توحید
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکى و خدایى
نروم جز به همان ره که توام راهنمایى
برى از رنج و گدازى, برى از درد و نیازى
برى از بیم و امیدى برى از چون و چرایى
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایى
تو حکیمى تو عظیمى تو کریمى تو رحیمى
تو نماینده فضلى تو سزاوار ثنایى
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجى
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایى
همه عزى و جلالى همه علمى و یقینى
همه نورى و سرورى همه جودى و سخایى
لب و دندان سنایى همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روى رهایى حکیم سنایى
شور عاشقى
کى رفته اى زدل که تمنا کنم تو را
کى بوده اى نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکرده اى که شوم طالب حضور
پنهان نگشته اى که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدى که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
بالاى خود در آینه چشم من ببین
تا باخبر زعالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذرى
تا قبله گاه مومن و ترسا کنم تو را
طوبا و سدره گر به قیامت به من دهند
یک جا فداى قامت رعنا کنم تو را
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
فروغى بسطامى
لطف حبیب
گرپسندى غیر حق یارى, الهى نیستى
ورکشى جز عشق او بارى الهى نیستى
گر نجویى وصل آن معشوق کل عاشق نئى
ور نبازى دل به دلدارى الهى نیستى
چون نشینى طرف گلزارى به یاد گلرخى
خاطرت ار رنجد از خارى الهى نیستى
گوهر دین و دل و دانش نبخشى گر به عشق
در هواى ماه رخسارى الهى نیستى
بینى آیینه آفاق, انفس جلوه گر
غیر حسن یار دیارى الهى نیستى
گر به گنجى بخشى آن اشکى که از شوقش شبى
ریزى از چشم گهربارى الهى نیستى
چون خلیل عشق خوش در آتش نمرود باش
آتشت گر نیست گلزارى الهى نیستى
زآتش نمرود کى ترسد خلیل پاک دل؟
نورى ار بگریزى از نارى الهى نیستى
گر به دوزخ یا بهشتت مى برد لطف حبیب
گر کنى بر کارش انکارى الهى نیستى
چون به نام یار ((الهى)) در دو عالم دلخوشى
گر پسندى غیر حق یارى الهى نیستى
الهى قمشه اى
O روزها
روزها
تمام روزها
پاره هاى دیگر آن شبى هستند
که من
تو را گم کردم
O دریایى
چون آبگینه اى پرغبار
رنگ آبى چشمانت را
از یاد برده بودم
دست در دست خاطره هایم
بر ساحل سکوت و تماشا نشستم
و هر موج
پاره اى از مرا
به دریا برد
تیمور ترنج
... آه اى باران
رسوب کرده دلم در گناه اى باران
مرا شکسته تر از این مخواه اى باران
نگاه پنجره ام را غبار پوشانده است
به دست هاى تو محتاج آه اى باران
ببین, شراره عصیان چه داغ مى بارد
بر این کویرى بى سرپناه اى باران
به آسمان تو پیوسته چشم مى دوزم
در انتظار فقط یک گناه اى باران
اگر کرامت نام تو شد فراموشم
بیاد بگذر از این اشتباه اى باران
چه عاجزانه در این شوره زار منتظرم
حضور سبز تو را هر پگاه اى باران
تو را به پاک ترین لحظه ها, مرا دریاب
ببار و از غم این دل بکاه اى باران
رضا معتمد
هدیه
دل را به تمناى شهود آوردیم
جان را به تماشاى وجود آوردیم
این هدیه اگرچه هدیه ناچیزى است
از ما بپذیر آن چه بود آوردیم
بهار بى پاییز
من کوچ نشینم از سفر لب ریزم
همسایه دشت هاى حاصل خیزم
این آمدن و رفتن من بى خود نیست
من در پى یک بهار بى پاییزم
علیرضا فولادى
سبزه ها
مى رسند از مشرق باور دلاورهاى سبز
با غرور سرخ گل در فصل باورهاى سبز
در نگاه گرمشان موج نجابت مى زند
گریه میدان مین, لبخند بى سرهاى سبز
شاخه ها از رخوت پاییز خالى مى شوند
با بهار چیده بر بال صنوبرهاى سبز
آسمان آبستن موج است و مىآرد به بار
نسل ناآرام باران را, برادرهاى سبز
هرزه مى کوشند شیادان پنهان در نفاق
چشم زخم خنجر و خشم ابوذرهاى سبز؟!
دار هم دیگر نمى تابد زبان سرخ را
ریشه در پاى جنون دارند این سرهاى سبز
تا رمق در مشق رگ هامان رعایت مى شود
رنگ مى بازد شب از الله اکبرهاى سبز
O خلیل عمرانى
|
برادران و خواهران
ادیب جعفرى یمنى ـ اردبیلO جواد مومنى ـ بیرجندO صفرعلى شفانى ـ اردکانO
پروانه منصورى ـ گرمسارO سمیه اصفهانى ـ بیجار :
شعرهاى شما رسید, از لطف و عنایت شما درباره مجله سپاس گزاریم امیدواریم
بتوانیم از آثار تازه تر, غنى تر و منسجم تر شما استفاده کنیم.
پاورقی ها: