تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,831 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,981 |
عاقبت اندیشى | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 195، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
یزدى محمدتقى مصباح | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اشاره: اخلاق, همزاد اسلام است و ریشه در تعالیم بنیادین دین دارد. آن چه در پى مىآید سلسله سخنرانى هایى است که حضرت آیت الله مصباح یزدى در حوزه فرهنگ و اخلاق در حوزه علمیه قم ایراد فرموده اند. ((واحد فرهنگى پاسدار اسلام)) بسى خرسند است که مى تواند بار دیگر مباحث اخلاقى, اجتماعى حضرت ایشان را به خوانندگان محترم ارمغان دهد. با آرزوى توفیق براى ایشان و مخاطبان محترم, نخستین مقال از سلسله درس هاى اخلاق از نظر گرامى تان مى گذرد. انسان در هر مرحله اى از زندگى باید خود را بیابد و براى آینده برنامه اى داشته باشد. انسان دوراندیش ـ چه موحد و چه غیر آن ـ باید براى آینده خود فکرى بکند, اگر فردى به خدا و روز قیامت ایمان دارد, براى آینده دورترش نیز ـ که به نظر ما دور و البته نزدیک است: ((انهم یرونه بعیدا و نریه قریبا)) ـ باید در فکر باشد. در آیه شریفه مى فرماید: ((ولتنظر نفس ما قدمت لغد)) هر کسى باید بیاندیشد که براى فردایش چه فرستاده است, خداوند نمى فرماید که شما بیاندیشید, بلکه مى فرماید: ((یا ایها الذین آمنوا اتقواالله)). بعد سیاق کلام تغییر مى کند. آن گونه که در گفت وگوهاى عرفى صحبت مى کنیم, قاعده بر این است که, مثلا بفرماید: ((وانظروا ما قدمتم لغد)) تقوا داشته باشید, از خدا بترسید و ببینید که چه براى فردایتان فرستاده اید. نمى فرماید: ((وانظروا ماذا قدمتم لغد)) بلکه مى فرماید: ((ولتنظر نفس)). شاید این تعبیر به این معنا اشاره داشته باشد که بسیار اندک اند کسانى که به این فکر بیفتند. گویى چنین معنایى را هم افاده مى کند که آخر خوب است کسى هم بدین امر بیندیشد, که براى فردایش چه فکرى کرده و چه هدیه اى از پیش فرستاده است. انسان آن قدر از آینده و عالم آخرت غافل است که نمى توان انتظار داشت, همه به این فکر باشند, بلکه اندک افرادى پیدا مى شوند که در این فکر باشند. بله: این که براى فردا چه پیش فرستادیم و چه پیش مى فرستیم, ممکن است به صورت هاى مختلفى تفسیر شود و هر گروهى طبق برداشت هاى ذهنى خود چیزهایى از این مطلب استنباط کنند. شاید معناى ((به فکر مرگ بودن)) در ذهن خیلى ها باشد; یا تصور شود به معناى تهیه دیدن سلسله کارهاى معینى است که در کنار کارهاى زندگى باید آنها را انجام داد; یعنى ما در زندگى لوازمى باید تهیه ببینیم, براى خوراک و پوشاک و مسکن. اینها سلسله مسائلى است که هر کسى خود باید رعایت کند. ضمنا باید گاهى هم فکر این باشیم که برگ سبزى به گور خویش بفرستیم, و این چیزى جدا از مسائل اصلى مى باشد. و در حاشیه زندگى است از این جهت دیده مى شود که کسانى در طول عمر براى دست یافتن به این گونه مسائل زندگى خیانت ها و جنایت هایى را انجام داده اند, بار خودشان را به اصطلاح بستند و براى فرزندان و نوه و نتیجه هایشان هم فکرى کردند, در آخر عمر, مثلا در جوار مرقدى مجاور مى شوند و مثلابه کار آخرت مى پردازند. بنابراین کار دنیا را باید به هنگام جوانى و نشاط انجام داد. و وقتى از زندگى دنیا راحت شدیم آن وقت فکرى هم براى آخرتمان بکنیم. اینان فکر مى کنند, تلاش براى زندگى دنیایى, نمى تواند هیچ ربطى به آخرت داشته باشد, ولى این بینشى نارسا, انحرافى و غلط است و صرف نظر از انحرافات دیگرى که درباره مسائل اعتقادى; مخصوصا اعتقاد به قیامت وجود دارد بعضى از همین مسلمان هایى که اعتقادشان صاف و پاک است نیز اسیر این انحراف هستند. دنیا و رستاخیز از نظرگاه اسلام دنیا و آخرت از نظرگاه اسلام بدین صورت نیست که دنیا حسابى مستقل دارد و آخرت هم حساب جداگانه اى دارد. بینش اسلامى چنین است که: سراسر زندگى دنیا, براى آباد کردن آخرت است. اصولا ما به این دنیا آمده ایم و به ما مهلتى داده شده که چند صباحى در این عالم زندگى کنیم تا زندگى اخروى خود را با انتخاب بسازیم. آن قدر در این زمینه آیات و روایات فراوان است که احتیاج به تذکر ندارد, در نهج البلاغه امیرالمومنین(ع) مى فرماید: ((و لغیرها خلقتم و فیها اختبرتم)) یا مى فرماید: کسى که براى آخرت آفریده شده با دنیا چه کار دارد یا مى فرماید: این دنیا پلى است که باید از آن عبور کنید و به سر منزل برسید و یا راهى و گذرگاهى است که باید از آن عبور کنید. این جا توقف گاه نیست. این تعبیرات در نهج البلاغه زیاد آمده است که هر کس مرورى اجمالى بکند, نمونه هاى زیادى از آن را به دست مىآورد. به هر حال بینش اسلامى این است که ما اساسا این ((دنیا)) را به صورت ((یک راه)) ببینیم. دنیا مرحله کوتاهى از زندگى ابدى انسان است که باید در این مرحله, شالوده هاى سعادت یا شقاوت را براى خودمان بسازیم. و اهمیت آن در این است که با عمر کوتاه آن باید اسباب زندگى ابدى را تدارک دید. این است که هر لحظه این دنیا بى نهایت ارزش دارد. بعضى ها براى خود شعار تهیه مى کنند و گاهى مى نویسند: ((وقت طلاست)) براى این که وقتشان تلف نشود و از آن خوب استفاده کنند آن را با طلا هم سنگ مى کنند. در صورتى که اگر ما طبق بینش اسلامى حساب بکنیم, یک لحظه زندگى انسان به همه طلاهاى عالم مى ارزد و یک نفس کشیدن گاهى به همه آنها برترى دارد. براى این که با یک لحظه عمر دنیا مى توان اسبابى تهیه کرد که از همه آن طلاها ارزش مندتر است. متإسفانه ما در این مسائل فکر نمى کنیم. اگر کسى این چنین فکر کرد و فهمید که زندگى دنیا چقدر ارجمند است با این که دنیا به اندازه آب بینى بز, از نظر امیرالمومنین(ع) ارزش ندارد, اما عمر آدم بسیار ارزش مند است. آن جا که مى فرماید: ((دنیا ارزش ندارد, رها کن... آیا یک آزادمرد پیدا نمى شود که این نیم خورده آلوده را به دور بیندازد؟ یا مى فرماید: دنیا به اندازه این لنگه کفش براى من ارزش ندارد; یعنى زخارف دنیا پیش على ارزش دل بستن ندارد و مومنى که در مکتب على تربیت شده باشد نباید بدین ها دل ببندد. لحظات عمر انسان در این دنیا, با اموال دنیا قابل مقایسه و سنجش نیست. خداوند در ادامه آیه مى فرماید: ((ولتنظر))... در آن آیه شریفه با لحن لطیفى که بر اهل نظر پوشیده نیست مى فرماید: ((ولتنظر نفس)) یک کسى باید به این فکر بیفتد که ((ما قدمت لغد)) براى فردایش چه فکرى کرده. بدون شک منظور از فردا زندگى بعدى است که آن قدر نزدیک است که گویى فرداست. همه عمر دنیا نسبت به زندگى آخرت در حکم چشم بر هم زدنى است. بعد از یک چشم به هم زدن دیگر چیست؟ این دنیا چنان انسان را مى فریبد که حاضر مى شود, خوشبختى هاى بزرگى را از دست بدهد, و جنایت هاى عظیمى را مرتکب شود و براى خود چه بدبختى هاى ابدى تهیه بکند که وقتى به عرصه رستاخیز وارد مى شود آرزو مى کند: اى کاش لحظه اى از عمرم را در راهى صرف کرده بودم که مرا از این بلاها نجات مى داد. دنیاگذرگاهى است که باید از آن گذشت تا به مقصود رسید. بنابراین هدف ما نباید این باشد که دنیا را آباد کنیم. اگر هم آباد کردن در این عالم مطلوب باشد به خاطر این است که طبق امر خدا براى خدمت به خلق خدا باشد. که آن هم کارى است, براى روز رستاخیز, وگرنه هدف این نیست که انسان در این عالم خوش بگذراند و خوش بخورد و خوش بخوابد. این دنیا, راه است و راه را باید طى کرد. امیرالمومنین ـ سلام الله علیه ـ در یکى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرماید که: اگر دنیا در نظر خدا ارزش داشت به بندگان صالحش از نعمت هاى این دنیا بسیار لطف مى کرد و براى آنها خوشى هاى این عالم را فراهم مى کرد. شما ببینید زندگى انبیا چگونه گذشت؟ اول پیغمبر اکرم ـ صلى الله علیه و آله ـ را مثال مى زند و مى فرماید: پیغمبر شما در این دنیا به گونه اى زندگى کرد که یک شکم سیر از غذاى دنیا پر نکرد. روزى یکى از همسرانش پرده اى در اتاق آویخته بود که روى آن نقش هایى بود. حضرت به همسرش فرمود: ((یا فلانه غیبیه عنى)) این پرده را از جلو چشم من دور کن, این پرده مرا به یاد دنیا مى اندازد, بعد امیرالمومنین(ع) مى فرماید: آن قدر پیغمبر اکرم(ص) دنیا را کوچک مى شمرد که نمى خواست نشانه اى از دنیا در مقابل چشمش باشد. بعد مى فرماید: هر کس به چیزى دشمنى داشته باشد نه مى خواهد آن را ببیند و نه مى خواهد اسمش را بشنود. بعد مى فرماید: ((ولو شئت ثنیت بموسى بن عمران ـ على نبینا و آله و علیه السلام ـ مى خواهى نمونه دیگرى از پیغمبرى دیگر برایت نقل کنم: موسى وارد مدین شد, گفت: ((رب انى لما انزلت الى من خیر فقیر)). امیرالمومنین(ع) مى فرماید: به خدا قسم, موسى آن وقتى که این حرف را زد و از خدا طلب خیرى کرد, فقط یک قرص نان جو مى خواست که شکمش را سیر کند; آن قدر علف بیابان خورده بود که گوشت هاى بدنش آب شده بود و سبزى گیاه از زیر پوست بدنش پیدا بود. بعد مى فرماید: ((ان شئت ثلثت بداود)) ـ علیه السلام ـ مثال سومى برایت ذکر کنم: داود پیغمبر از لیف هاى خرما حصیر مى بافت و مى فروخت بعد, این حصیرها را مى برد و صدا مى زد, کیست که این ها را از من بخرد؟ یک لقمه نان به من بدهد که شکمم را سیر کنم؟ باز مى فرماید: اگر مى خواهى مثالى دیگر برایت بزنم به عیسى بن مریم ـ على نبینا و آله و علیه السلام ((فلقد کان یتوسد الحجر)) بالش زیر سرش سنگ بود, هیچ وقت شکم را از غذاى دنیا سیر نکرد و جامه اى براى خودش تهیه نکرد. بالاخره مى فرماید: شما باید به پیغمبرتان تاسى کنید, الگوى شما باید شخص پیغمبر باشد و خدا او را تا روز قیامت علمى قرار داد که مردم به او بنگرند و او را پیروى کنند زندگى پیغمبر نه فقط براى زمان خودش الگو بود, بلکه الگویى است که تا قیامت مردم باید به او توجه داشته باشند و در زندگى از او تبعیت کنند. در پایان آن خطبه هم یک جمله اى راجع به خود مى گوید, مى فرماید: به خدا قسم این لباسم را آن قدر وصله زده اند که دیگر از پینه کننده اش خجالت مى کشم. قال لى قائل الاتنبذها عنک کسى به من گفت : حالا دیگر این را دور نمى اندازى؟ قلت: اغرب عنى فعند الصباح یحمد القوم السرى گفتم برو دور شو, راهیان شب موقعى که صبح شد از شب روى خود خوشحال مى شوند; یعنى ما در این عالم حکم شب روانى را داریم که در راه تیره اى قدم برمى دارند, گرچه سخت است و تحملش مشکل است, اما وقتى صبح شد و به منزل رسیدیم آن وقت خوشحال مى شویم که شب را با سختى گذراندیم. این زندگى پیغمبر ما و امام ما است. لحظاتى را جز با یاد خدا و یاد جوار خدا و عالمى که به خدا ارتباط دارد, نمى گذراند. با آن همه عبادت ها که از سر شب تا صبح; پانصد رکعت نماز مى خواند بعد از این که به خانه فقرا سرزده بود وبه آنها غذا داده بود, بعد از همه اینها آخر شب که مناجاتهایش را مى کرد صدا مى زد: آه آه من بعد الطریق و قله الزاد آه از راه دور و توشه کم. به هر حال زندگى ما در این عالم باید براى آخرت باشد. اعمالى را که به ما دستور داده اند, همه به خاطر این است که براى سعادت آخرت ما موثر باشد, خواه اعمالى که جنبه عبادت اصطلاحى دارد و خواه اعمالى که به عنوان وظایف فردى یا اجتماعى دیگرى است. مومن باید تمام کارهایش را به عنوان عبادت و بندگى خدا انجام بدهد. هر کارى انجام مى دهد, ببیند انگیزه اش براى این کار چیست؟ خواه به نفع خودش یا به سود دیگران; خواه موجب راحتى او در این عالم یا موجب رنج و سختى اش باشد, خواه به شکل عبادت یا به شکل کارهاى دنیوى باشد, خواه به شکل معاشرت با زن و فرزند یا دوستان باشد یا جهاد در میدان جنگ. مومن باید انگیزه اش را روشن کند. آیا خدا مى گوید برو یا دلت؟ یا نه مردم مى گویند برو؟ که آن هم بالاخره به دل برمى گردد, چون مردم مى گویند و من هم دلم مى خواهد که کارى بکنم که مردم خوششان بیاید, پس این کار را مى کنم بالاخره به یکى از این دو منتهى مى شود: خدا یا دل. حالا دل, نفس ,شیطان, مردم, زن, فرزند, رفیق, همسایه, دوست یا آشناست. همه اینها به دل برمى گردد. دو راه بیش تر نیست: اگر انگیزه خدا باشد فطوبى, اما اگر انگیزه هواى نفس شد, هرچند کار کار خدایى است اما ما اینها را به خاطر نیت دیگرى انجام مى دهیم: ((قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فى الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا)) ما مى توانیم از بدبخت ترین مردم باشیم, ما که مسلمان و مومن هستیم مى توانیم از خودمان موجودى بسازیم که از بدبخت ترین مردم باشیم. کافرى که مى داند کافر است و راهش باطل است, ظالمى که مى داند راهش خطا است و آخرش هم جهنم است. این آگاهانه جهنم را براى خود مى خرد. وقتى هم به جهنم مى رود مى داند که همین جهنمى است که براى خود خریده است. حالا هم به آن مى رسد. این دیگر غیر از عذاب جهنم عذاب دیگرى ندارد. وقتى هم به جهنم مى رود دیگر برایش چیز تازه اى نیست, اما بدتر از او, کسى است که خیال مى کند به بهشت مى رود. چنان نفس و شیطان او را فریفته اند که خیال مى کند کارهایش خیلى خوب است و از این عالم که رفت در صدر بهشت مى نشیند, اما چشمش که باز مى شود مى بیند نه, جهنم است با خود مى گوید: نکند ملائکه اشتباه کرده اند کس دیگر را مى خواستند این جا بیاورند! مى گوید بابا من فلانى هستم! داراى چنان مقام علمى و عملى بودم و چقدر به خلق خدمت کردم, چقدر مبارزه کردم. مى گویند: همه کارها که کردى براى دنیا بود. درس خواندى براى ین که رئیس شوى کار کردى براى این که پول دار بشوى, به مردم خدمت کردى که تو را مدح کنند. براى ما چکار کردى؟ مى گوید: این همه عبادت کردم, خوب عبادت را براى چه کسى کردى و به چه نیتى؟ آن جا که نمى شود دروغ گفت اگر آدم دروغ هم بگوید مشتش بیش تر باز مى شود. به هر حال: ((قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فى الحیاه الدنیا)). کوشش آنها صرف زندگى دنیا شد, در دنیا گم شدند. از دنیا راهى به بیرون نبردند همین جا ماندند: ((و ضل سعیهم فى الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا)) در حالى که مى پنداشتند که بسیار خوب کار کرده اند. انتظار داشتند که با این کارها به بهشت نایل شوند. آن گاه حسرت مى خورند که چگونه این همه تلاش کردند و به جاى این که به بهشت بروند به جهنم رفتند, طبعا آن کسانى که طمعشان در آخرت بیش تر بود, به این عذاب حسرت مبتلا مى شوند چون فکر مى کردند بیش تر کارهاى خوب کرده اند, هرچه آدم خودش فکر کند که بالاتر رفته, وقتى مى رود و مى بیند که پایین افتاده حسرتش بیشتر مى شود. اما خداوند هیچ وقت به ظاهر قضایا نگاه نمى کند او دانه دانه کارها را حساب مى کند و حوصله اش هم سر نمى رود حساب نفس کشیدن ها و کلمه کلمه حرف زدن ها را دارد. این حرف را براى چه گفتى؟ تویى که در فلان مقام بودى فرضا همه کارهایت خوب بود این کلمه را براى چه گفتى؟ تو که همه کارهایت درست بود, این قدم را براى چه برداشتى؟ این امضا را براى چى کردى؟ الى آخر. اگر فکر کنى از یک عمل صرف نظر کنند و آن را نادیده بگیرند, هرگز چنین نیست. اولیاى خدا ترسشان از حساب از همه کس بیشتر بوده, چون معرفتشان بیش تر بوده است. آنان مى دانستند خدا کار بیهوده انجام نمى دهد. همان قدر که حکمتش بى نهایت است, دقتش هم در کارهابى حساب است, امر برایش مشتبه نمى شود چیزى یادش نمى رود. البته مسإله مغفرت, رحمت وشفاعت در جاى خودش وجود دارد اما بى حساب نیست. مراتب شفاعت و وقت آن در مورد کسى که مشمول شفاعت بشود, حساب دارد. چه کسى شفاعت بشود و چه اندازه و به چه مقامى برسد, بى حساب نیست. تازه هر فردى آن مقدار از اعمالش که مشمول شفاعت بشوند به حساب مىآید و نیز مسائل دیگرى که همه حساب دارد. خلاصه انسان باید بداند که ((ان الناقد بصیر)); یعنى کسى که قرار است نقادى کند و کارها را بررسى و رسیدگى کند او بسیار دانا و بینا است. ((ان الله خبیر بما تعملون)) به دقایق کارهاى شما آگاه است, خوب مى داند که این کارها چه اندازه ارزش دارد و چه باید در مقابلش داد؟ بنابراین, ما در همه کارها باید دقت داشته باشیم که هر چه معرفت مان زیادتر مى شود و نسبت به خدا و پیامبر و امام, شناخت بیشترى پیدا مى کنیم دقت ما در اعمالمان بیش تر بشود. قرآن مى فرماید: ((اتقوا الله)) چه کنیم که تقوا داشته باشیم؟ امام صادق(ع) مى فرماید: ((تقوا این است که اگر کسى شب تاریکى در بیابانى راه برود که در هر قدمى که پا مى گذارد, مارى خفته باشد یا عقربى زیر پایش باشد, این شخص چقدر با احتیاط قدم برمى دارد؟ زمین تاریک است و هیچ چیز معلوم نیست. متقى کسى است که سراسر عمرش را در دنیا این طور بگذراند.)) هر قدمى که مى خواهد بردارد حواسش جمع باشد که کجا مى خواهد پاى بگذارد. مراقب هر لفظى که از دهانش بیرون مىآید باشد: ((مایلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید)). یکى از چیزهایى که براى ما غفلت مىآورد قدرت و کامیابى است. انسان وقتى هدفى در پیش دارد و هنوز به آن نرسیده خیلى تلاش مى کند که به آن هدف برسد, سعى مى کند کارى را که باید انجام بدهد سریع و خوب انجام بدهد. وقتى کارش تمام شد و به هدف خود رسید: مثل این که دیگر خود را آزاد مى داند. این یک اثر طبیعى است و در کارهاى دنیوى و اخروى فرق نمى کند با این که ما نوعا نماز چهار رکعتى مان بیش از چند دقیقه طول نمى کشد, اما وقتى سلام نماز را دادیم, احساس راحتى مى کنیم. وقتى نمازمان تمام شد, مثل این است که از یک قفس آزاد شده ایم! محصلى که مشق مى نویسد, وقتى کلمه آخر را نوشت, دفتر را کنار مى گذارد و نفسى مى کشد و مى گوید: آه راحت شدم! اما شیطان در این جاها خیلى کار مى کند. کارهاى آخرت این طور است که انسان مسئولیتى را که به عهده مى گیرد و مى خواهد وظیفه اى را که خدا به دوش او گذاشته انجام بدهد, مواظب باشد این کار را درست انجام بدهد, اما وقتى تمام شد شیطان به آدمى چنین وانمود مى کند که دیگر از زیر بار تکلیف درآمد و مى تواند مقدارى هم به کارهاى غیرضرورى و لهو بپردازد. حجاجى که به مکه مى روند, چون چند روى زیر فشار محرمات احرام مى باشند و رعایت این شرائط مشکل است, در پایان اعمال حج که از احرام بیرون مىآیند, نفس راحتى مى کشند. آن گاه مى خواهند همان کارهایى را که در حال احرام ممنوع بوده از همان ساعت آزادانه انجام بدهند و این چندان گسترش پیدا مى کند که اگر این چند روزى مواظب بودند که گناهى مرتکب نشوند, وقتى حج تمام شد دیگر این مواظبت هم تمام مى شود. و این است که خیلى از کسانى که اعمال حج را انجام مى دهند بعد از آن گناهانى مرتکب مى شوند که قبل از آن هم مرتکب نمى شدند! و شاید راز این که مى فرماید: ((اذا قضیتم مناسککم فاذکروا الله کذکرکم آبائکم)) همین معنا باشد وقتى اعمالتان تمام شد بیش از آن که به یاد پدرتان هستید, به یاد خدا باشید. این حالت تقریبا طبیعى است و بیان شد که آدمى وقتى از یک کارى فارغ و آسوده شد دیگر مى خواهد از قیود آن رها باشد این خطر براى کسانى که سال ها در کار مبارزه و سختى و زندان بوده اند و پول ها خرج کرده اند, بیش تر است. گویا شانه خودشان را از زیر بار تکلیف سبک مى بینند, این جا است که شیطان بیش از همه جا انسان را فریب مى دهد که شما وظیفه ات را انجام دادى و اهل بهشت هستى و دیگر از این کارها بالاتر نیست حالا دیگر رعایت حکم خدا در این مسائل لازم نیست. به طور مثال یک قاضى نمى تواند هر چى به ذهنش رسید عمل کند, بلکه اسلام وقرآنى هست که باید طبق آن حکم داد; نمى توانى اموال مردم را بدون دلیل مصادره کنى. زمین هایشان را بگیرى. درخت هاىشان را قطع کنى. به هر حال خداوند حساب هر چیزى را دارد. و سر سوزنى از هیچ چیز نمى گذرد. گذشت هایش حساب دارد. آن جا که باید بگذرد از کوه گناه و جرم مى گذرد. گاهى یک گناه کوچک وقتى با استخفاف و بى اعتنایى همراه باشد, آن قدر موجب غضب خدا مى شود که انسان به سختى مورد تنبیه و عذاب خداوند واقع مى شود. ممکن است کسى گناه بزرگ ترى با شرمندگى انجام بدهد اما انسانى که با بى اعتنایى به حکم خدا و لاابالى گرى در مقررات خدا کارى را انجام بدهد به این سادگى بخشیده نمى شود. حواسمان در قضاوت هایى که مى کنیم جمع باشد. در اختلافاتى که بین اشخاص مومن و مسلمان پیش مىآید, سعى کنیم دامنه آن جمع تر شود و نگذاریم آتش درگیرى بیش تر بشود امروز عالم و جاهل, دوست و دشمن, همه مى گویند که ما احتیاج به وحدت داریم, آرى همه مى فرمایند اما چرا همان کسانى که از وحدت دم مى زنند فراموش مى کنند و در بعضى از کارها که موافق سلیقه شان نیست به اختلافات دامن مى زنند.آیا فکر نمى کنند که اینها به کجا منتهى مى شود؟ چه کسانى از این اختلافات سوء استفاده مى کنند؟ امیرالمومنین ـ سلام الله علیه ـ در نهج البلاغه مى فرماید: ((شقوا امواج الفتن بسفن النجاه و عرجوا عن طریق المنافره وضعوا تیجان المفاخره)) امواج فتنه ها را با کشتى هاى نجات بشکافید, کشتى هاى موج شکنى داشته باشید. وقتى در اجتماع موج هاى اختلاف بلند مى شود و آتش فتنه شعله مى کشد آن ها را خاموش کنید و به آن دامن نزنید. ((عرجوا عن طریق المنافره)) این که یکدیگر را از هم متنفر مى کنید, راهى نیست که شما را به منزل برساند. از این راه نروید: ((وضعوا تیجان المفاخره)) تاج به خود بالیدن و فخر فروختن را از سرهاتان بردارید. این تاج براى سر شما زیبنده نیست. حالا وقت صفآرایى و مانور, نیست. نگذارید دشمنان از اختلافات شما استفاده کنند. آتش افروزان را شناسایى کنید و جلوشان را بگیرید که به اختلاف دامن زدن هنر نیست: ((هذا مإ آجن و لقمه یغص بها آکلها)) حضرت در مورد خلافت مى فرمایند: این آب ناگوارى است و لقمه گلوگیرى است. ((و مجتنى الثمره لغیر وقت ایناعها کالزارع بغیر إرضه)). به هر حال, باید توجه داشته باشیم همین که در طریق انقلاب هستیم و کارهاى انقلابى مى کنیم, خیال نکنیم که هر کارى با نظر خودمان انجام دهیم, درست است و از ما پذیرفته مى شود. ما باید بگوییم و همه عمل کنیم و بدانیم که حجت بر گوینده و شنونده تمام است. قدم به قدم کارهاى ما حساب دارد. کلمه به کلمه حرف هایمان هم حساب دارد. یک قضاوت بدون تحقیق اگر درست هم از کار دربیاید مواخذه دارد آیا داستان داود(ع) را شنیده اید؟ داود پیغمبر خدا مشغول عبادت بود دو نفر براى قضاوت نزد او آمدند. یکى از آنها گفت: ((هذا اخى له تسع و تسعون نعجه و لى نعجه واحده فقال اکفلنیها و عزنى فى الخطاب)) یکى شان گفت: من یک گوسفند دارم و برادرم 99 گوسفند دارد. به من گفته آن یکى را هم به من بده تا من صدتا گوسفند داشته باشم. دعوا به حضرت داود که در محراب عبادت مشغول راز و نیاز بود ارجاع شد. فورا گفت: ((لقد ظلمک بسوال نعجتک الى نعاجه)) واقعا حرف ظالمانه اى زده این چه حرفى است؟ تو که 99 گوسفند دارى, دیگر چرا چشم به این یکى دارى؟... ناگهان داود به خود آمد با خود گفت: این ها نزد من آمدند که داورى کنم آیا من از آنها بینه اى خواستم؟ با چه میزانى قضاوت کردم؟ حضرت داود مال کسى را هم نگرفت که به دیگرى بدهد مصادره اموال هم نکرد! فقط همین را گفت: ((لقد ظلمک بسوال نعجتک)), اما بر اساس ظن خود قضاوت کرد; البته ما او را آزمایش کردیم ((انما فتناه فاستغفر ربه)) بعد چهل روز مشغول توبه و گریه شد. آن قدر در حال سجده گریه کرد که از اشک چشمش گیاه رویید که چرا کلمه اى حرف نسنجیده زدم؟ آن گاه ندا شد: ((یا داود انا جعلناک خلیفه فى الارض فاحکم بین الناس بالحق)) حال که این قدر دقت کردى لیاقت قضاوت دارى اکنون ما تو را خلیفه قرار دادیم, داود که پیامبر خدا بود چهل روز از یک قضاوت بى جا; قضاوتى که مالى هم از کسى نگرفت, آن قدر گریه کرد که از اشک چشمش گیاه رویید, باز از مقام نبوتش مغرور نشد. ما باید در قضاوت هایى که درباره اشخاص مى کنیم مواظب باشیم. حرف زدن آسان است آیا این که هر گروهى طرف دیگر را نفى کند و دشنام بدهد به نفع اسلام و مبارزه است؟ آیا از این کار, چیزى جز کدورت و نفرت بیش تر به وجود مىآید؟ پاورقی ها: | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 92 |