الهى
الهى بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
به روى ما درى از رحمت بى منتها بگشا
رهى ما را به سوى کعبه صدق و صفا بنما
درى ما را به صوب گلشن فقر و غنا بگشا
درون تیره اى دارم زخاطرهاى نفسانى
به سیه مطلعى از روزن نور و ضیا بگشا
درون درد پروردى بده کاید عذابش عذب
ببند این دیده بدبین ما چشم صفا بگشا
از این ناصاف آب درگذر افزود سوز جان
به سوى جویبار دل ره از عین بقا بگشا
پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند
پر و بال دلم در آن فضاى جان فزا بگشا
زپیچ و تاب راه عشق اندر وادى حیرت
مرا افتاده مشکل ها تو اى مشکل گشا بگشا
در گنجینه حق الیقین را نام تو مفتاح
به پیر مسلک آموز و جوان پارسا بگشا
زغم لبریز و خون دل چون صراحى تا به کى ((اسرار))
گشاده رو چو جامم ساز و نطق بانوا بگشا
O حاج ملا هادى سبزوارى
سفر سوختن
سوخت هر جا خسته اى ما بى محابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوه پردازى اوج فقر کار مشکل است
ما در آن کو جلوه ها کردیم و پرها سوختیم
داد ما را خضر کى از چشمه خود مى دهد
ما که از لب تشنگى در فقر دریا سوختیم
زآتش کس سوختن آزادگان را ننگ بود
آتشى از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع را در سر گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا در گرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پى پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آن جا سوختیم
سوختى در آتش و خاکسترت بر جاى ماند
سوختن این است اگر ((فیاض)) ما واسوختیم
O فیاض لاهیجى
یاد یار مهربان
اى شمیم نامتان تا اسم اعظم تا خدا جارى
یادتان شطى است از آیینه تا بى انتها جارى
لاله زار داغتان, یک دشت در دل هاى ما سرسبز
چشمه سار مهرتان, یک آسمان از چشم ما جارى
یاد یار مهربان, تصویرتان در خاطر ایام
بوى جوى مولیان, عطر شما در کوچه ها جارى
یادگار ندبه هاتان آن سحر غوغاى مستانه
در رگ این خاک خون, شکر دل انگیز دعا جارى
گاه مى پرسم: کجا رفتند آن مردان بى تکرار؟
جاده مى گوید: همین جا. بى تکلف بى صدا جارى
بى صدا در خلوت شب هاى بى فانوس تنهایى
زورق اشک و من و دل, سوى دریاى شما جارى
هرگذر, با قصه رزم شما یک پرده خواهم خواند
در صدایم ارغوان جارى, غزل جارى, صبا جارى
O سید ابوالقاسم حسینى ژرفا
عبور ناگهان
به روح مطهر امام خمینى
چشمش فروغى بى نهایت را نشان مى داد
حتى به دل هاى تهى از عشق جان مى داد
وقتى صدایش مى زدن آرام برمى گشت
با مهربانى دستهایش را تکان مى داد
پر مى زدى تا آخرین مرز شکفتن ها
وقتى تو را چشم هایش آشیان مى داد
کم کم به دستش گونه هاى باغ, عادت کرد
دستى که بوى آن عبور ناگهان مى داد
گل کرد در سیماى دنیا مثل یک لبخند
لبخند زیبایى که غربت را نشان مى داد
O رضا معتمد
سبزترین سبز
اى مردترین مردم و مظلوم ترین مرد
اندیشه تو در گذر خاک چه مى کرد
عمرى تو و آزردگى و شکوه در چاه
زین قوم جفا پیشه و زان امت نامرد
سعى تو بر آن بود که با آیت اخلاص
ترویج کنى آن چه که پیغمبرت آورد
آزرده این زمزمه بود و نبودند
آنان که ولى نعمتشان درد بود درد
جنگ تو و شیطان زر و زور گواه است
با دیو درون چون تو کسى نیست هماورد
تقریر کمالات تو در عهده ما نیست
تو سبزترین سبزى و ما زردترین زد
O مجید محسنى
مولى على
زبان حال زهرا(س)
این کوچه ها لبریز از غوغاى او بود
افسوس این دنیاى کوچک جاى او بود
تصویرهاى زنده یک شهر سرسبز
آیینه اى از جلوه زیباى او بود
وقتى ورق مى زد سکوت آسمان را
دنیایى از احساس در سیماى او بود
مى دیدمش پنهانى او را در دل شب
بر جاده مهتاب جاى پاى او بود
فزت و رب الکعبه این تصویر آخر
زیباترین شعر جهان درناى او بود
من نیستم او آیه هاى پاک دل هاست
او , مقصد پایانى رویاى او بود
O سید محمد رضا پیغمبرى