تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,299 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,229 |
گفته ها و نوشته ها | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1374، شماره 165، شهریور 1374 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتهها و نوشتهها
خودباورى وقتى بههالیوود رفتیم، نخستین چیز عقده خودکمبینى ما بودکه از محیط نشأت مىگرفت و فکر مىکردیم هر چیز بیگانه و هر چیز آمریکایى خوب است. اما پس از آن که در کلاس درس دانشگاه نشستیم دیدیم که مىتوانیم با دانشجوى آلمانى و فرانسوى و آمریکایى در یک سطح رقابت کنیم و اعتماد به نفس پیدا کردیم. همین که به نفس خود اعتماد کردیم دیگر هیچ چیز محال نبود و براى توجیه ناکامىهایمان به عذر و بهانه نیاز نداشتیم. من امیدوارم و اصولاً نیاز داریم که بسیارى از هنرمندان جوان ما در عرصه جهان بدرخشند زیرا هیچ چیز محال نیست. البته نمىگویم آسان است ولى امکان پذیر است. هالیوود از فیلمى که به طور مثبت از عربها یا مسلمانان صحبت کند حمایت نمىکنند. من در فکر ساختن فیلمى درباره صلاح الدین بودم کههالیوودىها تصمیم گرفتند فیلمى از صلیبىها بسازند. ... اندلس یک تمدن است. تمدن ماست که آن را نمىشناسیم. کریستف کلمب نتوانست آمریکا را کشف کند مگر به کمک دانشمندان عربى که همراه او در کشتى بودند. این همان کشتى بود که قصد کشف آمریکا را داشت. آنان عربى صحبت مىکردند. این را منابع ما نمىگویند. کتابهاى موجود در کتابخانه کنگره آمریکا مىگویند ما خیلى چیزهاى دیگر را درباره تاریخ و تمدن خود نمىدانیم. ما نیاز داریم که اعتماد به نفس را در میان امّتمان احیا کنیم. ما دچار سرخوردگى شدهایم. این گونه فیلمها نه فقط به امت اسلامىمان کمک مىکند بلکه به بیگانگان نیز مىگوید که ما نخستین کسانى بودیم که تمدن را به جهانیان عرضه کردیم، زیرا آنان این را نمىدانند. (مصطفى عقاد؛ کارگردان فیلم محمد رسول اللهصلى الله علیه وآله وسلم)
فرهنگ غربى فرهنگ غربى، مخصوصاً در نیم قرن اخیر، بر اساس ماشینیسم و تسلیم انسان در برابر تکنولوژى شکل گرفته است. در این فرهنگ، به انسانها - نسبت به ماشین - بهاى کمترى مىدهند، مسألهاى که به از خود بیگانگى انسانها در غرب تا این حد وحشتناک دامن زده است. در حال حاضر مشکل غرب این است که براى نجات انسان و قرار دادن آن در یک جایگاه ارزشمند، هیچ طرح و تدبیرى را جستجو نمىکند. خود فرهنگ غرب هم امروزه مثل میوهاى است که از درون فاسد شده. (یوسفاسلاماستیونس،ستاره معروف سابق موسیقى پاپ)
پندهاى کنفوسیوس × سخن بدون اراده و ضرورت؛ یعنى در میان گفت و گوى دیگران سخن گفتن. × مرد آزاده براى یافتن آنچه راست و حق است به خود همان قدر زحمت مىدهد که مرد عامى براى یافتن آنچه براى او سود مىآورد. × وقتى که مرغى مىمیرد آواز او دل را به درد مىآورد، اما وقتى انسان نزدیک به مرگ مىشود، گفتههاى او اهمیت خاصى دارد.
حکایت دنیا دنیا همچون مار است، سودن آن نرم و هموار، و درون آن زهر مرگبار، فریفته نادان، دوستى آن پذیرد و خردمند دانا، از آن دورى گیرد.”امام على (على)”
مناعت طبع “سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب” شخصى پارسا و زاهد بود “هشام بن عبدالملک” در هنگام زمامدارى خود روزى به مسجدالحرام وارد شد همین که چشمش به “سالم بن عبدالله” افتاد به او گفت: حاجت خود را بخواه! سالم جواب داد: حیا مىکنم در خانه خدا از غیر او چیزى سؤال کنم! این گذشت تا آن که سالم از مسجد بیرون رفت، هشام به دنبال او روان شد و مجدداً به او گفت: این جا که خانه خدا نیست پس از من چیزى بخواه! سالم گفت: از حاجات دنیوى بخواهم یا حاجات اخروى؟ هشام گفت: از حاجات دنیوى، سالم اظهار داشت که: من حوایج خود را از کسى که در دست اوست نخواستم چگونه از آن که در دستش نیست بخواهم.(کشکول شیخ بهایى)
حریف جان
اى خنک زشتى که خوبش شد حریف واى گلرویى که جفتش شد خریف نانِ مرده چون حریف جان شود زنده گردد نان و عین آن شود هیزم تیره حریف نار شد تیرگى رفت و همه انوار شد در نمک لان چون خَر مرده فتاد آن خرى و مردگى یکسو نهاد (جلال الدین مولوى)
تبلیغات دو سویه!
در ایران با دو فلسفه متناقض سر و کار داریم. یکى فلسفه آزادى و آزادى جریان اطلاعات و دیگرى هم فلسفه ایجاد یک جامعه ایدهآل اسلامى، به عقیده من با اخذ دکترین آزادى اطلاعات از غرب نمىشود جامعهاى با آیین اسلامى درست کرد. هیچ کس مخالف آزادى نیست، ولى در هیچ کجاى دنیا هم از جنبه فلسفى، علمى، هنرى، آزادى مطلق وجود ندارد. آزادى و جریان آزاد اطلاعات خوب است اگر همه در یک سطح قرار داشته باشیم. مثلاً اگر بین کشور نیجریه یا کامرون در آفریقا با کشور آمریکا آزادى جریان اطلاعات برقرار باشد، چه اتفاقى مىافتد؟ آمریکا همه چیز مىتواند به کامرون بفرستد اما نیجریه و کامرون هیچ چیزى براى فرستادن به آمریکا ندارند. براى من جدّاً جاى تعجب است که پس از یک سال که دوباره به تهران آمدم، مىبینم بر در و دیوار سراسر تهران تابلوهاى بزرگ تبلیغاتى آویزان است که روى آن نوشته شده: تبلیغات براى شما فرح و خوشى و شور مىآورد! اول من فکر کردم شاید این تبلیغات اسلامى باشد، ولى وقتى دقیق شدم، دیدم که همان تبلیغات غربى است. حالا من سؤال مىکنم که آیا بین این تابلوها و تابلوهاى دیگرى که راجع به انقلاب وجود دارد، تناقضى نیست؟ این تناقض را من چگونه حل کنم؟ خدا کند که سیاستگذاران این کشور به نوع تبلیغاتى که شهر و شهروندان آمریکایى را به زشتگرایى وادار کرده، روى نیاورند. خیلى تأسف آور خواهد بود اگر پس از شش ماه یا یک سال یا ده سال دیگر جاى گل و سبزه را تابلوهاى تبلیغاتى بگیرد. سؤال این است که واکنش مردم درباره این گونه تبلیغات چیست؟ آیا در اوایل انقلاب، چنین تبلیغاتى قابل تصور بود؟ شهرهایى مثل استانبول، مکزیکوسیتى و بسیارى دیگر، الآن در نتیجه این گونه آگهىبازیها، به بدترین و زشتترین شهرها تبدیل شدهاند. اینها نشان مىدهد که این مسائل، حساب شده صورت مىگیرد. نمىخواهم بگویم اینها توطئهاى است که مثلاً در زیر زمین فلان جا طراحى مىشود، منظورم این است که این شیوه عمل، یعنى آگهى دادن و تبلیغات کردن، اساس تجارت کاپیتالیسم است. ما باید تعیین کنیم که تا چه حد این تبلیغات را مىخواهیم زیرا ما نمىتوانیم هم این را داشته باشیم، هم اعتقادات اسلامى را. (پروفسور حمید مولانا)
سه خیانت یکى نزد حکیمى رفت و گفت: فلان شخص درباره تو چیزى گفت. حکیم فرمود: از این گفتن سه خیانت کردى، برادرى را در دل من ناخوش کردى و دل فارغ مرا مشغول نمودى و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدى.(کیمیاى سعادت)
شرط ادب یکى از اعضاى دفتر امام مىگوید: روزى حاج احمدآقا خدمت امام آمدند و گفتند: آقا بنده مىخواهم به دیدن فلان کس بروم، آیا اجازه مىدهید؟ امام فرمودند: اشکال ندارد. دوباره فرمودند: آقا! آیا سلام شما را هم برسانم! امام فرمودند: سلام مرا هم برسانید. بار دیگر احمدآقا گفتند: آیا بگویم که از طرف شما آمدهام؟ امام فرمودند که بگویید، از طرف من آمدهاید.
بهاى کتاب گویند: ابوعلى سینا که در اوایل عمر به مطالعه فلسفه مشغول بود، در قسمت مابعد الطبیعه به شبهات و بن بستهاى فکرى رسید، از این رو مدتى از تحصیل فلسفه کناره گرفت و دچار یأس و افسردگى گشت! روزى در بازار بخارا کتاب فروش دورهگردى کتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سینا از خریدن آن امتناع ورزید کتابفروش گفت: مالک آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه درهم بابت آن بدهى دعاگوى تو خواهم بود، ابن سینا از باب این که احسانى کرده باشد، سه درهم داد و کتاب را به خانه آورد، و دید از تصانیف ابونصر فارابى است، و با خواندن آن مقاصد حکما را دریافت و مشکل فلسفى و فکرى وى حل شد، و به شکرانه رفع این مشکل علمى، مبلغى بین فقرا تقسیم کرد، و بارها مىگفته: اگر آن روز من از دادن سه درهم در بهاى کتاب خوددارى مىکردم، هرگز به مقاصد حکما و فلاسفه اطلاع نمىیافتم. (هزار و یک حکایت ادبى - تاریخى، ص199( شعر نو “استاد شهریار” با شعر نو مخالف بود و عقیده داشت مضامین جدید را باید در الفاظ متین و محکم بیان نمود. معروف است روزى شاعر نوپردازى پیش ایشان رفته و شعر نو و بىقافیهاى را که ساخته بود براى استاد خواند و سپس عقیده او را خواستار شد. استاد شهریار که نه میل داشت دل او را بشکند و نه حاضر بود بدون جهت تعریفى کرده باشد گفت: بسیار چیز خوبى است. آنوقتها که ما جوان بودیم چنین چیزهایى مىگفتیم. منتهى اسم آن را نثر مىگذاشتیم.(لطیفههاى سیاسى، ص173(
من کجا، على کجا !
شکیب ارسلان ملقب به امیرالبیان یکى دیگر از نویسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است. در جلسهاى که به افتخار او در مصر تشکیل شده بود، یکى از حضار مىرود پشت تریبون و ضمن سخنان خود مىگوید: دو نفر در تاریخ اسلام پیدا شدهاند که به حق شایستهاند، امیر سخن نامیده شوند، یکى على ابن ابىطالب و دیگرى شکیب! شکیب ارسلان با ناراحتى برمىخیزد و پشت تریبون قرار مىگیرد و از دوستش که چنین مقایسهاى به عمل آورده گله مىکند و مىگوید: من کجا و علىبنابىطالب کجا؟ من بند کفش على(ع) هم به حساب نمىآیم. (شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه)
تب امیر عربى یکى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عریان شد و بدن خود را روغن مالید و سپس زیر نور خورشید، روى ریگهاى داغ، شروع به غلطیدن کرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى که چه بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و امیران را گذاشتهاى و به سراغ من بىنوا آمدهاى؟! بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطیدن ادامه داد تا عرق کرد و تب از تن او بیرون رفت. روز دیگر از کسى شنید که امیر دیشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. این گفت و پا به فرار نهاد.
نتیجه شوخى بىمزه پیر مردى پینه دوز بود که علاوه بر پینه دوزى هرگاه میتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىکردند تا صبح بالاى سر میت کشیک بدهد. او هم براى اینکه خوابش نگیرد معمولاً وسائل پینه دوزى خود را مىبرد و مشغول کار خود مىشد. یک شب جوانهاى ده براى تفریح، شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پینه دوز را اجیر کردند تا صبح در کنارش کشیک بدهد. پینه دوز طبق معمول خویش، وسائل کارش را آورده مشغول کار شد که تا صبح خوابش نبرد. نیمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن یک تصنیف قدیمى کرد. مرده قلابى سر از تابوت بلند کرده گفت: رسم نیست که بالاى سر مرده تصنیف بخوانند! پینه دوز گفت: مرده هم رسم نیست که در کار زندهها فضولى کند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت کنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر او کوبید و او را از زندگى رهانید!! رفقاى او که صبح به دیدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفیقشان برخورد کردند و پى به نتیجه شوخى بىمزه شان بردند. زیره به کرمان شرکت انگلیسى “پرمافلکس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزین فندک” به کشورهاى عربى نفتخیز حوزه خلیج فارس، صادر مىکند. شکم سیر پروفسور" پاستور والرى رادو" مىگوید: “کسانى که با شکم سیر غذا مىخورند، معمولاً بیشتر از خودشان، پزشکان را سیر مىکنند”. درس زد و خورد شبلى که از علماى عامه است درس نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً. پرسید: به چه جهت زید، عمرو را زد؟! استاد گفت: نه، این مثال است، مىخواهم تو بفهمى. شبلى برخاست. استاد گفت: به کجا مىروى؟ گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم که از همین اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو اى روى تو نوربخش خلوتگاهم یاد تو فروغ دل ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبائى را دیدن نتوان با نظر کوتاهم در جستن وصل تو چون آتش سوداى تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسى کوشیدم چون بخت نبود، کوششم سود نداشت “انورى” ... که مپرس یاد دارم به نظر خط غبارى که مپرس سایه کردست به من ابر بهارى که مپرس کردهام عهد که کارى نگزینم جز عشق بىتامل زدهام دست به کارى که مپرس من نه آنم که خورم بار دگر بازى چرخ خوردهام زین قفس تنگ فشارى که مپرس غنچه چینان گلستان جهان را صائب هست در پرده دل باغ و بهارى که مپرس “صائب تبریزى” این را... آن را رفتیم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان این را بگرفت اینش آن را بربود آنش “فیض کاشانى” دامن پاک هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است پیش اهل دل، دلیل دامن پاک من است عشق تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت آرى این آتش بلند از خار و خاشاک من است “جامى” تو به جاى ما دل و جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته شده ما زخویش بیرون، تو به جاى ما نشسته زغم زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو که ز راه عشق، گردى، به جبین ما نشسته “ادیب الممالک فراهانى” غم عشق گفتم نگرم روى تو، گفتا به قیامت گفتم روم از کوى تو، گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن، گفت ندامت “هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادى چندان زغمت خاک به سر ریخت که تن شد (طالب آملى)
از درد رو متاب هر بلبلى که زمزمه بنیاد مىکند اول مرا به برگ گلى یاد مىکند از درد رو متاب که یک قطره خون گرم در دل هزار میکده ایجاد مىکند “صائب تبریزى”
مدرس یزدى و حاکم یزد مرحوم میرزا محمد على مدرس یزدى از روحانیون بنام یزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على میرزا پسر فتحعلى شاه - که حاکم یزد بود - به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند که مدرس یزدى اعتقاد درستى ندارد، زیرا گفته است: از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است حاکم، مدرس را طلبید و گفت: آیا این شعر از شما است؟ مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنیدهاید. و آن وقت ارتجالاً چند بیت دیگر سرود و با بیتى که حاکم شنیده بود خواند، و حاکم را به ارادت سابق خود واداشت: شبى دردى کشى با پارسایى سخن رندانه راندى تا به جایى از آن شیرى که در پستان تاک است اگر با کودکى نوشم چه باک است جوابش داد داناى سخن سنج که مستى راحتت بخشد به هر رنج ولى آن مى که خوشتر ز انگبین است مزاجش “لذة للشاربین” است
دزد و اسکندر اسکندر به کشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در این کار که کردم، قلبم راضى نبود. اسکندر گفت: در کشته شدن تو نیز قلبت راضى نباشد!
چه مىکارى؟ مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدین رسید، پرسید: چه مىکارى؟ گفت: چیزى نمىکارم که به کار آید. گفت: پدرت نیز هم چنین بود، هرگز چیزى نکاشت که به کار آید!
دو منجم ماهر جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهریم که در حکم ما خطا واقع نمىشود. گفتند: این دعوى بزرگ است، از کجا مىگویى؟ گفت: از آنجا که چون ابرى برآید، من مىگویم: باران خواهد آمد و مادرم گوید: نخواهد آمد! البته یا آن شود که من گویم یا آن شود که او بگوید!!
خرّم از او است خاطرم با همه تیغ ستمش خرّم از او است که گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است گر چه هر لحظه جفائى رسد از دوست ولیک هم بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است “وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانک مىگفت و مىدوید. پرسیدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگویند آواز تو از دور خوش است.
سلام عریان “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن کرد. از قضا نزدیک به شهر خود که رسید، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نیز عریان کرده حتى لباسهایش را نیز به غارت گرفتند. وقتى خویشاوندان او که به استقبالش آمده بودند، سبب عریان بودنش را پرسیدند گفت: چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عریان، آمدهام بهتر این دیدم که سلام او را عریان به شما برسانم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 76 |