فیض ازلى
على آن شیر خدا, شاه عرب
الفتى داشته با این دل شب
شب زاسرار على آگاه است
دل شب, محرم سر الله است
شب شنفته است مناجات على
جوشش چشمه ى فیض ازلى
شاه را دیده, بنوشینى خواب
روى بر سینه ى دیوار خراب
فجر, تا سینه آفاق شکافت
چشم بیدار على, خفته نیافت
روزه دارى که به مهر اسحار
بشکند نان جوین افطار
ناشناسى, که به تاریکى شب
مى برد شام یتیمان عرب
پادشاهى که به شب برقع پوش
مى کشد بار گدایان بر دوش
تا نشد پردگى آن سر جلى
نشد افشا که على بود على
شاهبازى که به بال و پر راز
مى کند در ابدیت پرواز
شهسوارى, که به برق شمشیر
در دل شب, بشکافد دل شیر
عشقبازى, که هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پیغمبر(ص)
پیشوائى که زشوق دیدار
مى کند دشمن خود را, بیدار
ماه محراب عبودیت حق
سر به محراب عبادت , منشق
مى زند پس, لب او کاسه ى شیر
مى کند چشم اشارت, به اسیر
چه اسیرى؟ که همان دشمن اوست
تو خدائى مگر؟ اى دشمن دوست
در جهانى همه شور و همه شر
((ها على بشر کیف بشر))
شبروان مست ولاى تو, على
جان عالم به فداى تو, على
(محمد حسین شهریار)
بر لبم آواى یا على ست ...
گفتى ثناى شاه ولایت, نکرده ام
بیرون ز هر ستایش و حد ثنا, على ست
چونش ثنا کنم؟ که ثنا کرده ى خداست
هر چند چون غلات, نگویم خدا على ست
شاهان بسى به حوصله دارند مرتبت
لیکن چو نیک در نگرى, پادشا على ست
گر بگذرى زمرتبه ى کبریاى حق
برصدر دور گذر, کبریا على ست
بسیار حکم ما, به خطامان رود ولى
در حق آنکه حکم رود بى خطا على ست
گربیخودم , وگربه خود, اینم ثناش بس
در هر مقام, بر لبم آواى یا على ست
(نیما یوشیج)
چند رباعى در رساى على(ع)
تا باده ى عشق, در قدح ریخته اند
وندر پى عشق عاشق انگیخته اند
با جان و روان بوعلى, مهر على
چون شیر و شکر, بهم برآمیخته اند
(شیخ الرئیس بوعلى سینا)
با غیر على, کیم سر و برگ بود
جز نور على نیست اگر, درک بود
گویند دم مرگ, توان دید ترا
ایکاش که هر دمم, دم مرگ بود
(حاج ملا هادى سبزوارى)
در بحر شرف, گوهر یکدانه على است
بر مسند دین, امیر فرزانه على است
در مکه ظهور کرد, تا بر همه کس
معلوم شود که صاحب خانه على است
(نیر تبریزى)
اى خوانده ترا خدا ولى, ادرکنى
بر تو, زنبى نص جلى ادرکنى
دستم تهى و, لطف تو بى پایان ست
یا حضرت مرتضى على ادرکنى
(ابوسعید ابوالخیر)
منبع صدق و صفا
یزدان عیان بود, ز رخ انور على
بعد از نبى ست, تاج شهى بر سر على
در جوف کعبه زاد, على را به اذن حق
بر روى دست ختم رسل, مادر على
حق مى کند حساب همه خلق را به حشر
از یک سخن, ز لعل سخن پرور على
بهر ضیا کشند به گردون کروبیان
در چشم خویش, سرمه زخاک در على
فخر ار کنند, تا به قیامت بود سزا
گر پا نهد به فرق شهان, قنبر على
بى شک که کردگار بود یاور کسى
کو از صفا و صدق بود یاور على
(داور) امیدم آن که به گرماى روز حشر
با همدمان کشى, قدح از کوثر على
(شیخ مفید ((داور)))
حق و باطل...
شنیدم آب, به جنگ اندرون معاویه بست
به روى شاه ولایت, چرا که بود خسى
على به حمله گرفت آب و, باز کرد سبیل
چرا که او, کس هر بى کس ست و دادرسى
سه بار, دست به دست آمد آب و در هر بار
على چنین هنرى کرد و, او چنان هوسى
فضول گفت که : ارفاق تا به این حد بس
که بى حیائى دشمن, ز حد گذشت بسى
جواب داد که: ما جنگ بهر آن داریم
که نان و آب نبندد, کسى به روى کسى
غلام همت آن قهرمان کون و مکان
که بى رضاى الهى, نمى زند نفسى
تو هم بیا و تماشاى حق و باطل کن
به بین که در پى سیمرغ من جهد مگسى
(محمد حسین شهریار)
بت شکن
اى ماوراى حد تصور, مقام تو
مریم کنیز و, عیسى و مریم غلام تو
تو روشنى روى خدائى و, چون خداست
بالاى ماوراى تصور, مقام تو
دست خدا و, چشم خدا صورت خدا
تو بر خداى قائم و ما بر قوام تو
دون کلام خالق و فوق کلام حق
نهج البلاغه, آن ملکوتى کلام تو
هر صبحدم شعاع طلائى آفتاب
آید زآسمان, پى عرض سلام تو
فرض است بر تمامى ذرات کائنات
مهر تو و, ولاى تو و احترام تو
ارض و سما, به یمن وجود تو ثابتند
دائم بود مدار فلک, بر دوام تو
روزى دهد خدا, به همه خلق کائنات
از سفره ولایت و, انعام عام تو
صد عمر خضر, داده به صد چشمه حیات
یک قطره آب کوثر و یک جرعه جام تو
صوم و صلوه, رنگ خدایى به خود گرفت
زان خون که رنگ کرد, صلوه و صیام تو
در کعبه شد پدید و, به محراب شد شهید
قربان حسن مطلع و, حسن ختام تو...
(سید محمد على ریاضى)
یا على (ع)
از برق ذوالفقار تو باران گرفت جان
وز گوشه نگاه تو احسان گرفت جان
بى تو جهان به خویش نمى دید ابوذرى
از باده ولاى تو سلمان گرفت جان
سریست بى گمان که به یک ((یا على)) فقط
هر بینواى خسته دل و جان, گرفت جان
از هرم چشمهاى خداوندى تو بود
فصلى به نام فصل بهاران گرفت جان
افتاده اند پیش تو اهل نظر به خاک
کز مشرب نگاه تو عرفان گرفت جان
اى راز سر به مهر خداوند, یا على
از چشمه سار قلب تو قرآن گرفت جان
(حسن یعقوبى)
شیر خدا
مدحت کن و بستاى کسى را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال که بوده است و که باشد
جز شیر خداوند جهان, حیدر کرار
این دین هدى را به مثل دایره اى دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به على داد پیمبر
چون ابر بهارى که دهد سیل به گلزار
(کسائى مروزى)
شاهد کل الجمال ایزد یکتا, على است
پرتو اشراق آن پیداى ناپیدا على است
معنى فرقان, فروغ ملک جان, فخر جهان
شاهد ایمان, شه امکان, مه بطحا على است
بلبل گویاى اسرار گلستان وجود
سر سبحان, شاه ایمان, ماه إو إدنى على است
بر همه خوبان عالم, قبله گاه رحمت اوست
جمله پاکان جهان را سرور و مولى على است
نزد دانا باطن ((انا هدینا)) السبیل
پیش اهل دل بهشت و کوثر و طوبى على است
آدم و نوح و خلیل و یونس و هود و مسیح
صالح و شیث و شعیب و موسى و عیسا على است
داستان موسى و فرعون و اعجاز مسیح
کشتى نوح و خلیل و آتش و دریا على است
در کتاب آفرینش سوره توحید عشق
در حساب اهل بیتش ((عروه الوثقى)) على است
بهر مشتاقان عالم مطلع ((الله نور))
بهر فرعونان عالم آیت کبرا على است
آن که تخم معرفت در مزرع دلها فشاند
از لسان الله ناطق منطق گویا على است
از همه خاصان حق آن کس که بنماید بصدق
امتثال ((سبح اسم ربک الاعلى)) على است
در عروج عشق و معراج نبوت همسفر
با همایون شاه ((سبحان الذى اسرى)) على است
هل ((اتى)) قدر و ((سلونى)) علم و لاهوتى مقام
ملک دین را تا جدار ((لافتى الا)) على است...
مهدى الهى قمشه اى)
مولاى عشق
على را وصف در باور نیاید
زبان هرگز زوصفش برنیاید
على ترکیبى از زیباترینهاست
على تلفیقى از شیواترینهاست
على راز شگفت روز آغاز
على روح سبکبالى و پرواز
زبان عشق را گویاترین بود
طریق درد را پویاترین بود
دل دریایى اش دریاى خون بود
شهادت چون ضمیرش لاله گون بود
صلابت ذره اى از همتش بود
شجاعت در کمند هیبتش بود
سلاست در زبانش موج مى زد
کلامش تکیه را بر اوج مى زد
على در آستین دست خدا داشت
قدم در آستان کبریا داشت
نواى عشق از ناى على بود
اذان سرخ آواى على بود
شهادت از وجودش آبرو یافت
شهادت هر چه را دارد از او یافت
تپش در سینه اش حرفى دگر داشت
حدیث خوردن خون جگر داشت
طلاطم پیش پایش سخت آرام
تداوم در حضورش بى سر انجام
خطر مى لرزد از تکرار نامش
سفر گم مى شود در نیم گامش
یورش از ذوالفقارش بیم دارد
تهاجم صحبت از تسلیم دارد
کفش خونین ترین گل پینه ها داشت
ضمیرش صافى آیینه را داشت
من او را دیده ام در بیکران ها
فراتر از تمام کهکشانها
من او را دیده ام آن سوى بودن
فراز لحظه ناب سرودن...
زدریا قطره آوردن هنر نیست
زبانم را توانى بیشتر نیست
ولى تا با سخن گردد دلم جفت
بگویم آنچه آن شوریده مى گفت:
على را قدر, پیغمبر شناسد
که هر کس خویش را بهتر شناسد
(پرویز بیگى حبیب آبادى)