تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,325 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,283 |
شهید رمضان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 158، بهمن 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
شهید رمضان
چشمه سبز عدالت از على و آل او جو درد عشق جفت شش آورده حق در نزد عشق آب و رنگ باغ آب و گل على ست صورت آیینه کامل علىست نور خالص، روح مطلق مرتضى معنى لفظ انا الحق مرتضى هى درآ! حیدر که نور مه توئى تیغ لا در جنگ الا اللّه تویى هادیان را زین سبب هدهد شدى زانکه اول کشته خود، خود شدى خلق را یاراى سرّ اللّه نیست هیچ کس از قعر تو آگاه نیست آه اى رعد خدا بر جان طور نام تو یعنى حریم روح و نور اى هواى تشنگى باران ببار! اى بشارت! بر گنهکاران ببار! نام تو یعنى سحر یعنى سلام نام تو یعنى خدا در یک کلام اى گریبان حقیقت چاک تو آسمان سرگشته ادراک تو تو بزرگى، خاک میدان تو نیست آسمان را تاب جولان تو نیست بى تو از ذهن زمین گل دور شد چشمه سبز عدالت کور شد واى بر آنان که خیره سر شدند با تو اى قرآن ناطق کر شدند یا على تو محو مطلق بودهاى با تو حق بود و تو با حق بودهاى اى به شمشیر تو قتل نفس دون کشته عشق تو از حیرت فزون اف بر آن خامان که بر باطل شدند از تو اى شمشیر لا غافل شدند “احمد عزیزى”
خاطره یار افسوس که جز خاطره یار نماندست در خانه بجز صحبت اغیار نماندست اى گل تو زهم صحبتى خار چه دیدى رفتى و بجز خار به گلزار نماندست بر آتش آن رنج و جفا صبر تو چون بود کان را تن پروانه خریدار نماندست آن ماه ولایت که پدیدار همى بود اندر شب قدر از چه پدیدار نماندست آن دیده که تا صبح نمىخفت همه شب در صبح سعادت زچه بیدار نماندست آخر شب یلداى جدایى بسر آمد جز صبحدم چهره دلدار نماندست هنگام سحر پیک بشارت بتو خوش گفت جز اندکى، اى خسته به دیدار نماندست فریاد از این درد که فریاد رسى نیست خونین جگران را زچه غمخوار نماندست مىسوختمى دوش زبان بسته چونان شمع کز داغ توأم طاقت گفتار نماندست گر آن که طبیب دل بیمار تو باشى در سینه دلى نیست که بیمار نماندست “حجةالاسلام مالک”
صبح خونین درسجده آنچه خواست على مستجاب شد محراب پر زخون دل بوتراب شد سیمرغ عشق، از قفس آزاد گشت باز آرى قسم به کعبه، على(ع) کامیاب شد افتاد چون به خاک سیه، آفتاب حسن روز جهان سیاه چو بال غراب شد از باد فتنه، لرزه به فلک امان فتاد دلها از این مخاطره در اضطراب شد لرزان اساس خلقت و سرگشته کائنات جانها زداغ او، همه در التهاب شد عالم در انقلاب زیک ضربت او فتاد؟ طالع زغرب، یا که مگر آفتاب شد خوناب اشک، سد مناعت فرو شکست جوشید بحر غم، همه گلگون حباب شد پیچید در فضاى جهان بانگ “قد قتل” روح الامین به سوى زمین باشتاب شد بر سر زدند جمله ملکهاى آسمان گریان، که پایگاه هدایت خراب شد گیسوى شب، سپید شد از داغ مرتضى وقتسحر، که صورتش ازخونخضاب شد کشتند چونکه شیر خدا را به سجدهگاه دیگر براى کشتن حق فتح باب شد جسمىبه خاک رفت که جانها فداى اوست داغى به جاى ماند، که دلها کباب شد خفتند دشمنان دگر آسوده بعد از آن برخاست فتنه، چشمعلىچونبهخواب شد کوتاه شد زچشمه فیاض دست خلق نقش سرور دیده خلقت بر آب شد گنجینه علوم خدایى زدست رفت مدفون به خاک، معنى “ام الکتاب” شد شام یتیمى حسنین است و زینبین گریان بتول و حضرت ختمى مآب شد تا لکه گناه، بشوید زدامنم از لطف او سرشک (حسان) بىحساب شد “حسان”
خزان گلشن دین
زخون، محراب و مسجد لاله گون است امیرالمؤمنین غرقاب خون است ملائک زین مصیبت اشکبارند خلایق چهره در خون مىنگارند خزان گلشن دین شد که مردم زسیل اشک چون ابر بهارند چه جاى گریه است و اشکبارى است به جاى اشک باید خون ببارند همانا سوز برق و ناله رعد زسوز سوگواران یادگارند عزیزان روى از این غم مىخراشند کنیزان زین مصیبت داغدارند جوانان پیر در عهد جوانى که یک عالم بلا را زیر بارند نوامیس امامت بىملامت پریشان موى و زارند و نزارند خوانین حجازى را زآشوب سزد ملک عراق از بن برآرند نواخوان بانوان شورش انگیز بسوز قمرى و شور هزارند “آیة الله اصفهانى( کمپانى)”
خاتون محشر
شنیدم ز گفتار کار آگهان بزرگان گیتى کهان و مهان که پیغمبر پاک والا نسب محمد سر سروران عرب چنین گفت روزى به اصحاب خود به خاصان درگاه و احباب خود که چون روز محشر درآید همى خلایق سوى محشر آید همى منادى برآید به هفت آسمان که اى اهل محشر کران تا کران زن و مرد چشمان به هم برنهید دل از رنج گیتى به هم برنهید که خاتون محشر گذر مىکند زآب مژه خاک تر مىکند یکى گفت کاى پاک بىکین و خشم زنان از که پوشند بارى دو چشم جوابش چنین داد داراى دین که بر جان پاکش هزار آفرین ندارد کسى طاقت دیدنش زبس گریه و سوز و نالیدنش به یک دوش او بر، یکى پیرهن به زهر آب آلوده بهر حسن زخون حسینش به دوش دگر فرو هشته آغشته دستار سر بدین سان رود خسته تا پاى عرش بنالد به درگاه داراى عرش بگوید که خون دو والا گهر ازین ظالمان هم تو خواهى مگر ستم کس ندیدست از این بیشتر بده داد من چون تویى دادگر کند یاد سوگند یزدان چنان به دوزخ کنم بندشان جاودان چه بد طالع آن ظالم زشتخوى که خصمان شوندش شفیعان او “محمد بن یمین الدین فریومدى”
جوهر صدق و صفا
مریم ار یک نسبت عیسى عزیز از سه نسبت حضرت زهرا عزیز نور چشم رحمة للعالمین آن امام اولین و آخرین آنکه جان در پیکر گیتى دمید روزگار تازه آئین آفرید بانوى آن تاجدار هل اتى مرتضى مشکل گشا شیر خدا پادشاه و کلبهاى ایوان او یک حسام و یک زره سامان او مادر آن مرکز پرگار عشق مادر آن کاروان سالار عشق آن یکى شمع شبستان حرم حافظ جمعیت خیرالامم تا نشیند آتش پیکار و کین پشت پا زد بر سر تاج و نگین وان دگر مولاى ابرار جهان قوت بازوى احرار جهان در نواى زندگى سوز از حسین اهل حق حریت آموز از حسین سیرت فرزندها از امهات جوهر صدق و صفا از امهات مزرع تسلیم را حاصل بتول مادران را اسوه کامل بتول بهر محتاجى دلش آنگونهسوخت با یهودى چادر خود را فروخت نورى و هم آتشى فرمانبرش گم رضایش در رضاى شوهرش آن ادب پرورده صبر و رضا آسیا گردان و لب قرآن سرا گریههاى او ز بالین بىنیاز گوهر افشاندى به دامان نماز اشگ او برچید جبریل از زمین همچو شبنم ریخت بر عرش برین رشته آئین حق زنجیر پاست پاس فرمان جناب مصطفى است ورنه گرد تربتش گردیدمى سجدهها برخاک او پاشیدمى “اقبال لاهورى”
نشان سرفرازى
کس چون تو طریق پاکبازى نگرفت با زخم نشان سرفرازى نگرفت زین پیش دلاورا کسى چون تو شگفت حیثیت مرگ را به بازى نگرفت حسن حسینى
لبیک
با نیت عشق بار بستند همه از خانه و خانمان گسستند همه لبیک چو گفتند به سردار سحر یکباره حصار شب شکستند همه “سلمان هراتى”
رجز هجوم ناگه رجز هجوم خواندند برگرده گردباد راندند لرزید زمین چنان که گفتى چندین رمه را زجا رماندند شستند به خون شب زمین را شمشیر به آسمان رساندند بر سینه خصم در شب فتح صد پرچم خونفشان نشاندند تا باغ جنون ثمر دهد باز در مزرعه بذر جان فشاندند زان وادى بىنشانه آن شب یک یک همه را به نام خواندند ماندند به عهد خویش و رفتند رفتند ولى همیشه ماندند “قیصر امینپور”
“مجذوب عشق!”
یک بوسه زدم، بر رخ او، مست شدم مجذوب رخش گشتم، و از دست شدم
من، او همه گشته بودم و، او همه من در او همه نیست گشتم و، هست شدم
(محمد فکور)
“قیام خون!”
آلاله به چشم، جام خون مىآید وز باغ، بگوش، نام خون مىآید گلپوش کنید شهر را، چون زینب فریادگر قیام خون، مىآید
(محمد جواد شفق)
“شهر علم “
ترا دانش و دین رهاند درست ره رستگارى ببایدت جست اگر دل نخواهى که ماند نژند نخواهى که دایم بَوِى مستمند به گفتار پیغمبرت راه جوى دل از تیرگیها بدین آب شوى چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى خداوند امر و خداوند نهى که من شهر علمم علیّم(ع)در است درست این سخن گفت پیغمبر است گواهى دهم کاین سخن راز اوست تو گویى دو گوشم بر آواز اوست منم بنده اهل بیت نبى ستاینده خاک پاى وصى ابا دیگران مرمرا کار نیست جز این مرمرا راه گفتار نیست حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد چو هفتاد کشتى برو ساخته همه بادبانها برافراخته یکى پهن کشتى بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس محمد(ص) بدو اندرون با على(ع) همان اهل بیت نبىّ و وصىّ خردمند کز دور، دریا بدید کرانه پیدا و بن ناپدید بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن بدل گفت گر با نبىّ و وصىّ شوم غرقه دارم دو یار وفى همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر اگر چشم دارى بدیگر سراى به نزد نبىّ و علىّ گیر جاى
(حکیم ابوالقاسم فردوسى)
خرقه موسى مصطفى(ص) را وعده کرد الطاف حق گر بمیرى تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزت را رافعم بیش و کم کن راز قرآن مانعم من ترا اندر دو عالم رافعم طاعنان را از حدیثت دانعم کس نتاند بیش و کم کردن در او توبه از من، حافظى دیگر مجو رونقت را روزْ روزْ افزون کنم نام تو بر زرّ و بر نقره رنم منبر و محراب سازم بهرِ تو در محبّت قهرِ من، شد قهرِ تو نام تو از ترس پنهان مىکنند چون نماز آرند پنهان مىشوند خُفیه مىگویند نامت را کنون خفیه هم بانگ نماز، اى ذو فنون از هراس و ترس کفّار لعین دینت پنهان مىشود زیر زمین من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهى تا به ماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین، اى مصطفا(ص) اى رسول ما تو جادو نیستى صادقى هم خرقه موسیستى هست قرآن مر تو را همچون عصا کفرها را درکشد چون اژدها تو اگر در زیر خاکى خفتهاى چون عصایش وان تو آنچه گفتهاى قاصدان را بر عصایت دست نى تو بخُسب اى شهر مبارک خفتى تن بخفته نور جان در آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان (مثنوى مولوى، دفتر سوم)
جمال محمد (ص) ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتى نیست در نظر قدر با کمال محمد وعده دیدارِ هر کسى به قیامت لیله اسرى، شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى آمده مجموع، در ضِلال محمد عرصه گیتى مجال همت او نیست روز قیامت نگو، مجال محمد وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند، بلال محمد همچون زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد شمس و قمر در زمین حشر نتابد پیش دو ابروى چون هلال محمد چشم مرا، تا به خواب دید جمالش خواب نمىگیرد از خیال محمد “سعدى” اگر عاشقى کنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد (سعدى شیرازى)
تقدیم به رزمندگان فلسطینى
از تبار آتش و خونیم ما از نژاد ایل مجنونیم ما بیدلستان مکتب تعلیم ما عشق را عنوان و مضمونیم ما از دیار جذبه و کشف و شهود محرم اسرار مکنونیم ما عشق و شور و مستى و حال و جنون در سرشت اینگونه معجونیم ما خانه زاد کشور آوارگى واله اندر دشت وهامونیم ما شیر مردانیم در تعقیب گرگ دشمنان قوم صهیونیم ما سینهها آکنده از خشم عدو آیههاى قهر بیچونیم ما بندها بگسسته از زندان تن تا مپندارند مسجونیم ما انتفاضه رهنماى راه ما تابع این حکم و قانونیم ما رأیت فتح و ظفر بر دوش ماست کس مپندارد که مغبونیم ما فاتحان قله آزادگى بر وصال دوست مفتونیم ما با شهادت عهد و پیمان بستهایم تا اداى دین مدیونیم ما لالههاى پرپر بستان دین اختران سرخ گلگونیم ما در هدف سبقت گرفتیم از ملک تا بقاب قوس مقرونیم ما حافظان انقلابیم (احمدى) از تبار آتش و خونیم ما (عباس احمدى)
گوهر پاک
شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولایتست زِ اطوارش دخت ظهور غیب احد احمد ناموس حق و صندُقِ اسرارش هم مطلع جمال خداوندى هم مشرق طلیعه انوارش صد چون مسیح زنده زانفاسش روح الامین تجلى پندارش هم از دمش مسیح شود پران هم مریم دسیه زگفتارش هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ریزد از کف مهیارش این گوهر از جناب رسول الله پاکست و داور است خریدارش کفوى نداشت حضرت صدیقه گرمى نبود حیدر کرّارش جناب عدن خاک در زهرا رضوان زهشت خلد بود عارش رضوان بهشت خلد نیارد سر صدیقه گر به حشر بود یارش باکش زهفت دوزخ سوزان نى زهرا چو هست یار و مددکارش “ناصر خسرو قبادیانى”
در مدح فاطمه زهرا
چنین گفت آدم علیه السلام که شد باغ رضوان مقیمش مقام که با روى صافى و باراى صاف ز هر جانبى مىنمودم طواف یکى خانه در چشمم آمد زدور برونش منور زخوبى و نور زتابش گرفته رخ مه نقاب زنورش منوّر رخ آفتاب کسى خواستم تا بپرسم بسى بسى بنگریدم ندیدم کسى سوى آسمان کردم آنگه نگاه که اى آفریننده مهر و ماه ضمیر صفى از تو دارد صفا صفا بخشم از صفوت مصطفى! دلم صافى از صفوت ماه کن زاسرار این خانه آگاه کن زبالا صدائى رسیدم به گوش که با اى صفى آنچه بتوان بگوش! دعایى زدانش بیاموزمت چراغى ز صفوت برافروزمت بگو اى صفى با صفاى تمام به حقّ محمد علیه السلام به حق على صاحب ذوالفقار سپهدار دین شاه دلدل سوار به حق حسین و به حق حسن که هستند شایسته ذوالمنن به خاتون صحراى روز قیام سلام علیهم، علیهم سلام کز اسرار این نکته دلگشاى صفى را ز صفوت صفایى نماى صفى چون بکرد این دعا از صفا درودى فرستاد بر مصطفى درِ خانه هم در زمان باز شد صفى از صفایش سرانداز شد یکى تخت در چشمش آمد زدور سراپاى آن تخت روشن زنور نشسته بر آن تخت مر دخترى چو خورشید تابان بلند اخترى یکى تاج بر سر منوّر زنور ز انوار او حوریان را سرور یکى طوق دیگر به گردن درش به خوبى چنان چون بود در خورش دو گوهر به گوش اندر آویخته زهر گوهرى نورى انگیخته صفى گفت یا رب نمىدانمش عنایت بخطى که برخوانمش خطاب آمد او را که از وى سؤال بکن تا بدانى تو بر حسب و حال بدو گفت من دخت پیغمبرم به این فرّ فرخندگى درخورم همان تاج بر فرق من باب من دو دانه جواهر حسین و حسن همان طوق در گردن من على است ولىّ خدا و خدایش ولى است چنین گفت آدم که اى کردگار درین بارگه بنده راهست بار مرا هیچ از اینها نصیبى دهند ازین خستگیها طبیبى دهند خطابى بگوش آمدش کاى صفى دلت در وفاهاى عالم وفى که اینها به پاکى چو ظاهر شوند به عالم به پشت تو ظاهر شوند صفى گفت با حرمت این احترام مرا تا قیام قیامت تمام
اختر تابناک تسلیت بر قائم آل محمد آن امام تسلیت بر رهبر و بر مسلمین از خاص و عام گرد رحلت از جهان فحلى، فقیهى نامدار کز وجودش عالم اسلام را بودى قوام آیت الله اراکى شیخ آیات عظام مرجع تقلید و حصن مسلمین بعد از امام آن زعیم اعظم و آن حافظ شرع مبین آن بزرگ و سرور و آن عالم عالى مقام زیستن با سادگى را از على آموخت او در تمام عمر بود ایشان برى از اتهام تا تشتت ره نیابد در امور مسلمین مرجعیت را پذیرفت از پى حفظ نظام تا شود کوته زبان یاوهگویان در سخن ملت اسلام را بگرفت آن مرجع زمام آنکه شاگردان او هر یک فقیهى بىبدل ریزهخوار خوان علمش عالمان نیک نام آنکه جز صدق و حقیقت هیچکس از او ندید آنکه بودى راستگویى در سخن او را مرام آنکه دنیا را نبودى نزد او قدر و بها چون به حبل الله واثق، داشت روحش اعتصام آنکه هم پاک آمد و هم پاک بنمود ارتحال روز میلاد و وفات و بعث او، بر او سلام گرچه او رفت از جهان اما نرفت آثار او روز، روز است اَر شود خورشید پنهان در غمام بین مردم، اختران تابناکند عالمان حجتند از جانب حق تا کند مهدى قیام صبح صادق از غم مرگش گریبان چاک زد چرخ گردون کرد بر پیکر لباس نیل فام یکهزار و سیصد و هفتاد و سه شمسى به سال ماه آذر روز هشتم بیست و دو، ساعت تمام 1373/9/9”عباس احمدى”
گوهر دین
از چشم دین فتاد یکى قطره گوهرى گوهر که نه ز هرچه که گویم تو برترى اى عارف بزرگ جهان، آیت خداى بردى تو، پشتوانه اسلام و رهبرى این شعلهها که جلوه به آئینه مىزند هر دم براى تو بر سینه مىزنند این عاشقان که دیدهشان هم چو چشمههاست سرهاى خود به خاک تو با کینه مىزنند “اصفهان - جعفر امینى”
مولود شعبان
گل یاسمن همره باد صبا نافه مشک ختن است یا نسیم چمن و بوى گل و یاسمن است دیده دل شده روشن مگر اى باد صبا همرهت پیرهن یوسف گلپیرهن است شده شام دل آشفته غمگین خوشبوى مگر از طرف یمن بوى اویس قرن است یا مسیحا نفسى میرسد از عالم غیب که دل مردهدلان تازهتر از نسترن است نفخهاى مىوزد از عالم لاهوت بلى نه نسیم چمن است و نه زطرف یمن است اى صبا با خبر مقدم یار آمدهاى خیرمقدم که نسیم تو روان بدن است گر از آن سرو چمان نیست ترا تازه بیان صفحه روى زمین بهر چه صحن چمن است ورنه تاریست از آن طُرّه طرّار ترا از چه دلها همه در دام تو صید رسن است عرصه دهر پر از نغمه یا بُشْرى شد خبر ار هست از آن غبغب و چاه و ذقن است وهم پنداشت که دارد نفس باد صبا شرح آن نقطه موهوم که نامش دهن است گر ندارد خبرى زان لب لعل شکرین طوطى طبع من، از چیست که شکّر شکن است ورنه حرفیست از آن خسرو شیرین دهنان بلبل نطق من از چیست که شیرین سخن است گر حدیثى نبود زان دُر دندان بمیان از چه رو ناطقهام معدن درّ عدن است اى نسیم سحرى این شب روشن چه شبست مگر امشب مه من شمع دل انجمن است چه شبست این شب فیروز دل افروز چه روز مگر امشب شب اشراق دل آرام من است مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل صاحب العصر ابوالوقت امام زمن است
“آیة الله اصفهانى(کمپانى)”
گل باغ رسالت دوش وقت سحر از سامره برخاست نسیم تا برد رائحه (نرگس) از آن پاک حریم شد برانگیخته موج طرب از عالم خاک بوى گل بر همه آفاق پراکند نسیم تا که جبریل کند سامره را گلباران کاروانهاى گل آورد زجنّات نعیم در شب نیمه شعبان معظّم زافق داد مه عالمیان را خبر از فیض عمیم این شمیم ملکوتى ز حریم حسن است شد مشام دل و جان خرّم از آن طرفه شمیم عرضه فرمود (حکیمه) گل نرگس به امام وه! چه گل! مظهر آیات خداوند حکیم آفرین باد بر آن خامه رسّام ازل که کند شبه رسول مدنى را ترسیم محور دایره کَون و مکان، قطب زمان وارث مسند پیغمبر و قرآن کریم سر و جان در قدمش ریز که آن گوهر پاک یادگارى است گرانمایه از آن (درّ یتیم) در شجاعت چو حسین و به شهامت چو على چو نبى صاحب وجه حسن و خلق عظیم تاجداران جهان تاج ز سر برگیرند گر به سر مهدى موعود گذارد دیهیم تا بروبند غبار حرم محترمش قدسیان گشته در آن بارگه قدس مقیم چشم صاحب نظر افتد چو بر آن وادى پاک چشم پوشد زتماشاى بهشت و تسنیم اى گل باغ رسالت که پى عرض ادب خسروان کرده به درگاه جلالت تعظیم تا بر آن چهره تجلّى خدا را نگرد آمد از طور به دیدار تو موسى کلیم شد به فرمان خدا امر ولایت به تو ختم بعد میلاد تو شد مادر ایّام عقیم صاحب الامرى و منجى بشر، مصلح کل چهره بگشاى که اوضاع جهان گشت وخیم عهد کردى که گشایى گره از مشکل ما اى شه دادرس یاد مبر عهد قدیم پرچم (نصر من اللّه) برافراز و بیا که به فرمان تو گردد همه عالم تسلیم “رسا” نسیم وصل بیا که دل به تو اى یار مهربان بدهیم اگر قبول تو افتد زشوق جان بدهیم به رو نماى تو اى روشناى چشم بشر کجاست گوهر اشکى که ارمغان بدهیم سمندریم ولى از خجالت آب شویم اگر در آتش عشق تو امتحان بدهیم شکسته زورق اندیشه را مگر روزى به دست و سینه امواج بیکران بدهیم ز راه دیده خود هرچه خون دل داریم به پایبوس غم صاحب الزمان بدهیم نواى مرغ شباهنگ مىشود خاموش اگر به ناله شبگیر خود امان بدهیم به بام چرخ براى ابد، غروب کند اگر به ماه، جمال تو را نشان بدهیم براى آن که شهادت به شوق ما بدهند چمن چمن گل پر پر به باغبان بدهیم شمیم وصلت اگر بر مشام ما برسد گلاب مهر و محبّت به آسمان بدهیم “محمد جواد غفورزاده (شفق)”
علىعلیه السلام و چاه آن آه که در چاه دمیدى، خون شد چون شیره غم بر آب چاه، افزون شد وان آب دوید در رگ خاک و سپس از خاک دمید و لاله گلگون شد × × × × × × تنها، سر چاه مىروم، گاه به گاه سر مىنهم اندوهگنان، چون تو به چاه مىگریم و با یاد غمت مىگویم: لا حَوْلَ وَ لا قُوّةَ إلاَّ بِاللَّه “على موسوى گرمارودى؛دستچین” علىعلیه السلام فارغ از هر دو جهانم به گُل روى على از خُم دوست جوانم به خَم موى على طى کُنم عرصه ملک و ملکوت از پى دوست یاد آرم به خرابات چو ابروى على “دیوان امام خمینىقدس سره”
قبله ایمان ماه منشق شده آیا که سما مىلرزد یا زهول گنهى چرخ دغا مىلرزد عمر دنیا بسر آمد مگر امشب یا رب که زطوفان بلا ملک بقا مىلرزد لرزه افتاده عجب بر همه ذرّات وجود شمع خلقت مگر از باد فنا مىلرزد گرد غم از چه گرفته است قمرهاله صفت زهره همچون تن تبدار چرا مىلرزد یا مگر مىرود از کالبد عالم روح یا قیامت شد از آن ارض و سما مىلرزد غرقه در خون شده ایواى مگر کشتى نوح که چنین نه فلک از موج بلا مىلرزد قلب عالم مگر از دار فنا رخت کشد که دل خون شده در سینه ما مىلرزد بر سر کوى وفا باز که قربان شده است کامشب از هیبت آن کوه منا مىلرزد یا چه آمد به سر قبله ایمان امشب که چنین عقربه قبله نما مىلرزد یا شوم لال، مگر کشته شده شیر خدا کامشب از هول غمش عرش خدا مىلرزد واى از این رخنه که در خانه ایمان افتاد کز سر و سینه زدن دار عزا مىلرزد هر که زد همچو (حسان) دست به دامان على پاى او کى به پل روز جزا مىلرزد “حسان” | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 108 |