دلتنگى
امشب سرى به گوشه ویرانه مى زنى؟
گامى در این سکوت اسیرانه مى زنى؟
اى روشناى دیده دلهاى تیره بخت
امشب سرى به خانه پروانه مى زنى؟
یک لحظه تا غریب دلم حس کند ترا
دستى در این غروب غریبانه مى زنى؟
در موج گریه از نفس افتاد دخترت
با دست مرگ یک دو نفس چانه مى زنى؟
گیسوى کودکانه ام آشفته وقت مرگ
موى مرا براى سفر شانه مى زنى؟
بابا دلم براى تو یک ذره شد بگو
سر مى زنى به دختر خود یا نمى زنى؟
(پژمان دیرى)
امتداد زخم
اى پاره هاى زخم فراوان پیکرت
ما را ببر به مشرق آیینه گسترت
خون از نگاه تشنه گل شعله مى کشد
داغ است بى قرار گلهاى پرپرت
با من بگو چگونه در آن برزخ کبود
دیدند زینبى و نکردند باورت
من از گلوى رود شنیدم که آفتاب
مى سوزد از خجالت دست برادرت
یک کوفه مى دوم به صدایت نمى رسم
یعنى شکسته اند دو بال کبوترت
ما را ببخش ما که در آن جا نبوده ایم
اى امتداد زخم, به پهلوى مادرت
(محسن احمدى)
در خون
بیابانت کفن شد تا بمانى شعله ور در خون
گلستانى شوى در لامکانى شعله ور در خون
زمین و آسمان در خویش مى پیچید از آن روز
که بر پا کرده اى آتشفشانى شعله ور در خون
تو نوحى مى برى هر روز هفتاد و دو دریا را
به سمت عاشقى با بادبانى شعله ور در خون
دو بال سرخ افتادند از ماه و علم خم شد
کنار رود جا ماند آسمانى شعله ور در خون
نگاهت بوى باران داشت تا خواند آیه گل را
سرت بالاى نى چون کهکشانى شعله ور در خون
و قبله در نگاه تیغ جارى شد که با حلقت
نماز آخرینت را بخوانى شعله ور در خون
خودت را ریختى اى مرد! در حلقوم آهن ها
غزل خواندى در آتش; با زبانى شعله ور در خون
(سید ضیإ قاسمى)
خون خدا
خون خدا شتگ زده جوشید از تنور
خورشید سر بریده درخشید از تنور
خولى به پاى آینه افتاد و سنگ شد
چون قد کشید قامت توحید از تنور
شب در گرفت و بستر تاریک شمر سوخت
چون زخم هاى سوخته شورید از تنور
هر زخم تازه اى که در آتش گرفت جان
خونین تر از ستاره تراوید از تنور
خورشید را میان طبق حبس کرده بود
ناگاه بال و پر زد و تابید از تنور
(قنبرعلى تابش)
و عرش از کربلا تصویر کمرنگى است
در مدح حضرت عباس(ع)
چه مى شد پیش از آن که کشته بودم باور خود را
چهل منزل به روى نیزه مى بردم سر خود را
چه خواهد شد خدایا! باغبان در پنجه طوفان
ببیند آخرین گل از بهار پرپر خود را
نخواهد ماند خالى بعد از این مشک وفا, زیرا
به دریا وام دادم بازوى آب آور خود را
جنون برقى زد امشب تا به رنگ آب پاشیدم
کنار حجله پیش از سوختن, خاکستر خود را
و عرش از کربلا تصویر کمرنگى است, هان اى عشق
دگر پرواز لازم نیست, برگردان پر خود را
(سید فضل الله قدسى)
شام غریبان
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت
تا صبح خفته بود و سر از خاک برنداشت
مى رفت از آشیانه آتش گرفته اش
با دسته اى کبوتر تنها که پر نداشت
شب ترسناک بود و سراسیمه مى دوید
طفلى که غیر عمه پناهى دگر نداشت
آن سوتر از خیام حرم در میان خاک
((یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت))
یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلب هاى سخت تر از سنگ اثر نداشت
(سید فضل الله قدسى)
توفان
نخستین کس که در مدح تو شعرى گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود
مدینه نه که حتى مکه دیگر جاى امنى نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود
فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسى که عطر نامش آبروى آب زمزم بود
اگر در کربلا توفان نمى شد کس نمى فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضى خم بود
(علیرضا قزوه)
دیگر اى مه متاب
جان بر لب رسیده دارم من
قد از غم خمیده دارم من
سر در خون نهفته دارى تو
چشم در خون تپیده دارم من
دیگر اى مه متاب کز رإفت
آفتابى دمیده دارم من
آه و افسوس روى دامانم
سر از تن بریده دارم من
دیده بگشا که از غمت بابا
رنگ از رخ پریده دارم من
باغبانا زهجر بى تابم
خار ماتم به دیده دارم من
آه, از شوق دیدنش چون اشک
اشک بر رخ چکیده دارم من
(محمود تارى)
لشکر عشق
چند وقت است دلم مى گیرد
دلم از شوق حرم مى گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزى که دلم مى گیرد
مثل این است که دارد کم کم
هستیم رنگ عدم مى گیرد
دسته سینه زنى در دل من
نوحه مى خواند و دم مى گیرد
گریه ام, یعنى باران بهار
هم نمى گیرد و هم مى گیرد
بس که دلتنگى من بسیار است
دلم از وسعت کم مى گیرد
لشکر عشق, حرم را به خدا
به خود عشق قسم مى گیرد
(قیصر امین پور)
سوز عطش
بر لب دریا لب دریا دلان خشکیده است
از عطش دلها کباب است و زبان خشکیده است
کربلا بستان عشق است و شهامت اى دریغ
کز سموم تشنگى این بوستان خشکیده است
سوز بىآبى اثر کرده است بر اهل حرم
هر طرف بینى لب پیر و جوان خشکیده است
آه از مهمان نوازانى که در دشت بلا
میزبان سیراب و کام میهمان خشکیده است
دامن مادر چو دریا اصغرش چون ماهى است
کام ماهى بر لب آب روان خشکیده است
نازم این همت که عباس آید از دریا ولى
آب بر دوش است و لبها هم چنان خشکیده است
گر ندارد اشک تا آبى به لبهایش زند
چشمه چشم رباب از سوز جان خشکیده است
(سید فضل الله قدسى)
پیام پرپر
شبى که بر سر نى آفتاب دیدن داشت
حدیث در به درىهاى من شنیدن داشت
ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر
که سرنوشت تو در خاک و خون شنیدن داشت
چه بود در سر گلهاى باغ سبز رسول
که دشت فتنه هنوز آرزوى چیدن داشت
بسیط دشت چنان لاله زار حسرت بود
که سبزه نیز سر سرخ بر دمیدن داشت
هدف چه بود در این کارزار خون آلود
که شعله شوق به هر خیمه سر کشیدن داشت
گلى که بر بر و دوش رسول مى خندید
به روى خاک مگر جاى آرمیدن داشت
ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند
خدا دوباره مگر عزم گل گزیدن داشت
پیام پرپر گلهاى باغ را مى برد
نسیم صبح که بر خاک آرمیدن داشت
صبور ثانیه هاى غم و بلاى تو بود
دلم که وعده بسیار داغ دیدن داشت
(جواد محقق)
آبروى آب
گل از نفس تو رنگ و بو مى گیرد
از روى تو آب, آبرو مى گیرد
از عشق چه پاکتر که آن هم حتى
با خون زلال تو وضو مى گیرد
(عباس احمدى)
زینت سجاده عشق
(امام سجاد علیه السلام)
بعد از آن واقعه سرخ, بلا سهم تو شد
پیکر سوخته کرب و بلا, سهم تو شد
بعد از آن واقعه, هفتاد و دو آیینه شکست
ناگهان داغ دل آینه ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست
بر سر نیزه, سر خون خدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت
خطبه اشک براى شهدا, سهم تو شد
بعد از آن واقعه در هروله آتش و خون
در شب خوف و خطر خطبه ((لا)) سهم تو شد
بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم
خوردن زخم زشمشیر جفا, سهم تو شد
خیمه تو در فتنه شب سوخت ولى
کس نپرسید که این ظلم, چرا سهم تو شد؟
بعد از آن واقعه اى زینت سجاده عشق
از دلت آینه جوشید, دعا, سهم تو شد
بعد از آن واقعه اى کاش که مى مردم من
مصلحت نیست بگویم که چه ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه سرخ, حقیقت گل کرد
کربلا در تو درخشید, خدا سهم تو شد
(رضا اسماعیلى)