تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,251 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,162 |
گفتهها و نوشتهها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 157، دی 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
روش بزرگان از دختر شیخ مرتضى انصارى نقل کردهاند که مىگوید: در ایام کودکى که به مدرسه مىرفتم، مرسوم بود که بعضى از روزها، ناهار دانش آموزان را به مکتب مىآوردند و همگى با هم غذا مىخوردند. روزى به مادرم گفتم: از منزل فلانى سینیهاى غذا - که در آن انواع خوراک است - مىآورند ولى شما برایم نان و قدرى تره مىفرستید به طورى که از دیگران شرمنده مىشوم. شیخ، کلام مرا شنید و با حالت ناراحتى فرمود: دگر باره نان تنها براى او بفرستید تا نان و تره به دهانش خوش آید!
گرگ اجل زین جامهها چه فایده چون مىکند اجل زین پردهها چه سود که بر ما همى درند کمتر ز مور و مار شمار آن گروه را کز بهر مور و مار، تن خویش پرورند “اوحدى مراغهاى”
آهنگر نفس نقل است که بایزید بسطامى گفت: “دوازده سال آهنگر نفس خود بودم و در کوره ریاضت مىنهادم و به آتش مجاهده مىتافتم و بر سندان مذمّت مىنهادم و پتک ملامت مىکوفتم، تا از خود آینهاى ساختم. پنج سال آینه خود بودم و با انواع طاعت و عبادت آن آینه را مىزدودم. پس یکسال نظر اعتبار کردم بر میان خود، از غرور و عشوه و اعتماد بر طاعت و عمل خود پسندیدن، زنّارى دیدم. پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنّار بریدم. اسلام تازه آوردم. نگه کردم، همه خلایق را مرده دیدم. چهار تکبیرى در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بىزحمت خلق به مدد حق به حق رسیدم”. “تذکرة الاولیاء”
سیره امام یکى از دوستان حضرت امام خمینى(ره) مىگوید: هواى نجف بسیار گرم بود و بعضى از اوقات، نزدیک به پنجاه درجه مىرسید. روزى با چند تن از برادران خدمت امام رفتیم و گفتیم: آقا! این گرما شدید است و شما هم پیرمرد، چون هواى کوفه بهتر است و مردم به آن جا مىروند، شما هم به آن جا تشریف ببرید. امام در جواب فرمودند: من چطور براى هواىِ خوب، به کوفه بروم، در صورتى که برادران من در ایران، در زندان به سر مىبرند.
درد عشق هر که دارد درد عشقى یاد درمان کى کند؟ هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کى کند؟ هر کسى در عشق تازد، عشق او را سر شود وآنکه عشقش شدبهسامان فکرسامانکىکند؟ “فیض کاشانى”
گَردِ مرجعیت روزى یکى از روحانیان در مدرسه فیضیه، به حضرت آیة الله العظمى اراکى گفته بود: آقا با این سادگى که شما رفت و آمد مىکنید و سر و وضع ساده، هیچ وقت مرجع نمىشوید. ایشان در پایان عبایش را تکان داده و مىفرمایند: من گَردِ مرجعیت را از عبایم ریختهام.
موعظه خداوند
خداوند به حضرت موسى(ع) خطاب فرمود: موسى! من سه کار نسبت به تو کردم، تو نیز در مقابل، سه عمل انجام ده. گفت: آنها چیست؟ فرمود: من نعمتهاى فراوان بىمنّت به تو دادم، تو هم اگر به کسى چیزى دادى، منّت مگذار. من عذر و توبه تو را مىپذیرم، هر چند نافرمانى بسیار کرده باشى، تو نیز عذر جفاکاران را بپذیر. من عمل فردا را امروز نخواهم، تو هم، امروز روزى فردا نخواه.
دلدارى شخصى در آب افتاده بود و دست و پا مىزد و با فریاد و فغان، استمداد و طلب یارى مىکرد. شخصى از آن جا مىگذشت، پرسید: چرا این قدر داد و فریاد مىکنى؟ گفت: شنا ندانم. گفت: خدا پدرت را بیامرزد: من هم شنا نمىدانم و این قدر فریاد نمىزنم!
مهمان نوازى در سال 322 هجرى قمرى؛ معزالدوله احمد بن بویه به فرمان برادر، به گرفتن “کرمان” ماموریت یافت. بدینسان امیر على بن الیاس، حاکم کرمان را با قوایش محاصره کرد. امیر على در روز مردانه مىجنگید و داد مردى مىداد و شب هنگام، براى دیالمه طعام مىفرستاد. معزالدوله پیغام داد که اگر با دیالمه دشمنى، غذا فرستادن سزاوار تو نیست و اگر دوستى چرا جنگ مىکنى؟ امیر على پاسخ داد: چون در روز دشمنى مىکنید و سر جنگ دارید، از روى غیرت، در دفع شما به جان مىکوشم و در شب چون غریب و مهمانید به لقمه نانى که در دسترس است، خدمت مىکنم. معزالدوله از مردانگى و مهمان نوازى امیرعلى خجل شده، از محاصره کرمان دست برداشت.
سخن پیرخرد جوانى به نزدیک پیرى رفت و گفت: اى پیر ما را سخنى گوى. پیر ساعتى سر فرو برد و خاموش ماند، پس گفت: اى جوان انتظار جواب دارى؟ گفت: آرى. پیر گفت: هر چه غیر حق است ارزش سخن ندارد و هر چه سخن حق است - عزّوجل - به عبارت درنیاید، انّ اللّه تعالى أَجَلُّ مِنْ أَنْ یُوصَفَ بوصفٍ؛ خداى تعالى بزرگتر است از این که با وصفى توصیف گردد. “اسرار التوحید”
ازدواج سقراط به جوانى که قصد ازدواج داشت چنین مىگفت: دوست من! ازدواج چیز خوبى است. اگر زن خوبى نصیبت شود، سعادتمند مىشوى و اگر زن خوبى نصیبت نشود، مثل من فیلسوف خواهى شد!
کیمیاى محبت از کنفوسیوس پرسیدند: آیا با یک کلمه مىتوان تمام زندگانى را روشن و پاک نگاه داشت و آن کلمه کدام است؟ گفت: بلى، آن کلمه، محبت به دیگران است. (روانهاى روشن)
تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد.
نتیجه شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح، شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش، وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى بىمزه شان بردند. زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه خلیج فارس، صادر مىکند. شکم سیر پروفسور" پاستور والرى رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است، مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود نداشت “انورى” ... که مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى که مپرس سایه کردست به من ابر بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را صائب هست در پرده دل باغ و بهارى که مپرس “صائب تبریزى” این را... آن را رفتیم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را بربود آنش “فیض کاشانى” دامن پاک هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و خاشاک من است “جامى” تو به جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى” غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت ندامت “هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت که تن شد (طالب آملى)
از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد مىکند اول مرا به برگ گلى یاد مىکند از درد رو متاب که یک قطره خون گرم در دل هزار میکده ایجاد مىکند “صائب تبریزى”
مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است حاکم، مدرس را طلبید و گفت: آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به جایى از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر رنج ولى آن مى که خوشتر ز انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است
دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو نیز قلبت راضى نباشد!
چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود، هرگز چیزى نکاشت که به کار آید!
دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که من گویم یا آن شود که او بگوید!!
خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است “وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز تو از دور خوش است.
سلام عریان “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 79 |