تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,254 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,164 |
خوشههاى خشم | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 157، دی 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خوشههاى خشم (خاطرات اسارت) قسمت دوم
× به سوى بغداد وقتى که هوا بهتر شد، دستور حرکت دادند، به هر طریقى که بود بلند شدیم و با اشاره آنها لنگان لنگان، در حالى که گردن هر کدام از شدت ضعف به یک طرف خم شده بود و کسى دیگر توان راه رفتن و حرکت کردن نداشت، خود را به ماشینهایى که آماده کرده بودند، رساندیم. ساعاتى را در راه بودیم، نمىدانستیم کجا مىرویم، ولى بعداً فهمیدیم که مقصدمان بغداد است. وسط راه ما را در مقرّى که ظاهراً متعلق به نیروهاى “جیش الشعبى” عراق بود، نگه داشتند. و به هر یک از ما یک نان که به آن “صمون” مىگفتند و اصلاً شکل و طعم نان را نداشت، دادند، این نانها از بس سخت بود که اگر یک تکه آن را به سر هر کداممان مىزدند خون از آن، جارى مىشد، اگر الآن نانها را به هر کسى، یا حتى به خود ما، هم بدهند فکر نکنم، بتوانیم بخوریم. خلاصه، از فشار گرسنگى، کمى از آن را هر طور که بود، خوردیم، با این که با آن بدنهاى خونى و لباسهاى خاکى و کثیف و خستگى و اذیّت در طول روز، دیگر کسى رغبت خوردن هیچ چیز را نداشت. پس از ساعتى توقّف، دوباره ما را بر ماشین سوار کردند و به طرف بغداد راه افتادیم. ظاهراً اواخر شب بود که جلوى درب یک پادگان بزرگ رسیدیم، همه ما را پیاده کردند آن گاه باز ما را سوار ماشین مخصوصى کردند که شبیه نیسانهاى حمل گوشت بود. همه ما را در آن جا دادند. این ماشین به گونهاى بود که حتى یک روزنه کوچک هم نداشت در نتیجه به هیچ وجه بیرون آن پیدا نبود و هوایى هم از بیرون وارد آن نمىشد. خلاصه همه ما را با فشار و زور داخل ماشین چپاندند، به طورى که از بس جا کم بود که هر کس فقط مىتوانست نوک انگشتهاى یکى از پاهایش را به زمین بگذارد و پاى دیگر را باید بلند مىکرد. به هر طریق، با فشار و هُل دادن همگى را داخل نمودند و در را بستند، طورى به هم چسبیده بودیم که گویا پرس شده بودیم، حدود پنجاه نفر در عقب یک ماشین نیسانى که حتى روزنهاى براى ورود و خروج هوا هم نداشت، واقعا مشکل بود، بعد از چند لحظهاى احساس خفگى کردیم، ظاهراً اکسیژن داخل ماشین هم رو به اتمام مىرفت. خلاصه اگر کوتاهى مسیر نبود، همه ما در بین راه خفه مىشدیم، از در پادگانى که گویا همان ساواک مرکزى بود تا ساختمان ساواک که بنا بود ما را به آن جا ببرند، تقریباً یک یا دو کیلومتر بود، شاید به این خاطر ما را سوار چنین ماشینى نمودند تا دور و بر خود را نبینیم و هیچ اطلاع و خبرى از پیرامون کسب نکنیم. واقعاً سیاهچال عجیبى بود. ناگهان متوجه شدیم که ماشین ایستاد و در باشتاب باز شد، از بس که به هم چسبیده بودیم، با باز شدن در تعداد زیادى از برادرانى که کنار آن بودند همگى روى زمین افتادند، بقیه را هم سریع پیاده کردند به داخل ساختمان بردند، واقعاً ساختمان مخوفى بود، ساواکیهاى بعثى دور تا دور ساختمان را محاصره کرده بودند، آن جا همه چیز وحشتآور و ترسناک بود، آدمهاى عجیب و غولپیکر، چشمهایى درشت و قرمز، سبیلهایى خیلى بزرگ، چهرههایى سیاه و خشن، پیراهنهاى آستین کوتاه، خلاصه با کسانى رو به رو شدیم که شباهتى به حلال زادگان نداشتند. آنان طورى بودند که با دیدنشان آدم، در وحشت مىافتاد. همه این افراد کابل به دست ایستاده بودند و منتظر پذیرایى از ما، ما را در یک سالن نگاه داشتند، فرمانده آنان که لباس قرمز مخصوصى به تن داشت، به عربى گفت: “سریع لخت شوید!” مترجم هم برایمان ترجمه کرد و گفت باید همه لخت شوند، بچهها به یکدیگر نگاه کردند و اجباراً پیراهنها و شلوارها را بیرون آوردیم. این ساختمان چند تا اطاق داشت و به چه شکل ساخته شده بود؟ تا جایى که توان تشخیص داشتیم، ساختمان حلقهاى و کرهاى شکل بود. البته اوضاع ما طورى نبود که بتوانیم بدقت، پیرامون خود را بنگریم. آنان فرصت هیچ کارى را به ما نمىدادند. کار را چنان بر ما سخت گرفته بودند و ما را لاى منگنه گذاشته بودند که جلوى چشمانمان تار شده بود. و هنگامى که این افراد آماده هجوم و شلاق به دست را مىدیدیم، بروشنى آینده خود را حدس مىزدیم. یادم هست، شبى که براى دستشویى بیرون رفتیم - و بعداً آن را مفصلاً بیان خواهم کرد - ساختمان ظاهراً به شکل کره بود، یک شکل و شباهت مخصوص داشت، اتاقهاى مخصوص، سلولهاى بخصوص و همه دورانى و حلقهاى، این بنا به گونهاى بود که همه درها به این سالن باز مىشد و سلولها و اتاقها به شکلى بود که هیچ کدام به دیگرى راه نداشتند و طبیعى بود که بچهها هم هیچ اطلاع و خبرى از یکدیگر نداشته باشند. تا جایى که بچهها را به گونهاى وارد دستشویى مىکردند که هیچ گاه دو نفر از آنان با هم رو به رو نمىشدند، تا مبادا چیزى و سخنى را ردّ و بدل کنند. هنگامى که ما را وارد این سالن کردند یکسره به یکدیگر خیره شده بودیم که چطور لخت شویم. سرانجام پیراهن و شلوارمان را بیرون آوردیم و منتظر بقیه ماجرا ماندیم. در حالى که در فکر این بودیم که این لخت شدن دیگر چه صیغهاى است! ناگهان فرمانده با آن قیافه خشن شروع به فریاد زدن کرد. مترجم هم نعرههاى او را این گونه ترجمه کرد: “مگر نگفتم لخت بشوید” هنوز کاملاً نفهمیده بودیم که منظورش چیست، سرانجام، زیر پیراهنهایمان را هم بیرون آوردیم و باز به هم نگاه مىکردیم و با نگاههایمان با هم حرف مىزدیم و مىگفتیم: این جا کجاست؟ از آن صحراى محشر بیرون آمدیم و گرفتار جهنم شدیم! باز فرمانده عصبانى شد و داد زد مگر نمىگویم لخت بشوید! ما متعجّب ایستاده بودیم و با خود مىگفتیم: مگر لخت شدن به چه معناست؟ پیراهن را که بیرون آوردیم، زیرپیراهن و شلوار را هم که خارج کردیم، مگر چه مانده است. با شگفتى به هم مىنگریستیم و مىگفتیم نکند منظورشان این است که ما لخت مادرزاد شویم! از طرفى از یکدیگر شرم و حیا مىکردیم و از طرف دیگر حیران شده بودیم. خلاصه، زیر شلاق و اجبار هیچ اختیارى نداشتیم و چارهاى جز خواسته آن پلیدان نبود، بالاخره با شرم و حیاى زاید الوصفى، هر کسى سر به زیر انداخت و برهنه شد، عجب اوضاع دردناک و وحشت افزایى!
× خاطره ساعت رسم بود که پیش از عملیات، همه برادران، وسایل شخصى خود را تحویل واحد “تعاون” مىدادند و پس از عملیات - البته اگر زنده مىماندند - تحویل مىگرفتند. در شب عملیات با تمام اصرار بچهها، من ساعتم را تحویل ندادم. گفتم: مىخواهم از ساعت شروع عملیات، زمان شکسته شدن خط عراقیها، وقت پیروزى نهایى و خلاصه از همه لحظات به یاد ماندنى آگاه باشم و این لحظات حساس را ثبت کنم و به خاطر بسپارم. بعد از اسارت، چون ساعت، کمى براى دستم گشاد بود و پائین و بالا مىشد، وقتى که خواستند دستهایم را ببندند، ساعت، به درون آستین رفت، و بند و “چفیه” (چپیه)اى که با آنها دستم را بسختى بسته بودند روى ساعت قرار گرفت، از آن به بعد، تفتیشها و گشتنها شروع شد. هر کس که از راه مىرسید به طمع ساعت و یافتن پول و دیگر اشیا، ابتدا مچ دستها و سپس داخل جیبها را حسابى مىگشت. ولى به خاطر همان ماجرایى که گفتم ساعت مرا نتوانستند پیدا کنند؛ بدین ترتیب توانستم که آن را تا بغداد و تا آن جایى که لختمان کردند ببرم ولى وقتى که ما را برهنه کردند، ساعت من نیز به قول معروف “لو” رفت. یکى از همان بعثیهاى ترسناک و دهشتآور به من اشاره کرد و گفت: “تعالْ؛ یعنى بیا.” من هم با همان بدن نیمه جان که دیگر حال راه رفتن نداشتم، بسختى خودم را نزدیکش رساندم، سریع و باعجله ساعت را از دستم بیرون آورد و فوراً آن را به دستش بست. سپس شروع به زدن کرد و مرا زیر باد مشت و کتک گرفت و حسابى مرا زد. فهمیدم که به غرورش برخورده، که من توانسته بودم ساعتم را از دست آن همه گرگهاى درنده و گرسنه و تشنه غنیمت که پیش از او بودند مخفى کنم. شاید خیال مىکرد که من تصور مىکردم لااقل به خاطر ساعت هم که شده، کارى به کارم ندارد، گفتم حتماً خوشش هم مىآید که یک ساعتى گیرش آمده، امّا واقعاً مردم بىمروّت و بىرحمى بودند. با خود گفتم: این هم مزد ساعتمان! از این که همه لخت شده بودیم، سرهاى همه پایین بود و شرم و حیا اجازه نمىداد که کسى سرش را اندکى بالا آورد. فرمانده با اشاره به نیروهایش دستور داد که به جان بچهها بیفتند و بزنند، سالن هم به شکلى بود که هیچ راه فرارى این طرف و اون طرف، نداشت، ساواکیها هم از قبل به حالت آماده دور تا دور ما ایستاده بودند. با فرمان فرمانده، شلاق و تازیانههاى کابلى بر سر و روى ما فرود آمد. بدن ما برهنه بود و شلاق هم چسبنده و براى آنان فرقى نمىکرد که این کابل به چشم و صورت و پشت ما بخورد یا به دست و پا و سینه ما. آنان چشم بسته، کابلها را بالا مىبردند و با تمام توان فرود مىآوردند. و هیچ باکى نداشتند که چشمى کور شود یا عضوى ناقص گردد. ولى غالب بچهها دستشان را جلویشان گرفته بودند که مبادا تازیانه بر عورت آنان فرود آید و ناکارشان کند. همه ما حاضر بودیم که تازیانه بر قلبمان فرود آید و ما را بکشد و راحت شویم ولى گرفتار آن شکنجه دردناک نشویم. اگر تازیانه به چشم مىخورد، نابینا مىشدیم و نابینایى را مىشد تحمل کرد ولى انصافاً شلاق بر عورت مردانه را نمىشد تحمل کرد. براى آن که به این شکنجه غیرقابل تحمل پى ببرید، داستان یکى از بچهها را بیان مىکنم که تازیانه بر جلوى او زده شد و همین جاى او ضربه دید. دژخیمى بىرحم و قسىّ القلب دیوانهوار کابلش را بر عورت آن بنده خدا فرود آورد. آن شخص مضروب، خیلى ضجر مىکشید. این همه رنج اسارت، جراحت جبهه، تشنگیها، گرسنگیها یک طرف و این سختى یک طرف. تا مدّتها مدام عذاب مىکشید. بیچاره مخصوصاً موقعى که دستشویى مىرفت، به جاى ادرار، خون بیرون مىآمد، واقعاً ضجر مىکشید ولى - الحمد للّه - بعد از مدتى بدون دکتر و دارو با لطف الهى خودش خوب شد، تا موقعى که این شخص این گونه ضجر مىکشید، همه بشدت ناراحت بودند، و بعد از این که خدا شفایش داد و خوب شد، همه خوشحال شدند. برخورد نیروهاى خط اول دشمن با برخورد نیروهاى پشتیبانى و خطوط عقبه آن تفاوتى داشت؟ - البته نمىدانم که جنبه تاکتیکى و نظامى داشت یا هر چه بود، بله نیروهاى خط مقدمشان برخورد نسبتاً خوبى داشتند. حالا نمىدانم توصیه شده بود یا هر چى، این هم البته جنبه نظامى داشت، برخورد خوبى مىکردند، شاید چون مىدانستند که اگر در خط مقدم، اسیران پى به وحشیگرى آنان ببرند، باعث زحمت و دردسر آنان مىشدند. آنان حساب مىکنند که حال که قرار است از بین برویم بگذار همین جا جانفشانى کنیم، کسى را بکشیم بعد هم لابد ما را مىکشند. یا اینکه دست به فرار مىزنیم، به هر حال مرگ بهتر از شکنجههاست. آنان شاید چنین برداشتى مىکردند و به همین خاطر رفتارشان نسبتاً بهتر بود، امّا هرچه عقبتر مىرفتیم، رفتارها خشنتر و کار که به دست ساواکیها رسید، پیداست که آنان معلوم الحال هستند. آن هم ساواکیهاى بعثى، که خدا و هیچ کس حالیشان نیست. خلاصه آن شب بدنهاى نیمه جان و برهنه را حسابى به زیر شلاق کشیدند، تا جایى که نفس داشتند و حسّ شهوانى آنان ارضاع شد زدند، همگى را ناقص کردند. پس از آن که عقده و حقد خود را خالى کردند و تا حدّى ارضا شدند، همه را وارد یک اتاق کردند و در را بستند. آن گاه شروع به گشتن لباسها کردند، پس از بازرسى، پوتین، جوراب، فانوسقه، کمربند و همه وسایل را برداشتند و براى هر شخصى یک شلوار و یک پیراهن از همان لباسهاى خودمان به داخل انداختند. چند روزى در ساختمان ساواک بودیم، روزهاى عجیبى بود، روزى یک بار اجازه دستشویى رفتن داشتیم، آن هم چه دستشویى رفتن، ساختمان هم که گفتم به شکل عجیبى بود، اتاقهاى فراوان به شکلهاى مختلف، دربهاى مخصوصى که همه آنها به درون همان سالن کرهاى گشوده مىشد، افراد زندانى هیچ ارتباطى با هم نداشتند، دستشویى رفتن آنان هم ماجراها داشت، در یک وقت مشخصى که خودشان از قبل مشخص کرده بودند، درب باز مىشد و اشاره مىکردند که یک نفر براى دستشویى رفتن بیرون بیاید، یکى از بچهها بلند مىشد، طبیعى بود که کسى بلند مىشد که از همه عجله بیشتر و تحت فشار شدیدتر بود. او بلند مىشد و او را بیرون مىبردند و درب را محکم مىبستند، مسیر اتاق تا توالت و داخل سالن را یکسره با مادهاى لغزنده - که نمىدانم صابون بود یا ریکا و شاید مادهاى دیگر - پوشانده بودند. پاها برهنه بود و از کفش و جوراب خبرى نبود، در نتیجه بچهها باید خیلى دقت مىکردند که نقش زمین نشوند. وقتى هم یکى از آنان بر زمین مىافتاد، بعثیهاى بىرحم هم که از قبل آماده بودند و خودشان صحنهسازى کرده بودند، شخص را بلند مىکردند، و یقهاش را مىگرفتند و یکى یکى حسابش را مىرسیدند، به این شکل که هر کدام در گوشهاى ایستاده بودند، اولى یقه او را مىگرفت از زمین بلند مىکرد، چند تا لگد و مشت به دل و روده و سر روى او مىزد و با قهقهه و در حالى که صداى قهقهه واقعاً آدم را عذاب مىداد، او را به سمت دیگرى پرت مىکرد، او هم که در گوشه دیگر ایستاده بود به آدم، خیره مىشد و گهگاهى هم بلند بلند مىخندیدند، او هم - که از اولى بىرحمتر و خشنتر بود - تا موقعى که هوس ظالمانهاش ارضا نشده بود مىزد و پرت مىکرد به طرف بعدى. خلاصه آن اسیر بیچاره مثل یک توپ در میان این ظالمان - که هر کدام به اندازه 3 الى 4 نفر ما بودند - پاس مىشد و بعد از این همه کتک زدن و اذیّت، مىگفتند: برو دستشویى. و با اشاره، دستشویى را نشان مىدادند. هر کسى حق داشت تنها یک دقیقه و شاید هم کمتر در دستشویى بماند. اگر زرنگ بود یک مشت آب هم براى خوردن برمىداشت و مىنوشید وگرنه هنوز تمام نکرده در را محکم مىکوبیدند در را باز مىکردند که “اِسْرَعْ” یعنى زود باش بیا بیرون و ما باید، کار تمام نشده بیرون مىآمدیم و دوباره روز از نو روزگار از نو، یک سرى کتک دیگر، به همان طریق اول، در نهایت نیمهجان به داخل اتاق مىانداختند، سپس نفر بعدى و الى آخر. این وضعیت آن قدر سخت بود و غیر قابل تحمل که در مدت پنج روزى که آن جا بودیم همه تلاش مىکردند که حتّى الإمکان از خیر دستشویى بگذرند. کسى که مىخواست توالت برود تمام کتکها را محاسبه مىکرد، میزان فشار دستشویى را هم در کنار آنها محاسبه مىکرد، اگر واقعاً شدت نیاز طورى بود که از فشار، غیر قابل کنترل بود و چارهاى نداشت، دستشویى رفتن را ترجیح داده و متقبّل کتکهاى آتیه مىشد، وگرنه اگر فشار قابل تحمّل بود آن را تحمّل مىکرد و یک روز آن را به تأخیر مىانداخت، خلاصه در طول این چند روز خیلى کم توالت رفتیم، البته چیزى هم نمىخوردیم و از این جهت یک مقدار راحت بودیم. درباره غذا هم باید بگویم: روزى یک مرتبه در باز مىشد و بعد از دستشویى، چند نفر را جهت آوردن غذا براى همه بچهها مىبردند اینجا جاى ایثار بود واقعاً کسى ایثارگرتر بود، و از خود گذشتگى نشان مىداد بایست بپا مىخاست و مىرفت تا براى همه غذا بیاورد. در مسیر رفت و برگشت نیز حسابرسى بود. مثل همان جریان دستشویى، خلاصه چند نفر بیرون مىرفتند مقدارى غذا در داخل یک سینى مىآوردند، وقتى غذا مىآوردند، به دلیلهاى مختلف غالباً میلى به خوردن آن نداشتیم؛ زیرا حساب مىکردیم: اگر بخوریم بناچار نیاز به قضاى حاجت مىافتد و بیرون رفتن، لیز خوردن، کتک خوردن قبل و بعد را حساب مىکردیم، ترجیح مىدادیم که حتىالإمکان نخوریم و یا بسیار کم بخوریم. حالا از همه اینها گذشته بدون قاشق، با آن دست و صورتهاى چرک آلود و بدنهاى خونین و غذاى بىمزّه و کثیف، در یک ظرف خیلى قدیمى و آلوده که واقعاً اشتهاى انسان را کور مىکرد، آدم رغبت نمىکرد که حتّى از آن غذا بچشد. اینها همه، عواملى بود که نتوانیم غذا بخوریم و هر چه مىآوردند، همان را آخر سر بر مىگرداندند. در طى چند روزى که آن جا بودیم دو یا سه بار بازجویى شدیم این بازجوییها هم هر کدام یک ماجراى درازى دارد، بعد از چند روز ریختند داخل اتاق البته داخل اتاق که جا نبود از بس ما فشرده نشسته بودیم. همان جلوى اتاق ایستادند، فرمانده هم جلو بود، شروع کرد به خواندن اسامى بچهها. آنان قبلاً اسمها را نوشته بودند. البته آنها غالب نامها را به گونهاى مىخواندند که هم خندهدار مىشد و هم معمولاً کسى نمىفهمید. آنها اسم، اسم پدر و اسم پدر بزرگ را ردیف مىخواندند، با آن لحن و لهجهاى که آدم سر در نمىآورد. اقامتتان در این محلّ چه مدت بود و سؤالهاى بعثیان عراقى چه بود؟ - اقامتمان در این جا حدود 5 الى 6 روز بود، بعد به وزارت دفاع، منتقل شدیم. نحوه بازجویى در وزارت دفاع به این صورت بود که در بازجویى وزارت دفاع، محور پرسشها امور شخصى بود، گاهى هم از واحد، شهر و یگان و... مىپرسیدند. خلاصه بعد از این که اسمها را یکى یکى خواندند، به طرف بیرون بردند، در بیرون هم یک ماشین ایستاده بود منتظر که سوار شویم، ما را سوار بر ماشین کردند، دیگر نمىدانستیم که چه آشى برایمان پختهاند و ما را به کجا مىخواهند ببرند. خلاصه، ماشین حرکت کرد پس از مقدارى راه رفتن دوباره به یک مقرّ بزرگى رسیدیم... .
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 107 |