تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,402 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,346 |
اسوه کامل | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 156، آذر 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اسوه کامل
اتون محشر
شنیدم ز گفتار کار آگهان بزرگان گیتى کهان و مهان که پیغمبر پاک والا نسب محمد سر سروران عرب چنین گفت روزى به اصحاب خود به خاصان درگاه و احباب خود که چون روز محشر درآید همى خلایق سوى محشر آید همى منادى برآید به هفت آسمان که اى اهل محشر کران تا کران زن و مرد چشمان به هم برنهید دل از رنج گیتى به هم برنهید که خاتون محشر گذر مىکند زآب مژه خاک تر مىکند یکى گفت کاى پاک بىکین و خشم زنان از که پوشند بارى دو چشم جوابش چنین داد داراى دین که بر جان پاکش هزار آفرین ندارد کسى طاقت دیدنش زبس گریه و سوز و نالیدنش به یک دوش او بر، یکى پیرهن به زهر آب آلوده بهر حسن زخون حسینش به دوش دگر فرو هشته آغشته دستار سر بدین سان رود خسته تا پاى عرش بنالد به درگاه داراى عرش بگوید که خون دو والا گهر ازین ظالمان هم تو خواهى مگر ستم کس ندیدست از این بیشتر بده داد من چون تویى دادگر کند یاد سوگند یزدان چنان به دوزخ کنم بندشان جاودان چه بد طالع آن ظالم زشتخوى که خصمان شوندش شفیعان او “محمد بن یمین الدین فریومدى”
جوهر صدق و صفا مریم ار یک نسبت عیسى عزیز از سه نسبت حضرت زهرا عزیز نور چشم رحمة للعالمین آن امام اولین و آخرین آنکه جان در پیکر گیتى دمید روزگار تازه آئین آفرید بانوى آن تاجدار هل اتى مرتضى مشکل گشا شیر خدا پادشاه و کلبهاى ایوان او یک حسام و یک زره سامان او مادر آن مرکز پرگار عشق مادر آن کاروان سالار عشق آن یکى شمع شبستان حرم حافظ جمعیت خیرالامم تا نشیند آتش پیکار و کین پشت پا زد بر سر تاج و نگین وان دگر مولاى ابرار جهان قوت بازوى احرار جهان در نواى زندگى سوز از حسین اهل حق حریت آموز از حسین سیرت فرزندها از امهات جوهر صدق و صفا از امهات مزرع تسلیم را حاصل بتول مادران را اسوه کامل بتول بهر محتاجى دلش آنگونهسوخت با یهودى چادر خود را فروخت نورى و هم آتشى فرمانبرش گم رضایش در رضاى شوهرش آن ادب پرورده صبر و رضا آسیا گردان و لب قرآن سرا گریههاى او ز بالین بىنیاز گوهر افشاندى به دامان نماز اشگ او برچید جبریل از زمین همچو شبنم ریخت بر عرش برین رشته آئین حق زنجیر پاست پاس فرمان جناب مصطفى است ورنه گرد تربتش گردیدمى سجدهها برخاک او پاشیدمى “اقبال لاهورى”
1( کاشمر ) کشمیر”دکتر سید محمد اکرم” از لاهور پاکستان
هنگامه آزمون
“محمود شاهرخى” انتظار سحر
“عبداللّه گیویان”
آذرخش خشم
“حمید سبزوارى”
ترانه فتح
نشان سرفرازى
کس چون تو طریق پاکبازى نگرفت با زخم نشان سرفرازى نگرفت زین پیش دلاورا کسى چون تو شگفت حیثیت مرگ را به بازى نگرفت حسن حسینى
لبیک
با نیت عشق بار بستند همه از خانه و خانمان گسستند همه لبیک چو گفتند به سردار سحر یکباره حصار شب شکستند همه “سلمان هراتى”
رجز هجوم ناگه رجز هجوم خواندند برگرده گردباد راندند لرزید زمین چنان که گفتى چندین رمه را زجا رماندند شستند به خون شب زمین را شمشیر به آسمان رساندند بر سینه خصم در شب فتح صد پرچم خونفشان نشاندند تا باغ جنون ثمر دهد باز در مزرعه بذر جان فشاندند زان وادى بىنشانه آن شب یک یک همه را به نام خواندند ماندند به عهد خویش و رفتند رفتند ولى همیشه ماندند “قیصر امینپور”
“مجذوب عشق!”
یک بوسه زدم، بر رخ او، مست شدم مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم
من، او همه گشته بودم و، او همه من در او همه نیست گشتم و، هست شدم
(محمد فکور)
“قیام خون!”
آلاله به چشم، جام خون مىآید وز باغ، بگوش، نام خون مىآید گلپوش کنید شهر را، چون زینب فریادگر قیام خون، مىآید
(محمد جواد شفق)
(تفسیر نور )
“شهر علم “
ترا دانش و دین رهاند درست ره رستگارى ببایدت جست اگر دل نخواهى که ماند نژند نخواهى که دایم بَوِى مستمند به گفتار پیغمبرت راه جوى دل از تیرگیها بدین آب شوى چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى خداوند امر و خداوند نهى که من شهر علمم علیّم(ع)در است درست این سخن گفت پیغمبر است گواهى دهم کاین سخن راز اوست تو گویى دو گوشم بر آواز اوست منم بنده اهل بیت نبى ستاینده خاک پاى وصى ابا دیگران مرمرا کار نیست جز این مرمرا راه گفتار نیست حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد چو هفتاد کشتى برو ساخته همه بادبانها برافراخته یکى پهن کشتى بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس محمد(ص) بدو اندرون با على(ع) همان اهل بیت نبىّ و وصىّ خردمند کز دور، دریا بدید کرانه پیدا و بن ناپدید بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ شوم غرقه دارم دو یار وفى همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر اگر چشم دارى بدیگر سراى به نزد نبىّ و علىّ گیر جاى
(حکیم ابوالقاسم فردوسى)
خرقه موسى مصطفى(ص) را وعده کرد الطاف حق گر بمیرى تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزت را رافعم بیش و کم کن راز قرآن مانعم من ترا اندر دو عالم رافعم طاعنان را از حدیثت دانعم کس نتاند بیش و کم کردن در او توبه از من، حافظى دیگر مجو رونقت را روزْ روزْ افزون کنم نام تو بر زرّ و بر نقره رنم منبر و محراب سازم بهرِ تو در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو نام تو از ترس پنهان مىکنند چون نماز آرند پنهان مىشوند خُفیه مىگویند نامت را کنون خفیه هم بانگ نماز، اى ذو فنون از هراس و ترس کفّار لعین دینت پنهان مىشود زیر زمین من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهى تا به ماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین، اى مصطفا(ص) اى رسول ما تو جادو نیستى صادقى هم خرقه موسیستى هست قرآن مر تو را همچون عصا کفرها را درکشد چون اژدها تو اگر در زیر خاکى خفتهاى چون عصایش وان تو آنچه گفتهاى قاصدان را بر عصایت دست نى تو بخُسب اى شهر مبارک خفتى تن بخفته نور جان در آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان (مثنوى مولوى، دفتر سوم)
جمال محمد (ص) ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتى نیست در نظر قدر با کمال محمد وعده دیدارِ هر کسى به قیامت لیله اسرى، شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى آمده مجموع، در ضِلال محمد عرصه گیتى مجال همت او نیست روز قیامت نگو، مجال محمد وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند، بلال محمد همچون زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد شمس و قمر در زمین حشر نتابد پیش دو ابروى چون هلال محمد چشم مرا، تا به خواب دید جمالش خواب نمىگیرد از خیال محمد “سعدى” اگر عاشقى کنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد (سعدى شیرازى)
تقدیم به رزمندگان فلسطینى
از تبار آتش و خونیم ما از نژاد ایل مجنونیم ما بیدلستان مکتب تعلیم ما عشق را عنوان و مضمونیم ما از دیار جذبه و کشف و شهود محرم اسرار مکنونیم ما عشق و شور و مستى و حال و جنون در سرشت اینگونه معجونیم ما خانه زاد کشور آوارگى واله اندر دشت وهامونیم ما شیر مردانیم در تعقیب گرگ دشمنان قوم صهیونیم ما سینهها آکنده از خشم عدو آیههاى قهر بیچونیم ما بندها بگسسته از زندان تن تا مپندارند مسجونیم ما انتفاضه رهنماى راه ما تابع این حکم و قانونیم ما رأیت فتح و ظفر بر دوش ماست کس مپندارد که مغبونیم ما فاتحان قله آزادگى بر وصال دوست مفتونیم ما با شهادت عهد و پیمان بستهایم تا اداى دین مدیونیم ما لالههاى پرپر بستان دین اختران سرخ گلگونیم ما در هدف سبقت گرفتیم از ملک تا بقاب قوس مقرونیم ما حافظان انقلابیم (احمدى) از تبار آتش و خونیم ما (عباس احمدى)
گوهر پاک
شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولایتست زِ اطوارش دخت ظهور غیب احد احمد ناموس حق و صندُقِ اسرارش هم مطلع جمال خداوندى هم مشرق طلیعه انوارش صد چون مسیح زنده زانفاسش روح الامین تجلى پندارش هم از دمش مسیح شود پران هم مریم دسیه زگفتارش هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ریزد از کف مهیارش این گوهر از جناب رسول الله پاکست و داور است خریدارش کفوى نداشت حضرت صدیقه گرمى نبود حیدر کرّارش جناب عدن خاک در زهرا رضوان زهشت خلد بود عارش رضوان بهشت خلد نیارد سر صدیقه گر به حشر بود یارش باکش زهفت دوزخ سوزان نى زهرا چو هست یار و مددکارش “ناصر خسرو قبادیانى”
در مدح فاطمه زهرا
چنین گفت آدم علیه السلام که شد باغ رضوان مقیمش مقام که با روى صافى و باراى صاف ز هر جانبى مىنمودم طواف یکى خانه در چشمم آمد زدور برونش منور زخوبى و نور زتابش گرفته رخ مه نقاب زنورش منوّر رخ آفتاب کسى خواستم تا بپرسم بسى بسى بنگریدم ندیدم کسى سوى آسمان کردم آنگه نگاه که اى آفریننده مهر و ماه ضمیر صفى از تو دارد صفا صفا بخشم از صفوت مصطفى! دلم صافى از صفوت ماه کن زاسرار این خانه آگاه کن زبالا صدائى رسیدم به گوش که با اى صفى آنچه بتوان بگوش! دعایى زدانش بیاموزمت چراغى ز صفوت برافروزمت بگو اى صفى با صفاى تمام به حقّ محمد علیه السلام به حق على صاحب ذوالفقار سپهدار دین شاه دلدل سوار به حق حسین و به حق حسن که هستند شایسته ذوالمنن به خاتون صحراى روز قیام سلام علیهم، علیهم سلام کز اسرار این نکته دلگشاى صفى را ز صفوت صفایى نماى صفى چون بکرد این دعا از صفا درودى فرستاد بر مصطفى درِ خانه هم در زمان باز شد صفى از صفایش سرانداز شد یکى تخت در چشمش آمد زدور سراپاى آن تخت روشن زنور نشسته بر آن تخت مر دخترى چو خورشید تابان بلند اخترى یکى تاج بر سر منوّر زنور ز انوار او حوریان را سرور یکى طوق دیگر به گردن درش به خوبى چنان چون بود در خورش دو گوهر به گوش اندر آویخته زهر گوهرى نورى انگیخته صفى گفت یا رب نمىدانمش عنایت بخطى که برخوانمش خطاب آمد او را که از وى سؤال بکن تا بدانى تو بر حسب و حال بدو گفت من دخت پیغمبرم به این فرّ فرخندگى درخورم همان تاج بر فرق من باب من دو دانه جواهر حسین و حسن همان طوق در گردن من على است ولىّ خدا و خدایش ولى است چنین گفت آدم که اى کردگار درین بارگه بنده راهست بار مرا هیچ از اینها نصیبى دهند ازین خستگیها طبیبى دهند خطابى بگوش آمدش کاى صفى دلت در وفاهاى عالم وفى که اینها به پاکى چو ظاهر شوند به عالم به پشت تو ظاهر شوند صفى گفت با حرمت این احترام مرا تا قیام قیامت تمام “محمد بن حسام الدین خوسفى”
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 88 |