گفته ها و نوشته ها
غم نان یا تشوبش جهان یکى از ملوک جانشینى نداشت وصیت کرد پاسداران نخستین کسى که از در شهر آید تاج فرمانروایى را بر سر وى نهند. اتفاقا اولین کس مردى گدا بود. مدتى مملکت را اداره کرد بعضى از بزرگان و اشراف سر از حکم او پیچاندند و از هر طرف جنگ در گرفت و برخى از شهرها از تصرف او بدر رفت تا اینکه یکى از دوستان قدیمى اش که در حالت درویش قرین او بود او را دید و گفت گلت از خار و خارت از پاى درآمد تا بدین پایه رسیدى! گفت اى یار عزیز تعزیتم کن چه جاى تهنیت است. آنگه که تو دیدى غم فانى داشتم امروز تشویش جهانى. (امثال الحکم ج 1)
صاحب عزت شیرى خوابیده بود در حالى که لاشه اى از گوسفند را که نصفش را خورده بود در کنارش مانده روباهى به طرف او مىآمد شیر خودش را به خواب زد تا روباه بتواند از آن لاشه بخورد روباه براى اینکه مطمئن شود او خواب است روده را برداشت و بدست و پاى شیر بست بعد شروع کرد به خوردن, شیر خواست حرکت کند اما آفتاب روده را خشک و محکم کرده بود نتوانست حرکت کند همانطور دوباره خوابید موشى از سوراخى درآمد و شروع کرد به پاره کردن روده و روده را پاره کرد شیر حرکت کرد تا برود شیرى دیگر او را دید و گفت کجا مى روى؟ شیر اولى گفت از این سرزمین مى روم؟ شیر دوم؟ چه بدى از ما دیده اى؟ شیر اول گفت: جائى که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشى دست مرا باز کند جاى ماندن ندارد.تمثیل و مثل
عدل وزیر وزیر نظام شبى فرمان داد, بامداد, حلاجى بیاورند تا پنبه زند. سپس شکایت از نانوایى بدو آوردند که بسنگ کم فروخته است. گفت او را هم صبح بیاورند تا سیاست کنم! فردا صبح گماشته بیامد و گفت کسى را که دیشب احضار فرموده اید بر در است وزیر امر داد چوب و فلک آوردند و مرد را بسیار زدند بعدا معلوم شد که او حلاج بوده و براى پنبه زدن آمده در این بین نانوا را آوردند وزیر رو به نانوا کرد و شرمگین و عذرخواهان گفت: آقاى نانوا ببخشید کتک شما را حلاج خورد.(امثال و حکم ج 1)
دلیل کافى گویند در زمان قاجاریه یکى از شبهاى ماه رمضان فردى که سحرگاهان با صداى شلیک توپ مردم را بیدار مى کرد سحرگاهى از این عمل خوددارى نمود فرداى آن روز حاکم او را احضار کرد و با کمال خشم و غضب مورد عتابش قرار داد که چرا توپ شلیک نکردى؟ توپچى با خونسردى گفت: به هزار و یک دلیل! حاکم دلیل اولت چیست؟ توپچى اول اینکه باروت نداشتم حاکم از شنیدن این جواب سخت خندید و گفت همین دلیل کافى است. (داستانهاى امثال)
تنها و همراه در زمان قاجاریه یک فوج سرباز مامور شدند که براى سرکوب یک عده اشرار از مرکز به طرفى عزیمت کنند در گردنه راه دو نفر دزد مسلح از ترس جان خود به آنها حمله کردند سربازان از ترس تفنگها را بر زمین انداختند و تسلیم شدند دزدان نیز تمام نقدینگى آنان را گرفتند و رفتند وقتى خبر به سلطان رسید سربازان را احضار کرد و با خشم پرسید: چگونه دو نفر دزد شما یکصد نفر را لخت کردند یکنفر از آنان جرات به خود داد و جلو آمد و گفت قربان ما صد نفر بودیم تنها, آنان دونفر بودند همراه.(داستانهاى امثال)
مرگ سلیمان سلمیان به جن دستور داد براى او قبه اى از شیشه ساختند. او در قبه به عصا تکیه کرد و مشغول تماشاى کار جن بود و جنیان نیز به او مى نگریستند ناگهان دید کسى با او در قبه است. گفت: تو کیستى؟! گفت: آن کسى که رشوه قبول نکنم و از پادشاهان نترسم من ملک موتم آن گاه جان سلیمان را ایستاده گرفت مردم به او نگاه مى کردند مدتى به فرمان او کار مى کردند تا خداوند موریانه را مامور خوردن عصاى او کرد و مرگ او فاش گردید.(قاموس قرآن, ج 3)
تدبیر دزد مردى براى دزدیدن هندوانه و خربزه سر جالیزى رفت و مقدار زیادى هندوانه و خربزه چید و توى گونى ریخت در این هنگام جالیزیان سر رسید و پرسید چه کار مى کنى؟ مرد گفت از اینجا رد مى شدم که باد تندى وزید و مرا توى جالیز انداخت جالیزبان دوباره پرسید چه کسى این هندوانه ها را چید؟ مرد گفت: هر بار به یکى از آنها مى چسبیدم و آنها هم کنده مى شدند. دوباره پرسید همه اینها درست چه کسى آنها را توى گونى گذاشت؟ مرد مدتى فکر کرد و گفت راستش من هم توى همین فکر بودم. (تمثیل و مثل)
قناعت ورزى زنبورى به مورى رسید او را دید که دانه اى گندم به خانه مى برد مردمان پاى بر او مى نهادند و او را خسته و مجروح مى کردند. زنبور به مور گفت این چه سختى و مشقتى است که تو مى کشى؟ بیا تا ببینى که چگونه آسان مى خورم. پس با مور به دکان قصابى رفت و رفت در جایى که گوشت فربه تر بود نشست و سیر از آن بخورد و پاره اى برداشت تا با خود ببرد قصاب سر رسید و کاردى بر وى زد و زنبور به دو نیمه شد و بینداخت آن زنبور به زمین افتاد مور آمد و پایش بگرفت و مى کشید و مى گفت: هر که آنجا نشیند که خواهد, چنانش کشند که نخواهد. (اسرار توحید)
حساب استفاده بازرگانى به سفر رفت غلام سیاه خویش را در حجره به جاى خود گذاشت کلاهبرداران از نادانى غلام آگاه بودند. کالاى دکان را با قیمت گران به نسیه بردند بازرگان که برگشت از نام و نشان خریداران سوال کرد غلام گفت نمى شناسم کاسه ماست جلوى بازرگان بود آن را بر سر غلام کوبید خون بر چهره غلام بدوید سپیدى ماست و خون و سیاهى صورت غلام منظره اى خنده دار پدید آورد بازرگان از کار و دیدار او در خنده شد غلام گفت: ((چرا که نخندد حساب استفاده اش را مى کند)) (امثال الحکم ج 2)
کلمه کامل شیخ بوسعید به شهر طوس رسید مردمان از او استدعاى مجلس کردند مردم بسیار بر مجلس او گرد آمدند چنان که جاى نشستن نبود شخصى برپاى خاست و گفت ((خدایش بیامرزاد که هر کسى از آنجا که هست, یک گام فراتر آید. شیخ گفت ((و صلى الله على محمد وآله اجمعین)) و دست بر روى خود فرود آورد و گفت هر چه ما خواستیم گفت, و همه پیغامبران بگفته اند او بگفت که از آنجا که هستید یک فدم فراتر آیید. شیخ کلمه اى بیش از این نگفت و از منبر پایین آمد و مجلس را ختم کرد. (اسرار التوحید)
آل محمد (ص) بوسعید ابوالخیر روزى در نماز جماعتى شرکت کرد. پیش نماز نماز بامداد مى گذارد چون قنوت خواند گفت: ((اللهم صل على محمد)) چون نماز را سلام دادشیخ بوسعید گفت: (( چرا بر آل (محمد) صلوات ندادى پیش نماز گفت اصحاب, در این اختلاف دارند. که در تشهد اول و در قنوت, بر آل محمد باید صلوات گفت یا نه, من احتیاط کردم و این چنین گفتم. شیخ گفت, ما, در موکبى نرویم که آل محمد در آنجا نباشند. ))(اسرارالتوحید)
هدیه شخصى به یکى از حکما گفت فلانى از تو غیبت مى کرد. آن حکیم ظرفى پر از خرما براى غیبت کننده فرستاد و براى او چنین پیام داد به من خبر رسیده که تو مقدارى از ثواب کارهاى نیک خود را به من هدیه نموده اى اکنون خواستم جبران کنم , ولى عذر مى خواهم که نمى توانم هدیه تو را به طور کامل جبران نمایم.(اقتباس از المحجه البیضإ ج 4ص 191)
مهمان نوازى روزى اصحاب به خانه پیامبر آمدند خانه پر از جمعیت بود دیگر جایى براى تازه واردها وجود نداشت یکى از مسلمانان به نام جریر آمد و در روى زمین نشست پیامبر با دیدن آن منظره لباس خود را درآورد بدست گرفت و جلوى جریر انداخت و فرمود روى زمین پهن کن و روى آن بنشین. جریر سخت شرمنده و احساساتى شد آن جامه را گرفت و بر صورتش افکند و بوسید. (لئالى الاخبار ج 2 ص 24)
دعاى بنده شخصى به حضور حضرت ابراهیم آمد و گفت: خواسته اى از درگاه خدا دارم سه سال است که براى انجام آن دعا مى کنم ولى دعایم مستجاب نمى شود, چرا؟ ابراهیم در پاسخ او فرمود: خداوند بنده اش را دوست دارد دعاى او را مستجاب نمى کند تا راز و نیاز و مناجات و التماس او را بنگرد ولى آن بنده اى که خدا او را دوست ندارد دعاى او را به استجابت مى رساند یا ناامیدش مى کند که به در خانه اش نرود. (لئالى الاخبار ج 4 ص 100)
شیطان چاق و شیطان لاغر شیطان چاقى با شیطان لاغرى ملاقات کرد شیطان چاق از لاغر علت لاغرىاش را پرسید گفت: من بر شخصى مسلط هستم ولى او در آغاز هر کارى مانند خوردن و آشامیدن خوابیدن... مى گوید بسم الله از این رو از نفوذ در او و شرکت در کارهاى او محروم مى باشم و همین موجب لاغرى من شده است. ولى تو چرا اینقدر چاقى؟ گفت زیرا بر شخص غافل و بى تفاوتى مسلط مى باشم که در هیچ کارى بسم الله نمى گوید. (لئالى الاخبار ج 3 ص 338)
یا اله العاصین حضرت موسى در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: یا اله العالمین جواب آمد: لبیک. سپس عرض کرد یا اله المطیعین جواب شنید لبیک, سپس عرض کرد: یا اله العاصین این دفعه سه بار شنید لبیک لبیک لبیک. موسى عرض کرد: حکمتش چیست که این دفعه سه بار شنیدم که فرمودى لبیک؟ به او خطاب شد عارفان به معرفت خود, نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود, اعتقاد دارند ولى گنهکاران, جز به فضل من, پناهى ندارند, اگر از درگاه من ناامید گردند به درگاه چه کسى پناه ببرند.(منتخب قوامیس, ص268)
گفته درست پیامبر شنید یکى از یاران بیمار شده به عیادتش رفت و احوالش را پرسید: بیمار گفت: در نماز مغرب که با شما خواندم شما سوره قارعه را خواندى خیلى تحت تإثیر قرار گرفتم عرض کردم: خدایا اگر من در پیشگاه تو گنهکار هستم و مى خواهى مرا عذاب کنى در همین دنیا مرا عذاب کن, هم اکنون گرفتار بیماریم. پیامبر فرمود: درست نگفتى مى بایست بگویى پروردگارا هم در دنیا و هم در آخرت به من پاداش بده و مرا از عذاب دوزخ حفظ کن.(سفینه البحار, ج1, ص208)
نان حلوایى روزى شیخ مرتضى انصارى پولى به یکى از محصلان داد تا نان بخرد وقتى که برگشت شیخ دید حلوا هم خریده پرسید پولش را از کجا آوردى؟ گفت: قرض گرفتم شیخ آن چه از نان حلوایى نبود برداشت و فرمود من یقین ندارم براى ادإ این دین زنده باشم روزى همان طلبه بعد از چندین سال به نجف آمده بود خدمت شیخ انصارى عرض کرد: شما چه عملى انجام داده اید که به این مقام رسیده اید و مرجع همه شیعیان جهان هستید؟ فرمود: جرإت نکردم حتى نان زیر حلوا را بخورم. (زندگى و شخصیت شیخ انصارى, ص70)
استادى جعل روزى از ابوالحجاج که استادى عارف و زاهد بود پرسیدند شما شاگردى کدام استاد را کرده اید. گفت استاد من جعل بود در یکى از شبهاى زمستان بیدار بودم متوجه جعلى شدم که مى خواست از پایه چراغ بالا رود چون پایه صیقلى بود پیوسته میلغزید و بر زمین مى افتاد شمردم در آن شب هفتصد مرتبه بالا رفت و بر زمین افتاد ولى خسته و منصرف نشد براى خواندن نماز صبح از خانه خارج شدم بعد از برگشتن دیدم موفق شده از پایه بالا رفته و در کنار فتیله چراغ نشسته است آنچه باید از این حیوان تعلیم بگیرم گرفتم.(الکنى, ج1, ص44)
دفع بلا مردى یهودى در راهى مى گذشت از محلى که پیغمبر(ص) با اصحاب ایستاده بودند عبور کرد و به حضرت گفت: ((السام علیک)) آن جناب پاسخ داد : ((علیک)) بر تو باد, اصحاب گفتند این مرد, مرگ بر شما باد گفت, پیامبر فرمود: من هم گفتم بر تو باد پشت این شخص را مارى سیاه خواهد گزید و مى میرد. طولى نکشید که آن یهودى بازگشت پیامبر به آن یهودى که پشته اى هیزم بر پشت داشت فرمود پشته خود را زمین بگذار بعد از گذاشتن دیدند مار سیاهى چوبى را به دندان گرفته حضرت فرمود: امروز چه کردى؟ جواب داد کارى نکردم, هیزم را که جمع نمودم دو گرده نان داشتم یکى را خوردم و دیگرى را به مستمندى صدقه دادم حضرت فرمود: آن صدقه از مرگت جلوگیرى کرد.(فروع کافى, ج4, ص5)
دفع نحوست حضرت صادق فرمودند: زمینى قرار بود بین من و مرد دیگرى قسمت شود آن مرد تا حدودى از علم نجوم اطلاعاتى داشت و مى خواست آن زمین را در روزى تقسیم کند که براى او خوب و براى من بد باشد خلاصه آن روزى را که مد نظرش بود سر رسید و زمین قسمت شد ولى به نفع من و به ضرر او تمام شد او از این کار حیران شد و علت را پرسید و من فرمودم پدرم به من فرمود هر که مایل است خداوند نحوست روزش را جلوگیرى کند صبحگاه آن روز را صدقه بدهد و اگر خواست نحوست شبش از بین رود سر شب صدقه دهد من ابتداى حرکت و خارج شدن خود را با صدقه آغاز مى کنم این صدقه دادن برایت بهتر از علم نجوم است. تا توانى به جهان خدمت محتاجان کن بدمى یا درمى یا قلمى یا قدمى (کافى, ج4, ص7)
ضمانت بهشت عده اى خدمت رسول خدا(ص) رسیدند و از او حاجتى خواستند حضرت فرمود: چه مى خواهید؟ گفتند: مى خواهیم براى ما بهشت را ضمانت کنید پیغمبر سر به زیر انداخت و بعد از مدتى فرمودند به شرط اینکه از احدى چیزى نخواهید, سوال نکنید. بعد از آن خود را مقید کردند که هرگز از کسى چیزى نخواهند به طورى که هنگام سوارى اگر شلاق از دستشان مى افتاد از کسى طلب نمى کردند پیاده مى شدند و برمى داشتند و یا در سر سفره اگر به آب دور بودند از کسى آب را طلب نمى کردند بلکه خود برمى خاستند و مى خوردند.(فروع کافى, ج4, ص21)
بى حیا کیست؟ در زمانهاى پیشین در کوه لبنان عابدى زندگى مى کرد و روزها روزه مى گرفت هر شب گرده نانى برایش مىآمد که با نصف آن افطار و نیم آن را براى سحر مى گذاشت. شبى نانى برایش نرسید پس تا صبحگاه در انتظار بود و چون گرسنگى بر او فشار مىآورد به طرف قریه اى در پایین کوه که ساکنان آن نصرانى بودند آمده و از مردى نصرانى تقاضاى نان کرد دو گرده نان جوین به او دادند چون به طرف کوه رهسپار شد سگى که بر در خانه مرد نصرانى بود دامن او را گرفت عابد یک نان را پیش او انداخت سگ نان را خورد و باز دامن عابد بگرفت نان دیگر را نیز به سگ داد سگ سوم بار دامن عابد را گرفت. عابد گفت: سبحان الله سگى چنین بى حیا ندیده بودم! خداوند آن سگ را به زبان آورد و سگ گفت: تو بى حیایى که تا یک شب نانت قطع شد تاب نیاوردى و از در خانه رزاق عالم به در خانه نصرانى پناه آوردى ولى من گاهى چند روز گرسنگى مى کشم و صاحبم را رها نمى کنم.(کشکول شیخ بهإ, ص37)
سخن چین خداوند تعالى به حضرت موسى وحى نمود یکى از اصحاب درباره ات سخن چینى مى کند از او پرهیز کن. عرض کرد پروردگارا من او را نمى شناسم به من معرفى نما. خطاب آمد اى موسى من سخن چینى را بر او زشت شمردم از من مى خواهى خود سخن چینى کنم. (بحارالانوار, ج13, ص353)
خداى حکیم چون عزرائیل براى قبض روح نزد موسى پیامبر آمد از او مهلت خواست تا از مادر و خانواده اش وداع کند. عزرائیل گفت: اجازه ندارم پس موسى مهلت براى سجده اى خواست و چون او را مهلت داد به سجده رفته و از خدا خواست تا به ملک الموت امر کند تا به او مهلت وداع با مادر و خانواده اش را بدهد و چون خداى تعالى پذیرفت نزد آنها آمد و وداع کرد. فرزند کوچک او که بسیار مورد علاقه اش بود دامن حضرت موسى را گرفته و گریه مى کرد و موسى نیز شروع به گریه کرد. خطاب رسید اکنون که نزد ما آیى چرا گریانى برو و با عصاى خود به دریا بزن حضرت موسى عصا را به دریا زد و دریا شکافته شد پس کرم ضعیفى را مشاهده کرد که در دل سنگ برگى را بر دهان داشت خداوند خطاب کرد که موسى من کرم به این ضعیفى را فراموش نمى کنم آیا اطفال تو را فراموش مى کنم.(شجره طوبى, ص279)
زراندوزى رسول اکرم(ص) فرمود: به خدا قسم از فقر و تنگدستى بر شما نمى ترسم بلکه از آن مى ترسم که ثروتمند شوید و دنیاى شما گشایش یابد همانطور که پیش از شما کسانى تمکن یافتند, آنگاه مانند آنها به زیاده روى دچار شوید و سرانجام ثروت, شما را هلاک کند چنانکه آنان را هلاک کرد.(مجموعه ورام, ج1, ص132)
کلمه کامل شیخ بوسعید به شهر طوس رسید مردمان از او استدعاى مجلس کردند مردم بسیار بر مجلس او گرد آمدند چنان که جاى نشستن نبود شخصى برپاى خاست و گفت ((خدایش بیامرزاد که هر کسى از آنجا که هست, یک گام فراتر آید. شیخ گفت ((و صلى الله على محمد وآله اجمعین)) و دست بر روى خود فرود آورد و گفت هر چه ما خواستیم گفت, و همه پیغامبران بگفته اند او بگفت که از آنجا که هستید یک فدم فراتر آیید. شیخ کلمه اى بیش از این نگفت و از منبر پایین آمد و مجلس را ختم کرد. (اسرار التوحید)
آل محمد (ص) بوسعید ابوالخیر روزى در نماز جماعتى شرکت کرد. پیش نماز نماز بامداد مى گذارد چون قنوت خواند گفت: ((اللهم صل على محمد)) چون نماز را سلام دادشیخ بوسعید گفت: (( چرا بر آل (محمد) صلوات ندادى پیش نماز گفت اصحاب, در این اختلاف دارند. که در تشهد اول و در قنوت, بر آل محمد باید صلوات گفت یا نه, من احتیاط کردم و این چنین گفتم. شیخ گفت, ما, در موکبى نرویم که آل محمد در آنجا نباشند. ))(اسرارالتوحید)
هدیه شخصى به یکى از حکما گفت فلانى از تو غیبت مى کرد. آن حکیم ظرفى پر از خرما براى غیبت کننده فرستاد و براى او چنین پیام داد به من خبر رسیده که تو مقدارى از ثواب کارهاى نیک خود را به من هدیه نموده اى اکنون خواستم جبران کنم , ولى عذر مى خواهم که نمى توانم هدیه تو را به طور کامل جبران نمایم.(اقتباس از المحجه البیضإ ج 4ص 191)
مهمان نوازى روزى اصحاب به خانه پیامبر آمدند خانه پر از جمعیت بود دیگر جایى براى تازه واردها وجود نداشت یکى از مسلمانان به نام جریر آمد و در روى زمین نشست پیامبر با دیدن آن منظره لباس خود را درآورد بدست گرفت و جلوى جریر انداخت و فرمود روى زمین پهن کن و روى آن بنشین. جریر سخت شرمنده و احساساتى شد آن جامه را گرفت و بر صورتش افکند و بوسید. (لئالى الاخبار ج 2 ص 24)
دعاى بنده شخصى به حضور حضرت ابراهیم آمد و گفت: خواسته اى از درگاه خدا دارم سه سال است که براى انجام آن دعا مى کنم ولى دعایم مستجاب نمى شود, چرا؟ ابراهیم در پاسخ او فرمود: خداوند بنده اش را دوست دارد دعاى او را مستجاب نمى کند تا راز و نیاز و مناجات و التماس او را بنگرد ولى آن بنده اى که خدا او را دوست ندارد دعاى او را به استجابت مى رساند یا ناامیدش مى کند که به در خانه اش نرود. (لئالى الاخبار ج 4 ص 100)
|