گفته ها و نوشته ها
قرائت قرآن
ابوالوفإ هروى گفت: من در مجلس پادشاه قرآن مى خواندم و ایشان استماع نمى نمودند و سخن مى گفتند. پیغمبر را به خواب دیدم که رنگ مبارکش متغیر بود و فرمود: قرآن را براى کسانى مى خوانى که با هم سخن مى گویند آن را استماع نمى کنند و تو براى رعایت نکردن ادب بعد از این نتوانى خواند مگر آنچه خدا بخواهد. بعد از آن که بیدار شدم گنگ شده بودم تا مدت چهار ماه در همان محلى که آن خواب را دیده بودم باز رسول خدا را خواب دیدم فرمود: حتما توبه کرده اى؟ گفتم بلى یا رسول الله بعد فرمود زبانت را بیرون بیاور و با انگشت مسبحه خود زبان مرا مسح کرد و فرمود هر گاه نزد قومى قرآن مى خوانى پس ترک کن قرائت را تا هنگامى که گوش فرا گیرند کلام خداوند را و چون بیدار شدم زبانم گشوده بود.
(گلزار اکبرى)
نفس شریف
از امیرى نقل کنند که پیش از آنکه به مقام فرمانروایى رسد, روزى یک تاى اطلس براى وى آوردند و خواست که آن را براى خود بدوزد, و هشتاد دینار آن را قیمت کردند. به دست آن را بمالید, گفت: این درشت است و تن من تحمل درشتى آن را ندارد. چون مدتى بگذشت و بر تخت شاهى نشست روزى بفرمود تا تایى گلیم از بازار بیاوردند و گفتند: بهاى آن شش درم است. آن را به دست بمالید و گفت: نرم است, نرم است ; اگر این را بپوشم, از رنج درویشان بى جامه که در حمایت من اند, بى خبر, مى مانم. وزیر مى گوید که من او را از آن اطلس یاد آوردم و از این تفاوت آشکار عجب داشتم. امیر تبسمى کرد و گفت, بدان که مرا نفسى است شریف, و همتى بلند دارم. و هیچ درجه اى نیابم که به درجه بلندتر از آن کوشم. آن روز دنیا را خواهان بودم, و به دنبال ان بودم, امروز خواهان آخرتم و به دنبال آنم.
(گزیده اى از جوامع الحکایات )
بخشندگى
آورده اند که روزى امام حسین (ع) در راهى مى رفت. از کنار جماعتى از کودکان گذشت که چیزى مى خوردند. کودکان به او گفتند: اى امیر, همراه ما باش و انگشت بر نمک زن. امام از اسب پایین آمد و با ایشان غذا خورد و به ایشان گفت: من با شما غذا خوردم, اکنون شما نیز با من همراهى کنید و به خانه من آیید. پس آن کودکان را به خانه برد, و غذایى را که داشت با ایشان بخورد. و فرمود که: بخشندگى ایشان بیشتر بود, چرا که اول ایشان بخشش نمودند و دیگر آنکه آنچه داشتند پیش آوردند.
(گزیده اى از جوامع الحکایات )
ملک حقیقى
وقتى که سلیمان ابن داود بر بساط سلطنتى نشسته بود و در هوا حرکت مى کرد صداى تسبیح دهقانى را شنید. سبحان الله آن خداوندیکه به آل داود چنین ملکى عطا فرموده باد این صدا را بگوش سلیمان رسانید سلیمان بباد دستور داد بساط را پایین آورد و زارع را احضار فرمود و به او گفت: این ملک من عظیم نیست بلکه سبحان اللهى که مومنى بگوید و خدا آن را بپذیرد از این ملک بهتر است.(داستانهاى پراکنده از آثار شهید دستغیب)
برترین واعظ
اسکندر ذوالقرنین ضمن فتوحاتش بشهرى مى رسد در آنجا در جلو هر خانه اى چند قبر مشاهده مى کند و هنگامى که آدرس دارالحکومه را مى پرسد مى گویند ما حاکم و قاضى نداریم در اینجا هر کس مى میرد باید جنازه اش درب خانه اش دفن شود تا بازماندگانش که از خانه بیرون مى روند پا روى قبر پدران بگذارند و بدانند که چنین سرنوشتى دارند مبادا گناهى بکنند و هر روز مرگ را در نظر داشته باشند.
(حیوه القلوب علامه مجلسى )
متاع فانى
حاکمى براى سلطان وقت ظرف بلورى گرانقیمتى بعنوان هدیه فرستاد. سلطان از وزیر خود پرسید که این هدیه را چگونه مى بینى؟ وزیر گفت به کار شما نمى خورد. سلطان بدش آمد و گفت کم سلیقه هستى زمانى که مامور رفت تا ظرف را براى حضور سلطان بیاورد از دستش لغزید و افتاد و شکست خبر به سلطان رسید. آن روز روز عزایش شد. وزیر گفت آن روزى که من گفتم این ظرف به کار سلطان نمى خورد امروزش را مى دیدم ظرفى که با شکسته شدنش دل سلطان را نیز بشکند ارزش ندارد.
(تفسیر روح البیان)
ایمان راسخ
در خراسان شیخ احمد حربى همسایه گبرى داشت به نام بهرام که هیچگاه به خانه هم نمى رفتند بواسطه مذهبشان. روزى سرمایه گبر را دزدى به تاراج برد و شیخ گفت باید براى دلجوئى به خانه بهرام بروم. وقتى بهرام دید عالم مسلمین به خانه آنها آمده حیران شد. شیخ گفت آمده ایم ترا تسلیت دهیم شنیده ایم سرمایه ات از کف رفته. گبر گفت: کدام مصیبت! سه نعمت بزرگ خدا به من داده که شما باید به خاطر آن به من تبریک گویید. اول آنکه خداى عالم به من عفت نفس داده که دزدى نکردم و مال کسى را نبردم بلکه دزد مال مرا برده دوم آنکه همه آنچه داشته ام از بین نرفته بلکه خانه ام و فرش زیرم باقى است و سوم اینکه شکر خداى که مصیبت بمال خورد نه به دینم. شیخ گفت آتشى که تو مى پرستى ضعیف است و نمى تواند تو را نجات دهد من که هیچ وقت به آتش ستایش نکردم با تو که این همه او را ستوده اى فرقى ندارد و هر دوى ما را مى سوزاند. تا اینکه بعد از صحبتهاى طولانى بهرام شهادتین را گفت و در همان مجلس مسلمان شد بعد شیخ گریه کرد علتش را پرسیدند گفت گبرى بعد از چند سال راه نجات را پیدا کرد ایمان به خدا و پیغمبر آورد اما من بدبخت ندانم آخر کار ایمان ثابت و راسخى که باید با خود ببرم مى برم یا نه؟
(تفسیر روح البیان)
نوح پیامبر
بعد از آنکه حضرت نوح نفرین کرد و همه کفار غرق شدند ملکى در پیش او ظاهر شد. شغل نوح کوزه گرى بود, کوزه هائى از گل درست مى کرد. ملک کوزه ها را از نوح مى خرید و همانجا آنها را مى شکست. نوح ناراحت شد و اعتراض کرد. ملک گفت: من آنها را خریده ام و اختیارش را دارم. نوح گفت: من صانع آن هستم ملک گفت: کوزه هایى ساخته اى نه اینکه خلق کرده اى من که آن را مى شکنم تو ناراحت مى شوى چطور نفرین کردى که این همه خلق خدا هلاک گردند؟ ! بعد از این قضیه آنقدر گریه کرد که نامش نوح گردید.
(داستانهاى پراکنده از آثار شهید دستغیب ج 2 ص 37)
اجل مقدر
سید نعمت الله جزائرى حکایت مى کند از قول کشتیبانى که در سفرى یک نفر از مسافرین خواست رفع حاجت کند به لبه کشتى آمد و در دریا افتاد. من به شاگردانم دستور دادم که او را پیدا کنند. یکى از شاگردانم او را با خود آورد. گفتم روى او را بپوشانید چون هوا سرد است. بعد از مدتى که روى او را عقب زدیم دیدیم این شخص غریق ما نیست, گفتم تو کیستى؟ گفت هفت شبانه روز است که در دریا هستم از یک کشتى پایین افتادم, حالا این جا هستم. فهمیدم که رفیق ما غرق شده و این شخص که هنوز مرگش نرسیده نجات یافته!
رحمت واسعه الهى
جوانى به موسى بن عمران گفت: وقتى به مناجات رفتى به خدا بگو که من حاجتى خواستم تو ندادى, من هم رزقت را نمى خواهم و خدایى تو را قبول ندارم!
موسى خجالت کشید که بگوید, ندا رسید: چرا نگفتى؟
عرض کرد: پروردگارا تو داناترى او کفر گفت.
فرمود: به او بگو تو رزق نخواهى ما مى دهیم و ما از بندگى تو ننگ نداریم.
(داستان هاى پراکنده, ازآثار شهید دستغیب, ج3, ص144)
عجب گریزى
مرحوم نراقى راجع به جناب حذیفه یمانى که از اصحاب خاص على(ع) است مى نویسد که روزى بنا به استدعاى جمعى جلو ایستاد تا نماز را به او اقتدإ کردند, پس از نماز اول گفت: یا به دیگرى اقتدإ کنید یا نمازتان را فرادا بخوانید!
گفتند: چرا؟
فرمود: چون در نماز به خاطرم گذشت که من از شما بهترم.
(داستان هاى پراکنده, آثار دستغیب, ج3, ص135)
فروتنى
آورده اند که دانشمندى نزد امیرى رفت. امیر حد و اندازه علم وى مى دانست. درباره وى فروتنى بسیار نمود, برخاست او را به جایگاه خود نشاند و نهایت فروتنى به جاى آورد. یکى از حاضرین گفت هر که مانند امیر فروتنى کند, از وى نترسد و از هیبت او بدین سبب کم مى شود, امیر فرمود: هیبتى که به واسطه فروتنى کاستى پذیرد, آن هیبت شایسته نابودى است.
(گزیده اى از جوامع الحکایات )
جوانمردى
آورده اند که خلیفه مسلمین شبى چیزى مى نوشت. روغن چراغ تمام شد. مهمانى در آنجا حضور داشت. گفت: اى خلیفه اگر اجازه دهى بروم و قدرى روغن چراغ آورم. گفت: مهمان را کار فرمودن از جوانمردى نباشد. گفت: کنیزک را بگویم تا چنین کند. گفت: براى کارى این چنین: خواب زیردستان را پریشان نباید کرد. پس خود برخاست و روغن چراغ آورد و در چراغدان ریخت و گفت: هنگام برخاستن, خلیفه بودم و چون بازگشتم نیز باز خلیفه ام. (گزیده اى از جوامع الحکایات)
شراب......
مردى به نزد قاضى آمد, گفت: اى امام مسلمانان, اگر خرما خورم, دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدرى سیاه دانه باآن خورم, چه؟ گفت عیبى نباشد. گفت. اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: پس شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویى؟ قاضى گفت: اى مرد, اگر قدرى خاک بر تو اندازم, تو را ناراحتى پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتى آب بر تو ریزم, چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتى بسازم و بر سرت زنم, چگونه باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که اینجا سرت بشکند, آنجا هم پیمان دینت بشکند.(گزیده اى از جوامع الحکایات)