هر روز, روزگار تو, هر سال, سال تو
ادریس عشق, آینه دار جلال تو
لقمان عقل کیست به پیش کمال تو
از جذبه کلام تو مسحور, صد کلیم(ع)
اعجاز مى کند سخن بى مثال تو
شرمنده شد مسیح(ع) نجابت در آسمان
از ارتفاع منزلت بى زوال تو
داوود پرده اى زمقام تو را نواخت
آتش گرفت زخمه اش از شور و حال تو
شد جرعه نوش چشم میستانى تو خضر
پیداست سلسبیل, در اشک زلال تو
ایوب هم شکیب تو را آه مى کشد
یعقوب اشک, شعله ور از ابتهال تو
کار هزار یوسف صادق کند عزیز
یک چشمه از تجلى صبح جمال تو
اشکى فرو چکید زچشمت, بهار شد
باغ بهشت, سبز شد از بوى شال تو
چشمان تو دو نقطه هستى ست نازنین!
خورشید سایه اى است در آفاق خال تو
نبض زمان به حرمت نام تو مى زند
هر روز, روزگار تو, هر سال, سال تو
با غمزه نگاه تو پر مى کشد زمین
هفت آسمان گره زده خود را به بال تو
دشت غزل, بهارترین مى شود اگر
از آن کند عبور, غزال خیال تو
(نعمت الله شمسى پور)
نان و ایمان
شب, سکوت است و بازتاب غمت, آسمان آسمان بیابان است
گرگ در کوچه مى زد ـ امشب ـ باز تنهایى ات پریشان است
کاسه هاى گرسنه مىآیند ـ کودکانى یتیم بغض آلود
دستهایت, پر است از ایمان, سفره ـ اما ـ گرسنه نان است
شانه هایت پرنده زخمند, در فضاى کدورتى سربى
در نگاهت ستاره اى پنهان, پشت اعماقى درد سوزان است
هفت پشت ستارگان لرزید از صداى شکستن بالت
بازوان نحیفت اى بانو! تکیه گاه عصاى ایمان است
پشت احساس گرم نخلستان, بوى مردى غریب مىآید
عطر زخم شقیقه اش ـ گویى ـ بوى تاریخ رنج انسان است
کوفه در کوفه بى وفایى را با غرور شکسته تاب آورد
با سکوتى که در مناجاتش, خون داوودى نیستان است
(صادق رحمانى)
زیر شمشیر شهادت
کسى تماشا نکند منظره زیباتر از این
خاطرى را نبود خاطره زیباتر از این
زیر شمشیر شهادت سحر آنسان رفتى
که نرفتند از این دایره زیباتر از این
نرسد دعوت معشوق فریباتر از آن
نشکفد تلبیه در حنجره زیباتر از این
عندلیبا سفر عرش تو خوش باد برو
نرود کس سوى آن کنگره زیباتر از این
آن چنان پنجره بر نور گشودى که به عشق
نگشوده است کسى پنجره زیباتر از این
رفتى اى نوگل و در باغ غمت خواهد خواهند
باز شب تا به سحر زنجره زیباتر از این
خوش قد و قامتى اما به خدا روز حساب
خواهمت دید در آن منظره زیباتر از این
(زکریا اخلاقى)
زخون محراب و مسجد لاله گون است
زمین از چیست خوان غصه و غم؟
زمرگ کیست پشت آسمان خم
بسیط خاک تا ایوان افلاک
محیط ناله و آه است و ماتم
خدنگ کینه زخمى زد به دلها
که هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشى دیوان محنت
پس از این بر حدیث ما تقدم
زقتل فاتح اقلیم وحدت
دو تا شد قامت یکتاى خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسین بیند چه با هم
مپرس از ناله جانسوز جبریل
مگو از سیل اشگ چشم آدم
خلیل الله قرین شعله آه
بود نوح نبى با نوحه همدم
بطور غم دل از کف داده موسى
بگردون صیحه زد عیسى بن مریم
زخون محراب و مسجد لانه گونست
امیرالمومنین غرقاب خونست
ملائک زین مصیبت اشکبارند
خلائق چهره در خون مى نگارند
خزان گلشن دین شد که مردم
زسیل اشک چون ابر بهارند
چه جاى گریه است و اشکباریست
بجاى اشک باید خون ببارند
همانا سوز برق و ناله رعد
زسوز و سوگواران یادگارند
عزیزان روى از این غم میخراشند
کنیزان زین مصیبت داغدارند
جوانان پیر در عهد جوانى
که یک عالم بلا را زیر بارند
نوامیس امامت بى ملامت
پریشان موى و زارند و نزارند
خواتین حجازى را زآشوب
سزد ملک عراق از بن برآرند
نواخوان بانوان شورش انگیز
بسوز قمرى و شور هزارند
(آیت الله کمپانى)
ملک جنون
بیا که ملک جنون مرز بیکرانه ماست
گذشت نوبت مجنون زمان زمانه ماست
به روز حادثه آن سهمگین سوارانیم
((که توسنى چو فلک رام تازیانه ماست))
سرود فتح بخوانید زانکه پیک ظفر
زگرد راه درآمد, در آستانه ماست
دگر زهمت فرهاد و کاوه قصه مخوان
که نقل مجلس آزادگان ترانه ماست
عقاب وار به چنگال پرتوان بدریم
گلوى جغد که خواهان آشیانه ماست
چو بحر از دل پرشور خود برون فکنیم
خسى که بر زبر موج بیکرانه ماست
به بزم زندگى آن شمع محفل افروزیم
که نور مشعله عشق از زبانه ماست
شهید دوست نگردد فنا به مذهب عشق
که خط لوح بقا نقش جاودانه ماست
نهال گلشن این انقلاب پرثمریم
که دشنه جگر خصم, هر جوانه ماست
چه باک کشتى ما را زموج خیز خطر
از آنکه نوح در این ورطه در میانه ماست
اگر چه عامل بیگانه در لباس نفاق
بکار فتنه گرى در حریم خانه ماست
(محمود خرمشاهى ((جذبه)))
در ستایش على(ع)
دارد دو دست ایزد دادار هر دو راست
یک دست مصطفى و دگر دست مرتضاست
هستند این دو, کارکنان خداى و بس
کاین معنى قدر بود, آن معنى قضاست
ایزد سرشت گوهر آدم بدین دو دست
((آدم به هر دو دست سرشتم)) بر این گواست
در زیر این دو دست که نیروى ایزدند
هم جنبش ستاره و هم گردش سماست
در دامن على زن و آل على دو دست
تا آورند دست به دستت به راه راست
بیخ درخت طوبى در خانه علیست
جارى بزیر سایه او چشمه بقاست
پیغمبر و على را یک دان و یک شناس
ذات و صفات هر دو نه از یکدگر جداست
(سروش اصفهانى)
روز بارانى
مى خواستند
سرنوشتم را
با تقدیر تلخ چفیه ام
ـ که هماره نقشى از
زنجیرهاى به هم پیوسته است
پیوند دهند
کوشیدند چشمانم را
با آن بپوشانم
اما نگاهم هیچ گاه
دست از تحقیرشان برنداشت
روزى بارانى
در طنین رگبارها
از سینه ام
کبوترى با بالهاى خیس
به آسمان پرید
آنگاه
زنجیرها
گسسته شدند
و خون,
چفیه مشبکم را
پوشاند.
(مجتبى مهدوى سعیدى)
هواى سوختن
اى پرده دار آتش غم, هر نفس بسوز
یک عمر بس نبود تو را, زین سپس بسوز
با آرزوى خنده ى گل, در بهار عمر
اى مرغ پرشکسته, به کنج قفس بسوز
مى سوختى به حسرت و دیدى که عاقبت
بر حال تو نسوخت دل هیچ کس, بسوز
چون غنچه باش پردگى درد خویشتن
زین غم که نیستت به گلى دسترس, بسوز
یک عمر همچو شمع همه شب گریستى
یعنى هواى سوختنت هست, پس بسوز
هر گوشه اى زدامن آه سحر فتاد
در دست ناله اى دگر, اى همنفس بسوز
(مهرداد اوستا)