تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,172 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
خوشههاى خشم | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 156، آذر 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خوشههاى خشم (خاطرات اسارت)
اشاره: دوران هشت ساله جنگ تحمیلىِ عراق علیه ایران، هر روزش کتاب پرخاطرهاى بود که در تاریخ ملت مسلمان ایران، نوشته شد؛ رشادتها و جانبازیهاى نیروهاى رزمنده و سلحشور، فداکاریها و حمایتهاى بىدریغ مردم، رهبریهاى قاطعانه امام راحل، مقاومت دلیرانه اسیران، هر یک برگهاى زرین این کتاب بودند که با سرفرازى، رقم خوردند، شرح و بسط هر یک از برگهاى این کتاب پرافتخار، خود نیز میراث سترگى است که آیندگان سخت بدان محتاجند. از این رو تلاش کردیم تا، خاطرات برخى از آزادگان سرفراز را در روزهاى بلند اسارت، ثبت کنیم، در این قسمت خاطره یکى از روحانیون آزاده؛ حجةالاسلام شاکرى را مىخوانیم. در ضمن از واحد ضبط خاطرات تیپ امام جعفرصادق(ع)، که این خاطرات را تهیه کردهاند، متشکریم. “واحد فرهنگى مجله”
× × × × × قصه اسارت ما از این جا آغاز شد که در تاریخ 65/2/24 در عملیات آزاد سازى فکه به اسارت نیروهاى عراقى در آمدیم. هنگامى که اسیر شدیم، دستهاى هر کدام از ما را با بند، محکم بستند و روى آن بندها هم چپیههاى خودمان را پیچیدند. با وجود این، دلهره و هراس عجیبى از ما داشتند، این بود که از ما فاصله مىگرفتند و از دور، اطرافمان را محافظت مىکردند. اکثر بچهها مجروح بودند، بعضى جراحتشان کم بود و برخى زیاد؛ آنهایى که وضعشان وخیم بود، اصلاً نمىتوانستند حرکت بکنند و برادران دیگر زیر بغلشان را مىگرفتند. با این وضع، ما را به داخل سنگر بزرگى که براى تانکهایشان آماده کرده بودند، بردند و پشت سرِ هم نگه داشتند. البته در آن جا ما را اذیّت نکردند و رفتار تقریباً ملایمى داشتند، فقط با بىسیم، سریع تماس گرفتند که یک ماشین “آیفا” بیاورند و ما را ببرند. یکى از صحنههایى که در این جا از یک طرف ما را به خنده انداخت و از طرف دیگر خیلى ناراحتمان کرد این بود که در همان حالى که دستهایمان را بسته بودند و دور تا دورمان هم افراد مسلح با فاصله ایستاده بودند، ناگهان نیروهاى خودى شروع به شلیک خمپاره و توپ کردند و اطراف را به شدت زیر آتش گرفتند، خمپارهها در دویست، سیصد مترى ما، تقریباً در فاصله دورى، منفجر مىشد، ولى عراقیها با هیکلهاى تنومند و شکمهاى بزرگى که داشتند خودشان را محکم به زمین مىزدند و اسلحهشان را هم به کنارى پرت مىکردند، ما هم که در حال ایستاده، انفجار خمپارهها را نظاره مىکردیم، این ترس و اضطراب عراقیها و نحوه دراز کشیدن آن بدنهاى فربه و چاق و به زمین کوبیدن شکمهایشان، برایمان خندهآور بود. و از طرف دیگر هم ناراحت مىشدیم که خدایا ما اسیر چه آدمهاى ترسو و بزدلى شدهایم. بالاخره طولى نکشید که ماشین “آیفا” رسید و همه ما را بر آن سوار کردند و سالم و مجروح را روى هم ریختند، تعدادى از کشتهها و زخمیهاى خودشان را هم داخل ماشین جا دادند و چند تا نگهبان هم داخل ماشین گذاشتند تا ما را به عقب ببرند. هر یک از برادران به دردى مىنالید؛ بعضى تیر به شکمشان خورده بود، برخى دستانشان، عدهاى پاهایشان، خلاصه هر کس به طریقى مصدوم شده بود. ما پیش خودمان فکر مىکردیم که عراقیها با دیدن کشتهها و زخمىهاى خودشان، مخصوصاً مجروحینى که دل و رودهشان روى زمین ریخته شده بود، حتماً ما را به رگبار مىبندند، ولى چنین کارى نکردند و ما را به خط دوم خودشان بردند، به خط دوم که رسیدیم ماشین ایستاد، همه را پیاده کردند، در آن جا تعداد زیادى از افسران و فرماندهان در انتظار ما نشسته بودند، مجروحین و کشتههاى خودشان را به طرف کانتینرى که متعلق به بهداریشان بود بردند و آنها را از همین جا از ما جدا کردند، ما را هم یکى یکى با اشاره به طرف خودشان فرا مىخواندند و مشخصاتمان را مىنوشتند و یکسرى سؤالهاى مربوط به واحد و یگان و شهر از ما مىکردند. مخصوصاً اسم پدر و پدر بزرگ را هم مىپرسیدند. یک افسر اطلاعاتى در آن جا بود که مترجم بود، فارسى را به خوبى صحبت مىکرد، ما خیال مىکردیم که او از خود فروختگان است؛ یعنى از پناهندگان سیاسى یا منافقین است. اما بعد که از خودش پرسیدیم که شما چطور فارسى را خوب صحبت مىکنید، گفت: من دوره تخصصّىام را در زمان شاه در مرکز پیاده شیراز آموزش دیدهام، و به همین خاطر به زبان فارسى، مسلّطم. خلاصه، بازجویى یک کمى طول کشید، پس از بازجویى، در حالتهاى مختلف از ما فیلمبردارى کردند؛ یعنى یک بار همه را به ردیف مىنشاندند و دفعه دیگر در حالت ایستاده باز در حالتهاى دویدن، دستها بالا، دستها پایین، از روبهرو، پشت سر، فیلمبردارى مىکردند و منظورشان از این کار این بود که تعداد اسرا را زیاد نشان بدهند و بگویند عملیات ایرانیها شکست خورده است. پس از این برنامهها، همه ما را به اتاقى که با “پلیت” ساخته شده بود و به شکل کیوسک بود، بردند و درِ آن را بستند. این اتاق حتى روزنه کوچکى هم براى ورود هوا نداشت، تعداد ما هم زیاد بود. در این جا عراقیها همه ما را دقیقاً تفتیش کردند، بیشتر به این خاطر که چیز با ارزشى مثل انگشتر یا ساعت و چیزهایى از این قبیل از ما به دست آورند، براى این کار بین خود نیروهاى دشمن هم درگیرى بود و هر کس سعى مىکرد زرنگى کند و زودتر چیزى به دست آورد. پس از تفتیش دوباره یکى یکى بچهها را از آن کیوسک بیرون بردند و از هر یک تنهایى بازجویى کردند. خلاصه، بعد از طى این مراحل همه ما را سوار بر ماشین “آیفا” نموده و به خط بعدى؛ یعنى خط سوم بردند. این جا پادگان موقت هوانیروز بود که تعدادى هلیکوپتر اطراف آن نشسته بودند و تعداد زیادى هم از افسران و درجهداران بعثى هم در آن جا بودند. اسم و موقعیت این پادگان و فاصله آن را با محل عملیاتى خودمان، بفرمایید؟ از خط خودمان تا خط اول نیروهاى دشمن حدود دو کیلومترى فاصله بود، بعد میان خط اوّل تا خط دوّم آنها هم حدوداً همین مقدار فاصله بود که در میان این دو خط، زرهى عراق، خیلى قوى بود و تانکهاى زیادى هم در آن جا بود، تانکهاى سوخته هم فراوان بود بعد از خط دوم تا سوّم همین مقدار یا بیشتر فاصله بود. که در خط سوّم، همان پادگان موقت و تاکتیکى هوانیروز وجود داشت، که به خاطر شرایط جنگى آن را احداث کرده بودند. در این خط سوّم و در کنار همان پادگان هوانیروز ما را به صورت منظم پشت سر هم و با فاصله نشاندند. حالا دیگر همه ما خسته بودیم، سه شب که براى عملیات آماده بودیم، آن شب هم که همهاش درگیر و در حال عملیات بودیم، الآن هم که اسیر شده و تشنه و گرسنه بودیم و از طرفى دستشویى هم بشدت فشار مىآورد. از همه اینها گذشته، خون هم از بدنمان سرازیر بود و بوى تعفن چرک و خون و عرق همه را رنج مىداد، افزون بر اینها عراقیها هم هر کدام که مىرسیدند با قنداق تفنگ و لگد و مشت محکم بر بدنمان مىزدند، مخصوصاً وقتى که نوشتههاى پشت لباسمان را مىخواندند که شعارهایى از قبیل: “کربلا ما مىآییم”، “یا زیارت یا شهادت”، “یا مهدى ادرکنى”، “الهى و ربى من لى غیرُک”، “یا حسین مظلوم”، “راه قدس از کربلا مىگذرد”، و شعارهاى دیگرى که رزمندگان بسیجى، آن روزها بر پشت و یا کلاه آهنىِ خود مىنوشتند. دشمن روى همه این شعارها حساسیّت داشت به خصوص این شعارهایى که ذکر کردم، وقتى اینها را مىخواندند، حسابى به جانمان مىافتادند و کتک مىزدند و مىگفتند: زیارت، شهادت، کربلا، حسین مظلوم، مَهْدِى شِنوُ (یعنى مهدى کى هست). خلاصه، مصیبت فراوان بود، گرما هم به شدت رنجمان مىداد، یک ساعت دو ساعت، نخیر مثل این که اصلاً قصد داشتند که تا سر حد مرگ ما را در چنین وضعى عذاب بدهند. از شدّت درد مىافتادیم، روى آسفالت، عراقیها با لگد و مشت ما را مىنشاندند.از بس که دردهایمان زیاد بود نمىدانستیم از کدامشان بنالیم. جراحت و زخمهاى بدنمان را کلاً فراموش کرده بودیم، شدت ادرار به حدّ انفجار رسیده بود، گرسنگى آنقدر فشار آورده بود که جلوى چشمانمان سیاهى مىرفت و همه جا و همه چیز را تیره و تار و مثل سایه و شبه مىدیدیم، تشنگى که واویلا بود، هر چه هوا گرمتر مىشد، فشارها بیشتر و بیشتر مىشد، از درد تشنگى به مرحلهاى رسیدیم که عرق را که از پیشانیمان سرازیر مىشد با زبانمان جمع مىکردیم و زبانمان را تر مىکردیم تا از این طریق رفع تشنگى کنیم، دستهایمان را هم که با چند تا بند از پشت محکم بسته بودند به طورى که احساس مىکردیم که دو تا دستمان قطع شده، چون اصلاً خون به دستانمان نمىرسید، مقدارى هم از عرقها به چشمانمان مىرفت، چشمهایمان را اذیّت مىکرد، دستهایمان هم که بسته بود و نمىتوانستیم عرقها را پاک کنیم، از همه اینها گذشته، هر چه هوا گرمتر مىشد، چون آسفالتش هم ظاهراً تازه بود، قیرها زیر باسنهایمان آب مىشد و شلوارمان نیز به قیرها مىچسبید و اذیّت مىکرد. خدا شاهد است بارها و بارها مرگ را در جلوى چشمان خویش مشاهده مىکردیم، مىگفتیم: خدایا، خلاصمان کن و جانمان را بگیر، دیگر بیشتر از این زجرکشمان نکن. تا ظهر در همین وضعیّت ماندیم، بعد از ظهر، تا آن جا که آفتاب شدت و سوزش داشت ما را نگه داشتند، جانها همه به لب آمده بود، نمىدانم تحمّل انسان تا چه اندازه است، انگار بیش از یک جان داشتیم، باورمان آمده بود که بیش از یک جان داریم. به حسابى که آخرین لحظات عمر خویش را مىگذرانیم، نالهها بلند شد، بعضى حسین، حسین مىگفتند، عدهاى تقاضاى آب مىکردند، یکى یکى از حال مىرفتیم و مىافتادیم روى زمین، دوباره بعثیان بىرحم با لگد ما را مىنشاندند، تقریباً همه شهادتین را گفتیم، در انتظار مرگ بودیم، هر آن، احتمال مرگى با لب تشنه در انتظار ما بود. خدایش رحمت کند شهید والا مقام “رنجبر”، که پاسدار وظیفه بود، او بسیار خوشاخلاق و مهربان و شوخ طبع بود، قبل از عملیات مىگفت: من 45 روز دیگر خدمتم تمام مىشود و آخرین مرخصىام را چندى پیش رفتم. یادش بخیر، مسؤول واحد تسلیحات گردانمان بود، در عملیات بشدت مجروح شد، وقتى که هیچ راه فرار ندیدیم، در آن شرایط محاصره - که قبلاً عرض کردم - زیر بغل او را گرفتیم و با خودمان به اسارت بردیم، این عزیز، درآن وضعیتگرسنگىوتشنگى و در اثر آزار و اذیّت عراقیها و آن شرایط زجر دهند و نیز شدت خونریزى، سرانجام به شهادت رسید. او اولین شهید بعد از اسارت بود که به لقاء اللّه پیوست، یاد این شهید والامقام، گرامى و راهش پررهرو باد. خلاصه آن روز به اندازه یک سال، شاید هم بیشتر، براى ما گذشت. در این جا خوب است، خاطرهاى از یکى از برادران بگویم: یکى از برادران آزاده به نام “سید محمود کرمى” که اهل فیروز آباد فارس بود و حدود 15 الى 16 سال سن بیشتر نداشت، از فرط تشنگى طاقتش تمام شد و بر سر عراقیها فریاد زد که: “یا آب یا موت”، این بسیجى دلاور، چون عربى بلد نبود، این طور حرف زد و منظورش این بود که: اى بى رحمها لااقل جرعهاى آب به ما بدهید، هرچند که این صحرا نزدیک کربلاى اباعبداللّهالحسین هست و ما هم پیروان او، و شما هم پیروان جلاّدانى هستید که او را شهید کردند و خاندان گرامیش را به اسارت بردند، شما هم از آن طایفهاید، لااقل جرعهاى آب به ما بدهید، اگر آب نمىدهید پس بکشیدمان که دیگر زجرکش نشویم. بعثیان سنگدل که صداى او را شنیدند ناگهان بر سرش ریختند و شروع کردند به کتک زدن. این نوجوان رشید، تشنه، گرسنه، خسته و بىتاب در میان انبوهى از نیروهاى غول پیکر دشمن و زیر مشت و لگد آنان دست و پا مىزد. آنها هى مىگفتند: “اگول المُوْت لِصَدام”، یعنى او گفته که مرگ بر صدام، آنها فقط کلمه “الموت” را فهمیده بودند ما که عربى را، قبلاً در حوزه علمیه خوانده بودیم، به طور شکسته بسته به عربى مىگفتیم: بابا این نوجوان منظورش این است که یا آب به من بدهید یا مرا بکشید. او آب مىخواهد، شعار که نداده. امّا آن بىرحمان اهمیّت نمىدادند و چون دنبال بهانه بودند همه را زیر کتک گرفتند و گفتند: این شعار را همهشان گفتهاند و با این بهانه ریختند روى سر و کلّه همه، و تا توانستند، زدند. خلاصه، روز پر خاطرهاى بود، شاید بتوان آن روز را به روز “محشردنیوى” تشبیه نمود و بچهها هم مىگفتند: واقعاً ما روز محشر را پشت سر گذاشتیم، اصلاً کسى باور نمىکرد که از این شکنجهگاه بزرگ روحى و جسمى جان سالم بیرون ببرد، همه خیال مىکردیم که لحظات آخرمان است، لذا چشم انتظارِ مرگ بودیم. در آن روز گرما به شدت بر جسمهاى نحیف بچهها مىتابید، در آن بیابان، شدت حرارت آفتاب، به حدّى بود که خود بعثىها هم نمىتوانستند، تحمل کنند، لذا نوبت به نوبت، پست خود را عوض مىکردند و داخل مقرشان مىرفتند و عدّه جدیدى مىآمدند، هر مأمور جدیدى هم که آمد، از قبلى، جلادتر و بىرحمتر بود، حتى جوانمردى هم مثل نگهبان و زندانبان دوطفلانمسلم در میان آنان پیدا نمىشد، که لااقل جرعهاى آب بدهد، حالا این همه فشار و اذیّت هیچ، لااقل رخصت توالت بدهد، یا دستمان را یک لحظه باز کند که این عرقهایمان را پاک کنیم، واقعاً همه آنها بىوجدان و سنگدل بودند. عصر که شد، کمى از شدت گرما کاسته شد و هر چه به طرف غروب نزدیک مىشدیم، هوا بهتر مىشد. گرچه دیگر رمقى برایمان نمانده بود و همه تقریباً نفسهاى آخر را مىکشیدیم، امّا تغییر حرارت را احساس مىکردیم، گاهى نسیمى هم مىوزید و ما آن را به منزله دست محبتى مىدانستیم که سر و صورتمان را نوازش مىدهد، این نسیم، واقعاً امیدبخش بود، و در دلمان جرقههاى رهایى از مرگ را مىزد، با این حال، فکر مىکردیم که دیگر لحظههاى آخر عمرمان است، چون نفسهایمان به شماره افتاده بود. واقعاً جان آدمى، چیز عجیبى است، بعضىها مىگفتند که آدمى هفت تا جان دارد، ولى ما این مطلب را در آن روز و پس از آن، در طول اسارت باور کردیم! ادامهدارد | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 64 |