تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,250 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,157 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1373، شماره 158، بهمن 1373 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
نیایش نیایش در همین حال که آرامش را پدید آورده است، در فعالیتهاى مغزى انسان یک نوع شکفتگى و انبساط باطنى و گاهى روح قهرمانى و دلاورى را تحریک مىکند، نیایش خصایل خویش را با علامات بسیار مشخص و منحصر به فردى نشان مىدهد، صفاى نگاه، متانت رفتار، انبساط و شادى درونى، چهره پر از یقین، استعداد هدایت و نیز استقبال از حوادث، اینهاست که از وجود یک گنجینه پنهان در عمق جسم و روح ما حکایت مىکند و تحت این قدرت حتى مردم عقب مانده و کم استعداد نیز مىتوانند نیروى عقلى و اخلاقى خویش را بهتر به کار بندند و از آن بیشتر بهره گیرند. امّا متأسفانه در دنیاى ما کسانى که نیایش را در چهره حقیقىاش بشناسند، بسیار کمند! “نیایش، آلکسیس کارل” ارج حافظان حضرت وَلَد (پسر مولوى) گفت: روزى ملک الحفّاظ نزد مولانا آمد. تکلّف عظیم فرموده، قیام نمود. گفت: بالا نشیند، چنانک مصحف را عزیز مىدارند و بالاى رحل و کرسى مىنهند، باید که حافظان را نیز عزیز دارند و بالا نشانند که ایشان حامل کلام اللّهاند و همچنان هر دلى که نور قرآن باشد، نشاید که روى دوزخ ببیند. زیرا کاغذ پارهاى که درو قرآن نبشتهاند، آن را به آتش نمىاندازند و حرمت مىکنند و مىگویند که درو قرآن نبشته است. اکنون دلى را که درو چندین قرآن باشد، چون ]چگونه[ به دوزخ اندازند! “مناقب العارفین، ج1، ص307”
دوستى على (ع) فارغ از هر دو جهانم به گُل روى على از خُم دوست جوانم به خَم موى على طى کُنم عرصه ملک و ملکوت از پى دوست یاد آرم به خرابات چو ابروى على “امام خمینىقدس سره”
ماه رمضان حسن بصرى روز عید به قومى بگذشت که مىخندیدند و بازى مىکردند گفت: “خداى تعالى ماه رمضان را میدانى ساخته است تا بندگان او در طاعت وى بیشى و پیشى جویند: گروهى سبقت گرفتند و گروهى باز پس ماندند، عجب از کسانى که مىخندند و حقیقت حال خود نمىدانند! بخدایى خداى که اگر پرده از روى کار برگیرند مقبولان به شادى خود مشغول شوند و مردودان به اندوه خود ماتم گیرند، و هیچ کس به خنده و بازى نپردازد.”“کیمیاى سعادت، ص176” انصاف عدى بن حاتم یکى از یاران مخلص و مقاوم على(ع) به شام آمد، معاویه به قصد طعن و تحریک پرسید: این الطّرفات؟ پسرانت کجایند؟ او با کمال افتخار گفت: در صفّین پیشاپیش على(ع) به شهادت رسیدند. معاویه گفت: على درباره تو انصاف را مراعات نکرد، پسران تو را بکشتن داد و پسران خودش زنده ماندند،عدىخروشید وگفت:من دربارهعلى(ع)انصافرامراعات ننمودم که او شهید شد و من زنده ماندم.”سفینة البحار، ج2، ص170”
دریاى عظمت اگر على(ع)؛ این گوینده با عظمت، امروز در کوفه بر منبر قرار مىگرفت، شما مسلمانان مىدیدید که مسجد کوفه با همه وسعت خود از اجتماع مردم مغرب زمین، براى استفاده از دریاى خروشان على(ع) موج مىزد.”ترسیسان، دانشمند مسیحى”
مذهب و نیایش مذهب عبارت است از اعتقاد به اینکه یک نظم نامرئى در میان چیزهاى این جهان هست و بهترین کار براى ما این است که خود را با این نظم هماهنگى دهیم. اساس دعا و نیایش عبارت است از ارتقا و اعتلاى مرتب و منظم انسان به پیشگاه خداوند. نخستین هدفى که در نیایشها باید به دست آورد، دل کندن از جهان محسوسات است. چرا که بستگى به این جهان براى تمرکز دادن فکر زیانآور است. آنچه را که همیشه مذهب مدّعى است که به ما مىدهد؛ احساس و وجدان یک حقیقت خدایى است که مستقیماً با ما ارتباط دارد. اگر یک همچو اشراف و وجدانى در ما پیدا نشود تمام استدلالهاى عقلى و نظرى کوچکترین کارى را نمىتوانند انجام دهند.”ویلیام جیمز، دین و روان”
تدبر در قرآن گروهى از اهل پندار، آنانند که هر روز ختمى کنند و قرآن با شتاب خوانند و مىدوند به سر زبان و دل از آن غافل و همه همت ایشان آن که گویند: ما چندین ختم کردیم. و ندانند که این قرآن نامهاى است که به خلق نوشتهاند، اندر وى امر و نهى و وعد و وعید و مَثَل و وعظ و یادآورى و ترساندن و بیم دادن است. و باید که به وقت وعید (بیم دادن)، همه خوف گردد و به وقت وعد، همه نشاط گردد و به وقت مَثَل همه عبرت گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به وقت ترساندن همه هراس گردد و این همه حالات دل است. بدان که سرِ زبان جنبانى، اندر آن چه فایده باشد و مَثلِ وى چون کسى باشد که پادشاهى به وى نامه نویسد و اندر وى فرمانها بُوَد. وى بنشیند و آن را از بر کند و همى خواند و از فرمانهاى وى غافل باشد، چه سود دارد!؟”کیمیاى سعادت” على(ع) و چاه تنها، سر چاه مىروم، گاه به گاه سر مىنهم اندوهگنان، چون تو به چاه مىگریم و با یاد غمت مىگویم: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاَّ بِاللَّه “على موسوى گرمارودى”
روح روزه هر که از روزه به ناخوردن طعام و شراب اقتصار کند روزه او صورتى بىروح باشد و حقیقت روزه آن است که خود را به ملائکه مانند کنى، که ایشان را شهوت نیست اصلاً و بهایم را شهوت غالب است و از ایشان دورند بدین سبب. و هر آدمى که شهوت او غالب بود در درجه بهایم بود و چون شهوت او ضعیف شد، شبهتى(شباهتى) گرفت به ملائکه و به این سبب به ایشان نزدیک شد و ملائکه نزدیکند به حق تعالى پس او نیز نزدیکگشت. “کیمیاى سعادت،ص177 -176” توبه رسمى یکى از اعیان زادگان مىگفت: شبى به سحر نرسیدیم روزه را خورده به منزل آمدیم. خبر روزهخورى ما زودتر از خودمان به منزل رسیده بود، همین که وارد شدیم، مادرم از ما رو گرفت، چند روز با ما مثل جذامىها رفتار مىکردند. همه چیز قدغن، نوکرها غذا مىآوردند در اتاق گذاشته فرار مىکردند، بالأخره با وساطت بزرگترها ما را توبه رسمى دادند. آن وقت به عضویت خانه پذیرفتند. “عبداللّه مستوفى، زندگانى من، ج1، ص327”
کیمیاى محبت از کنفوسیوس پرسیدند: آیا با یک کلمه مىتوان تمام زندگانى را روشن و پاک نگاه داشت و آن کلمه کدام است؟ گفت: بلى، آن کلمه، محبت به دیگران است. (روانهاى روشن)
تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد.
نتیجه شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح، شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش، وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى بىمزه شان بردند. زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه خلیج فارس، صادر مىکند. شکم سیر پروفسور" پاستور والرى رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است، مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود نداشت “انورى” ... که مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى که مپرس سایه کردست به من ابر بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را صائب هست در پرده دل باغ و بهارى که مپرس “صائب تبریزى” این را... آن را رفتیم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را بربود آنش “فیض کاشانى” دامن پاک هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و خاشاک من است “جامى” تو به جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى” غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت ندامت “هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت که تن شد (طالب آملى)
از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد مىکند اول مرا به برگ گلى یاد مىکند از درد رو متاب که یک قطره خون گرم در دل هزار میکده ایجاد مىکند “صائب تبریزى”
مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است حاکم، مدرس را طلبید و گفت: آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به جایى از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر رنج ولى آن مى که خوشتر ز انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است
دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو نیز قلبت راضى نباشد!
چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود، هرگز چیزى نکاشت که به کار آید!
دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که من گویم یا آن شود که او بگوید!!
خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است “وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز تو از دور خوش است.
سلام عریان “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم.
هماهنگى شیعه و سنى “خوشبختانه، اهل سنّت در دوست داشتن خاندان پیامبر و یارى و تقدیس آنان با شیعهها هماهنگند و در گرایش قلبى آرف به امام بزرگ على بن ابى طالب و سزاورتر بودن امام و فرزندانش براى خلافت، چون شیعه مىاندیشند و قبول دارند که منزلت حضرت على نسبت به پیامبر(ص)، منزلتهارون است نسبت به موسى... .” “استاد محمد فکرى، ابوالنصر، حماسه غدیر، ص119”
من کجا، على کجا ! شکیب ارسلان خطیب و نویسنده عرب در جلسهاى که به افتخار او در مصر تشکیل شده بود شرکت کرده بود. یکى از حضار در ضمن سخن مىگوید: دو نفر در تاریخ اسلام پیدا شدهاند که به حق شایستهاند: امیر سخن (امیرالبیان) نامیده شوند، یکى على ابن ابیطالب و دیگرى شکیب ارسلان، پس از شنیدن این سخن، شکیب ارسلان با ناراحتى برمىخیزد و در پشت تریبون قرار مىگیرد و از دوستش که چنین مقایسهاى کرده گله مىکند و مىگوید: من کجا و علىبنابىطالب کجا؟ من بند کفش على(ع) هم به حساب نمىآیم. “شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه” | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 67 |