تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,330 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
مردان کوهستان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1374، شماره 163، تیر 1374 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مردان کوهستان خاطرات برادر طلبه مجتبى ظهرابى
اشاره: از جنگ گفتن و ترسیم وسعت دامنه گذشت و ایثار رزمجویان مسلمان، بسى دشوار است و ظرف محدود الفاظ، گنجایش این دریاى حماسه و عرفان را ندارد. با این وصف، چگونه مىتوان یاد آن روزها را به فراموشى سپرد و نسلهاى آینده را از آن بىخبر نگاه داشت. حماسه زنان و مردانى که طعم تلخ محرومیت را چشیده و در مقابل ظلم، رایت تسلیم برنیفراشتند. از این رو باید آهنگ مقاومت و تحمل سختیها را سینه به سینه منتقل ساخت و خط سرخ آلمحمدصلى الله علیه وآله وسلم و علىعلیه السلام را تداوم بخشید و به روایت گلواژههاى خلوص و ایثار پرداخت و رقص شعلههاى آتش زندگانى را در پرواز خونین عاشقانه، نشان داد. در راستاى این هدف، صفحاتى از مجله را به خاطرات جبهه اختصاص داده و هر ماه به روایت خاطرهاى بسنده مىکنیم باشد که ما نیز راوى قطرهاى از دریاى بیکران عشق و ایثار و مقاومت باشیم. با سپاس از واحد ثبت خاطرات تیپ امام جعفر صادقعلیه السلام، طلاب رزمى - تبلیغى، که ما را در این امر یارى کردند. “واحد فرهنگى مجله”
× شب عزیمت ماه رمضان فرا رسیده بود و هر روز فداکاریها و جانبازیهاى همسانان خود را مىشنیدم و شوق حضور در جبهه، یک لحظه راحتم نمىگذاشت. روزشمارى مىکردم که چه زمانى باید حرکت کنم، آخر من و دوستم (شهید شکوهیان) تک و تنها به درس مشغول بودیم و بیش از همه سکوت حاکم بر فضاى مدرسه، آزارمان مىداد، چه مىتوانستیم بکنیم؟ عقیده فرمانده تیپ، “حاج آقا ذوالنّورى” چنین بود که بمانیم تا او هر جا که صلاح دانست اعزام نماید، ولى مگر مىشد طاقت آورد. بالاخره با هر سختى بود، صبر کردیم. سیزده روز از ماه رمضان گذشته بود که برادر سید مسعود موسوى از لشکر 6 را دیدیم و ضرورت حضور در جبهه را گوشزدمان کرد، او مىگفت: “عملیات نزدیک است. شما باید با ما بیایید، به وجودتان احتیاج داریم”. به خود نهیب زدم که چه نشستهاى! باید هر چه زودتر حرکت کرد. شهید شکوهیان که شوق دیدار بچهها و حضور در جبهه، آرامش نمىگذاشت گویى مىدانست که آخرین سفر را به دنبال دارد و زندگى مادى را ترک مىگوید، اصرار نمود که هر چه سریعتر اعزام شویم. با فرمانده تیپ، تماس گرفتیم و جریان را به اطلاعش رساندیم، وقتى که اصرار ما را دید، موافقت نمود تا اعزام شویم، من و دوستم به اتفاق سه نفر دیگر آماده حرکت شدیم. شب حرکت را هیچ گاه از یاد نخواهم برد. آخرین شبى بود که در مدرسه بودیم. تاریکى بر همه جا سایه انداخته بود. هر زمان که از خواب برمىخاستم، دوستم، شکوهیان را مىدیدم که مشغول راز و نیاز بود؛ نماز شب مىخواند، قرآن تلاوت مىکرد و سر به سجده شکر مىگذاشت. انسانى که وارستگى و صلابت را در چهره مظلوم و زجردیدهاش مىدیدم، طلبه جوانى که بهترین اوقات خود را صرف استحکام پایههاى اسلام ناب محمدى کرده بود و یک لحظه دست از مقاومت و مبارزه در مقابل بعثیهاى کافر، برنداشته بود؛ جوان پرشور و مجاهدى که زخمها دیده و تجربهها آموخته بود، اما باز دوست مىداشت در بین همسانان خود باشد؛ اویى که در عملیات “والفجر9” در منطقه “سومار” چشم مبارکش را در راه ثبت ارزشهاى الهى و برقرارى حکومت اسلامى، اهدا کرده بود و اینک مىرفت تا یک بار دیگر، آن هم با یک چشم،مقاومتوایثاروگذشت رادرلحظه لحظه تاریخ جنگ، حک نماید.
× خبر مسرّت بخش صبح روز چهاردهم ماه مبارک رمضان، به قصد تبریز حرکت کردیم و مستقیم به طرف مقر لشکر 6 ویژه سپاه پاسداران رفتیم. دو روز گذشت و انتظار به سر آمد و فرمانده گردان به جمعمان پیوست، لحظاتى به ما نگریست، چشمانش با ما حرف مىزد، پس از لحظاتى به سخن آمد: - مژده! باید حرکت کنید. مقصد منطقه “ماوت”. ارتفاعات”ویولان” و “کولیجان” است. پس از آن نمىدانستیم که چه بگوییم. فقط با نگاهمان از او تشکر مىکردیم. با آرامش تمام، شب را به صبح رساندیم و به قصد آن منطقه، بانه و سقز را پشت سر گذاشتیم و از محور سردشت وارد منطقه “ماوت” شدیم. دیگر شب شده بود، در انتظار نشستیم تا از تاریکى استفاده کرده هر چه زودتر خود را به منطقه پدافندى برسانیم. از غروب آفتاب زیاد نگذشته بود که سوار بر کمپرسى، راههاى خطرناک و پرپیچ و خم منطقه را پیمودیم، راه، دشوار و سخت بود و هر لحظه احتمال خطر مىرفت. وسایل نقلیه، باید آن راههاى وحشتناک را بدون چراغ مىگذراندند. رفتیم تا جایى که دیگر حرکت با ماشین، براى ما ممکن نبود، ناگزیر پیاده در سینهکش کوه به راه افتادیم، پیاده روى تا دم صبح طول کشید و ما مجبور بودیم که سریع و بىوقفه حرکت کنیم تا در دید دشمن واقع نشویم و هر چه زودتر خود را به قله برسانیم، لذا نماز صبح را هم در طول راه، زمزمهکنان خواندیم. دشمن در ارتفاعات “شیخ محمد” بر ما تسلط کامل داشت و مىتوانست کوچکترین حرکت را حتى با چشمهاى غیر مسلح تشخیص دهد. افق با تمام زیبایىاش به سپیدى گرایید و ما به منطقهاى که قرار بود پدافند کنیم رسیدیم، منطقه بسیار حساس بود و وضع تدارکاتى خوبى هم نداشتیم، در این اندیشه بودیم که چگونه مىتوان با این کمبود و تسلط دشمن بر ارتفاع “شیخ محمد” و انبوه برف و سرماى شدید، پیروزمندانه از میدان عمل بیرون بیاییم؟ ولى بعد، پس از بررسى روحیه بچهها دریافتم که نیروهاى صبور و نبردآزمودهاى هستند، حتى بعضى از آنها در عملیاتهاى طولانى برون مرزى قرارگاه رمضان شرکت کرده بودند و به قولى “مردان کوهستان” شده بودند. آرام گرفتم و تمام فکر و حواسم را متوجه دشمن کردم و شب و روز آنها را نظاره مىکردم، تا جایى که مطلع شدم وضع تدارکاتى عراقیها نیز آن طور که باید و شاید، خوب نیست حتى آب مصرفىشان را نیز شبانه تهیه مىکردند. روزهاى اول را با دقت به بررسى موقعیت دشمن گذراندیم و از هر جهت آماده عملیات بودیم. شب پنجم بود که برادر “صالحى” (فرمانده گروهان) من و برادر قاسمى را صدا کرد و گفت: “خودتان را براى چند روز دیگر آماده کنید، عملیاتى در پیش است و فعلاً خودتان بدانید!”. تمام وجودم را التهاب خاصّى پر کرد و امید به عملیات، روحیهام را قدرت بخشید، مىدانستم که بچهها نیز اگر بدانند، قوت و قدرتشان سیر تصاعدى مىیابد، اما مجبور بودم سکوت کنم. چند روز، فرصت خوبى بود تا بیشتر به شناسایى بپردازیم لذا گاهى صحنههاى درگیرى مصنوعى درست مىکردیم و دشمن زبون نیز مثلاً مقابله به مثل مىنمود و این باعث مىشد تا مواضع سنگرى و پدافندىشان را بهتر بشناسیم. بچههاى باهوشِ گردان، کم کم از نحوه رفتار ما بو برده بودند که علمیاتى در شرف انجام است و گاهى نیز به شوخى، حرفهایى مىزدند و ما که آن همه احساس و عشق را درک مىکردیم، در مقابل مقام والا و ایمان بزرگشان، سر تعظیم فرود مىآوردیم و با نگاهى گذرا، سکوت را ترجیح مىدادیم و در انتظار روز عملیات، لحظه شمارى مىکردیم. نیروهایى را مىنگریستیم که در میانشان افرادى بودند که بیش از چهار ماه در عملیات برون مرزى شرکت کرده بودند، مردانى که خوشحالى و سرور از رنگ رخسارشان نمایان بود و هر بامداد را به امید عملیات از خواب برمىخاستند. آنان با تجربیاتى که داشتند گرفتن چند ارتفاع، برایشان کار مشکلى نبود. روز هشتم دستور رسید که بچهها را مهیا کنید، هر یک از مسؤولین، بچهها را جمع کردند، وقتى من در مقابل نیروها قرار گرفتم لبخند زیبایى را بر لبانشان مشاهده کردم و معلوم بود که خودشان حدس زدهاند، با این همه، وقتى که خبر را شنیدند، از شادى صلوات فرستادند، دستم را به علامت سکوت بالا بردم و گفتم: “بابا! آهسته، عراقیها مىفهمند!” شب عید فطر، مصادف با شب عملیات بود، پیش از آن، شهید شکوهیان را دیدم که چقدر خوشحال به نظر مىرسید و با اشتیاق دسته خودش را آماده مىکرد. در گوشهاى با او به صحبت نشستم، از قضیه ازدواجش گفت که قرار بود همین روزها عروسى کند... . او به شوق رسیدن به معشوق خود، ازدواج را نیمه تمام رها کرده و مشتاقانه به جبهه شتافته بود و صخرههاى خشن همراه با دود باروت را به زیستن در شهر، ترجیح داده بود. وقتى که سراپایش را نگاه کردم، کاملا آمادهاش یافتم، گویى مىخواست پرواز کند. دستانش را با دستکش پوشانده بود تا بهتر بتواند صخرهها را بپیماید و چابکتر از همیشه پرواز نماید. صدایش هنوز در گوشم جاى دارد که مىگفت: “امشب اولین کسى هستم که سینه به آتش مىسپارم!” کفش کتانىاش توجهام را جلب کرد، کفش نو با رنگى تند، ناگاه متوجهام شد خندهاش گرفت و گفت: “مجبور بودم، کفش دیگرى نداشتم.” بعد از اینکه لبخندى زد، ادامه داد: “مثل کفش پانکیهاست!” گردان، هنوز به راه نیفتاده بود و شب، سایه سیاه خود را بر همه جا افکنده بود. کل گردان آماده عملیات بود که ناگاه اتفاق عجیبى افتاد. در یک لحظه، مات و مبهوت به همدیگر نگاه مىکردیم و از این که از جریانها، بىاطلاع بودیم، بیشتر رنج مىبردیم. هر کدام از بچهها را که مىدیدى سؤال مىکردند و احساسشان به آنها مىفهماند که عملیات لو رفته است. آتش دشمن باریدن گرفت و نزدیک چند دقیقه پیاپى تیربارهایش روى ارتفاع کار مىکرد و مقدار زیادى نیز از خمپاره استفاده کرد... خوشبختانه پس از چند لحظه خاموش شدند.
× شب حادثه ساعت، ده شب را نشان مىداد که به سرعت از ارتفاع پایین رفته و صد متر سطح دره را نیز طى کردیم، و درست یک ربع به دوازده بود که خودمان را زیر پاى دشمن رساندیم و همان جا به استراحت پرداختیم، اوضاع نگران کننده به نظر مىرسید ولى باید صبر مىکردیم، نگاهى به بالا انداختم، وقتى که دقت کردم، تیربار دشمن را بالاى سرمان دیدم اگر کوچکترین سر و صدایى ایجاد مىشد، همهمان از بین مىرفتیم، البته قبلا بچهها را توجیه کرده بودیم. ولى نمىدانستند که بالاى سرشان یعنى حدوداً ده متر بالاتر از آنها، تیربار و دکل نگهبانى دشمن است. هنوز دو دقیقه به عملیات مانده بود و همچنان در انتظار به سر مىبردیم ولى این چند دقیقه، یک عمر بر ما گذشت. در همان حال، شبح مردى توجهام را جلب کرد که درست روى صخره بالاى سرمان ایستاده بود، با خود گفتم: “خدایا این دیگر کیست؟ عراقى است؟ ایرانى است؟” همین طور که با خودم کلنجار مىرفتم، صداى انفجارى تکانم داد. دشمن مىخواست با پرتاب نارنجک، خیالش از پایین راحت شود، در این بین، یکى از بچهها مجروح شد، اما صدایش درنیامد و دیگران نیز در سکوت کامل به سر مىبردند. دیگر خیلى مشکوک شده بودیم و من نمىدانستم که چه خواهد شد، همچنان که بالا را نگاه مىکردم، با خود گفتم: “یعنى او ما را دیده؟ شاید رفته دیگران را هم خبر کند! خدایا! مبادا دشمن پیشدستى کند و کل عملیات را از بین ببرد؟” لذا دیگر درنگ را جایز ندانستم و با آرپىچىزنهاى خود وارد مشورت شدم و گفتم: اگر شما بتوانید تیربارچى بالاى قله را نشانه بگیرید، خیلى خوب مىشود! تمام سعىتان، از کارانداختن تیربارچى باشد! این را گفتم و به تدارک بقیه نیروها پرداختم، از آن طرف هم لشکر مجاور ما (سیدالشهداء) با دشمن درگیر شده بود. شلیک آرپىچى، سینه شب را شکافت و همزمان با آن بچهها نیز با فریاد “الله اکبر” به طرف سنگرهاى دشمن هجوم بردند. جنگ آن چنان شدت پیدا کرده بود که هیچ کس نمىدانست بالاخره چه خواهد شد و دشمن نیز همچنان مقاومت مىکرد تا جایى که حاضر به ترک منطقه نبود و خیلى سرسختانه مىجنگید. در نوک قله، جنگ تن به تن شروع شده بود، حتى مىتوان آن را به جنگ “نارنجک” لقب داد. بچهها مردانه و با شجاعت مىجنگیدند و اهداف از قبل تعیین شده را فتح مىکردند. ... بعد از ساعتى درگیرى و شجاعت و مقاومت بىنظیر بچهها که چشم هر بینندهاى را خیره مىکرد، منطقه مورد مأموریت خود را گرفتیم و تعداد زیادى را نیز به اسارت درآوردیم، عراقیها گریه مىکردند و شرایط قبل از عملیاتشان را شرح مىدادند و از کمبود تدارکات و خرابى اوضاع سخن مىگفتند. دشمن به سختى تار و مار شده بود و جنازههاى کثیفشان در گوشه گوشه قله به چشم مىخورد، روحیه بچهها - با آن که مجروحین قابل توجه بودند - بسیار عالى بود و من با چشم خود دیدم که یکى از بچهها با آن که سه تیر به شکمش اصابت کرده بود، در نبرد با دشمن، چهار نفر از آنها را به هلاکت رسانده بود. واقعاً آن جا صحنه آزمایش بود. شب و تاریکى و درخشندگى گلوله و انفجار درآمیخته شده بود و صحنه جالبى را ساخته بود و بوى خون و دود و باروت تمام فضا را پُر کرده بود و صداى سوز و ناله برادران نیز، محیط را عطرآگین ساخته بود و من که بُغض گلویم را گرفته بود، و از پیروزى در عملیات نیز مسرور بودم، بچهها را یکى یکى ملاقات کردم و از این که هیچ کارى از دستم ساخته نبود، سخت افسرده شده بودم... . کم کم گوشه افق روشن مىشد و ما به حول و قوه الهى، ارتفاع “شیخ محمد” را فتح کرده بودیم. با آرامش خاصى، بچهها را آرایش پدافندى دادیم، ولى دشمن با ادوات سنگین از روى ارتفاع “ژیلوان” با کاتیوشا و خمپارههاى 80 و 120، منطقه فتح شده را زیر آتش داشت. بچههاى مجروح دائماً به ذکر و استغاثه مشغول بودند و برخى نیز با فریاد “یااباالفضل” خود را آرامش مىدادند. در همین حال خبر آوردند که شکوهیان مجروح شده است، بىتابانه به دنبالش رفتم. او را در کنار پیرمردى که شدیداً مجروح شده بود و محاسن سفیدش با خون خضاب گشته بود، یافتم. پیرمرد، دیگر آخرین لحظات عمرش را سپرى مىکرد و شهادت را به استقبال مىخواند، شکوهیان انگار که به خواب شیرینى رفته باشد، دراز کشیده بود، چند بار صدایش کردم: - شکوهیان ! شکوهیان ! ... . اما جوابى نشنیدم، تا به حال اینقدر صدایش نکرده بودم که جوابم را ندهد. خیلى وحشت کردم، وقتى که چشمم اندام رشیدش را دور زد، پاها و سینه خونآلودش توجهام را جلب کرد و دیگر دردناکانه شهادتش را باور کردم، گویى پارههایى از قلبم روى زمین مانده باشد، مات و مبهوت نگاهش مىکردم و احساس کردم که دیگر در این دنیا نیستم، کمى راه رفتم و با خود گفتم: “نه! شکوهیان شهید نشده، نه...” چه دلدارى مأیوسانهاى! دوباره بر بالاى پیکرش برگشتم، هنوز باور نکرده بودم و امیدوار بودم که تکانى بخورد و با من حرف بزند. دوست داشتم یک بار دیگر نگاهم کند و چشمان قشنگش را ببینم و بیان گرم و باخلوصش را بشنوم و نیرو بگیرم، ولى هر چه نگاهش کردم و او را خواندم، جوابى نشنیدم؛ آرام به نظر مىرسید پروازش را باور کردم و بىاراده در حالى که بچهها اطرافم را گرفته بودند دستهایم را روى سرم گذاشتم و اندوهناکانه “آخ!...” گفتم. دقایقى نگذشت که به خود آمدم و متوجه نگاه بچهها شدم، به خود نهیب زدم: “این جور بىتابى کردن خوب نیست...” ولى چه مىتوانستم بکنم، بىاختیار اشکهایم جارى بود؛ چهرهام را برگرداندم و به راه افتادم، در راه، برادر قاسمى را دیدم، گفتم: - مىدانى چه شده؟ شکوهیان ... شکوهیان شهید شد! آرام تسلىام داد: - خب، این جا بىتابى مکن، تو با این کارت ممکنه روحیه بچهها را خراب کنى! تحمل شهادت دوستان، برایم گران تمام مىشد و تمام فکرم با خاطراتشان پُر شده بود ولى یک لحظه نیز از جنگ و سرکشى به بچهها، غفلت نمىکردم. چرا که احتمال پاتک دشمن را مىدادیم. فرمانده گروهان، با آن که تمام بدنش را تیر و ترکش، پُر کرده بود، حاضر نبود عقب برود و در سنگر دراز کشیده بود و فرماندهى مىکرد تا این که دو روز بعد او را به عقب فرستادیم. موقعیت ما کاملاً تثبیت نشده بود و مهمات و آذوقه به دشوارى مىرسید، تا جایى که مجبور بودیم حتى از جیره جنگى اندکى که در کولهبار شهیدانمان باقى مانده بود استفاده کنیم. دشمن هنوز شرارت مىکرد و مخصوصاً از گاز شیمیایى استفاده مىکرد... . بالأخره پس از مدتى مقاومت و ایثار، پیروزى و نصرت الهى را دیدیم؛ پیروزى که به یُمن “ایثار” و “شهادت” بچهها به وجود آمده بود؛ شهیدانى که چه معصومانه و مظلومانه در خون خود غلطیدند، شهید سلیمانى را هیچگاه از یاد نمىبرم، تهرانى شجاعى که با امدادگرى، کمک شایانى کرد ولى او را دیدم که چه باشکوه بر روى زمین افتاده است، وقتى که نگاهش کردم، چهرهاش رو به آسمان بود و پیشانى بند قرمزش، سیماى ملکوتىاى به او بخشیده بود و نسیم ملایمى که خودش را روى زمین، به این طرف و آن طرف مىکشید، موهایش را به نرمى به بازى گرفته بود. نشستم و بر پیشانىاش بوسه زدم. بعد، بچههاى گردان شهید شکوهیان را دیدم، ناخودآگاه به یاد او افتادم، یکى از آنها مىگفت: “او به سختى مجروح شده بود، بالاى سرش رفتیم و گفتیم: حاجآقا! ناراحت نباشید، بچهها موفق شدند قله را فتح کنند... حاج آقا! تو را به خدا لبخند بزنید...” صبح که شد گفتیم: “حاجآقا! وقت نماز شده. آخرین توانش را به کار برد و همان طور که بىرمق افتاده بود، نماز را آهسته، آهسته زیر لب زمزمه کرد و هنوز نمازش تمام نشده بود و ذکر خدا بر لبانش بود که به شهادت رسید.” چهارده، پانزده روز پدافند و عملیات در آن شرایط مشکل، به اتمام رسید و ما به پادگان شهید بروجردى برگشتیم. پلاکارد درب پادگان توجهمان را جلب کرد: “مقدم پیروزمندان عملیات بیت المقدس 6 را گرامى مىداریم”. با خود گفتم: خوشا به حال آنان که پیروز واقعى هستند و رهیدن از پلشتیهاى منیت و غرور، و پلیدى و زشتى و غرق شدن در لذّت پاکیها را انتخاب کردهاند، خوشا به حال آنان که پس از خاموشىشان، آفتاب افکارشان از پس شکفتهشدن شفق شهادتشان رخ نمود. رزمندگان دلاورى که هرگز فراموششان نخواهم کرد و یاد حماسهها و شجاعت بىحدّشان را هیچ گاه از مخیلهام دور نخواهم داشت. شهیدان شاهدى همچون: شکوهیان، سلیمانى، فلاحتگر و ... . بدان امید که پیرو راه تمام به خون نشستهگان مظلوم و شهیدان شاهد - بخصوص شهداى جنگ تحمیلى - باشیم و با تمام توان و تلاش خود، از آرمانهاى بزرگ انقلاب اسلامى، دفاع نماییم و از خدا بخواهیم که ما را در جوارشان جاى دهد. والسلام | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |