تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,445 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,385 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1374، شماره 164، مرداد 1374 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
سخاوت هین مگو فردا که فرداها گذشت تا بکلى نگذرد ایّامِ کشت پندِ من بشنو که تن بند قوى است کهنه بیرون کن گرت میل نوى است لب ببند و کفِّ پر زر برگشا بخل تن بگذار و پیش آور سخا ترکِ شهوتها و لذّتها سخاست هر که در شهوت فرو شد برنخاست (جلال الدین مولوى)
تأثیر موعظه روزىهارون الرشید، بهلول را ملاقات نمود، به او گفت: مدتى است آرزوى دیدار و موعظه تو را داشتم، بهلول گفت: چگونه موعظهات کنم، و سپس با دست خود اشارهاى به سوى عمارتهاى بلند مقابل و به سوى قبرستان مجاور کرد و گفت: این قصرهاى بلند از کسانى بود که فعلا در زیر این خاکهاى تیره خوابیدهاند. اىهارون! چه حالى خواهى داشت، آن روزى که براى بازخواست در محکمه عدل الهى نگاه داشته شوى و به اعمال و کردارهاى تو با دقت رسیدگى شود، اىهارون! چه خواهى کرد در روزى که خداوند، چنان به حسابها رسیدگى مىکند، که حتى از هسته خرما و از پرده باریکى که در کمر آن است سؤال مىنماید و تو در تمام این مدت گرسنه و تشنه و رو سیاه باشى؟! آن روز، روز بیچارگى تو است و خلایق بر تو مىخندند.هارون از سخنان بهلول بىاندازه متأثر شد و اشک از چشمانش فرو ریخت!
سخنان حکیمانه × اگر مىخواهى سخنت تأثیر گذارد، پیشنهاد کن؛ نه تحمیل! × کار، انسان را از سه چیز محفوظ مىدارد: افسردگى، فسق و احتیاج! × از حکیمى پرسیدند که سختترین مصائب چیست؟ گفت: احتیاج کریم به لئیم! × از لقمان پرسیدند، عاقل کیست؟ فرمود: کسى که در پنهان کارى نکند که اگر آشکار شود خجل گردد!
توسعه ایران! یکى از دوستان مظفر فیروز نقل مىکرد روزى ایرج اسکندرى به مظفر فیروز گفته بود: تو چرا از بزرگ شدن و توسعه کشور ایران مضایقه داشتى؟ مظفر فیروز پرسید: کدام توسعه؟ ایرج اسکندرى جواب داده بود: حزب توده جز توسعه کشور ایران چیز دیگرى نمىخواست. مظفر گفته بود: من از این حرف سر در نمىآورم. ایرج به شوخى گفت: اگر حزب توده بر ایران حاکم مىشد؛ ایران بزرگترین کشور آسیایى مىگردید، زیرا ارتشش در چین با طرفداران چیان کایچک مشغول نبرد مىشد. سکنه ایران در سیبرى و حکومتش در مسکو مستقر مىشدند. شما در هیچ عصرى از تاریخ، کشور ما را تا این حد بزرگ و وسیع دیده بودید؟!(لطیفههاى سیاسى، ص204)
سه خیانت یکى نزد حکیمى رفت و گفت: فلان شخص درباره تو چیزى گفت. حکیم فرمود: از این گفتن سه خیانت کردى، برادرى را در دل من ناخوش کردى و دل فارغ مرا مشغول نمودى و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدى.(کیمیاى سعادت)
شرط ادب یکى از اعضاى دفتر امام مىگوید: روزى حاج احمدآقا خدمت امام آمدند و گفتند: آقا بنده مىخواهم به دیدن فلان کس بروم، آیا اجازه مىدهید؟ امام فرمودند: اشکال ندارد. دوباره فرمودند: آقا! آیا سلام شما را هم برسانم! امام فرمودند: سلام مرا هم برسانید. بار دیگر احمدآقا گفتند: آیا بگویم که از طرف شما آمدهام؟ امام فرمودند که بگویید، از طرف من آمدهاید.
بهاى کتاب گویند: ابوعلى سینا که در اوایل عمر به مطالعه فلسفه مشغول بود، در قسمت مابعد الطبیعه به شبهات و بن بستهاى فکرى رسید، از این رو مدتى از تحصیل فلسفه کناره گرفت و دچار یأس و افسردگى گشت! روزى در بازار بخارا کتاب فروش دورهگردى کتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سینا از خریدن آن امتناع ورزید کتابفروش گفت: مالک آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه درهم بابت آن بدهى دعاگوى تو خواهم بود، ابن سینا از باب این که احسانى کرده باشد، سه درهم داد و کتاب را به خانه آورد، و دید از تصانیف ابونصر فارابى است، و با خواندن آن مقاصد حکما را دریافت و مشکل فلسفى و فکرى وى حل شد، و به شکرانه رفع این مشکل علمى، مبلغى بین فقرا تقسیم کرد، و بارها مىگفته: اگر آن روز من از دادن سه درهم در بهاى کتاب خوددارى مىکردم، هرگز به مقاصد حکما و فلاسفه اطلاع نمىیافتم. (هزار و یک حکایت ادبى - تاریخى، ص199) شعر نو “استاد شهریار” با شعر نو مخالف بود و عقیده داشت مضامین جدید را باید در الفاظ متین و محکم بیان نمود. معروف است روزى شاعر نوپردازى پیش ایشان رفته و شعر نو و بىقافیهاى را که ساخته بود براى استاد خواند و سپس عقیده او را خواستار شد. استاد شهریار که نه میل داشت دل او را بشکند و نه حاضر بود بدون جهت تعریفى کرده باشد گفت: بسیار چیز خوبى است. آنوقتها که ما جوان بودیم چنین چیزهایى مىگفتیم. منتهى اسم آن را نثر مىگذاشتیم.(لطیفههاى سیاسى، ص173(
من کجا، على کجا ! شکیب ارسلان ملقب به امیرالبیان یکى دیگر از نویسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است. در جلسهاى که به افتخار او در مصر تشکیل شده بود، یکى از حضار مىرود پشت تریبون و ضمن سخنان خود مىگوید: دو نفر در تاریخ اسلام پیدا شدهاند که به حق شایستهاند، امیر سخن نامیده شوند، یکى على ابن ابىطالب و دیگرى شکیب! شکیب ارسلان با ناراحتى برمىخیزد و پشت تریبون قرار مىگیرد و از دوستش که چنین مقایسهاى به عمل آورده گله مىکند و مىگوید: من کجا و علىبنابىطالب کجا؟ من بند کفش على(ع) هم به حساب نمىآیم. (شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه)
تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد.
نتیجه شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح، شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش، وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى بىمزه شان بردند. زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه خلیج فارس، صادر مىکند. شکم سیر پروفسور" پاستور والرى رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است، مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود نداشت “انورى” ... که مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى که مپرس سایه کردست به من ابر بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را صائب هست در پرده دل باغ و بهارى که مپرس “صائب تبریزى” این را... آن را رفتیم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را بربود آنش “فیض کاشانى” دامن پاک هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و خاشاک من است “جامى” تو به جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى” غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت ندامت “هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت که تن شد (طالب آملى)
از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد مىکند اول مرا به برگ گلى یاد مىکند از درد رو متاب که یک قطره خون گرم در دل هزار میکده ایجاد مىکند “صائب تبریزى”
مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است حاکم، مدرس را طلبید و گفت: آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به جایى از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر رنج ولى آن مى که خوشتر ز انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است
دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو نیز قلبت راضى نباشد!
چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود، هرگز چیزى نکاشت که به کار آید!
دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که من گویم یا آن شود که او بگوید!!
خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است “وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز تو از دور خوش است.
سلام عریان “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم.
آدم منطقى آوردهاند که مردى وارد خانهاى شد و گفت: مرا احترام کنید، آدم مهمى هستم! صاحب خانه گفت: چکارهاى؟ گفت: من اهل منطقم. پرسید: منطق یعنى چه؟ روى تاقچه، چهار عدد تخممرغ بود، گفت: من با منطق و دلیل ثابت مىکنم اینها هشت عددند! شب خوابید، صاحب خانه آن چهار تخممرغ را خورد. چون صبح شد، مرد منطقى گفت: پس تخممرغها چه شد؟ مىخواهم صبحانه بخورم؟ صاحب خانه گفت: آن چهار تا که من دیدم، خوردم، آن چهار تا که تو مىخواستى با دلیل و منطق ثابت کنى، اثبات کن و بخور!
کار بىمعنا آوردهاند که یک روز وثوق الدوله از دکتر لقمان ادهم - که از مسافرت اروپا آمده بود - احوالپرسى کرد و پرسید: حالا چکار مىکنید؟ دکتر طبق سنّت خودمانى جواب داد: هیچ... گرفتارى براى خودم درست کردهام، زیرا مطلب را افتتحا و کار بىمعنا را دوباره شروع نمودهام. وثوق الدوله با قیافه دلسوزمآبانهاى گفت: حق با شماست. کارى بىمعناست. مخصوصاً براى بیماران.
پند پیر نصیحتى کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث زپیر طریقتم یاد است مجو درستى عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار دماد است غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز رهروى یاد است (حافظ شیرازى)
دعوى مردانگى لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار عاجزِ نفس فرومایه، چه مردى چه زنى گرت از دست برآید دهنى شیرین کن مردى آن نیست که مشتى بزنى بر دهنى (مصلح الدین سعدى) پندر پدر دانى که چه گفت زال با رستم گُرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد دیدیم بسى که آب سرچشمه خُرد چون پیشتر آمد شتر و بار ببرد (مصلح الدین سعدى)
سه امر پایدار سه چیز پایدار نماند: مال بىتجارت و علم بىعبث و مُلک بىسیاست. وقتى به لطف گوى و مدارا و مردمى باشد که در کمند قبول آورى دلى وقتى به قهر گوى که صد کوزه نبات گه گه چنان بکار نیاید که حنظلى (گلستان سعدى، ص246)
طاعون و حاکم ظالم
روزى خلیفه به بهلول گفت: چرا شکر خداى به جاى نمىآورى که تا من بر شما حاکم شدم طاعون از میان شما برخاسته است؟ بهلول گفت: خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد.
اى خنک زشتى که خویش شد حریف واى گلرویى که جفتش شد خریف نانِ مرده چون حریف جان شود زنده گردد نان و عین آن شود هیزم تیره حریف نار شد تیرگى رفت و همه انوار شد در نمک لان چون خَر مرده فتاد آن خرى و مردگى یکسو نهاد (جلال الدین مولوى)
خلق نیکو یکى در پیش رسولصلى الله علیه وآله وسلم آمد و گفت: دین چیست؟ گفت: خلق نیکو. از راست وى اندر آمد و از چپ وى اندر آمد و همچنین مىپرسید و وى همچنین مىگفت: باز پسین بار گفت: مىندانى؟ آن که خشمگین نشوى! (کیمیاى سعادت، ص427)
انصاف پیرمردى را گفتند: چرا زن نکن؟ گفت: با پیرزنانم عیشى نباشد. گفتند: جوانى بخواه چو مکنت دارى! گفت: مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستى صورت بندد. (گلستان سعدى، ص146)
راستگویى شیرفروش همه روه یک کوزه شیر براى آشپزخانه مىآورد. از قضا یک روز آن کوزه پر از آب خالص بود. آشپز که سر آن را گشود و نظرش به آن افتاد گفت: این که آب است! شیرفروش نگاه کرد و خود نیز تعجب نموده گفت: خیلى معذرت مىخواهم امروز فراموش کردهاند شیر داخل آن بکنند. (هزار و یک حکایت، ص264)
لطایف از حکیمى پرسیدند: چیزى بهتر از طلا یافت مىشود؟ گفت: بلى، قناعت! و از بزرگى پرسیدند: این چه بلایى است که مردم بر مبتلاى به آن رحم نمىکنند؟ گفت: حسد! حکیمى فرمود: من هیچ کس را ندیدم، مگر آن که پنداشتم که از من بهتر است، چون من از خود خبر دارم ولى از او نه!
پدر دارى مسؤول محافظان و از اعضاى دفتر امام مىگوید: سال 65 حضرت امام یک سکته کردند، حاج احمد آقا مدام در اطراف امام بودند و از ایشان مراقبت مىنمودند، یادم هست که حاج سید حسن خمینى آمده بود بالاى سر امام و حضرت امام همان جا خطاب به ایشان گفتند: “حسن آقا پدردارى را از پدرت یاد بگیرید”!
اطاعت محض یکى از اعضاى دفتر حضرت امام مىگوید: در یکى از جلسات حاج سید احمد آقا به دوستان فرمودند که ولىّامر ما آقاى خامنهاى است، اگر ایشان به من بگویند که به منزل خودتان نمىتوانید داخل شوید من داخل نمىشوم و مطیع ایشان هستم.
دوران اسلام دوران بتها سپرى شده، دوران ما دوران اسلام است. اسلام و نه هیچ راه حل دیگرى (یوسف اسلام؛ کت استیونس، ستاره معروف سابق موسیقى پاپ)
فرهنگ غربى فرهنگ غربى، مخصوصاً در نیم قرن اخیر، بر اساس ماشینیسم و تسلیم انسان در برابر تکنولوژى شکل گرفته است. در این فرهنگ، به انسانها نسبت به ماشین، بهاى کمترى مىدهند، مسألهاى که به از خود بیگانگى انسانها در غرب تا این حد وحشتناک دامن زده است. در حال حاضر مشکل غرب این است که براى نجات انسان و قرار دادن آن در یک جایگاه ارزشمند، هیچ طرح و تدبیرى را جستجو نمىکنند. خود فرهنگ غرب هم امروزه مثل میوهاى است که از درون فاسد شده.
(یوسف اسلام؛ کت استیونس، ستاره معروف سابق موسیقى پاپ)
طمع ابوعبدالله فارسى قاضى بلخ بود، یکى از رفقایش در نامهاى بهر وى نوشت که براى چه از تحفههاى بلخ براى او نمىفرستد. ابوعبدالله پاسخ داد: که من بهر شیخ عدنى صابون بفرستادم که طمع خویش از من به صابون بشوید.
پوشش خاک نقاشى ترکِ شغل گفته و طبیب شد، دیوژن حکیم تحسینش کرده گفت: کار خوبى کردى، زیرا خطاهاى طبابت را خاک مىپوشاند.
وقت شناسى از دیوجانس حکیم پرسیدند چه موقعى براى خوردن بهتر است؟ پاسخ داد اگر مال دارى هر وقت میل داشته باشى و اگر فقیرى هر وقت پول داشته باشى.
پندهاى کنفوسیوس سخن بدون اراده و ضرورت؛ یعنى در میان گفت و گوى دیگران سخن گفتن. مرد آزاده براى یافتن آنچه راست و حق است به خود همان قدر زحمت مىدهد که مرد عامى براى یافتن آنچه براى او سود مىآورد. وقتى که مرغى مىمیرد آواز او دل را به درد مىآورد، اما وقتى انسان نزدیک به مرگ مىشود، گفتههاى او اهمیت خاصى دارد.
ظرایف حکیمى را گفتند از سخاوت و شجاعت کدام یک بهتر است؟ گفت: آن که را سخاوت است، شجاعت چه حاجت. از افلاطون پرسیدند چیست آن چیزى که خوب نیست اظهار شود هر چند که حق باشد؟ گفت: این که شخص از خودش تعریف کند.
جاذبه و دافعه ؟؟ کونگ (شاگرد کنفوسیوس) از استاد پرسید: درباره کسى که تمام مردم دهکده او را دوست مىدارند چه مىگویى؟ استاد گفت: این ارزش چندانى ندارد. او دوباره پرسید: درباره کسى که همه مردم دهکده او را دشمن مىدارند چه مىگویى؟ استاد گفت: این هم چیزى نیست، لیکن بهتر این است که انسان را مردمان نیک دوست و مردمان بد دشمن بدارند.
فاتح دزدى دریایى را به حضور اسکندر آوردند، وى با غضب تمام، به دزد گفت خجالت نمىکشى که در دریا دزدى مىکنى؟ دزد پاسخ داد: من چون یک کشتى دارم دزد دریایى هستم. اگر مثل شما چندین کشتى داشتم فاتح بودم.
پندهاى جاودانه اگر انسان درونش را که عالم اکبر است با جهاد اکبر به سازد مىرسد به رضوان الله اکبر. شکر نعمت از نعمت بالاتر است، چرا که نعمت فانى مىشود اما شکر نعمت باقى مىماند. از حکیمى پرسیدند چگونهاى؟ گفت: چگونه باشد حال کسى که هر روز یک منزل به مرگ نزدیکتر مىشود. از حکیمى سؤال شد روز عقبتر است یا شب؟ پاسخ داد شب، چون وقت آسایش است و آسایش از بهشت است و روز رنج است و رنج از جهنم.
گفتار نغز کسى که دوراندیش نباشد گرفتار خطاهاى نزدیک مىشود. کنفوسیوس: من با کسى که فکر کردن را نیاموخته است و در هر کار نیندیشد و از خود نپرسد آیا من این کار را چگونه باید بجا بیاورم؟ نمىخواهم سر و کارى داشته باشم. حکیمى را پرسیدند دنیا از آن کیست؟ گفت از آن کسى است که آن را ترک کند، گفتند: آخرت از آنِ کیست؟ گفت: از آن کسى که آن را به جوید.
تقدیم استوارنامه آورده که وقتى ولتر، نویسنده بزرگ فرانسه، در دهکده “فرنى” سویس در بستر مرگ افتاده بود، طبق آیین مسیحیت چند نفر کشیش بر بالینش آمدند تا او پیش آنان اعتراف کند. ولتر که با روحانیون میانه خوشى نداشت وقتى آنها را دید در همان حال مرگ از آنها پرسید: - “از جانب چه کسى آمدهاید؟” کشیشها گفتند: “از جانب خدا” ولتر در آخرین لحظات زندگى نیز دست از شوخى برنداشت و گفت: “پس استوارنامههاى خودتان را تقدیم کنید!”
دیمتانیس و اسکندر چون اسکندر شهر دیمتانیس حکیم را فتح کرد، دید او در خرابه خوابیده است با پا به او زده، گفت: برخیز اى حکیم، شهرت را فتح کردیم! حکیم گفت: فتح شهرها بر سلاطین مورد انکار نیست کار آنهاست، اما لگدزدن به شخص، کار خران است، سعى کن که طبیعت پادشاهان را داشته باشى نه خصلت خران را!
سه دیوانه پادشاهى دو نفر دیوانه را به هم انداخت تا بخندد، وقتى حرف آنها را شنید غضب نموده شمشیر خواست، یکى از دیوانهها به دیگرى گفت: دو تا بودیم حالا سه تا شدیم!
شیطان و دلالان از شیطان پرسیدند کدام طایفه را بیشتر دوست دارى؟ گفت: دلالان را! پرسیدند چرا؟ شیطان گفت: زیرا من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ایشان سوگند دروغ را نیز به آن افزودند!
گرگ نه خلیفه روزىهارون خلیفه عباسى از بهلول پرسید: آیا مىخواهى که خلیفه باشى؟ بهلول گفت: نه دوست ندارم.هارون گفت: براى چه؟ بهلول گفت: به جهت آن که من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیدهام ولى شما که خلیفه هستى مرگ دو بهلول را تا به حال ندیدهاى!
مناعت طبع “سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب” شخصى پارسا و زاهد بود “هشام بن عبدالملک” در هنگام زمامدارى خود روزى به مسجدالحرام وارد شد همین که چشمش به “سالم بن عبدالله” افتاد به او گفت: حاجت خود را بخواه! سالم جواب داد: حیا مىکنم در خانه خدا از غیر او چیزى سؤال کنم! این گذشت تا آن که سالم از مسجد بیرون رفت، هشام به دنبال او روان شد و مجدداً به او گفت: این جا که خانه خدا نیست پس از من چیزى بخواه سالم گفت: از حاجات دنیوى بخواهم یا حاجات اخروى، هشام گفت: از حاجات دنیوى، سالم اظهار داشت که: من حوائج خود را از کسى که در دست او است نخواستم چگونه از آن که در دستش نیست بخواهم. (کشکول شیخ بهایى)
هارون الرشید به منصور بن عمّار گفت: با رعایت اختصار مرا موعظه کن. منصور گفت: یا امیرالمؤمنین آیا نزد تو عزیزتر از خودت کسى هست؟هارون گفت: البته خیر. منصور گفت: اگر مىخواهى به شخصى که بسیار دوستش دارى بدى نکرده باشى به خودت بدى مکن!
غیبت شیخ شبلى را یکى غیبت کرده براى وى طبقى رطب فرستاد و گفت: شنیدم که تو عبادت خود را براى ما هدیه فرستادهاى، من نیز خواستم تلافى کنم. (کیمیاى سعادت)
پرده پول روزى عمروعاص به معاویه گفت: چرا این قدر پول و مال دوست مىدارى؟ جواب داد چگونه ندارم و حال آن که با همین پول و مال تو و امثال تو را بنده خود کردهام و دین و انصاف تو را از دستت گرفتم.
سخن به کنایه عجوزى به در خانه کریمى رفت و به او گفت: موشهاى خانه من کم شده نمىدانم چکنم؟ مرد کریم گفت: چقدر خوب به کنایه گفتى و دستور داد چند بار خرما و حبوبات به خانهاش بردند رسیده کار به جایى زضعف لاقوتى که موش خانه ما راه مىرود به عصا
هنگامه رفتن اسکندر مقدونى وصیت کرده بود دو دستش را از تابوت بیرون گذارند و تشییع کنند، سبب پرسیدند، عارض گفت: او مىخواست بفهماند که دست خالى مىرود و از خزاین و مال دنیا چیزى با خود نمىبرد!
رفیق مهربان پیوسته کتاب همزبان علماست دمساز و رفیق مهربان علماست با این همه گلهاى معانى کى در اوست باغ حکما و بوستان علماست (ابوالقاسم حالت)
ادب هر که در کودکیش ادب نکنند در بزرگى فلاح از او برخاست چوب تر را چنان که خواهى پیچ نشود خشک جز به آتش راست (سعدى) | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |