تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,146 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,063 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1374، شماره 161، اردیبهشت 1374 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
جاودانه مرد - على، براى ستمگران تُندرى است کمرشکن و براى ستمدیدگان پناهگاهى است استوار. - على، براى عدالت، دژ پایدارى است که اخلاق بىمانند و شمشیر و قلم همواره آن دژ را نگاهبانى مىکنند. - چه کسى به داد سرزمینهایى خواهد رسید که ستم در آنها بیداد مىکند و کابوس فقر بر سر آنها سایهاى سنگین افکنده است؟ - جز على با نهج البلاغهاش، نهج البلاغه که برنامه حکومت عدل است و ویرانگر بناى جور و تجاوز هر جا که باشد.(ترجمه شعر فؤاد جرداق، کلام جاودانه ص251) پاى در گردن شیطان ویلیام جیمز روان شناس برجسته آمریکایى مىنویسد: در موزه لووِر پاریس تابلویى است از رافائل نقاش معروف، که نشان مىدهد میشل مقدس پاى بر گُرده شیطان نهاده است، حتى در زیبائى یک تابلو شیطان هم مىتواند سهیم باشد و دامنه معناى اسرارآمیز آن را توسعه دهد، زیرا جهان اگر اهریمن نداشته باشد ارزش کنونى خود را نخواهد داشت و اگر در دنیا شیطان و مخالفى نباشد که ما پاى خود را به گردن او بگذاریم و بالا رویم چه چیز آن جالب خواهد بود، ارزش عالم مذهب هم در این است.(لطیفههاى فرهنگى، ص 268)
دوستان دیوانى یکى را دوستى بود که عمل دیوان کردى، مدتى اتّفاق ملاقات نیفتاد، کسى گفت: فلان را دیر شد که ندیدى. گفت: من او را نخواهم که ببینم. قضا را یکى از کسان او حاضر بود، گفت: چه خطا کرده است که ملولى از دیدن او. گفت: هیچ ملالى نیست، اما دوستان دیوانى را وقتى توان دید که معزول باشند و مرا راحت خویش در رنج او نباید.(گلستان سعدى، ص81)
نسخه برابر اصل شخصى به منزل یکى از وزرا به خیال آن که کارى به او بدهند، مدتها آمد و شد مىکرد. روزى آن شخص در اطاق پذیرایى به پرده نقاشى که صورت آن وزیر بود، نظر انداخته به دقت نگاه مىکرد. وزیر گفت: به این پرده زیاد نگاه مىکنى، مگر از او هم توقع کار و امیدى دارى؟ گفت: چگونه امید و توقعى توان داشت در صورتى که مىبینم این پرده از هر حیث شباهت تامه به جناب عالى دارد. (هزار و یک حکایت، ص252)
شیعه امام صادق(ع) شیعه من کسى است که، شکم و فرج خود را نگاه دارد، سختکوش باشد (در راه دین)، براى خدا کار کند، به ثواب او امیدوار، و از عذابش بیمناک باشد؛ اگر چنین کسانى را دیدى، بدان که شیعه جعفر بن محمد]ع[ هستند. (نصایح، ص227) تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد.
نتیجه شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح، شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش، وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى بىمزه شان بردند. زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه خلیج فارس، صادر مىکند. شکم سیر پروفسور" پاستور والرى رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است، مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود نداشت “انورى” ... که مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى که مپرس سایه کردست به من ابر بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را صائب هست در پرده دل باغ و بهارى که مپرس “صائب تبریزى” این را... آن را رفتیم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را بربود آنش “فیض کاشانى” دامن پاک هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و خاشاک من است “جامى” تو به جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى” غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت ندامت “هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت که تن شد (طالب آملى)
از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد مىکند اول مرا به برگ گلى یاد مىکند از درد رو متاب که یک قطره خون گرم در دل هزار میکده ایجاد مىکند “صائب تبریزى”
مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است حاکم، مدرس را طلبید و گفت: آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به جایى از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر رنج ولى آن مى که خوشتر ز انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است
دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو نیز قلبت راضى نباشد!
چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود، هرگز چیزى نکاشت که به کار آید!
دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که من گویم یا آن شود که او بگوید!!
خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است “وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز تو از دور خوش است.
سلام عریان “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم.
من کجا، على کجا ! شکیب ارسلان خطیب و نویسنده عرب در جلسهاى که به افتخار او در مصر تشکیل شده بود شرکت کرده بود. یکى از حضار در ضمن سخن مىگوید: دو نفر در تاریخ اسلام پیدا شدهاند که به حق شایستهاند: امیر سخن (امیرالبیان) نامیده شوند، یکى على ابن ابیطالب و دیگرى شکیب ارسلان، پس از شنیدن این سخن، شکیب ارسلان با ناراحتى برمىخیزد و در پشت تریبون قرار مىگیرد و از دوستش که چنین مقایسهاى کرده گله مىکند و مىگوید: من کجا و علىبنابىطالب کجا؟ من بند کفش على(ع) هم به حساب نمىآیم. “شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه”
آدم منطقى آوردهاند که مردى وارد خانهاى شد و گفت: مرا احترام کنید، آدم مهمى هستم! صاحب خانه گفت: چکارهاى؟ گفت: من اهل منطقم. پرسید: منطق یعنى چه؟ روى تاقچه، چهار عدد تخممرغ بود، گفت: من با منطق و دلیل ثابت مىکنم اینها هشت عددند! شب خوابید، صاحب خانه آن چهار تخممرغ را خورد. چون صبح شد، مرد منطقى گفت: پس تخممرغها چه شد؟ مىخواهم صبحانه بخورم؟ صاحب خانه گفت: آن چهار تا که من دیدم، خوردم، آن چهار تا که تو مىخواستى با دلیل و منطق ثابت کنى، اثبات کن و بخور!
کار بىمعنا آوردهاند که یک روز وثوق الدوله از دکتر لقمان ادهم - که از مسافرت اروپا آمده بود - احوالپرسى کرد و پرسید: حالا چکار مىکنید؟ دکتر طبق سنّت خودمانى جواب داد: هیچ... گرفتارى براى خودم درست کردهام، زیرا مطلب را افتتحا و کار بىمعنا را دوباره شروع نمودهام. وثوق الدوله با قیافه دلسوزمآبانهاى گفت: حق با شماست. کارى بىمعناست. مخصوصاً براى بیماران.
پند پیر نصیحتى کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث زپیر طریقتم یاد است مجو درستى عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار دماد است غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز رهروى یاد است (حافظ شیرازى)
دعوى مردانگى لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار عاجزِ نفس فرومایه، چه مردى چه زنى گرت از دست برآید دهنى شیرین کن مردى آن نیست که مشتى بزنى بر دهنى (مصلح الدین سعدى) پندر پدر دانى که چه گفت زال با رستم گُرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد دیدیم بسى که آب سرچشمه خُرد چون پیشتر آمد شتر و بار ببرد (مصلح الدین سعدى)
سه امر پایدار سه چیز پایدار نماند: مال بىتجارت و علم بىعبث و مُلک بىسیاست. وقتى به لطف گوى و مدارا و مردمى باشد که در کمند قبول آورى دلى وقتى به قهر گوى که صد کوزه نبات گه گه چنان بکار نیاید که حنظلى (گلستان سعدى، ص246)
طاعون و حاکم ظالم
روزى خلیفه ]به بهلول[ گفت: چرا شکر خداى به جاى نمىآورى که تا من بر شما حاکم شدم طاعون از میان شما برخاسته است؟ بهلول گفت: خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد.
روح بلند آیا قلبى پیدا مىشود که وقتى درباره کربلا سخن مىشنود، آغشته با حزن و اندوه نگردد؟ حتى غیر مسلمانان نیز نمىتوانند پاکى روحى را که این جنگ اسلامى در تحت لواى آن، انجام گرفت انکار کنند! (ادوارد براون)
هین مگو فردا که فرداها گذشت تا بکلى نگذرد ایّامِ کشت پندِ من بشنو که تن بند قوى است کهنه بیرون کن گرت میل نوى است لب ببند و کفِّ پر زر برگشا بخل تن بگذار و پیش آور سخا ترکِ شهوتها و لذّتها سخاست هر که در شهوت فرو شد برنخاست (جلال الدین مولوى)
اى خنک زشتى که خویش شد حریف واى گلرویى که جفتش شد خریف نانِ مرده چون حریف جان شود زنده گردد نان و عین آن شود هیزم تیره حریف نار شد تیرگى رفت و همه انوار شد در نمک لان چون خَر مرده فتاد آن خرى و مردگى یکسو نهاد (جلال الدین مولوى)
خلق نیکو یکى در پیش رسولصلى الله علیه وآله وسلم آمد و گفت: دین چیست؟ گفت: خلق نیکو. از راست وى اندر آمد و از چپ وى اندر آمد و همچنین مىپرسید و وى همچنین مىگفت: باز پسین بار گفت: مىندانى؟ آن که خشمگین نشوى! (کیمیاى سعادت، ص427)
انصاف پیرمردى را گفتند: چرا زن نکن؟ گفت: با پیرزنانم عیشى نباشد. گفتند: جوانى بخواه چو مکنت دارى! گفت: مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستى صورت بندد. (گلستان سعدى، ص146)
راستگویى شیرفروش همه روه یک کوزه شیر براى آشپزخانه مىآورد. از قضا یک روز آن کوزه پر از آب خالص بود. آشپز که سر آن را گشود و نظرش به آن افتاد گفت: این که آب است! شیرفروش نگاه کرد و خود نیز تعجب نموده گفت: خیلى معذرت مىخواهم امروز فراموش کردهاند شیر داخل آن بکنند. (هزار و یک حکایت، ص264)
شعر نو “استاد شهریار” با شعر نو مخالف بود و عقیده داشت مضامین جدید را باید در الفاظ متین و محکم بیان نمود. معروف است روزى شاعر نوپردازى پیش ایشان رفته و شعر نو و بىقافیهاى را که ساخته بود براى استاد خواند و سپس عقیده او را خواستار شد. استاد شهریار که نه میل داشت دل او را بشکند و نه حاضر بود بدون جهت تعریفى کرده باشد گفت: بسیار چیز خوبى است. آنوقتها که ما جوان بودیم چنین چیزهایى مىگفتیم. منتهى اسم آن را نثر مىگذاشتیم. (لطیفههاى سیاسى، ص173)
ابن سینا و کتاب گویند: ابوعلى سینا که در اوایل عمر به مطالعه فلسفه مشغول بود، در قسمت مابعد الطبیعه به شبهات و بن بستهاى فکرى رسید، از این رو مدتى از تحصیل فلسفه کناره گرفت و دچار یأس و افسردگى گشت! روزى در بازار بخارا کتاب فروش دورهگردى کتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سینا از خریدن آن امتناع ورزید کتابفروش گفت: مالک آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه درهم بابت آن بدهى دعاگوى تو خواهم بود، ابن سینا از باب این که احسانى کرده باشد، سه درهم داد و کتاب را به خانه آورد، و دید از تصانیف ابونصر فارابى است، و با خواندن آن مقاصد حکما را دریافت و مشکل فلسفى و فکرى وى حل شد، و به شکرانه رفع این مشکل علمى مبلغى بین فقرا تقسیم کرد، و بارها مىگفته: اگر آن روز من از دادن سه درهم در بهاى کتاب خوددارى مىکردم، هرگز به مقاصد حکما و فلاسفه اطلاع نمىیافتم. (هزار و یک حکایت ادبى - تاریخى، ص199)
مظفر فیروز و اسکندرى یکى از دوستان مظفر نقل مىکرد روزى ایرج اسکندى به مظفر فیروز گفته بود: تو چرا از بزرگ شدن و توسعه کشور ایران مضایقه داشتى؟ مظفر فیروز پرسید: کدام توسعه؟ ایرج اسکندرى جواب داده بود: حزب توده جز توسعه کشور ایران چیز دیگرى نمىخواست. مظفر گفته بود: من از این حرف سر در نمىآورم. ایرج به شوخى گفت: اگر حزب توده بر ایران حاکم مىشد. ایران بزرگترین کشور آسیاییى مىگردید، زیرا ارتشش در چین با طرفداران چپان کایچک مشغول نبرد مىشد. سکنه ایران در سیبرى و حکومتش در مسکو مستقر مىشدند. شما در هیچ عصرى از تاریخ، کشور ما را تا این حد بزرگ و وسیع دیده بودید؟! (لطیفههاى سیاسى، ص204)
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 78 |