تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,399 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,344 |
رنج اسارت | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1374، شماره 164، مرداد 1374 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
رنج اسارت خاطرات آزاده سرفراز برادر رستمى (روایتگر: برادر روحانى احمد پناهیان )
مدتها بود مىخواستم ماجراى اسارت و قطع شدن پایش را به دست عراقیها از او بپرسم، امّا متأسّفانه فرصتى مناسب پیش نیامده بود. هر وقت هم که با هم تنها مىشدیم، نمىدانم چرا وقتى به چهره نورانیش مىنگریستم همه چیز از یادم مىرفت؟ و باز در پایان با خود مىگفتم: اى کاش امروز پرسیده بودم، فرصت و موقعیت مناسبى بود. دیروز همپُستى من بود، با آن که یک پایش را در راه اسلام و انقلاب از دست داده بود اما چنان از عهده انجام مسؤولیتهایش برمىآمد که نه تنها از دیگران چیزى کم نمىآورد، بلکه در بسیارى از موارد از دیگران پیشى مىجست. با هم در خط پدافندى بودیم. آفتاب مىرفت که در غرب، غروب کند اما هنوز حرارت خورشید را که از زمین برمىخاست مىدیدیم، این جا گرما بیداد مىکند. دیروز هم یکى از روزهاى گرم بود، از آن روزهاى گرم که آدم را کلافه مىکند، از آن روزهایى که از زمین و آسمان آتش مىبارید، خط گرم بود در هیچ سو آتشى نبود و من و او کنار هم چشم بر راه دشتِ هموار، دوخته بودیم و با دقت تمام سراسر دشت را زیر نظر داشتیم. بىحرفى و بىکارى حوصله ما را سر برده بود، سکوت دشت را تنها، وزوز مگسهاى سمج مىشکستند و بس. مدتى گذشت تا آن که بالاخره سکوت شکسته شد و از هر درى سخنى به میان آمد، و من نمىدانم چه شد که ناگهان بدون مقدمه و بىارتباط با صحبتهاى پیشینمان گفتم: راستى، برادر رستمى چه شد که اسیر شدى؟ آهى کشید و گفت: ماجرایش طولانى است. گفتم: البته بچهها چیزهایى گفتهاند، اما دلم مىخواهد از زبان خودت بشنوم، دوباره آهى کشید و نگاهش به دورهاى دور خیره شد. گویى که مىخواست از پس روزها و هفتهها و ماهها و سالهاى گذشته، به آن لحظهها و آن روزها بازگردد، خطوط چهرهاش، درد عمیق آن دوران را که در خزینه دلش، نقش بسته بود رسم کرد به حافظهاش فشار آورد، اما هر چه تلاش کرد، نتوانست همه جزئیات را باز یابد. گویى تکههایى از آن را به کلى از یاد برده است. بالأخره نتوانستم تحمّل کنم، پرسیدم: چه شده است؟ آرام پاسخ داد: هرچه تلاش مىکنم، نام آن عملیات را به خاطر بیاورم، حافظهام یارى نمىکند. گفتم: نامش مهم نیست. ماجراى اسارتت را بگو.
× ماجراى اسارت سرى به موافقت تکان داد و خاموش به دور دستها خیره شد، لحظاتى به سکوت گذشت. نور خورشید که رنگ آتش را به خود گرفته بود، بر چهرهاش نشست. آرام آهى کشید و گفت: وقتى دستور عقبنشینى از فرماندهى صادر شد، همه با سرعت برگشتیم. هنگامهاى از دود و آتش برپا شده بود، من داشتم با سرعت مىدویدم که ناگهان تیرى مستقیم به پایم خورد و من نقش زمین شدم. وقتى بلند شدم نشستم دیدم خون فواره مىزند، خواستم وسیلهاى پیدا کنم و با آن، بالاى زخم را محکم ببندم که دیدم عراقیها از پشت سر مىآیند، و عدهاى از آنها هم، به مجروحین مانده بر زمین تیر خلاصى مىزنند. خواستم برخیزم و فرار کنم، دیدم اگر بلند شوم، عراقیها مرا مىبینند و به رگبار مىبندند، گفتم: خدایا! چه کنم؟ که ناگهان یکى از برادران صدایم کرد. وقتى به طرف صدا برگشتم، دیدم یکى از دوستان بسویم مىدود، فریاد زدم: برگرد برو خودت را نجات بده، عراقیها دارند مىآیند. ولى او به حرفهایم توجّهى نکرد. و همچنان پیش مىآمد تا به من رسید، عراقیها او را دیده بودند، شروع کردند، به تیراندازى به سوى ما، به او گفتم: تو را به خدا برو، مگه عراقیها را نمىبینى؟ - بلند شو، باید با هم برگردیم. - نگران من نباش. هر چه مشیت خدا باشد همان مىشود تو برو خودت را نجات بده. ولى او، دست برد زیر بغل من، و بلندم کرد، چند قدمى با هم دویدیم، ولى شدت آتش آنقدر زیاد شده بود که امکان حرکت نبود از طرفى عراقیها آنقدر به ما نزدیک شده بودند که ما صداى حرف زدن آنها را مىشنیدیم. این بود که به او گفتم: تو را به خدا نگاهى به پشت سرت بکن ببین الآنه که تو هم به چنگ آنها بیفتى. به جاى این که به من فکر کنى، به اسلام و انقلاب فکر کن، برو. این بود که مرا گذاشت روى زمین، و در حالى که بغض گلویش را گرفته بود نگاهى به من کرد و ناگهان بغضش ترکید، و با یک دنیا شرمندگى،هاى،هاى، گریست و رفت. در لحظهاى که مىخواست از من جدا شود، چند تیر پشت سر هم، در چند سانتى من به زمین خورد، و همین باعث شد که او فکر کند که من شهید شدهام. هنوز گرد و خاک تیرها ننشسته بود که دو عراقى بالاى سرم رسیدند یکى از آنها اسلحهاش را به طرف سرم نشانه رفت تا تیر خلاصى را بزند، که ناگهان عراقى دوم چیزى به او گفت و او از این کار صرف نظر کرد اما یک لگد محکم به سینهام زد که دردى شدید تمام وجودم را پُر کرد.
× قساوت بعثیها آنها به سراغ دیگر مجروحین رفتند، و تعدادى از آنها را وحشیانه شهید کردند. چند دقیقه بعد، دو عراقى دیگر با یک برانکارد آمدند و مرا بردند، و انداختند توى یک “ایفا” وقتى پرتم کردند عقب “ایفا” تمام استخوانهایم کوبیده شدند و درد گرفتند، در همان لحظه به یاد برادران خودمان افتادم که چگونه مجروحین عراقى را پرستارى مىکردند و بر خود مقدم مىداشتند. حتى گاه اتفاق مىافتاد که وسیله کم بود و مجروحین خودمان که جراحاتشان هم خیلى شدیدتر از مجروحین عراقى بود بر زمین مىماندند و درد مىکشیدند اما مىگفتند: اول آن مجروح عراقى را به بیمارستان برسانید. من خود شاهد چندین صحنه بودم که برادران با ایثار و گذشت خود، حتى با امدادگران مشاجره و بحث کردند و حاضر نشدند، پیش از مجروح عراقى که جراحتش هم سطحى بود به بیمارستان بروند. و اکنون آنها را مىدیدم که چگونه با من رفتار مىکردند و با خود مىگفتم: این است تفاوت حق و باطل. وقتى در “ایفا” به اطراف نگاه کردم، دیدم تعدادى دیگر از برادران مجروح را مثل من ریختهاند روى هم. خون از همه جارى بود و ناله همه بلند. ایفا حرکت کرد. ایفا در جادههاى ناهموار و خاکى، تکانهاى خیلى شدید و سختى دارد، و این جاده هم پر از گودال و پستى و بلندى بود، و راننده هم بىتوجه به این که عقب ماشین پر است از مجروحین تیر خورده و زخمى با سرعت و بىاحتیاط مىرفت به طورى که در هر گودالى که مىافتاد، یا از روى هر دستاندازى که مىگذشت، همه ما پرتاپ مىشدیم به هوا، و بعد با شدت مىخوردیم کف ماشین، و گاه روى هم. در دومین دست انداز بود که من از شدت درد بیهوش شدم. نمىدانم چقدر گذشت که دوباره در اثر برخورد شدیدى که با کف ماشین کردم به هوش آمدم تمام لباسهایم خیس شده بود، چون خونى که از همه مىرفت کف ماشین را پر کرده بود، و ناله همه بلند بود و راننده بىرحم در این جاده پُر از دستانداز، به سرعت پیش مىرفت. من هیچ امکان و توانى نداشتم که با چیزى پایم را ببندم و نگذارم بیش از این از من خون برود، ضعف تمام وجودم را فرا گرفته بود. دیگر امیدى به زنده ماندن خویش نداشتم. در دل با خدا راز و نیاز مىکردم و به ائمه اطهار توسل مىجستم. بالاخره ایفا ایستاد، دو نفر عراقى ما را از آن بالا پرت کردند پایین، بعضى از برادران را که هیچ رمقى برایشان نمانده بود، و نمىتوانستند با آنها همکارى کنند بشدت زیر مشت و لگد گرفتند و پس از آن که حسابى کتکشان زدند دست و پایشان را گرفتند و از آن بالا پرت کردند پایین. بعد همان دو عراقى مرا با برانکارد، برداشته راه افتادند. جاده، کوهستانى و صعب العبور بود، با آن که جثه من کوچک بود و خون زیادى هم از من رفته بود، و آن دو عراقى، در قیاس با من، غول بودند، ولى با این حال کمى که رفتند خسته شدند، و مرا گذاشتند روى زمین تا استراحت کنند. در همان موقع من نگاهى به اطراف کردم دیدم اطرافم پر از کوه و درّه است. آنها پس از استراحت مرا برداشته، راه افتادند، با آن که ضعف شدیدى داشتم اما انگار یکى از درونم، به من مىگفت: محکم لبههاى برانکارد را بگیر و من محکم لبههاى آن را چسبیدم. مدتى که رفتم، ناگهان به هم چیزى گفتند و ایستادند و بعد با هم یکى یکى دستشان را رها کردند، برانکارد یه ور شد و من به سوى پایین غلتیدم، اما دستهایم را محکم به لبههاى برانکارد گرفته بودم ناگهان دیدم، خداى من! ما بر لبه پرتگاه عظیم ایستادهایم و زیر پایم یک دره بسیار عمیق و بزرگ دهان گشوده و من میانه زمین و هوا به لبه برانکارد آویزان شدهام، آنها چند بار به شدت برانکارد را تکان دادند، که من آن را رها کنم و پرت شوم پایین، دیگر یقین کردم که کارم تمام است. چون اگر بیفتم پایین، هیچ چیز از من باقى نخواهد ماند. در همان لحظه با تمام ضعف و دردى که داشتم از اعماق وجود فریاد کشیدم: “یا صاحب الزمان (عج) ادرکنى”. که دیدم آنها به هم چیزى گفتند، و دوباره دسته رها شده برانکارد را گرفتند و مرا بالا کشیدند و راه افتادند. وقتى راه افتادند، خدا را شکر کردم که براى چندمین بار مرا از مرگ حتمى نجات داد. و بعد بیهوش شدم. وقتى به هوش آمدم، دیدم با چند تن دیگر از برادران مجروح، در یک اتومبیل هستیم و اتومبیل به سرعت پیش مىرود. بعد از چند لحظه دوباره بیهوش شدم. وقتى به هوش آمدم دیدم در یک بیمارستان عراقى هستم. و تعدادى دکتر و پرستار، پروانهوار دور تخت یک مجروح عراقى مىچرخند، اما هیچ کس به سراغ من نمىآید، حتى وقتى از کنارم رد مىشدند اخم مىکردند و به عربى چیزى مىگفتند که من تنها از لحن و حالتشان درمىیافتم که دشنام مىدهند، چند ساعتى گذشت و هیچ کس به سراغم نیامد. حتى پایم را پانسمان هم نکرده بودند. بالاخره بعد از ساعتها انتظار و درد و خونریزى، چند تن از دانشجویان رشته پزشکى و یک دکتر - که معلوم بود استاد آنهاست - آمدند بالاى سرم، اما تنها چیزى که در آنها ندیدم خوى انسانى بود گویى که آنان یک عده سلاخند و من یک گوشت قربانى که باید شقه شقه شوم. خصومت و کینه و عناد از چشمهایشان مىبارید. با خشم و کینه نگاهى به من انداختند و بعد نگاهى به پایم کردند و با هم حرفهایى زدند و رفتند و من باز از هوش رفتم. وقتى به هوش آمدم چندین روز گذشته بود و من یک پایم قطع شده بود. در حالى که جراحت پایم چندان عمیق نبود و براحتى امکان درمان داشت. در روزهایى که در آن جا بودم دیدم که مجروحان ایرانى براى دانشجویان عراقى جسدهاى تشریحى بودند. آنها انواع و اقسام عملهاى جراحى را روى برادران مجروح اسیر انجام مىدادند بىآنکه کوچکترین نیازى به آن عمل داشته باشند. و تقریباً اکثریت قریب به اتفاق این عملها با از دست دادن عضوى یا اعضایى از بدن برادران همراه بود. اگر تیر یا ترکشى، حتى اگر کوچک و جزیى هم مىبود و به دستها و یا پاهاى برادران اصابت کرده بود، بدون استثنا، دست و پاى برادران را قطع مىکردند حتى تعدادى از برادران یکى از کلیههایشان را از دست داده بودند، بى آن که حتى کوچکترین ناراحتى از ناحیه کلیه داشته باشند و یا حتى خراشى در عملیات برداشته باشند و گاه اتفاق مىافتاد آنقدر روى برادران عملهاى مختلف و پى در پى انجام مىدادند، تا بالاخره در زیر چاقوهاى جراحى جان مىدادند. خلاصه، دانشجویان پزشکى عراق، با کاردهاى جراحى در اتاقهاى عمل، برادران را قطعه قطعه مىکردند، و هیچ کس هم نبود که در آن جا از حقوق بشر و قوانین ژنو، سخن بگوید. اعتراضها و شکایتهاى برادران هم هیچ ثمرى نداشت، جز آن که شکایت کننده، یا در زیر چاقوى جلادان بیمارستانها شهید شود و یا در زیر شکنجههاى وحشتناک و غیر قابل تحمل و تصور شکنجهگران بعثى. بالاخره از این کشتارگاه و قصاب خانه مرا منتقل کردند به، مثلاً آسایشگاه اسراى ایرانى! در این هنگام ناگهان برادر رستمى از گفتن بازماند بغض گلویش را فشرد، و من دیدم قطرات درشت و پى در پى اشک را که از دیدگانش، بر زمین غلتیدند، چند دقیقه همراه او، بىاختیار گریستم مىدانستم که رنجى فراتر از همه آنها که تاکنون گفته، خاطرش را آزرده و دلش را به درد آورده که این چنین از گفتنش عاجز مانده، و در سکوت مىگرید. با آن که دلم مىخواست بدانم، چه چیز این چنین او را به اندوه کشانده، به خود این اجازه را نمىدادم که بیش از این، خاطرات اسارت را در او زنده کنم. اما از سویى هیچ نگفتن و گذشتن را هم زیبنده نمىدیدم. این بود که گفتم: در آسایشگاه بر تو چه گذشت؟ گویى نمک بر زخم ریش ریشش پاشیده باشم، آرام و پردرد، چون ابر بهارى اشک ریخت و در حالى که صدا در گلویش مىشکست، گفت: وحشتناک بود، خیلى وحشتناک. هیچ کس نمىداند، برادران اسیر ما در عراق، چه مىکشند، هیچ کس نمىداند آنها چه شکنجههایى تحمل مىکنند، هیچ کس نمىداند، آنها چه شکنجههاى روحى را باید تحمل کنند.
× اردوگاههاى مرگ برادران ما در عراق در بدترین شرایط و متعفنترین و کثیفترین مکانها زیر دست خونخوارترین شکنجهگران تاریخ، بدترین و سختترین شکنجهها را تحمل مىکنند. و صلیب سرخ لعنتى، این همه برادران به آن جا شکایت کردند، نشد حتى براى یک بار به حداقل مشکل، که عدم بهداشت به معناى مطلق کلمه بود، توجهى بکند و با آن که آثار جراحات و شکنجهها و رفتارهاى وحشیانه آنها را به چشم مىدید، ولى همیشه از آنها دفاع مىکردند و هر بار هم مىآمد مىکوشیدند تا در جهت خواستهها و مطامع شوم آن جنایتکاران با شگردهاى خاص خودشان به اصطلاح ما را وادار به خیانت به انقلاب بکنند، و وقتى مىدیدند نمىتوانند، خشمگین و عصبى از پیش ما مىرفتند و با رفتن آنها، شدت عمل شکنجهگران و جلادان اوج و سرعتى بیشتر پیدا مىکرد وقتى یک سرماخوردگى ساده مىآمد، یک اپیدمى بزرگ مىشد و همه را بدون استثنا در دام خود زمینگیر مىکرد تا جایى که حتى عدم وجود قرص آسپرین باعث مرگ مىشد. برادران اغلب دچار اسهالهاى خونى مىشدند و این در حالى بود که حتى توالت هم حق نداشتند بیش از یکبار در 24 ساعت بروند. و این گونه است که بیمارى در میان برادران بیداد مىکرد و اغلب قربانیان خود را به زیر خاک مىفرستاد. آنها نه تنها حق خواندن قرآن و مفاتیح را نداشتند حتى اگر در شبهاى جمعه برادران گریه کنند باید شدیدترین عقوبتها را منتظر باشند. شبهاى جمعه که مىشد مىآمدند، رو در روى برادران مىایستادند و به چشمهاى برادران نگاه مىکردند اگر کسى قطره اشکى مىریخت واى به حالش! قرآن و مفاتیح که اصلاً نبود. برادران مجبور بودند، دعاها و آیاتى را که از بر داشتند آرام بىآنکه حتى لب بزنند در دل بخوانند آن هم بىقطره اشکى. آرى آن جا گریه کردن مجازاتى سخت دارد. صحبتهایش به این جا که رسید دوباره گریهاش شدت یافت. و براى دقایقى لب فرو بست و بىصدا گریست. بعد گفت: وقتى آزاد شدم و به شهر برگشتم، به کوچهامان که رسیدم دیدم سر کوچه یک حجله است. پیش خودم گفتم: خوشا به سعادت کسى که این حجله را برایش زدهاند، بروم ببینم کدام یک از بچههاى محلهمان به این فیض عظیم نایل شده، وقتى رسیدم رو به روى حجله و به عکس داخل آن نگاه کردم درجا خشکم زد، موهاى تنم سیخ شد و تنها پایم خم شد. عکس خودم بود. حجله را به مناسبت سالروز شهادتم زده بودند. نمىدانستم چه کنم؟ لحظاتى در فکر بودم و با خود اندیشیدم: خدایا! تو بگو چه کنم؟ به خانه بروم؟ چگونه؟ پدرم، مادرم، خانوادهام با دیدن من چه خواهند کرد؟ چه حالى پیدا مىکنند؟ برگردم؟ بله. برمىگردم. مىروم به جبهه. این طور بهتر است، وقتى هم شهید شدم دیگر ناراحت نمىشوند چون یک بار براى شهادت من مجلس گرفتهاند، اشک ریختهاند. ولى نه، در آن صورت مادرم چه خواهد گفت؟ ناراحت نخواهد شد؟ نمىگوید چرا پسرم نیامد ما او را ببینیم، ما که با جبهه رفتن او مخالف نبودیم، پس چرا این کار را کرد؟ پس باید بروم به خانه. ولى اگر رفتم و آنها دیگر نگذاشتند به جبهه بروم چى؟ اگر گفتند: تو با این یک پا کجا مىخواهى بروى؟ دیگر کافى است، چه کنم؟ نه، آنها مانع رفتن من به جبهه نخواهند شد، تازه هم اگر شدند، باز راه براى برگشتن به جبهه هست. پس چرا حالا از ترس روزى که نیامده، به خانه نروم؟ نه، حتماً در آنچه که پیش آمده حکمتى است که من اکنون نمىدانم. اما آخر آنها چگونه فکر کردهاند که من شهید شدهام؟ چه کسى به آنها گفته که من شهید شدهام؟ بله درست است. باید کار همان برادرى باشد که در آخرین لحظات عقبنشینى تلاش مىکرد مرا با خود ببرد، بله، او از دوستان من و از بچههاى محل است حتماً کار اوست. بعدها فهمیدم کار او هم بوده، از بنیاد شهید، برایم شهادتنامه گرفته است. خلاصه، به خانه رفتم. و اینگونه صحبتهاى او خاتمه یافت و آن شب دیگر با هم حرفى نزدیم. اما او همچنان در یاد و اندیشه برادران اسیرمان بود و مىگریست. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 77 |