیاموزى؟ شبان گفت: آنچه خلاصه
علمهاست آموختهام. دانشمند گفت: چه
آموختهاى؟ بازگوى. گفت: خلاصه علمها پنج چیز است: یکى آن که تا راست سپرى نشود،
دروغ نگویم. دوم تا حلال سپرى نشود، حرام
نخورم. سوم تا از عیب خود فارغ نیایم،
عیب دیگران نجویم. چهارم تا روزى خداى عزوجل سپرى
نشود، به درِ هیچ مخلوق نروم. پنجم تا پاى در بهشت ننهم، از
مکر نفس و شیطان غافل نباشم. دانشمند گفت: تمامت علوم،
تو را حاصل است. هر که این پنج خصلت بدانست، از کتب علم و حکمت مستغنى گشت. (جوامع الحکایات) سخن
آموختن مدتى مىبایدت لب دوختن وز سخن دانان سخن آموختن تا نیاموزد نگوید صد یکى ور بگوید، حشو گوید بى شکى (مولوى) × × × ×
× × × × × × لقمه مشتبه لقمه کامد از طریق مشتبه خونخور وخاک و برآن دندان
منه کان ترا در راه دین مفتون
کند نور عرفان از دلت بیرون
کند (شیخ بهایى) ایمان و کفر آوردهاند که چون آفریدگار ایمان را بیافرید، گفت: بار خدایا مرا قوى
کن. او را قوى کرد به حسن خلق و سخاوت و چون کفر را بیافرید، گفت: مرا قوى کن، او
را قوى کرد به بخل و بدخویى.(لطائف الحکمه) کتاب کتاب، گنجى است که به رنج فراهم
آید، و فرشتهاى است که ابواب سعادت بگشاید. کتاب، شجرى است که اثمارش، قوت
روان است و درختى است که اوراقش، آیات رحمان. کتاب، آموزگارى است که صحبتش
دولت جانپرور است و استادى است، که سینهاش گنجینههاى علم و هنر. (کشکول طبسى) فرهنگ و روان ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود یا گهر چنین داد پاسخ بدو رهنمون که فرهنگ باشد، زگوهر فزون که فرهنگ آرایش جان بود ز گوهر سخن گفتن آسان بود (حکیم ابوالقاسم فردوسى) طبل تهى به ایثار مردان سبق
بردهاند نه شب زنده داران دل
مردهاند کرامت، جوانمردى وناندهى
است ملاقات بیهوده، طبل تهى
است نخورد از عبادت، بر این
بىخرد که با حق نکو بود، و با
خلق بد (سعدى شیرازى) مریض و طبیب فرنگى طبیبى از فرنگ، به ایران آمده
بود و دو کلمه ماشاءالله و ان شاءالله را به خوبى آموخته بود و در هر مجلسى به کار
مىبرد. در یکى از روزها، مریضى از وى
پرسید: آیا این مرضِ من، خیلى سخت است و اهمیت دارد؟ گفت: ماشاءالله، ماشاءالله. گفت: آیا این مرض، مرا خواهد
کشت؟ گفت: ان شاءالله، ان شاءالله. (هزار
و یک حکایت) ماجراى سریحان در محفلى از اهل لغت و ادب، از
برخى اسامى و کلمات، سخن رانده شد. ادیب مآبى که در آن جا حضور داشت. گفت: سریحان، نام آن گرگى است
که یوسف را خورد. گفتندش: حضرت یوسف را گرگ
نخورد. گفت: پس اسم آن گرگى است که
حضرت یوسف را نخورد. سخن بلیغ آوردهاند که روزى، مأمون از
حسن بن سهل پرسید: بلاغت در کلام چیست؟ وى گفت: مافهمته العامه، و
رضیته الخاصه؛ بلاغت آن است که عوام بفهمند و خواص بپسندند. من دزدم یا تو؟ دزدى به خانهاى رفت، هیچ نیافت، ناگاه در گوشه خانه قدرى آهک دید،
چنین پنداشت که آرد است؛ دستار خود را که ارزشى داشت در میان خانه پهن کرد و رفت
که دامنى آرد بیاورد و در دستار بریزد. در آن وقت، صاحب خانه، آهسته
دستارش را بدزدید. دزد چون دید آهک است و آرد نیست، برگشت که دستار خود را بردارد،
دید نیست و آن را بردهاند. قدم گذاشت که از خانه بیرون رود و فرار کند، صاحب خانه
فریاد کشید که: آى دزد! آى دزد! بگیرید او را. دزد یقه صاحب خانه را گرفت و
گفت: انصاف بده، در اینجا من دزدم
یا تو؟! حکم سردارى! در سالیان پیش که “نایب
حسین” یاغى معروف کاشان، براى خود حکومتى تشکیل داده و مشغول چپاول مردم بود، حاکم
تهران تلگرافى براى فرزند وى یعنى “ماشاءالله خان” بدین مضمون ارسال داشت: ماشاءالله خان به این نیت که
از طرف حکومت مرکزى به وى مقام سردارى خواهند داد، به تهران رفت ولى هنگامى که
وارد تهران شد، به دستور حاکم او را گرفته و فى الفور به دار کشیدند. یکى از یاران حاکم به وى گفت:
مگر شما سوگند یاد نکردى که به محض ورود ماشاءالله خان او را سر دار کنى؟ حاکم خندید و گفت: چرا! و به
این قول هم عمل کردم. اگر ماشاءالله خان قدرى درایت داشت متوجه مىشد که منظور از
حکم ما، بر سر دار کردن اوست نه سردار کردن!! خلیفه
خسیس و شاعر بدبخت ابودلامه با قصیدهاى بلند،
منصور را ستود. منصور به ربیع که حاجب او بود نوشت که سه هزار درهم به او بدهد. و
این نوع سخاوت که از منصور عباسى هیچ کس ندیده بود، مایه حیرت و اعجاب ابودلامه شد
زیرا منصور سخت لئیم و خسیس بود. از آن روز به بعد، ابودلامه از
ربیع مطالبه پول مىکرد و ربیع، او را به روز دیگر وعده مىداد و آن روز دیگر نیز
نمىداد. عاقبت ابودلامه عاجز شد و
شکایت به منصور برد و گفت: حاجب حوالهات را نمىخواند و پولى را که به رسم صله
دادى، نمىدهد. منصور پرسید: کدام پول؟ ابودلامه گفت: مگر سه هزار
درهم در برابر قصیدهاى که برایت سرودم، ندادى؟ منصور گفت: اگر نوشته مرا
مىگوئى، راست است که نوشتم به تو بدهند تا با آن نوشته تو را پاداشى داده باشم،
اما نگفتهام که پول بدهند!! ابودلامه با حیرت گفت: پس
اینکه نوشتى حواله پول نیست؟ منصور جواب داد: گوش کن تا به
تو بگویم: مگر نه این است که تو ابیاتى گفتى که ما را خوش آید؟ ابودلامه گفت: آرى! منصور گفت: ما هم به پاداش آن
چیزى نوشتیم که تو را خوش آید!! یاران
بد نجیب زادهاى پس از مرگ پدر،
بر اثر نداشتن تدبیر و اشتغال به لهو و لعب، ارث پدر را از دست داد و کارش به
گدائى کشید. روزى عدهاى از دوستانش، او را
به باغى دعوت کردند، باغبان دیگى از گوشت بار کرد تا براى آنها بپزد و خود پى کارى
رفت. از قضا سگى آمد، گوشتها را خورد و رفت. وقت خوردن چون گوشت را نیافتند آن را
به گردن همان نجیب زاده انداختند او سخت نگران شد و قسم یاد کرد که من نخوردهام ولى
آنها نپذیرفتند او دل شکسته خارج شد و به گوشهاى نشست. دایهاى داشت، او را
بدانحال دید، بستهاى را نزد او آورد و گفت: پدرت سفارش کرده که چون پسرم همّت
درستى ندارد و روزى درمانده خواهد شد، پس تو این بسته را به او بده. وقتى آن بسته
را گشود سه کاغذ در آن یافت که در هر یک نوشته شده: ده هزار دینار در فلان جا
نهادهام آن را بردار. سرانجام پول فراوانى بدست آورد
و دوباره دم و دستگاهى بهم زد. آن دوستان با معذرت خواهى و چاپلوسى دوباره اطرافش
گردآمدند. روزى در باغى جشنى برپا ساخت و
آنها را به آنجا دعوت کرد. و قبلاً دستور داده بود چند سنگ را با الماس سوراخ
بکنند و بدانجا بیاورند. آن دوستان با تعجب پرسیدند: چه کسى اینچنین سنگها را
سوراخ کرده و حکمت این کار چیست؟ پاسخ داد: در زمان پدرم مرد
عربى چند مورچه همراه خود آورده بود و آنها سنگ سوراخ کردند!! گفتند: همینطور است!
ما هم شنیده بودیم. نجیب زاده گفت: آن روز براى اندکى گوشت هر چه قسم خوردم از من
باور نکردید اما امروز سخنى به این دروغى که با هیچ عقلى نمىگنجد، بر زبانم جارى
مىشود و همه مرا تصدیق مىکنید! شما یاران روز شادى هستید و بدرد من نمىخورید.
من دوستانى مىخواهم که در هنگام سختى به کارم آیند. و دستور داد همه را با خفت و
خوارى از آن مجلس بیرون راندند. تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور
خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه
بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به
سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر
دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد. ملانصر
الدین و دزد ملانصرالدین شبى براى قضاى
حاجت به حیاط خانه رفت، دید دزدى در گوشه خانه ایستاده؛ زن خود را صدا کرد؛ تیر و
کمان مرا بیاور. وقتى که آورد، تیرى به سوى دزد رها کرد. چون صبح شد، به سراغ دزد آمده،
دید دزد همان قباى خودش بوده که زنش شسته و به میخ آویزان بوده و تیر هم به قبا
خورده و آن را سوراخ کرده است. به زنش گفت: برو شکر خدا کن که خودم در میان قبا
نبودم وگرنه من بجاى دزد مرده بودم! نتیجه
شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که
علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح
بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى
خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح،
شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش
کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش،
وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند
کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم
نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح
به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى
بىمزه شان بردند. من
دیوانه نیستم! روزى هیتلر براى بازدید
دیوانگان به تیمارستان رفته بود. تمام دیوانگان با لباس سفید در یک خط ایستاده و
همه در کمال ادب - همانطور که قبلا تعلیم دیده بودند - به هیتلر سلام دادند. ولى
در آخر صف یک نفر اصلاً سلام و اداى احترام نکرد. هیتلر خودخواه که از این مرد
دیوانه و لجوج سخت ناراحت و عصبانى شده بود، فریاد زد: احمق! چرا احترام
نمىگذارى؟ آن مرد یکقدم جلو گذاشت و گفت:
قربان! ببخشید، من مثل اینها دیوانه نیستم، من پرستارم! زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه
خلیج فارس، صادر مىکند. چرا برج
“پیزا” کج است؟ در سال 1174 هنگامى که معمار
ایتالیایى به نام “بونانو” ساختن برج معروف “پیزا” را آغاز کرد، یک اشتباه
محاسباتى در پى برج مرتکب شد و عمق پى را فقط 3 متر در نظر گرفت. در اواسط کار، به
علت جابجایى قشرهاى خاک، ساختمان نیمه تمام برج انحراف پیدا کرد و کار تعطیل شد. در سال 1350 کار تکمیل برج از
سر گرفته شد و سعى گردید که طبقات فوقانى با خط عمود طراز باشد و از انحناء قبلى
پیروى نکند تا بتوان مرکز ثقل برج را تعدیل کرد. امروزه این برج حدود 5 متر
نسبت به خط عمود، انحراف دارد و سالانه 8 میلى متر بر انحراف آن افزوده مىشود. بانک و
بالنگ روزى در مجلسى شوراى ملى، سخن
از تشکیل بانک به میان آمد. یک نفر محسنات آن را ذکر مىنمود و مىگفت: لذت و
منافع بانک براى ایرانى مجهول است؛ هر جا که تخم او را کاشتهاند، اهالى آنجا ثمر
او را مىدانند. یکى از وزرا که گویى در خواب
بود، بیدار شد و گفت: گمان ندارم بالنگ ما از بانک فرنگىها بهتر نباشد! چه عیب
دارد؟ بادنجان سرخ (گوجه فرنگى) را کاشتید، خوردیم بد چیزى نیست! بالنگتان را هم
بیاورید، بکارید، ما مىخوریم!! خلیفه و
زاهد قلابى شخصى براى طلب حکومت ناحیهاى
از عراق بر خلیفه وارد شد، در حالتى که آثار زهد و تقوا از او نمایان و بر پیشانیش
آثار سجود به مثل کوهان زانوى شترى نمودار بود. بعد از اظهار مطلب، خلیفه از
او سؤال کرد که این چیست بر پیشانیت؟ گفت: اثر سجود است! خلیفه گفت: این حایل است بین
تو و این عمل که خواهان آن هستى، به جهت آنکه اگر از کثرت عبادت و خداپرستى شده
است، پس روا نیست ترا از خداوند مشغول داریم، و اگر براى ما کردهاى، سزاوار نیست
که فریب و خدعه تو بر ما اثر کند. آن شخص منفعل شده، نومیدانه از
مجلس بیرون رفت. شکم سیر پروفسور" پاستور والرى
رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا
مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. ازدواج سقراط به جوانى که قصد ازدواج
داشت چنین مىگفت: دوست من! ازدواج چیز خوبى است.
اگر زن خوبى نصیبت شود، سعادتمند مىشوى و اگر زن خوبى نصیبت نشود، مثل من فیلسوف
خواهى شد! واحد
شمارش اصله: درخت و چوب والوار باب: دکان، خانه. تخته: قالى و پتو و فرش توپ: پارچه جلد: کتاب جفت: کفش، جوراب، دستکش دست: لباس، مبل و ظرف به
تعداد معین حلقه: اشیاء گرد، چاه دانه: اشیاء قابل شمارش
مثل گردو و مداد برگ: کاغذهاى جلد نشده رأس: جانوران اهلى رشته: اشیاء نوار مانند (کمربند،
گردنبند)، قنات دسته: گل و گیاه عراده: اسلحه سنگین
چرخدار فروند: وسایل نقلیه هوایى
و دریایى فقره: اسناد پرداختنى قطعه: عکس، شعر، زمین قواره: زمین و لباس نسخه: کتاب، روزنامه، مجله نفر: انسان قطره: اشک، خون و بعضى
مایعات تیر: فشنگ قبضه: از چاقو تا مسلسل اگر من
به جاى تو بودم وقتى اسکندر، آسیاى صغیر را
گرفت و در ایسوس، داریوش سوم را شکست داد و زن و دختر و مادر داریوش را اسیر کرد و
صور را گرفت و مصر را زیر مهمیز کشید و عازم فتح بابل شد، نامهاى از دارا به او
رسید که به این شرایط تکلیف صلح به اسکندر کرد: دختر خود را به زنى به اسکندر
مىدهد، ده هزار تالان براى باز خرید اعضاء خانواده سلطنتى مىپردازد و ممالک را
که از فرات تا بحرالجزائر است، به اسکندر وامىگذارد. اسکندر بر اثر این نامه، مجلسى
از سرداران خود بیاراست و نامه را خواند. “پارمنیون” گفت: اگر من به جاى تو بودم،
این نامه را مىپذیرفتم! اسکندر جواب داد: اگر من هم به
جاى تو بودم، مىپذیرفتم. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس
نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را
زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است،
مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به
کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم
که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!! کرامت
عبدالسلام بصرى عبدالسلام بصرى از اکابر صوفیه
است و مریدانش اعتقادات عجیبى درباره او داشتند. شیخ نیز در حیله کوتاهى نمىکرد و
هر روز ادعائى نو مىنمود - مانند بسیارى از دیگر از صوفیان که براى آنان کرامت
نقل مىکنند و متاسفانه در مجلات و کتابها و روزنامههاى ما هم از آنان به بزرگى!
یاد مىشود - و مریدان نادان مىپذیرفتند. روزى شیخ عبدالسلام در جامع
بصره مشغول نماز بود. ناگاه در میان نماز گفت: چخ! چخ! پس از نماز از او پرسیدند،
چه بود؟ گفت: در حالت نماز سگى را دیدم که به خانه کعبه رفت، به این آواز او را از
مسجد الحرام بیرون کردم. مریدان از این قضیه بسیار تعجب کردند و به دست و پاى او
افتادند و مزید بر اعتقاد و ارادت ایشان شده، این کرامت را به مجالس نقل مىکردند.
یکى از این مریدها براى زن خود
نقل کرد: زن گفت: شیخ را به خانه خود دعوت نما تا در اینجا طعام صرف نماید و من هم
به زیارتش مشرف گردم. مرد به نزد شیخ رفت و استدعاى زن را رسانید. شیخ قبول کرد و
روزى را مقرر داشت. روز موعود با جمعى از مریدان
به خانه این مریدش آمد. زن چون طعام فرستاد؛ نزد هر کس یک خوان بگذارد و در آن
خوان یک ظرف چلو و یک مرغ بریان بالاى آن، مگر در خوانى که نزد شیخ گذارند؛ مرغ را
به زیر چلو کرده بود. شیخ راگمان رسید که براى او مرغ نگذاردهاند. صاحب خانه او را گفت: چرا غذا
نمىخورید؟ گفت: در خوان همه مرغ گذاردهاى مگر در خوانى که در نزد من است. زن از پشت پرده دست برد و از
زیر چلو، مرغ را بیرون آورده گفت: کسى که در مسجد بصره در وسط
نماز سگ را مىبیند که در خانه کعبه داخل شده، چگونه یک مرغ را در زیر نیم بند
انگشت چلو نمىبیند؟!! شیخ از این کیفیت خجل شد و
اغلب مریدهایى که در آن مجلس بودند، از او برگشتند ولى امروز پس از صدها سال هنوز
نابخردان جاهل، از او و امثال او کرامات! نقل مىکنند. اقسام واعظان احمد سمرقندى دانشمندى عارف
بود و در مقصورة هرات وعظ مىگفت و همه علما و عرفاى هرات به مجلس او حاضر
مىشدند. روزى در میان وعظ گفت: واعظان دوقسماند: اول - آن که به همگى روى در حق
دارند و پشت بر خلق و باعث ایشان بر وعظ گفتن، اعلاء کلمه حق است و اکمال شفقت و
رأفت بر خلق، پس ایشان دائم وعظ گویند و تعطیل جایز ندارند. دوم - آناناند که به همگى روى
در خلق دارند و پشت بر حق و غرض ایشان از وعظ گفتن، جمع حُطام دنیوى و طلب جاه و
خودنمائى است. پس این طایفه نیز دائم وعظ گویند و تعطیل روا ندارند. در واقع من از قسم اول نیستم
که به همگى روى خود در حق داشته باشم، بلکه دواعى نفس من بسیار است و در وعظ خود
اغراض فاسده دارم و در نفس الامر از قسم دوم نیستم زیرا که در وعظ گفتن، نیتهاى
صالح نیز دارم و همت بر صدق حال و مقال مىگمارم، پس من گاهى وعظ مىگویم و گاهى
تعطیل مىنمایم. سلام
عریان “سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت
گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به
استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم. برنجش
دهید نه رنج پیرزنى مرجمک نام نزد قائم
مقام فراهانى رفت و از او درخواست عدس کرد. او به انبار دولت عبارت ذیل را نوشت و
به دست آن زن داد که خود برود و تقاضایش را تحویل انباردار بدهد: “ارزنى آمد مرجمک نام، ماش
فرستادیم، نخود آمد، برنجش دهید نه رنج” ارزنى ) اگر زنى ماش ) ما او را نخود - نه خود اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت مسکین دل من امید بهبود
نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود
نداشت “انورى” ... که
مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى
که مپرس سایه کردست به من ابر
بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى
نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به
کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر
بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ
فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را
صائب هست در پرده دل باغ و
بهارى که مپرس “صائب تبریزى” این
را... آن را رفتیم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن
درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را
بربود آنش “فیض کاشانى” دامن
پاک هر نشان کز خون دل بر دامن
چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک
من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و
خاشاک من است “جامى” تو به
جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به
جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به
جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى” غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا
به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان
گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت “هاتف اصفهانى” کارت ویزیت روزى یکى از اشخاص از خود
راضى، “ولتر” نویسنده شهیر فرانسوى به دیدنش رفته بود. برخلاف انتظار دید که وضع
اطاق ولتر بسیار درهم و آشفته و گرد وخاک زیادى روى میز تحریرش نشست است. از فرط ناراحتى با انگشت خود
روى همان میز گرد آلود نوشت “احمق” و رفت. فرداى آن روز تصادفاً ولتر را
در خیابان دید و گفت: دیروز خدمت رسیدم، تشریف نداشتید. ولتر با نگاهى فیلسوفانه گفت:
بله! کارت ویزیت شما را روى میز تحریر دیدم! هاشم و عبد شمس نوشتهاند که براى عبد مناف (نیاى
حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم) دو پسر دوقلو، متولد شدند که پیشانى و یا
پشت آنها به هم پیوستگى داشت. پس با شمشیر آن دو را از هم جدا ساختند؛ یکى راهاشم
و دیگرى را عبدالشمس نهادند. یکى از خردمندان عرب چون این
بدانست گفت: در میان فرزندان این دو پسر، جز با شمشیر هیچ کارى فیصله نخواهد یافت
و چنان نیز شد؛ زیرا عبدالشمس پدر امیّه بود و اولاد او همیشه با فرزندانهاشم از
درِ دشمنى و کینه وارد شدند چنانکه ابوسفیان یا حضرت رسول مکرّر جنگ نمود و معاویه
با حضرت امیر و و... مردانگى و مهمان نوازى در سال 322 هجرى قمرى، معز الدوله احمد بن بویه به فرمان برادر، به
گرفتن “کرمان” ماموریت یافت. بدینسان امیر على بن الیاس، حاکم کرمان را با قوایش
محاصره کرد. امیر على در روز مردانه مىجنگید و داد مردى مىداد، و شب هنگام، براى
دیالمه طعام مىفرستاد. معزالدوله پیغام داد که اگر با
دیالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نیست و اگر دوستى چرا جنگ مىکنى؟ امیر على پاسخ داد: چون در روز
دشمنى مىکنید و سر جنگ دارید، از روى غیرت، در دفع شما به جان مىکوشم و در شب
چون غریب و مهمانید به لقمه نانى که در دسترس است، خدمت مىکنم. معزالدوله از مردانگى و مهمان
نوازى امیرعلى خجل شده، از محاصره کرمان دست برداشت. جان دگرم بخش از ضعف به هر جا که
نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که
گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که
تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت
که تن شد (طالب آملى) برگردید که روز کار برگشت ابن مقله وزیر خوشنویس و مقرّب
درگاه خلیفه غاصب عبّاصى “الراضى بالله” بود. راضى را نظر به تهمتى که ساعیان به
ابن مقله زدند، از وى ناراضى گردید و او را از وزارت خلع و دستور دارد دست راستش
را قطع کردند!! ابن مقله به ناچار خانهنشین
گردید. در مدت خانه نشینى او، یک نفر از دوستان سابقش، حالى از او نمىپرسید با
اینکه خانه او پیوسته از جمعیّت موج مىزد و هیچ وقت خالى نمىشد! سرانجام بر راضى ثابت شد که او
جرمى نداشت و بر او افترا بستهاند؛ امر کرد سعایت کنندگان را اعدام کردند و او را
بر سر شغل سابق خود باز گرداند. ابن مقله این دو بیت را بر سر
در خانهاش نوشت: تحالف الناس والزمان فحیث کان الزمان کانوا یا ایها المعرضون عینى عودوا فقد عاد الزمان یعنى: مردم با زمانه پیمان
بستهاند که هر جا آن باشد، اینها هم باشند. پس اى آنان که از من روى گردانیدید،
باز گردید که روزگار برگشت! ارزش حکومت عبدالله بن عباس گوید: وقتى
امیرالمؤمنین(ع) به جنگ جمل مىرفت، دزدى قار بر آن حضرت وارد شدم، دیدم کفش پاره
خود را وصله مىزند. حضرت از من پرسید: ارزش این
نعلین نزد شما چقدر است؟ گفتم: هیچ ارزش ندارد. فرمود: به خدا قسم این نعلین
در نظر من با ارزشتر است از حکومت کردن بر شما مگر آنکه حقى را برپا نمایم یا
باطلى را از سر مردم دفع کنم. انیشتین و میزبان بىسواد یک روز “انیشتین” ریاضى دان
معروف و صاحب فرضیه نسبى، در خانه یکى از تاجران مهمان بود. میزبان که هیچ اطلاعى
از ریاضیات عالى نداشت، از انیشتین خواهش کرد که به طور ساده و مختصر فرضیه نسبى
را برایش شرح دهد. انیشتین گفت: این موضوع را
نمىتوان ساده و مختصر بیان کرد و چون میزبان اصرار ورزید، انیشتین گفت: بسیار
خوب، سعى مىکنم ضمن حکایتى آن را عرض کنم: یک روز من با یکى از دوستان
خود - که نابیناى مادرزادى بود - صحبت مىکردیم و ضمن گردش گفتم: اى کاش در اینجا
قدرى شیر پیدا مىکردیم و مىخوردیم: رفیق نابینایم گفت: شیر! من
شیر را وقتى مىخورم مىشناسم! اما مشخصات آن را پیش از خوردن نمىدانم. گفتم: شیر مایعى است سفید رنگ! گفت: مایع را مىدانم، اما
سفید را نفهمیدم. گفتم: سفید؛ رنگ برف، رنگ پَر
غاز است. گفت: پَر نمىدانم چیست! اما
غاز کدام است؟ گفتم: غاز حیوانى است که گردنش
کج است! گفت: گردن مىدانم چیست، اما
کج چه شکلى است؟ اینجا دیگر حوصلهام سر رفت،
دست او را گرفته و راست نگهداشتم و گفتم: این کج است! آن وقت دوست نابینایم گفت:
حالا فهمیدم که مقصود از شیر چیست!! من هم همینطور! چند کودک با یکدیگر مشغول بازى
بودند. ناگهان زنى از دور پیدا شد و کودکى را از آن میان صدا کرد و لحظهاى چند با
کودک نجوا کرد. پس از آن که کودک بازگشت، هم
بازىهاى او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن، مطّلع شوند و به دور او حلقه
زدند. کودک از آنها پرسید: آیا شما
مىتوانید یک راز مهمّى را پیش خود نگهدارید؟ همه با صداى بلند فریاد
زدند:آرى! آرى! کودک گفت: من هم همینطور! هر کسى در عشق تازد هر که دارد درد عشقى یاد
درمان کى کند؟ هیچ عاقل عیش خود را
ماتمستان کى کند؟ هر کسى در عشق تازد، عشق
او را سر شود وآنکه عشقش شد به سامان
فکر سامان کى کند؟ “فیض کاشانى” از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد
مىکند اول مرا به برگ گلى یاد
مىکند از درد رو متاب که یک قطره
خون گرم در دل هزار میکده ایجاد
مىکند “صائب تبریزى” مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس
یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر
فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان
تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک
است حاکم، مدرس را طلبید و گفت:
آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که
حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به
جایى از آن شیرى که در پستان
تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک
است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر
رنج ولى آن مى که خوشتر ز
انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو
نیز قلبت راضى نباشد! دلدارى شخصى در آب افتاده دست و پا
مىزد و با فریاد و فغان، استمداد و طلب یارى مىکرد. شخصى از آنجا مىگذشت، پرسید:
چرا اینقدر داد و فریاد مىکنى؟ گفت: شنا ندانم. گفت: خدا پدرت را بیامرزد: من
هم شنا نمىدانم و اینقدر فریاد نمىزنم! چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار
آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود،
هرگز چیزى نکاشت که به کار آید! دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از
کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى
برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که
من گویم یا آن شود که او بگوید!! برهان قاطع طاسى از حمام بیرون آمد. کلاهش
را دزدیده بودند. با حمامى ماجرا مىکرد. حمامى گفت: تو اینجا آمدى کلاه
نداشتى! طاس گفت: اى مسلمانان! آخر این
سر از آن سرها است که بىکلاه براه توان برد؟ قیامت است نه قامت این که تو دارى قیامت است
نه قامت وین نه تبسّم که معجز است
و کرامت هر که تماشاى روى چون قمرت
کرد سینه سپر کرد پیش تیر
ملامت “سعدى” خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش
خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است “وفاى نورى” موعظه خداوند خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب
فرمود: موسى! من سه کار نسبت به تو
کردم، تو نیز در مقابل، سه عمل انجام ده. گفت: آنها چیست؟ فرمود: من نعمتهاى فراوان
بىمنّت به تو دادم، تو هم اگر به کسى چیزى دادى، منّت مگذار. من عذر و توبه تو را مىپذیرم
هر چند نافرمانى بسیار کرده باشى، تو نیز عذر جفاکاران را بپذیر. من عمل فردا را امروز نخواهم،
تو هم، امروز روزى فردا نخواه. آواز خوش مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز
تو از دور خوش است. امثال و حکم درویش و غنى بنده این خاک
درند وآنان که غنىترند،
محتاجترند. (سعدى) آنچه اندر آیینه بیند جوان پیر اندر خشت بیند بیش از
آن (مولوى) از این در کآمدى نومید
برگرد خبر ده تا نکوبم آهن سرد (؟؟ و رامین) عیب رندان مکن اى زاهد
پاکیزه سرشت که گناه دگرى بر تو
نخواهند نوشت (حافظ) که گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت (حافظ)
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |