تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,447 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,385 |
خاطرات اسارت | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1374، شماره 160، فروردین 1374 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خوشههاى خشم (خاطرات اسارت) قسمت سوم حجةالاسلام شاکرى
در ادامه صحبت قبلىام تا این جا رسیدیم که در روزهاى اولى که در اردوگاه بودیم، هنوز کسى را به عنوان روحانى یا پاسدار نشناخته بودند، کسى لو نرفته بود، آنها که سرباز و درجهدار و... بودند، با همین رتبه خودشان مشخص بودند، بقیه هم خود را به عنوان بسیجى معرفى کرده بودیم. گاهى هم با عصبانیت مىگفتند: چطور مىشود در میان شما که یک گردان بودید فرماندهى، روحانىاى و... نباشد، مىخواهید بگویید همه شما بسیجى هستید؟ مىگفتیم: فرماندهمان شهید شده، و حتى اسم شهدایمان را هم مىگفتیم، بعضى از فرماندهان را که شهید شده بودند، فقط معرفى مىکردیم که شهید شدند، و جنازههایشان را در منطقه جا گذاشتیم و ما همه، بسیجى هستیم، ما را هم که در لباس روحانى بودیم، فقط بچههایى که در جبهه، عملیات و جاهاى دیگر با هم بودیم، مىشناختند و الحمدللّه بچههایى مطمئن و بسیجیهایى دلاور و خیلى خوب بودند. البته چون روزهاى اول بود کسى، کس دیگر را نمىشناخت، به همین خاطر در آن روزها دشمن کسى را به عنوان روحانى یا پاسدار و... شناسایى نکرد. تا مدتهاى مدیدى دنیاى کر و لالها بود، ابتدا حرف زدن و حرف شنیدن و... ممنوع بود، بعد هم بسیار سخت بود، دور هم نشستن و کلاًّ تجمّع ممنوع بود، بچهها بیشتر کارهایشان را با اشاره سر و دست و چشم و... انجام مىدادند. همان روزها یکى از دوستان به من اشاره کرد، با اشارهاش فهمیدم که برادر بزرگوارمان پاسدار قهرمان، آزاده دلاور، آقاى “حسین معصومى” که فرمانده گروهانمان هم بود، لو رفته، ایشان را صدا کردند، از بچهها جدا کردند، بردند یک جایى، عراقیها مىگفتند: تو پاسدارى ولى او اعتراف نمىکرد، مىگفت: نه من یک کارگر هستم، من پاسدار نیستم، و به عنوان بسیجى آمدم جبهه، پاسدار نیستم، هى مىزدند و از او اعتراف مىخواستند، ایشان هم مقاومت مىکرد و نمىگفت، خلاصه بعد از این که خیلى او را زده بودند گفته بودند فعلاً برو، نزد ما آمد و نگران بود و مىدانست که مسأله تمام شده است و سرانجام از او اعتراف مىگیرند، خلاصه ایشان را یک چند روزى پشت سر هم مىبردند و مىزدند و اعتراف مىخواستند، و او هم نمىگفت، یک روز آمد پیش من گفت: “حاج آقا شاکرى!” من دیگر نمىدانم چکار کنم، تحمّلم سرآمده، آنها بلایى سرم آوردند که اصلاً از دنیا مأیوس شدم، خیلى او را شکنجه داده بودند، من هم به او گفتم: برادر جان! بالأخره هر طورى که شده تحمّل کن، توکّل بر خدا کن، همیشه خودت را به یاد امام موسى کاظمعلیه السلام بینداز، امام موسى کاظمعلیه السلام هم در همین کشور و در سلولهاى بغداد سالیان سال را با آن همه مشقت و فشار، تحمّل کرد، خلاصه آنقدر کار بالا گرفت و شکنجهها سخت شد که برادر معصومى ناچار به اعتراف شد، البته دشمن فهمیده بود و فقط منتظر اعتراف گرفتن بود بعد از یکى دو روز او را صدا زدند و مسأله فرمانده بودنش را مطرح کردند او هم نمىپذیرفت و مىگفت: من فرمانده نبودم، فرمانده در جنگ کشته شده. گفتند: تو فرمانده بودى. بعد از فشارهاى زیاد ناگزیر به اعترافش کردند که اعتراف به فرمانده بودنش هم کرد، و مسأله “آقاى معصومى” تقریباً برایشان اثبات شد. یک روز بعد از جریان آقاى معصومى حاج آقا “سید عبدالرسول میرى” از آزادههاى منطقه بیضاى فارس را صدا زدند فهمیدیم که موضوع از چه قرار است، حتماً او هم لو رفته، کسى را که صدا مىزدند و مىبردند کتکهایى که به او مىزدند فوق العاده سخت و طاقتفرسا بود، و با کتکهاى عمومى که مىزدند خیلى متفاوت بود، همان موقع تقریباً همزمان بود با ساعتى که براى هواخورى و دستشویى و... رفته بودیم بیرون، و همان روز هم به ما گفته بودند: یکى یک پتو که داشتیم بیاوریم بیرون، مقدارى جلو آفتاب بگذاریم تا هوا بخورد، پهن کردن پتو در بیرون فرصتى شد که با برادر بسیجى “على فتح امیدى” که از آزادههاى خیلى خوب شهرستان مرودشت است و در جبهه با هم بودیم و محبّت خیلى زیادى نسبت به ما داشت، قدرى حرف بزنم، گفتم: برادر امیدى! متأسفانه هرچه بود همه لو رفت، بچهها یکى یکى لو مىروند، من مطمئن هستم که بزودى مرا هم صدا مىزنند و از من مىخواهند که اعتراف کنم، دنبال این هستم که خودم را مهیّا بکنم که چه جورى از عهده این کار سخت برآیم. آقاى امیدى گفت: اگر تو لو بروى من مىروم از طبقه دوم اردوگاه خودم را پرت مىکنم پایین، سید بیچاره را بردند، و آنقدر زدند که وقتى برگشت از سرو کلهاش خون مىچکید و قدرت حرف زدن نداشت، آمد پیش ما، گفتم: سیدجان! مىدانم که خودم هم به روز تو گرفتار مىشوم، مىدانم که بزودى مرا صدا مىزنند و مثل شما از من اعتراف مىخواهند، و نمىدانم آیا مىتوانم صبر کنم یا نه، ولى از تو مىخواهم که تحمّل کنى، چون وقتى که مسأله پاسدار بودن برادر معصومى مطرح شد و دست از سرش برنداشتند ناگزیرش کردند که اعتراف کند، در چنین وضعى، تو هم اگر اعتراف بکنى، اینها دست بردار نیستند و بیشتر از این چیزها از تو مىخواهند ولى اگر بتوانى تحمل کنى کار در همین جا متوقف مىشود. هر از چندگاه سید را مىبردند و مىزدند و جسم نیمهجانش را در میان آسایشگاه مىانداختند، اوضاع عجیبى بود، بعضى اوقات موقع خوردن همان یک ذرّه غذایى که مىدادند، معمولاً صبحها همان یک ذرّه آش بىمزهاى که مىدادند به داخل آسایشگاه مىریختند همه را به زیر کابل و شلاق مىکشیدند، غذا را این طرف و آن طرف مىپاشیدند، خلاصه سیّدمان هم پس از چند روزى که مقاومت کرد و چیزى نگفت، بالأخره ناچار به اعتراف شد، البته دشمن همه این اطلاعات را کسب کرده بود و این حرکات همه با اطلاع قبلى بود، وقتى که تکلیف سید را روشن کردند، نوبت به من رسید، البته بنده انتظارش را داشتم، از همان روزهاى اول منتظر چنین صحنهاى بودم، یکى از همان روزها، موقع خوردن صبحانه بود گروههاى 12 - 10 نفرهاى که تشکیل شده بود و هر 12 - 10 نفر دور یک ظرف غذا جمع بودیم، آن روز شاید یک لقمهاى خورده، دقیق نمىدانم، یا تازه مىخواستیم شروع کنیم، با همان گروه 12 - 10 نفریمان، که همیشه با هم غذا مىخوردیم دور این ظرف آش حلقه زده بودیم که ناگهان صداى باز شدن قفلهاى در آمد، و در آرام آرام باز شد، هر کس از بچهها چیزى مىگفت، بعضى مىگفتند: دوباره به داخل آسایشگاه مىریزند، مثل بقیه روزها دمار از روزگار همه در مىآورند، همه نگران بودند، البته خُب من هم به دلم الهام شده بود، که آماده بشوم و خودم را مهیّا کنم براى این امتحانى که در پیش دارم، این واقعاً یک امتحان فوق العاده و اختصاصى بود که بعضاً براى افراد خاصى پیش مىآمد من هم مىگفتم نوبتى هم که باشد الآن نوبت من است، برادران که یکى یکى لو رفتند حالا نوبت ماست، خلاصه انتظارها سرآمد 3 تا قفل بزرگى که روى در بود باز شد و گیرهاى آهنى هم که در کنار در بود و در را به دیوار وصل کرده بود کشیده شد، لنگه در باز شد، قیافه یکى از جلادها از میان در پیدا شد، همان ابتدا سرش را داخل آسایشگاه کرد و فریاد زد: “یا هو شاکرى؟ وین شاکرى؟”؛ یعنى شاکرى کیه؟ شاکرى کجاست؟ در آن زمان ارشد انتصابیمان “جلال...” بود، درجهدارى بود شمالى، خلاصه یکى از همپیمانان خود دشمن بود، برادر آزاده، بسیجى قهرمان آقاى “ساسان شبگرد” درباره این فرد مىگفت: “جلال لعنتى”. لذا به خاطر این که کسى به او شک نکند، با فارسى گفت: آقا! ما 2 تا شاکرى داریم، یک نفر هم ترجمه کرد، عراقى گفت: هر دوتایشان را بگو بیایند بیرون، من و یکى دیگر از برادران را که سربازى بود تُرک زبان و شهرت او شاکرى بود بیرون برد، دست هر دو ما را گرفت، بیرون برد در کنار اردوگاه، یک راه پلهاى بود، کنار آن چند سرباز عراقى ایستاده بودند، یکى از درجهدارهایشان هم ایستاده بود، چند برادر دیگر را هم، که از آسایشگاههاى دیگر بودند به خاطر مسائل دیگر آورده بودند آن جا، شخص عربى که اسیر و همدست آنان بود به عنوان مترجم در آن جا حضور داشت، همان درجهدار عراقى به ما دو نفر اشاره کرد که: مشخصاتتان را یکى یکى بگویید. اول آن برادر سرباز، خودش را معرفى کرد و طبق معمول، اسم، اسم پدر، اسم پدر بزرگ، فامیلى، بعد، از او پرسید: رتبهات چیست؟ او گفت: سرباز، گفت: برو کنار، من را صدا زد من رفتم جلو، گفت: مشخصات؟ اسم، پدر، پدربزرگ، فامیلى را گفتم، گفت: رتبهات؟ گفتم: بسیجى، این را که گفتم، گفت: “اِى! اِى!”؛ یعنى “فهمیدم” یا “گیرش آوردم”، به این برادر دیگر گفت: تو برو، و یکى از سربازها را مأمور کرد که او را ببرد آسایشگاه و برگردد، من را در میان خودشان گرفتند، حالا دیگر مىدانستند که طرفشان چه کسى است در میان چند تا از همین سربازها و درجهدارها که این جا ایستاده بودند. خلاصه در میان چند تا جلاد قرار گرفتیم، شروع کردند به زدن، البته اوّل کار بود و مشت و لگد و...، مقدارى دقّ دلشان را خالى کردند سپس یکى از آنان دستم را گرفت همراه با یک مترجم به پشت اردوگاهمان برد یعنى اردوگاه 3 که هنوز تا آن موقع افتتاح نشده بود تعداد اسرا هم کم بود، و تا آن وقت کسى را به آن جا نبرده بودند، تقریباً مثل خرابه بود. وقتى به آن جا رسیدیم، یک درجهدار عظیمالجثه و خشن که با نام “جاسم” در آن جا بود. این درجهدار، یکى از جلادها و بىرحمها بود، او با یک درجهدار دیگر که درجهاش پایینتر بود، همراه با 8 سرباز منتظر آمدن من بودند، مرا تحویل همان عراقى دادند، وقتى که رسیدم، جاسم گفت: “أنت شاکرى”؟ من هم با تکان دادن سر گفتم: بله، البته در آن جا همه بچهها را معمولاً با اسم صدا مىزدند و از فامیلى چندان استفادهاى نمىشد، چون در آن جا همه را با اسم و اسم پدر صدا مىزدند ولى حالا نمىدانم اسم من تلفظش برایشان مشکل بود یا سنگین یا به خاطر چیزهاى دیگر که مرا با فامیلى صدا مىزدند، به مترجم گفت: بگو: اگر حقیقت را بگویى، و به چیزى که ما مىخواهیم اعتراف کنى، قول مىدهم کارت نداشته باشم و بگذارم بروى، اما اگر اعتراف نکنى، چنینت مىکنم و پدرت را در مىآوریم فلان قدر شکنجهات مىدهم که زجرکُش بشوى و همین جا خاکت مىکنم، و خلاصه از این تهدیدهاى سخت آخرش هم با اشاره گفت: فهمیدى، من هم گفتم: بله فهمیدم، تا گفتم: بله فهمیدم گفت: “إى، زیِنْ” یعنى: باشه خوبه، به سربازها گفت: مقدارى فاصله گرفتند و دور ما حلقه زدند، در وسطشان من و جاسم قرار گرفتیم، جاسم شروع کرد به صحبت کردن، او سؤال کرد و من هم جواب مىدادم، ابتدا گفت: “أنتروحانی” من که کاملاً منظورش را مىفهمیدم و کم و بیش هم با عربى آشنا بودم، چون پس از سالیانى در حوزه و سر و کار با زبان عربى و درس عربى، بالأخره مىتوانستم منظورم را بفهمانم، یا حرف آنها را بفهمم، تازه این دو کلمه پیش پا افتاده بودند “أنت” را که هر دانشآموز ابتدایى هم مىدانست و راحت بود، روحانى هم همین جا خودمان هم مىگوییم روحانى، حالا به خاطر این که از همین جا زرنگى کرده باشم، به خاطر این که اینها از همین ابتدا خیال کنند که یک آدم به اصطلاح بىسوادى هستم، و هیچ نمىفهمم، خودم را به نفهمى زدم و با حالت تعجبى به مترجم نگاه کردم، یعنى این که من روحانى را نمىدانم چیست! گفتم: چى مىگه؟ منظورش چى بود؟ مترجم گفت: یعنى تو نفهمیدى این جمله خیلى ساده را که خودمان استعمال مىکنیم؟ گفتم: نه نمىدانم، عربى هم که نمىدانم، گفت مىپرسد: آیا تو روحانى هستى؟ گفتم: اجازه بدهید تمام سرگذشتم را بگویم، سربازها همه کابل به دست دور تا دور مرا گرفته بودند و همه منتظر بودند تا آن درجهدار غولپیکر اشاره کند و به جان من بیفتند، البته آنها از قبل چنین فکر کردهاند که با این اوضاع و با دیدن این صحنهها خودم را مىبازم و دار و ندارم را به آنها مىگویم. گفت که سریع، إسْرَعْ، بعد نگاه به مترجم کرد و گفت: به او بگو اگر بخواهى گول و کلک بزنى پدرت را در مىآورم، فلانت مىکنم و شروع کرد به خط و نشان کشیدن. گفتم: خیلى خوب و شروع کردم به تعریف کردن، گفتم: آقاجان! من یک بچه روستایى هستم، یک روستایى که فاصله خیلى دورى با شهر دارد. من یک دانشآموز بودم همکلاسهایم هم هنوز این جا هستند، بچههایى که با هم بودیم، توى مدرسه، دانشآموز بودند، اوناهم با هم اسیر هستند، اگر باور نمىکنى از آنها بپرس. ادامه دارد | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 69 |