(ویژه محرم و سالگرد رحلت امام)
نماز آخرین
تا به اوج خود رسید آن روز در صحرا عطش
مى نهاد آهسته آتش بر لب گل ها عطش
آفتاب از پا فتاد و ماه را در بر گرفت
بست راه خیمه را انگار بر سقا عطش
لحظه دیدار سر بر سینه صحرا نهاد
در نماز آخرین آن مرد سر تا پا عطش
تا شود این عرصه خاکى سراسر کربلا
تا ابد مى جوشد از رگ هاى عاشورا عطش
کاش ابرى شعله ور یک قطره باران مى فشاند
بر کویر روح من از آن همه دریا عطش حجه الاسلام على پور محىآبادى (ره)
در ظهر عطش
ذوالجناح آمد و آیینه زخم است تنش
هر چه آیینه به قربان چنین آمدنش
این زبان بسته چه دیده است که در ظهر عطش
چشمه در چشمه سرشک است زبان سخنش
بى سوار از سفر کرب و بلا آمده است
مثل باغى که به تاراج رود یاسمنش
واى اى واى به خون که حنایى شده است
جا به جاى بدنش یال شکن در شکنش
با سکوتى به بلنداى هزاران فریاد
نوحه مى خواند و بانوى حرم سینه زنش
O على رضا فولادى
رنگین کمان عاطفه
کجاست آن که نشان نجابت قم بود؟
کجاست آن که دلش جانماز مردم بود
طنین باغ نگاهش هواى رویا داشت
درست مثل غروب گرفته قم بود
خروش بود, خروشى پر از تغزل بود
سکوت بود, سکوتى پر از تلاطم بود
به چشم آینه رنگین کمان عاطفه بود
به قلب حادثه ها دشنه تهاجم بود
اگرچه باغ نگاهش تب شقایق داشت
دلش به خرمى خوشه هاى گندم بود
میان سفره درویشى تواضع او
همیشه نان صفا, پونه تبسم بود
فرشتگان خدا شرمناک او بودند
و او میان همین پابرهنه ها گم بود
عرق نشست به پیشانى غزل از شرم
دگر مپرس که این شرم, شعر چندم بود! احمد شهدادى
زمزمه مستى
اى به خال لب دلدار, گرفتارترین
یار را از همه عشاق, خریدارترین
خاک, در سیطره سلطه نامردان است
خیز, اى رند مىآلوده عیارترین
قصه عشق تو منظومه تکرار گل است
اى گل از شوق تماشاى تو پربارترین
آه از این چشم به خون خفته عشاق تو, آه
آه از آن چشم به هم بسته بیدارترین
آه از وقت پریشانى دلسوختگان
ـ آه از بار غم سوگ تو ـ آوارترین
اى سر از زمزمه مستى منصورى, مست
دار افراشته بر پیکر تو, دارترین
((خیز تا از در میخانه گشادى طلبیم))
پیش از آن کاین تن دلمرده شود خوارترین
عبدالجبار کاکایى
ذوالجناح
چه تنها مى روى غمگین به سوى خیمه ها برگرد!
پریشان یال زخمى قاصد خون خدا برگرد!
نمى دانم چه در سر دارى اما خوب مى دانم
که در مى مانى آن جا از جواب بچه ها برگرد
تو با این چشم ها, این چشم هاى خیس و خون آلود
به آتش مى کشى چشمان اهل خیمه را برگرد
چه خواهى داد پاسخ؟ پرسش اهل حرم این است:
چرا برگشتى از هنگامه کو باباى ما؟ برگرد
گلوى تشنه بر بالاى نى شوق اذان دارد
معطر گشته دشت از این اذان آشنا, برگرد
و آن سو تر صدایى مبهم اما آشنا جارى است;
گلى گم کرده زینب در میان نیزه ها, برگرد
تو را تن پوشى از زخم است و در میدان تنى صد چاک
که مرهم مى نهد این زخم هاى کهنه را, برگرد محمد رضا تقى دخت
عبور ناگهان
چشمش فروغى بى نهایت را نشان مى داد
حتى به دل هاى تهى از عشق جان مى داد
وقتى صدایش مى زدى آرام برمى گشت
با مهربانى دست هایش را تکان مى داد
پرمى زدى تا آخرین مرز شکفتن ها
وقتى تو را در چشم هایش آشیان مى داد
کم کم به دستش گونه هاى باغ عادت کرد
دستى که بوى آن عبور ناگهان مى داد
گل کرد در سیماى دنیا مثل یک لبخند
لبخند زیبایى که غربت را نشان مى داد
رضا معتمد
|
پاورقی ها: