دیباچه مروت
کس را چه زور و زهره که وصف على کند
جبار در مناقب او گفته هل اتى
زور آزماى قلعه خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوى لافتى
مردى که در مصاف, زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خداى و صفدر میدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در دعا
دیباچه مروت و سلطان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هر کسى به شفیعى زنند دست
ماییم و دست و دامن معصوم مرتضى
(سعدى شیرازى)
با على گفتا یکى در رهگذار
با على گفتا یکى در رهگذار
از چه باشد جامه تو وصله دار؟
تو امیرى و شهى و سرورى
از همه در راد مردى برترى
کس ندیده است اى جهانى را پناه
جامه صد وصله بر اندام شاه
اى امیر تیرزاى تیزهوش
جامه اى چون جامه شاهان بپوش
گفت صاحب جامه را بین, جامه چیست؟
دید باید در درون جامه کیست
ظاهر زیبا نمىآید به کار
حرفى از معنى اگر دارى بیار
مرد سیرت را به صورت کار نیست
جامه گر صد وصله باشد عار نیست
کار ما در راه حق کوشیدن است
جامه زهد و ورع پوشیدن است
زهد باشد زینت پرهیزکار
زینت دنیا, بدنیا واگذار
(عباس شهرى)
شهر علم
خردمند گیتى چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تند باد
چو هفتاد کشتى بر او ساخته
همه بادبانها بر افراخته
میانه یکى خوب کشتى عروس
بر آراسته همچو شبنم خروس
پیمبر بدو اندرون با على
همه اهل بیت نبى و وصى
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى
خداوند امر و خداوند نهى
که من شهر علمم, علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است
اگر خلد خواهى به دیگر سراى
به نزد نبى و وصى گیر جاى
منم بنده اهل بیت و نبى
ستاینده خاک پاک وصى
گرت زین بد آید, گناه من است
چنین دان و این راه راه من است
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پى حیدرم
(حکیم ابوالقاسم فردوسى)
از زره بود
از زره بود پشت حیدر فرد
کرد خصمش سوال گفتا مرد
تا بود روى, به زره باشد
چون دهد پشت کشته به باشد
آب باشد نه مرد چون پولاد
کو زره پوش گردد از هر باد
مرد مردانه همچو که باشد
که از او بادها سته باشد
تا تف دل زکینه نفروزد
کى تن از دل شجاعت آموزد
(سنایى غزنوى)
سبط خلیل
آن دسته بند لاله بستان هل اتى
و آن قلعه گیر عرصه میدان لافتى
کرار بى فرار و خداوند ذوالفقار
قتال عمرو و مرحب و داماد مصطفى
شیر خدا و مخزن اسرار لو کشف
جفت بتول و نقطه پرگار اجتبا
سلطان تختگاه سلونى, شه نجف
سبط خلیل و صف شکن خیل اصفیا
بیرون نهاده از ره کبر و ریا قدم
وآورده رخ به حضرت علیاى کبریا
پشت هدى و بازوى ایمان بدو قوى
مقصود دین و حاجت ایمان ازو روا
بحر محیط را بدل و دست او قسم
عرش مجید را بسر کویش التجا
چون او نشد پدید شهى در جهان علم
او کان علم بود و حسن آسمان علم
(خواجوى کرمانى)
على در مصلى
شیر خدا, شاه ولایت على
صیقلى ذکر خفى و جلى
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پیکان, بگل او نهفت
صد گل راحت زگل او شکفت
روى عبادت سوى محراب کرد
پشت بدرد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلش انداختند
غرقه بخون, غنچه زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت چو فارغ زنماز آن بدید
این همه گل چیست ته پاى من
ساخته گلزار مصلاى من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت که سوگند بداناى راز
کز الم تیغ, ندارم خبر
گرچه زمن نیست خبردارتر
طایر من سدره نشین شد چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک
((جامى)) از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
باشد از آن خاک بگردى رسى
گرد شکافى و بمردى رسى
(عبدالرحمن جامى)
همت شحنه نجف
طالع اگر مدد دهد, دامنش آورم به کف
گر بکشم زهى طرب وربکشد زهى شرف
طرف کرم زکس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همى برد قصه من بهر طرف
از خم ابروى توام هیچ گشایشى نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروى دوست کى شود دستکش خیال من
کس نزده است از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمى کنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدى گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه اى ز هر طرف, میزندم به چنگ و دف
بى خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بخواه و لاتخف
صوفى شهر بین که چون, لقمه شبهه مى خورد
پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف
((حافظ)) اگر قدم زنى در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
(حافظ شیرازى)
تجلیات جمال
هر کس ترا شناخت, غم از جان و سر نداشت
سر داد و سر زپاى تو یک لحظه برنداشت
عشق رخت به خرمن عشاق بیقرار
افروخت آتشى, که خموشى دگر نداشت
داند خدا, که شعله عشق تو گر نبود
کانون پر شراره هستى شرر نداشت
اى ماه من, زمانه پس از ختم انبیإ
بهتر ز ذات پاک تو دیگر پسر نداشت
باشد خدا على و ترا نیز نام از اوست
شاخ حیات, از تو گلى خوبتر نداشت
بالله تجلیات جمال تو, گر نبود
از جلوه و جمال خدا کس خبر نداشت
تیغ تو گر نبود, شجاعت یتیم بود
داد تو گر نبود, عدالت پدر نداشت
آغاز عدل از تو و انجام آن بتو
بود او تنى, که بى تو بر اندام سر نداشت
در کارگاه خلقت اگر گوهرت نبود
نخل تناور بشریت ثمر نداشت
تو شاهکار دستگه آفرینشى
عنوان نامه شرف و فضل و بینشى
رخشنده گوهر عظمت را تو مخزنى
اسرار بى کرانه حق را تو معدنى
در چرخ هستى و افق تیره حیات
مهتاب روحپرور و خورشید روشنى
بى چهره تو گلشن عالم صفا نداشت
اى سرخ گل تو زینت این نغز گلشنى
هر یک زانبیا ز کمالات ایزدى
دارند خوشه اى و تو داراى خرمنى
این داد را ندید دگر چشم روزگار
کشتى چراغ را ز پى حفظ روغنى
تنها ترا سزاست خلافت که جاودان
پاکیزه روح و پاکدل و پاکدامنى
موسى که داشت آرزوى دیدن خدا
گو بنگرد ترا که نه اى از خدا جدا
شاها, چو پا به دوش پیمبر گذاشتى
از ممکنات, پاى فراتر گذاشتى
شیرى چو دید از تو گه شیرخوارگى
مادر بخنده نام تو حیدر گذاشتى
شستى تو زنگ کفر زآیینه جهان
شمشیر بسکه بر سر کافر گذاشتى
اسلام یادگار تو و رنجهاى توست
کو راز خاک, بر سر اختر گذاشتى
آنشب که زد به دور نبى حلقه صد بلا
تنها تو پاى خویش بچنبر گذاشتى
باشد دل تو مرکز توحید و معرفت
اسرار حق بسینه تو اندر گذاشتى
همام را نمى چو بدادى زبحر راز
جاوید مست گشت و نیامد بهوش باز
(بهجتى ((شفق)))