گفته ها و نوشته ها
امانت و درستکارى ایاز
سلطان محمود شخصى به نام ایاز را که غلام او بود بسیار دوست مى داشت و به هوش و صداقت او عشق مى ورزید.
ایاز, لباس و کفش دوران فقیرى خود را در حجره اى نگهداشته بود و هر روز به تنهایى به آن حجره مى رفت و به آن ها نگاه مى کرد که آن روزها را به یاد آورد و به مقام فعلى خود مغرور نگردد.
حسودان و سخن چینان به سلطان گفتند که ایاز مقدار هنگفتى طلا و نقره پنهان کرده و در حجره اى مخفى ساخته و هیچ کس را به آن حجره راه نمى دهد.
وقتى سلطان موضوع را بررسى نمود و به آن حجره راه یافتند جز پوستین و کفش چیزى دیگر نیافتند به صداقت و راستى ایاز بیش از پیش پى برد و او را بیش از گذشته مورد احترام و علاقه شایان خود قرار مى داد.(داستان هاى مثنوى, ج4, ص21)
علامت پیامبرى
هنگامى که سلمان براى وصول به حضور پیامبر از ایران به مدینه رسید کاروانیان او را به عنوان برده گرفتند. سلمان در آن دوران براى آنان چوپانى مى کرد. روزى از روزها از فردى شنید که مردى به مدینه آمده و ادعاى پیامبرى مى کند. سلمان از او خواست تا آن روز گوسفندان را او به صحرا برد و خود به مدینه رود. مرد قبول کرد.
سلمان مقدارى گوشت خرید و قدرى نان نزد پیامبر رفت.
پیامبر پرسید: این چیست؟
سلمان گفت: صدقه.
پیامبر فرمود: من از آن نمى خورم.
سلمان دیگر بار رفت و مقدارى گوشت و نان خرید و گفت: این هدیه است.
پیامبر از آن غذا خورد.
سلمان شنیده بود که پیامبر آخرالزمان صدقه را نمى پذیرد ولى هدیه را مى پذیرد و در قسمتى از شانه چپ او مهر نبوت است.
سلمان مى خواست به علامت سوم نیز برسد و هنگامى که این مهر نبوت را بر شانه مبارک پیامبر دید, گفت: گواهى مى دهم که تو رسول خدا هستى.
(به نقل از نفس الرحمان, ص26)
نظر رحمت و نظر عدل
آورده اند که حجاج بن یوسف به کسى نامه نوشت و در آن سخنان ناشایست در قلم آورد. آن کس جواب نوشت که: نامه تو رسید و آن چه در آن بود بر من معلوم گشت. بدان که خداى تعالى را نظرى است از نظرهاى لطف و رحمت, چون یکى از آن ها سوى من باشد از بلاى تو در امان باشم و نظرى از نظرهاى عدل, که چون یکى سوى تو باشد چنان مشغول خود شوى که تو را با من کارى نباشد, چون حجاج آن نامه بخواند از بزرگى آن سخن بر خود بلرزید و دیگر کلام نابجاى نگفت.
(گزیده اى از جوامع الحکایات)
نماز اول وقت
از موسى بن سیار منقول است که گفت: در رکاب حضرت رضا حرکت مى کردیم هر دو پیشاپیش قافله در حرکت بودیم وقت نماز شد, حضرت پیاده شدند, به من فرمودند: اذان بگو تا نماز بخوانیم. عرض کردم اجازه دهید قافله هم برسد. حضرت فرمودند: هرگز نماز را از اول وقت عقب نینداز. اذان گفتم و نماز را با حضرت خواندم سپس حرکت کردیم. بعد دیدیم از دور جنازه اى را روى دست گرفته اند. حضرت خودش را به جنازه رساند و آن را بر دوش گرفت و او را خودش در قبر گذاشت, هنگامى که صورتش را بر خاک گذارد گفت: گوارا باد بر تو به آن چه رسیدى, ایام اندوه و غصه گذشت.
عرض کردم: این شخص چه کسى بود؟
فرمود: دوستى از دوستان ما بود, اما ما را ندیده بود.
عرض کردم: از کجا او را شناختید؟
فرمود: آیا نمى دانى که هر بامداد و پسین عمل هر مومنى را به ما عرضه مى دارند؟ (داستان هاى پراکنده, آثار دستغیب, ج3)
خیال باطل
یکى از بزرگان گفت: بر بالین محتضرى از اغنیا بودم, موقع جان دادنش آثار مرگ ظاهر شد, مشغول خواندن دعاى عدیله شدم, در ضمن خواستم خدمتى به او کرده حق ثلثى براى او پیشنهاد کنم, گفتم: رفیق, آن یکصد هزار تومانى که در فلان محل سراغ دارم آن را چه کنم؟ از ته گلو گفت: این پول را گذاشته ام براى موقع گرفتاریم من زن دارم, بچه دارم, پیرى دارم, و نفسش قطع شد و مرد. آخر یک عمر به این خیال پول جمع کرده بود.
(سید جزائرى, انوار نعمانیه)
احسان
یکى از اخیار را بعد از مرگ در عالم واقعه دیدند و از او جریانش را پرسیدند, گفته بود: عمل خیرى به کارم خورد, روز زمستانى بود, در سرماى شدید بچه گربه اى را دیدم به دنبال پناهى بود. دلم سوخت او را زیر پوستین خود نگهداشتم و به خانه بردم او را سیر کردم, بعد رهایش کردم, این عمل باعث مهربانى هاى خداوند به من بود.
(تفسیر روح البیان)
عظمت سوگند
حضرت سجاد از قبیله بنى حنیفه زنى داشتند, یکى از دوستانش به آن حضرت خبر داد که این زن دشمن جدت امیرالمومنین است, حضرت او را طلاق داد. آن زن با این که مهریه اش را دریافت کرده بود, ادعاى مهریه کرد و به حاکم شکایت نمود.
حاکم به آن حضرت عرض کرد: یا سوگند بخورید که این مبلغ را به او داده اید, یا حقش را بپردازید.
حضرت سوگند نخورد و به فرزندش فرمود: چهار صد دینار به آن زن بپردازد.
حضرت باقر(ع) عرض کرد: فدایت شوم مگر حق با شما نیست؟
فرمود: چرا, لکن خداى را بزرگ تر از این مى دانم که به نام مبارکش در مقام دعوى مال دنیا سوگند بخورم.
(اصول کافى)
کبر
مرد ثروت مندى با لباس فاخر بر رسول خدا وارد شد و نشست, پس از آن مرد فقیرى نزدیکش نشست, مرد لباس خود را جمع کرد و از او فاصله گرفت. رسول خدا فرمود: آیا ترسیدى که از فقر او به تو چیزى برسد؟
گفت: نه.
فرمود: آیا ترسیدى از ثروتت کم شود؟
گفت: نه.
فرمود: پس چرا چنین کردى؟
گفت: من به تلافى کار زشت خود نصف ثروتم را به این فقیر بخشیدم.
آن حضرت پرسید از فقیر که آیا مالش را مى پذیرى؟
گفت: نه.
فرمود: چرا؟
عرض کرد: مى ترسم مثل او مبتلا به کبر شوم.
(لئالى الاخبار)
مهمان نوازى
فقیرى بر پیغمبر وارد شد و از فقر و گرسنگى شکایت کرد. آن حضرت شخصى را به خانه فرستاد تا غذایى بیاورند. خبر آوردند که هیچ نیست. آن حضرت رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا کسى هست که مسکین را طعام دهد؟
امیرالمومنین پذیرفت و با فقیر به خانه رفت. به حضرت فاطمه فرمود امشب مهمان داریم.
حضرت فاطمه فرمود: طعام به مقدار یک نفر موجود است و آن را براى دخترم زینب گذاشته ام, اختیار با شماست.
حضرت فرمود: مصلحت آن است که بچه را بخوابانى و چراغ را خاموش نما تا مهمان از کم بود غذا مطلع نشود.
(تفسیر منهج الصادقین, از عاصم بن کلیب)
اهمیت نماز
حضرت امیر(ع) در جنگ صفین مشغول جنگ بودند, در آن حال بین دو صف به آفتاب مى نگریست. ابن عباس پرسید چرا به آفتاب مى نگرید؟
فرمود: مى خواهم زوال را بشناسم تا نماز بخوانم.
ابن عباس گفت: آیا در این گیر و دار اشتغال به جنگ هنگام نماز خواندن است؟
حضرت فرمودند: جنگ ما با آن ها براى این است که نماز برپا شود. آن حضرت هیچ گاه نماز شب را ترک نفرمود, حتى در لیله الهریر.
(ارشاد القلوب)
ایثار
حسن انطاکى از جمله بزرگان بوده است. گفت سى و چند کس از یاران من جمع شده بودند و یک تا نان بیش نداشتند. پس آن را پاره کردند و چراغ را خاموش کردند تا آن کس که خورد شرم ندارد, یا بیش تر خورد یا کمتر خورد. چون چراغ را باز آوردند, هم چنان بر جاى خود بود, که هیچ کس نخورده بود و بر یکدیگر ایثار مى کردند. (گزیده جوامع الحکایات)
مال بلا هم مى شود
روزى حضرت رسول در صحرا به شخصى که داراى گله بود رسید خواست تا از او شیر بخرند. آن شخص بخل کرد و گفت مال قبیله است.
حضرت فرمود: خدایا مالش را زیاد کن. رسیدند به شخص دیگرى و شیر خواستند او ادب کرد و شیر آورد و گفت: اگر باز هم مى خواهید بیاورم.
حضرت در حقش دعا فرمود که خدایا به اندازه رفع حاجتشان عنایت فرما.
اصحاب پرسیدند: این چه طور دعا بود در حق اولى و بر عکس در حق دومى؟
فرمود: مال زیاد بلا هم مى شود!
(داستان هاى پراکنده, آثار دستغیب, ج3)
تقدیر
شبى چند نفر دزد به خانه اى ریختند, در آن خانه زن و شوهرى بودند و یک فرزند شیرخوارى نیز داشتند. دزدها از ترس این که بچه شیرخوار بیدار نشود و پدر و مادرش بیدار نشوند گهواره او را در کوچه گذاشتند و مشغول جمع کردن وسایل خانه شدند و وسایل را به بیرون بردند. براى بار آخر که به خانه آمدند تا اگر وسیله اى جامانده بردارند. مادر بچه بیدار شد و دید که بچه نیست. شوهرش را بیدار کرد و هر دو به دنبال بچه تا این که داخل کوچه بچه را یافتند که ناگهان خانه بر روى دزدان خراب شد, در حالى که اهالى خانه در کوچه بودند.(داستان هاى پراکنده, آثار دستغیب, ج3)
وصال پس از مرگ
یکى از بزرگان مى فرماید: حورى به من نشان دادند که از جمالش مبهوت شدم, گفتم تو کیستى؟ گفت: خدا مرا براى تو آفریده.
خواستم به او نزدیک شوم, فاصله گرفت و گفت وصال پس از مرگ است.
گفتم: پس به من بگو گونه هایت چرا این قدر مى درخشد؟
گفت: نتیجه اشک هاى چشم تو است.
(داستان هاى پراکنده, از آثار شهید دستغیب, ج3, ص83)