یادها و خاطره ها
حجه الاسلام والمسلمین محمد حسن رحیمیان
حرکت به سوى عراق
در شهریور 1345 مخفیانه از طریق آبادان به سوى عراق به مقصد نجف عزیمت کردم این سفر حدود 15 روز توإم با سختى هاى بسیار طول کشید.
آن شبى که در راه رسیدن به نجف بودم, بى گمان یکى از بهترین, شادترین, شورانگیزترین و عارفانه ترین ساعات زندگیم بود همه وجودم شور و شوق بود, گریه و اشک لحظه اى امانم نمى داد شور عشق و شوق وصال جانم را به لب رسانده بود, عشق به مولایم, مقتداى محبوبم على(ع) و فرزند دلبندش روح الله در نجف اشرف و در پى آن زیارت کربلا و کاظمین و سامرإ, و وصال به این همه نعمت, خود را در دروازه بهشت مى دیدم و در آستانه رسیدن به تمام آرزوهایم و رویاهاى شیرینم.
تنها اثر تمام سختى هاى ظاهرى این بود که بر لذت لحظه وصال مى افزود لذتى که چند سال بعد وقتى با هواپیما و گذرنامه وارد عراق شدم هرگز برایم حاصل نشد.
سحرگاهان از دور تلولو گنبد و گلدسته هاى حرم مطهر امیرالمومنین علیه السلام تمام هستى ام را روشن کرد با رسیدن به نجف اشرف و پیاده شدن در کنار صحن خود را در اوج خوشبختى و سعادت یافتم به مدرسه آیه الله بروجردى, حجره سید محمود احمدى وارد شدم و آن روز براى اولین بار به زیارت حضرت امیر(ع) و سپس بعد از آن همه فراق به زیارت امام نائل شدم, روزى که به یقین شیرین ترین روز روزگارانم بود.
وضعیت عراق
زمانى که ما به عراق هجرت کردیم, عبدالرحمن عارف رئیس جمهور عراق بود. در دوره عارف اوضاع عراق نسبتا آرام و مشکلات کمترى براى ایرانیان وجود داشت اما با روى کار آمدن بعثى ها در تاریخ 26 تیرماه 1347 تدریجا اوضاع عوض شد. جالب است که تا قبل از پیروزى انقلاب اسلامى در ایران که با خواست و خیزش کل مردم شکل گرفت, انقلاب, عملا به معنى دیگرى بود. چند افسر ارتش, معمولا با حمایت همه جانبه دستگاه هاى جاسوسى قدرت هاى غربى با کودتا قدرت را به دست مى گرفت و نام آن را مى گذاشتند انقلاب ((ثوره)) که انقلاب بعثى عراق هم از این قبیل بود.
به طور کلى در آن زمان با توجه به ارتباط تنگاتنگ رژیم شاه با صهیونیست ها و اسرائیل غاصب, ایرانى ها وجهه خوبى در افکار عمومى عراق و دیگر کشورهاى عربى نداشتند و در حقیقت مردم مسلمان ایران چوب خیانت هاى شاه را مى خوردند به خصوص بعد از جنگ 6 روزه ژوئن 1967 میلادى که اسرائیل صحراى سینا, جولان و کرانه غربى رود اردن و بیت المقدس را اشغال کرد, نگرش اعراب نسبت به ایرانى ها منفى تر شد. رژیم عراق نیز با استفاده از همین زمینه گاهى با تشدید تبلیغات براى آزار و اخراج ایرانى ها و ضربه زدن به حوزه علمیه نجف بهره بردارى مى کرد.
با حاج آقا مصطفى در جدول
در یکى از همین مقاطع در یک روز تعطیلى با مرحوم شهید حاج آقا مصطفى خمینى و آقایان رضوانى خمینى و حاج آقامجتبى تهرانى به میزبانى آقاى حلیمى کاشانى به نخلستان محدود و مزرعه اى که در غرب شهر نجف و به نام جدول معروف است رفته بودیم. جدول مزبور از غرب و جنوب غربى به طور هم سطح متصل به بیابان شنزارى است که تا مناطق مرکزى حجاز و نزدیکى مدینه پیش مى رود ولى از شرق با دهها متر اختلاف سطح مماس به شهر نجف است. عصر آن روز در مسیر برگشتن وقتى به سربالایى منتهى به شهر رسیدیم مواجه با انبوه بچه هاى عراقى شدیم که مشغول بازى بودند. بچه ها با دیدن ما که مى شناختند ایرانى هستیم, با شعار ((الموت لاسرائیل)) ((لعن على یهود)) و... با سنگ و کلوخ به ما حمله کردند! در نظر آن ها مردم ایران با حکومت ایران و حکومت ایران با اسرائیل همسان بود و فکر مى کردند سنگى که به حاج آقا مصطفى! مى زنند به اسرائیل مى زنند! حاج آقا مصطفى ئى که به جرم مخالفت با اسرائیل و شاه به عراق تبعید شده بود.
اگر روزى قدرت پیدا کنم
این ماجرا حقیر را به یاد قضیه اى که در سال هاى قبل از آن براى امام اتفاق افتاده بود انداخت:
امام تا قبل از آغاز نهضت در ایران, در تابستان ها که حوزه قم تعطیل مى شد فصل گرما را در مناطقى مثل محلات یا امام زاده قاسم تجریش به سر مى بردند ظاهرا حاج احمد آقا برایم نقل کرد که یک روز امام از امام زاده قاسم به زیارت امام زاده صالح واقع در میدان تجریش مىآیند در بازگشت در حالى که در خیابان دربند پیاده به سوى امام زاده قاسم مى رفتند چند جوان ولگرد با متلک و حرف ها و حرکت هاى موهن امام را مسخره مى کنند و امام بدون کمترین عکس العملى با بزرگوارى مى گذرند. بعد از آن, شخصى که همراه و میزبان امام بود از این صحنه به خصوص در حالى که امام میهمان او و محله او بود, عذرخواهى و اظهار تإثر و شرمندگى مى کند! ولى امام که به هیچ وجه اثرى از ناراحتى و انفعال در چهره اش نبود, با صلابت تمام (نقل به مضمون) مى فرماید: من اصلا از این بچه ها ناراحت نشدم اینها تقصیرى ندارند, من اگر روزى قدرت پیدا کنم پوست از سر آن کسانى که این بچه هاى معصوم را این طور تربیت و گمراه کرده اند مى کنم!
در مسافرخانه بصره
برخورد موهن و سنگ پرانى به ایرانى ها و طلاب ایرانى در آن زمان مخصوص بچه ها نبود. بزرگترها و حتى شیعیان نیز یا از روى جهالت یا ترس, رفتارهاى مشابه داشتند. بعد از جنگ 6 روزه که به دلائلى به طور مخفى عازم ایران بودم با راهنمایى یکى از دوستان قرار شد به مسافرخانه اى در بصره که متعلق به یک شیعه متدین بود وارد شوم و با کمک یا راهنمائى او بتوانم از مرز عبور کنم. نیمه شب به بصره رسیدم, مسافرخانه را پیدا کردم, همه خواب بودند. روى تخت خالى که که در اتاق مجاور دفتر بود, خوابیدم. صبح با توجه به اطمینان و امیدى که به صاحب مسافرخانه داشتم نزد او رفتم. او قبل از هر چیز گذرنامه خواست و وقتى فهمید گذرنامه ندارم بخچه ام را برداشت به طرف پله هاى خروجى انداخت و با خشونت تمام فریاد زد هر چه زودتر اینجا را ترک کن! التماسم براى پناه دادن به غریبى که هیچ جا را ندارد و هیچ کس را نمى شناسد و هر لحظه ممکن است با حرکت بى هدف و سرگردان در خیابان ها دستگیر شود موثر نیفتاد و بى رحمانه از مسافرخانه بیرونم کرد. گرماى 50 درجه توإم با شرجى و رطوبت زیاد و لباس سنگین طلبگى; عمامه, عباى مشکى و قبا و بخچه لباس و اثاث و کتاب و مهر کربلا و ضرورت حرکت طبیعى بدون توقف در خیابان ها, تشنگى و گرسنگى و امکان دستگیرى در هر لحظه, وضعیت دشوارى را فراهم کرده بود. در اثنإ عبور, مسجد معروف حضرت على(ع) را پیدا کردم. نماز ظهر و عصر را خواندم و همین که خواستم در سایه شبستان لحظه اى را استراحت کنم خادم مسجد همانند صاحب مسافرخانه جلو آمد و با تندى و خشونت از مسجد بیرونم کرد! تا شب, همان وضعیت ادامه یافت و در حالى که هیچ روزنه امیدى پیدا نکرده بودم و با فرا رسیدن شب و عدم امکان عبور در خیابان ها که تدریجا داشت خلوت مى شد, مإیوس از همه چیز فقط به استعانت از خدا و توسل به امام زمان(عج) امید داشتم که ناگهان سیدى از دور توجهم را جلب کرد. با نزدیک شدن به یکدیگر سلام و محبت کرد و بااطلاع از وضعیتم گفت چرا منزل آقاى مظفر نرفتى؟ ایشان همه چیز را درست مى کند (آیه الله مظفر عالم بزرگ شیعى در بصره بود) اما حقیر نه با ایشان آشنا بودم و نه منزلش را مى دانستم و سید از مسیرى که مىآمد برگشت و همراهم شد بعد از چند قدم وارد کوچه اى شد و در چند قدمى داخل کوچه دست چپ در خانه اى را زد آنجا منزل آقاى مظفر بود. ایشان در خانه حضور نداشت با این حال در مضیف (مهمانخانه) منزل آقاى مظفر مستقرم کرد و رفت. امنیت کامل, هواى خنک کولر و وسایل استراحت فوق العاده, صد و هشتاد درجه همه چیز را تغییر داد و آن شب به خوبى دریافتم آنگاه که انسان از همه جا قطع امید کند, چگونه خداوند ((من حیث لایحتسب)) همه چیز را درست مى کند. فرداى آن روز با مساعدت آقاى مظفر به همراهى دو طلبه دیگر خراسانى که ملحق شدند به بهترین وجه ممکن پاسگاهها و مرز عراق را مخفیانه پشت سر گذاشتیم و وارد جزیره مینو شدیم. بقیه ماجرا تا ورود به خرمشهر و رسیدن به اصفهان و بازگشت مجدد بطور مخفیانه به عراق را به فرصتى دیگر وامى گذارم.
برخورد امام با رژیم عراق
به هر حال بین وضعیت طرفداران امام که به عراق مهاجرت مى کردند با کسانى که به دولت عراق یا کشورهاى غربى پناهنده مى شدند تفاوت اساسى وجود داشت. آنها با پناه گرفتن زیر چتر بیگانگان و دولت هایى که به نوبه خود مثل شاه یا بدتر از او بودند به زندگى امن و مزایاى مادى بسیارى دست مى یافتند و چه بسا در این بین اگر دستمایه اى داشتند مى باختند ولى طرفداران امام در عراق همانند داخل ایران به اشکال مختلف زیر فشار و آزار حکومت عراق بودند.
افرادى مانند سید موسى موسوى اصفهانى (نوه مرحوم سید ابوالحسن), تیمور بختیار ژنرال پناهیان و گروه هاى به اصطلاح چپ و کمونیست هاى پناهنده, از امکانات و مزایایى که بعثى ها در اختیار آنها قرار مى داد بهره مند بودند و البته متقابلا آنها نیز در چهارچوب اهداف و اغراض دولت عراق حرکت مى کردند و همه چیز در چهارچوب معامله اى بود که با هم داشتند.
دولت بعثى عراق با توجه به رقابت و اختلافى که بر حسب ظاهر با رژیم شاه داشت به خصوص در ماجراى اروند رود و براساس وجه اشتراک در دشمنى با شاه, گمان مى کرد در پیاله محقر معاملات سیاسى که دیگران هم چون تفاله معلق در آن جا مى گرفتند, مى تواند دریاى شخصیت آسمانى امام را نیز بگنجاند!
بر اساس همین نگرش باطل و حقیرانه بود که مخصوصا در سال هاى اولیه تلاش هاى زیادى را در دو زمینه اثباتى و سلبى به عمل آوردند ولى هرگز نتیجه اى براى آنها حاصل نیامد!
در زمینه اثباتى شخصیت هاى گوناگون دولتى به طور مکرر به ملاقات امام آمدند و با لحن هاى مختلف, به منظور جلب نظر امام براى همراهى و هماهنگى با دولت بعثى تلاش کردند. حسن على عضو شوراى انقلاب, حداد استاندار (محافظ) کربلا که آن زمان نجف جزو استان کربلا بود, فرماندار نجف و مسوولین امنیتى از جمله کسانى بودند که مکرر به خدمت امام رسیدند. درخواست ملاقات خصوصى آنها هرگز مورد قبول امام قرار نگرفت و تمام ملاقات ها در جلسه عمومى امام که هر شب 2/5 ساعت بعد از غروب به صورت ثابت در بیرونى خانه امام برقراربود انجام مى گرفت.
حضور در این جلسات هیچ گونه محدودیتى براى هیچ کس نداشت و هر شب دهها نفر از طلاب و غیر طلاب در این فرصت به ملاقات امام مىآمدند و دقیقا رإس ساعت 3 بعد از غروب, امام از جلسه خارج و به طرف حرم مطهر امیرالمومنین(ع) شرفیاب مى شدند.
با آن که امام تا حد زیادى صحبت آنها را که بیشتر فصیح صحبت مى کردند متوجه مى شد ولى مترجم, سخنان آنها را ترجمه مى کرد و معمولا مترجم, شیخ على پاکستانى بود. ایشان هم با مسوولین رژیم بعثى مرتبط بود و هم سعى مى کرد با بیت امام مإنوس باشد.
عمده فرصتى که امام در جلسه بیرونى حضور داشتند را آنها صحبت مى کردند, در حالى که امام ساکت بود و همین که ساعت 3 مى شد امام برمى خاستند و خارج مى شدند و هر بار آنها با دست خالى و احیانا با عصبانیت و حقارت از خانه امام باز مى گشتند! البته باید توجه داشت که در آن زمان مخصوصا در عراق, مسوولین عالى رتبه به اصطلاح خیلى ترسناک و با هیبت بودند و بسیارى از افراد و حتى برخى از علمإ در برابر آنها خود را مى باختند و اطرافیان نیز به هنگام ورود و خروج آنان احترام بیش از حد و چاپلوسانه ابراز مى کردند در حالى که در بیت امام به تبعیت از ایشان هیچ کس آنها را تحویل نمى گرفت! نمونه این ملاقات ها که بعثى ها را به شدت عصبانى کرد در زمانى بود که تنش بین رژیم هاى ایران و عراق در مورد اروند رود بالا گرفت.
بعثى ها به موازات و در طول این روش مخصوصا وقتى که از روش اثباتى مإیوس مى شدند براى تسلیم کردن و حداقل منعطف ساختن امام از روش هاى سلبى استفاده مى کردند از جمله دستگیرى نزدیکان و یاران امام با بهانه هاى واهى ! البته در این ماجرا کمونیست ها و عوامل ساواک که یا پشت پرده یکى بودند یا در دشمنى با امام وجه اشتراک و نقطه تلاقى داشتند ایفإ تلاش مى کردند و عوامل مشترک آنها که بعضا در لباس روحانیت بودند در ایجاد فتنه و جهت دادن بعثى ها فعال بودند.
دستگیرى در عراق
در زنجیره دستگیرىها نوبت به اینجانب رسید. در منزل امام بودیم که اطلاع یافتم مإموران بعثى براى دستگیریم به مدرسه آیه الله بروجردى که حجره ام در آنجا بود وسپس به تمام جاهایى که خبر داشتند رفت و آمد دارم حتى کوفه و کنار شط فرات جایى که محل شناى طلاب بود مراجعه کردند و براى پیدا کردنم همه جا را زیر نظر قرار دادند.
مدت سه روز در خانه امام مخفى شدم اما آنها هم چنان در جستجویم بودند و آقاى شیخ نصرالله خلخالى متولى مدرسه بروجردى را تحت فشار قرار دادند که فلانى باید خود را معرفى کند.
از امام کسب تکلیف کردم و امام در حالى که به شدت متإثر بودند فرمودند: من چه بگویم؟! با حاج آقا مصطفى و سایر دوستان نیز صحبت کردم به جمع بندى مشخصى نرسیدیم, نه امکان فرار بود, نه براى مدت طولانى مى شد مخفى بود و نه سرنوشت و آخر خط دستگیر شدن معلوم بود. بر خلاف داخل ایران که امکان جابجایى و مخفى شدن در هر شهر و روستایى وجود داشت, در عراق فقط در نجف آن هم در مکان هایى شناخته شده محدود بودیم. وضعیت زندان ها و شیوه برخورد بعثى ها با زندانیان نیز از ایران بدتر بود.
شب سوم شهید محمد منتظرى به خانه امام آمد و آخر شب به اتفاق به کوفه منزل آقاى شریعتى رفتیم و تا پاسى از شب ایشان براى ارجحیت معرفى خود به سازمان امنیت عراق استدلال کرد و سرانجام فراد صبح تا روبروى در ورودى الامن العام نجف بدرقه ام کرد, و حقیر با پاى خود وارد ساختمان شدم و رإسا به اتاق رئیس مراجعه کردم. بعد از چند دقیقه برخوردها خشن شد و بعد از ساعتى به کربلا منتقل و در آنجا زندانى شدم در همین اثنإ مإمورین با شکستن قفل, حجره ام را تفتیش و گذرنامه ام را آوردند. هنگام خروج از کربلا از مإمورین درخواست کردم از نزدیک صحن امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) عبور کنیم که آخرین سلام را تقدیم کنم ولى آنها استنکاف کردند هرچند بعضى از آنها قلبا موافق بودند و متإثر, اما گفتند اجازه نداریم.
در مرحله بعد به زندانى در بغداد انتقال یافتم و از آنجا به زندان بعقوبه منتقل شدم. گرما در اوج بود و انبوه جمعیت زندانى که عموما ایرانى بودند وبعضا سالهاى طولانى در آنجا بودند در فضاى باز و بدون سقف به سر مى بردند. در آنجا دلپذیرترین نعمت امکان استقرار در سایه دیوار بود که آن هم در اوج گرما یعنى ظهر به نزدیک صفر مى رسید.
بعد از چندى راهى زندان خانقین شدم هنگام ورود به زندان خانقین مرحوم شیح محمد حسین املائى را در حال خروج از محوطه زندان در یک لحظه دیدم. زندان خانقین داراى سالن مسقف بزرگى بود با هواى بسیار گرفته و خفه و تقریبا تاریک, مملو از جمعیت زندانیان, از همه جا و همه چیز بى اطلاع بودم و پاسخ هرگونه سوالى با خشونت و توهین همراه بود, اما مسیرى که طى کرده بودم نشان از اخراج به سوى ایران داشت. اطمینان بر دستگیرى در آن سوى مرز توسط ساواک و زمین گیر شدن در ایران و تإثر شدید از عدم زیارت وداع ائمه و فراق همیشگى از امام خمینى دل شکسته ام کرده بود. آقاى سیبویه امام جماعت حرم حضرت ابوالفضل نیز در همین زندان به سر مى برد. عصر یک روز که با هم از حرمان مجاورت و زیارت ائمه و دور شدن از امام صحبت مى کردیم, ایشان نذر مجربى را یادم داد و حقیر بعد از نماز مغرب صیغه نذر را خواندم و به نماز عشإ ایستادم در اثنإ نماز فریاد مإمورى که از پشت پنجره زندان, اینجانب را صدا مى زد به گوشم خورد, با سلام نماز, خود را به در سالن رساندم اما کسى نبود به مإمور نگهبان گفتم آن نامى که صدا زدند من هستم, او دوید و آنها را صدا زد. برگشتند و گفتند چرا جواب ندادى؟
گفتم: نماز مى خواندم.
با عجله حرکتم دادند, حتى نگذاشتند عمامه ام را درست کنم لباسهایم را نیمه کار پوشیدم و دویدم به اتومبیل وانتى که روى اتاق آن تیربارى نصب بود و یک نفر پشت آن ایستاده بود به همراه چهار مإمور دیگر که در طرفین عقب وانت نشسته بودند سوارم کردند, کف عقب وانت به حالت سجده قرارم دادند و چهار یوزى را روى گرده ام گذاشتند و با سرعتى جنونآمیز حرکت کردند بعد از یک ساعت و اندى متوجه شدم وارد بغداد شده ایم و به ساختمان بزرگى وارد شدیم از شیوه انتقال و برخورد مإموران به نظر مىآمد که از اخراج منصرف شده اند و بناى اعدام دارند. وقتى به اتاق افسر کشیک برده شدم سلام کردم اما افسر مزبور تسبیحم را از دستم کشید و روى زمین انداخت و با پا خرد کرد و مقدسات را به فحش و ناسزا گرفت, با آن که زندانى بودم ولى باز هم دستور داد هرچه داشتم گرفتند و دستور داد ببریدش.
در اتاقى را در یکى از طبقات بالا باز کردند, وارد شدم و مجددا در را قفل کردند, چند نفر در اتاق بودند. کردى که در اثر شکنجه تمام بدنش خون آلود بود و بوى تعفن گوشت هاى گندیده بدنش, فضا را پر کرده بود و عربى که در اثر شکنجه دیوانه شده بود و یکسر هذیان مى گفت و به همه چیز و حتى مقدسات فحش مى داد و از درد مى نالید و یک ایرانى جوان و شیک که مى گفت من خلبانى هستم که با فانتوم به عراق گریخته ام و پناهنده شده ام, ولى آنها اطمینان نکرده اند و زندانیم کرده اند. کف اتاق از موزائیک بسیار کثیفى بود و میان اتاق سوراخى بود که محل رفع حاجت زندانى ها بود. گرماى شدید و بوى تعفن انسان را خفه مى کرد, خلبان ایرانى تا صبح از روش هاى شکنجه و بازجویى و ناخن کشیدن و غیره گفت. صبح اول وقت در باز شد و صدایم زدند. شهادتین را گفتم وخارج شدم به اتاق رئیس برده شدم, ژنرالى پشت میز نشسته بود, سلام کردم, او به احترام بلند شد و جواب سلام را با گرمى داد! باورم نمى شد, فکر مى کردم طعنه است و مقدمه براى برنامه هاى بعدى, زنگ زد چاى آوردند, مى خواستم طور دیگرى فکر کنم که شروع به صحبت کرد و گفت ما را ببخشید, اشتباه شده است! سلام ما را به سید برسانید, آنجا امام را به سید تعبیر مى کردند. به ایشان هم بگوئید که اشتباه شده, سوء تفاهم پیش آمده و... و ادامه داد تا چند دقیقه دیگر سید حسن مىآید دنبال شما و با هم مى روید نه صحبتهایش را باور کردم و نه مى دانستم سید حسن کیست ولى چیزى اظهار نکردم. ژنرال گفت شما آزادید مى توانید در محوطه قدم بزنید و در همان حال مإمورى که لباس شخصى داشت وارد شد و با هم به اتاقش رفتیم, حالا همه چیز و همه کس در آن محیط صد در صد عوض شده بود, هرچه بود احترام بود و مهربانى! همدلى بود و اظهار همسوئى: ما با شما همفکر و برادریم, شاه دشمن مشترک ما است, ما همه چیز در اختیار شما مى گذاریم, اسلحه مى دهیم, آموزش مى دهیم...
همان سناریوى کلى تهدید و تطمیع در حال تکرار بود, پیام مستقیم به ما و غیر مستقیم به امام. در این حال سید حسن آمد منظور از پیشوند سید در اینجا به معناى آقا بود, یعنى آقاحسن یا حسن آقا.
طورى با هم برخورد کردیم که آنها نفهمیدند ما دفعه اول است همدیگر را مى بینیم. با هم به اتاق رئیس آمدیم و خداحافظى کردیم و از مرکز مزبور خارج شدیم و به خانه سید حسن رفتیم, نزدیک ظهر شده بود وقتى او را شناختم و متوجه شدم در آنجا خبرى از مذهب و دین نیست, به بهانه عجله براى رسیدن به نجف گفتم باید همین الان بروم او با اتومبیلش من را به گاراژ و ایستگاه ماشین هاى نجف رساند و عصر همان روز وارد نجف شدم هنوز از وقتى که نذر کردم یک ختم قرآن در حرم حضرت امیر(ع) هدیه به نفیسه خاتون نواده امام حسن مجتبى(ع) که در مصر مدفون است بخوانم بیست و چهار ساعت نگذشته بود که دوباره به جوار حرم امیرالمومنین(ع) تشرف یافتم.
بعد فهمیدم که حاج آقا مصطفى بر حسب نظر امام به طور غیر مستقیم و به گونه اى که به حساب امام نیفتد از طریق همان سید حسن که مسوول کنفدراسیون دانشجویان ایرانى در منطقه بود براى آزادیم اقدام کرده بود و بدین ترتیب به نجف بازگشتم.
ادامه دارد