حسن ختام
الا یا ایها الساقى ز مى پر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هواى ننگ و نامم را
از آن مى ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستى هسته نیرنگ و دامم را
از آن مى ده که جانم را ز قید خود رها سازد
بخود گیرد زمامم را فرو ریزد مقامم را
از آن مى ده که در خلوتگه رندان بى حرمت
بهم کوبد سجودم را بهم ریزد قیامم را
نبودى در حریم قدس گلرویان میخانه
که از هر روزنى آیم گلى گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خودبى خبر شاید
برون سازند از جانم همى افکار خامم را
تو اى پیک سبک باران دریاى عدم از من
بدریا دار آن وادى رسان مدح و سلامم را
بساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیر صومعه برگو ببین حسن ختامم را
(امام خمینى(ره))
گوهر یکدانه
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پاى از دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت بر خیزم
داغ سوداى توام سر سویدا باشد
تو خود اى گوهر یکدانه کجایى آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه اى آب روانى ست بیا
اگرت میل لب جو و تماشا باشد
چون دل من دمى از پرده برون آى و درآى
که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندرین سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آرى
سرگرائى صفت نرگس رعنا باشد
(حافظ شیرازى)
شکوه مشرقى
باران شکوه مشرقى اش را به ما سپرد
گل , مشرب شقایقى اش را به ما سپرد
پیرى که با تجرد این جاده انس داشت
اسب و قباى عاشقى اش را به ما سپرد
چشمى که در حوالى دریا غروب کرد
طرح بلند مشرقى اش را به ما سپرد
دستى که در تبسم صحرا سهیم بود
زنبیلهاى رازقى اش را به ما سپرد
باغى که پشت سابقه چشمه غنچه داشت
لبخندهاى لاحقى اش را به ما سپرد
اى قوم ! قریه هاى بلوغ از کدام سوست؟
مردى تمام عاشقى اش را به ما سپرد
(زکریا اخلاقى)
روح حضور
تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است
چشمها بسکه مطهر شده زمزم شده است
نه فقط شاعر این شعرسیه پوشیده است
واژه هایش همه همرنگ محرم شده است
چند سال است که مهمان شهیدانى و عشق
چند قرن است که بى مرهم و محرم شده است
تو چه رازى که عزادار توایم و چون نور
به جهان روح حضور تو مسلم شده است
همه سو شور حسینى و خمینى ست ببین
جذبه کرب و بلا را که مجسم شده است
من نه مداحم و نه مرثیه سازم, اما
سرفراز آنکه به توفان شما خم شده است
محمدعلى بهمنى
رخصت تماشا
چشم از من و رخصت تماشا از تو
یکرنگى آسمان و دریا از تو
مهتاب و سپیده و من آموخته ایم
اىآینه , ساده زیستن را از تو
(صادق رحمانى)
وحشت سایه
دلى سبز مثل صنوبر کجاست؟
دلى از نژاد کبوتر کجاست؟
دلى مثل آیینه یکدست کو؟
سراغى ندارم, اگر هست کو؟
بهاران من یاسها تشنه اند
به یاد تو احساسها تشنه اند
دلم ماند با رازهاى بزرگ
دلم ماند و پروازهاى بزرگ
غمت در دل من شرر مى زند
غریب دلم بال و پر مى زند
نشان عبورم کجا مى روى؟
سوار صبورم کجا مى روى
مرا وحشت سایه ها در دل است
مرا بیم همسایه ها در دل است
بیا باغها زخمى داسهاست
بیا روز ابراز احساسهاست.
(ایرج قنبرى)
یک آسمان تجلى و تکرار
اى سرو سبز پوش سبکبار
اى نخل زخم خورده ایثار
نام تو همردیف ستاره است
یک آسمان تجلى و تکرار
دیشب تو را درآینه دیدم
بر دوش صد هزار سپیدار
کاش آن نگاه سوخته مى شد
بر روى چشمهاى من آوار
شرقى تر از تبار سحر بود
آن چشم آفتابى بیدار
از بس که سوخت این دل پردرد
آتش گرفت سینه تبدار
(عبدالجبار کاکایى)
غربت گلها
در شعله زار داغ تو از پا نشسته ایم
چون لاله داغدار به صحرا نشسته ایم
در برگریز باغ تو, پژمرده خاطریم
غمگین به یاد غربت گلها نشسته ایم
با داغ سینه سوز تو اى وارث حسین
نالان به شور گریه زهرا نشسته ایم
ما با دلى شکسته در امواج اشکها
کشتى شکسته در دل دریا نشسته ایم
اى ناخداى کشتى دلهاى بى قرار
در موج خیز حادثه تنها نشسته ایم
شاید که باز دیده ما بر تو اوفتد
در انتظار محشر کبرى نشسته ایم
(خسرو قاسمیان)
بهشت همین جا بود
از خیابان آواز تو
از پنجره نماز تو
تا دروازه هاى سیال بهشت راهى نبود
آن روز که در بساط من , آهى نبود
دستهایت, با رودها
به دریا مى ریخت
و دریا مشتى مى شد گره شده از خشم
درختان نارنج و سیب
با تو , در زاویه هاى گمنام آسمان قدم مى زدند
لبخند مى زدى
کوه ها پر تو مى شدند
مى گریستى
خاکریزها بهشت مى شدند
و بهشت همین جا بود.....
(محمدرضا مهدیزاده)
روز حادثه
بیاد آن فریاد که از فیضیه برخاست
صداى زنجره ها را شنید یک فریاد
به مثل صاعقه خنجر کشید یک فریاد
چو ذوالفقار سپیده ز پنجه خورشید
فضاى وحشت شب را درید یک فریاد
تمام گستره خاک خیمه شب بود
که روز حادثه را آفرید یک فریاد
در آن زمانه تاریک و قحطى فانوس
چو آفتاب مکرر دمید یک فریاد
در آن زمان که صدا در گلویمان مى مرد
به داد حنجره هامان رسید یک فریاد
(محمد جبرئیلى)
آن روزهاى سبز
آن روزها
چیزى به نام قلب
در چارچوب خسته این سینه مى تپید
آن روزها
که خاک
آبى آبى بود
و ماه , ماه مرموز
دامن کشان فراز سر شهر مى گذشت
رنگها محدود بود و گرم
مردم , برادران تنى بودند
در کنعان یوسف عزیز بود
آن روزهاى غبطه برانگیز
دستى عظیم
بر سر این شهر مى وزید .
(مجید نظافت )