خورشید شرق
شب طى شد و روز روشن از راه رسید
خورشید امید شرق, از غرب دمید
عیساى زمان, راز زمین, روح خدا
در کالبد مرده ما, روح دمید
(جواد محدثى)
میلاد سپیده
وقتى که تو آمدى, سحر مى خندید
در دامن شب, صبح ظفر مى خندید
میلاد سپیده بود و آواز پگاه
خورشید به شیوه اى دگر مى خندید
(اکبر بیداروند)
قصیده شیوا
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
دوباره خواب شب شوم را بیا شوبیم
به رغم خوف و خطر جاده را ادامه دهیم
بیا به سنت پیشینیان کمر بندیم
که یا زپاى درآییم یا ادامه دهیم
شکست کشتى دریادلان اگر در موج
از آن کرانه که ماندند ما ادامه دهیم
اگر ز مرز زمین و زمان فرا رفتى
تو را در آن سوى جغرافیا ادامه دهیم
اگرچه عکس تو در قاب تنگ دیده شکست
تو را به وسعت آیینه ها ادامه دهیم
تو آن قصیده شیواى ناتمامى, کاش
به شیوه اى که بشاید تو را ادامه دهیم
(قیصر امینى پور)
سیناى سحر
از شرق عشق آمد برون, پیرى به سیماى سحر
جوشیده با نور یقین پوشیده شولاى سحر
چون آفتاب افروخته, شب را ز غیرت سوخته
پیراهن از گل دوخته, در باغ زیباى سحر
موسى صفت دل باخته, وادى به وادى تاخته
طور تجلى ساخته در طور سیناى سحر
تسبیح خوان, تکبیر گو, شیرین سخن, پر هاى و هو
از عشق حق وزشوق هو, سرداده هیهاى سحر
از بند کرد آزادمان پیغام وحدت دادمان
شد از پس ارشادمان پیمانه پیماى سحر
خم ولا پر جوش از او, دیوانه عقل و هوش از او
ما مست نوش و نوش از او, او مست صهباى سحر
با عشق آمد عقل کل, دست دو تا زد یک دهل
عشق ((جمالى)) کرد گل, گل ریخت در پاى سحر
(محمد خلیل جمالى)
امام آینه ها
به شهر شب زدگان همچو آرزویى دور
امام آینه ها آمد از کرانه نور
رسید عاصى و عاشق, پر از عطوفت و خشم
چو روح صاعقه از اوج قله هاى غرور
ستاره ها همه فریاد نور سر دادند
غریو شوق برآمد ز چشمه هاى بلور
خوشا به آینه هایى که عاشقانه شکست
غرور کاذبشان زآن همه تجلى و نور
به چشم خانه او ازدحام آینه هاست
چو خیل ذره که دارد در آفتاب حضور
بگو چه کرد قیامت به برکه هاى خموش؟
بگو چه گفت نگاهت به صخره هاى صبور؟
کز آن به همهمه برخاست موج هاى قیام
وزین به غلغله جوشید چشمه هاى شعور
تو آرزوى محالى که ممکن آمده است
مگر تو روح خدایى که کرده است ظهور
(فاطمه راکعى)
خاک هاى تشنه
آمد و بر خاک هاى تشنه باران را نوشت
راه بیدار رهایى, سوگواران را نوشت
در شب مإیوس تلخ ساکت بى انتها
سرخى خورشید بر افکار یاران را نوشت
نام قدیس سوارى دیگر از ایمان و عشق
کوچه هاى خسته چشم انتظاران را نوشت
سرزمین خشک و ویران و کویر تشنه را
شرحى از سیماى گل هاى بهاران را نوشت
آب را معنى نمود و خاک را و عشق را
معنى هستى به روح بیقراران را نوشت
آمد و شرح یقین با جوهر بیدار خون
بر زمین تشنه همچون روح, باران را نوشت
(عزیزالله زیادى)
...
مىآیى مثل نسیم
با یک سبد ستاره و گل
چشمان تو سلام بهار است
ژرفاى بى کران تو را
دریا
با واژه واژه, واژه امواج تکرار مى کند
و آفتاب
جوبار دست هاى تو را
مىآیى و بیرق طراوت باران را
در گرمسیر خانه ما مى کارى
تو اجتماع ساکت ما را
از عشق و عاطفه سرشار مى کنى
تو جلوه تمامت عشقى
چندى است
آفتاب
ریشه هاى تو را تکثیر مى کند
(ایرج قنبرى)
گل صحراى خمین
چارده قرن بسى گل وا شد
از یکى ((روح خدا)) پیدا شد
گلى آزاده ز صحراى خمین
خونش آمیخته با خون حسین
گل صد برگ خرد پر افشان
آمد و آمد و آمد چون جان
آمد و داروى بیماران شد
چلچراغ ره بیداران شد
نگهش مژده اى از صبح بهار
سخنش بر دل دشمن چون خار
کوله بارش لبریز از نوروز
سحر از خلسه او رنگ آموز
دست او دست خدا, پنجه نور
قامتش پرچم ایثار و غرور
غم مظلوم در اندیشه او
شکند قلب چنان شیشه او
این همه معجزه از همت کیست
جز به سر پنجه تدبیر تو نیست
باغبانى چو تو گل مى کارد
از کلام چو تو گوهر بارد
بت شکن! آمدى و گشت نگون
بت انسان کش ابلیس افسون
با بهار آمدى, اى رهبر من
مقدمت باد مبارک بر من
(روانشاد سپیده کاشانى)