پیرامون مدیریت اسلامى
رابطه عقل و دین
دکتر نقى پور
گفتیم, یکى از بحث هاى اساسى و بنیادى در مدیریت اسلامى, ((رابطه عقل و وحى)) است.
امروزه تفکرى بر اندیشه غربى ها حاکم است مبنى بر این که علم مدیریت مربوط به علوم تجربى است و رابطه اى بین علم و دین وجود ندارد!
متإسفانه به دلیل وجود برخى عوامل و مشکلات, این اندیشه در کلاس هاى درس و در سطح تحصیل کردگان ما نیز به شدت تبلیغ مى شود و جریان شومى به راه افتاده است تا چنین القإ کند که علم و دین هر کدام حوزه خاص خود را دارند و رابطه اى بین آنها وجود ندارد.
لازم است در این خصوص بررسى, تجزیه و تحلیل کنیم که آیا بین ((دین)) و ((علم)) رابطه اى وجود دارد یا این که این دو, امور بى ربط نسبت به یکدیگرند و نباید حوزه هاى آنها را با هم خلط کرد.
عنوان ((رابطه علم و دین)) که مطرح شود, در نگاه اول دو نکته از تفکر غرب را به ما تذکر مى دهد.
نکته اول این که تقدم را به علم مى دهند یعنى اصل ((علم)) است و نسبت دین را با آن مى سنجند و نکته دوم این که دین را به عنوان ((یک)) پدیده کلى (و با توجه به وجه عام آن) تلقى مى کنند (هر آن چه که از ماورإ طبیعت سخن گوید و بدان قداست داده شود) که فرقى بین ادیان قائل نمى شوند به نحوى که حکم صادره از سوى آنها, هم اسلام را در بر مى گیرد هم بت پرستى را!
البته این نکته به معناى این نیست که آنها خواسته اند بین ادیان (مثلا اسلام و اهل کتاب و هندوئیسم و...) مشترکاتى پیدا کنند, بلکه آنها این پیش فرض را دارند که اصولا بین ادیان فرقى وجود ندارد! در تعریفى که این تفکر از دین دارد, دین را یک نوع خیالات پدید آمده در طول تاریخ مى داند که در ابتدا یک سرى خیالات گنگ و مبهم به نام ادیان ابتدایى بوده و به تدریج پیشرفت کرده و تکامل یافته تا به ادیان توحیدى رسیده است.
براساس این تفکر, ذهن بشر ابتدا ساده بوده و علل پدیده ها را نمى شناخت; لذا دین را ((تخیل)) کرد تا براى او پناهگاهى باشد. البته براى به وجود آمدن این تخیل هم دلائل مختلفى را ذکر مى کنند.
گاهى مى گویند دین به دلیل جهل به وجود آمده است. گاهى ترس را عامل آن مى شمارند و بعضى هم دین را ساخته دست قدرت ها مى دانند. تمام این نگرش ها در یک چیز مشترک است و آن این که دین اصولا ((واقعیت)) ندارد.
در بین این موضوع, بعضى ها با صراحت عدم واقعى بودن دین را مطرح مى کنند و برخى دیگر به دلیل مختلف, چون جرإت بیان صریح آن را در محافل دینى ندارند, سعى مى کنند با ظرافت, همین نکته را به زبان و کلمات دیگرى القإ کنند.
در بررسى رابطه بین ((دین)) و ((علم)) اگر ما دین را به یک معناى عام بگیریم, نمى توانیم رابطه اى جدى بین آنها تصور کنیم.
اگر دین امرى خیالى یا ساخته تخیلات بشر باشد, با واقعیت ها سر و کار ندارد و در گونه اى از امور شخصى, قومى یا ملى (مانند نحوه لباس پوشیدن, غذا خوردن, آداب و رسوم و...) رخ مى نماید و قطعا آن را نمى توان با مسائل علمى ـ که قانون هاى کلى را مطرح مى کند ـ مقایسه کرد.
این منظر, یک نگرش غالب در تفکر ((عدم وجود ارتباط بین دین و علم)) است.
نگرش دیگرى هم در این زمینه وجود دارد که خواسته است تا حدى در مقابل دین انعطاف نشان دهد. بر اساس این دیدگاه, خدا و دین, ساخته خیالات نیستند, بلکه واقعیت دارند; اما وظیفه دین, پرداختن به امور غیر دنیوى است.
این تفکر بین حوزه دین وعلم, یک تقسیم اراضى کرده است; بدین معنا که دین از عالم آخرت حرف مى زند و حوزه دین در امور اخروى است و عقل و علم هم در حیطه امور دنیوى کاربرد دارند, پس این دو نباید در حوزه هاى مربوط به یکدیگر دخالت وفضولى کنند!
از بررسى این دو دیدگاه نهایتا یک نتیجه حاصل مى شود. چه بگوییم ((دین تخیل است و واقعیت ندارد)), چه بگوییم ((دین واقعیت دارد اما وظیفه اش پرداختن به امور اخروى است)) نتیجه اش این است که دین هیچ صلاحیتى براى اداره و دخالت در امور دنیوى نداردو دنیا را باید علم و تجربه اداره کند.
معناى ملموس تر این تفکر این است که دین یک امر شخصى و مربوط به حریم خلوت افراد است و تا وقتى که در حد رفتارهاى شخصى (مانند عبادت و راز و نیاز و...) باقى بماند کسى حق دخالت در آن را ندارد, اما علم مربوط به مسائل اجتماعى است و اگر انسان (حتى انسان دین دار) پا به محیط خانه, مدرسه, اداره و... گذاشت, حق مطرح کردن مسائل دینى را ندارد و باید صرفا مسائل علمى را مطرح کند و الا خلاف عقل حرکت کرده و مرتکب جرم شده است!
دو هفته قبل از حادثه انفجار برج هاى دو قلوى امریکا, تلویزیون اعلام کرد که یک معلم سیاهپوست مسیحى در کلاس درس به دانشآموزان توصیه کرده بود ((هر وقت دچار بلا و مصیبت شدید, دست به دعا بردارید چرا که دعا به شما آرامش مى دهد)) و این معلم به دلیل بیان این سخن در کلاس درس, به محاکمه کشیده شد و جرم او هم بیان کردن مطالب غیر علمى در محیط علمى (مدرسه) عنوان شد!
یکى از بحران هاى اساسى که امروزه جامعه غرب و بخصوص آمریکا با آن مواجه است همین تفکر است ; یعنى یا خدا را انکار مى کنند, یا اینکه جایگاهى براى او تعریف مى کنند که نقشى در دنیاى انسان ندارد و حکومت آنها در تمام ابعاد (جامعه شناسى, روان شناسى, سیاست, مدیریت, اقتصاد, حقوق و...) متإثر از این نگرش است.
در کشور ما, کسانى که از تفکر ((عدم ارتباط بین دین و علم)) تبعیت مى کنند, به دلیل وجود تفکرات دینى قوى و ریشه اى در کشور, جرإت نکردند که واقعیت خدا و دین را انکار کنند, لذا دیدگاه دوم را پذیرفته اند و مى گویند: ما مسلمانیم و قرآن هم کتاب آسمانى ماست و این قرآن به ما مى گوید که دین ربطى به دنیا ندارد!
(البته این گونه اظهار نظرها قبل از انقلاب هم در سطح محافل علمى حوزه و دانشگاه مطرح مى شد, اما محکوم و مطرود بود. اینکه چرا در زمان حاضر, به راحتى مطرح شود, موضوع عجیبى است که جاى بررسى و ریشه یابى دارد) مدعیان این اندیشه معتقدند که مطالب قرآن شامل دو بخش است, یک بخش آن غیر دینى است که به اقتضاى زمان پیامبر(ص) آمده است و یک بخش آن دینى است که مربوط امور اخروى است.
در جواب این سوال که بخش غیر دینى قرآن براى چه هدفى نازل شده است پاسخ مى دهند که چون در آن زمان, علوم نابالغ بوده است, لذا نمى توانستند مشکلات حوزه خود را اداره کنند, لذا دین موقتا مسئولیت اداره دنیا را در کنار آموزه هاى معنوى عهده دار شد; یعنى بحث هایى از قبیل ارث, حقوق خانواده, اقتصاد, سیاست, قضا و... به اقتضاى مسائل و مشکلات زمان صدر اسلام بوده است ولى امروزه که علم حقوق (فردى, اجتماعى, حکومتى یا بین المللى) علم سیاست, علم اقتصاد, علم مدیریت و... داریم, علوم بالغ و کامل شده اند و صلاحیت اداره حوزه خود را پیدا کرده اند, لذا دین باید خود را کنار بکشد و دخالت نکند و به طور خاص به امور اخروى بپردازد.
این خلاصه آن بحثى است که الان در سطح دانشگاه ها مطرح مى شود.
با این مقدمه, حال مى خواهیم نظر اسلام را در مورد رابطه عقل و دین جویا شویم.
در تقسیم بندىهاى اخیر غربى ها و برخى روشنفکرنماها, مراحل تکاملى دین را به 3 دوره تقسیم کرده اند:
1ـ دوره ابتدایى دین.
2ـ دوره باستانى دین.
3ـ دوره پیشرفته دین.
براساس این تقسیم بندى, آغاز دین با توحید نبوده است و حتى در دوره ابتدایى دین اصلا خدا به درستى تصور نشده و به طور جدى مطرح نبوده است. بعدها در ادیان باستانى ـ که شامل ادیان بت پرستى است ـ خدا مطرح مى شود و آن هم به صورت متعدد و متنوع است. به مرور زمان کم کم بشر متوجه مى شود که ((چند خدائى)) کارآمد نیست و باید خدا را یکى کند تا مشکلات ناشى از تعدد خدایان حل شود و در نتیجه ادیان توحیدى (یهودیت, مسیحیت, زرتشت و اسلام) پیدا مى شود. پس بر اساس این تفکر, اصل با شرک است و توحید طى هزاران سال و توسط بشر پیدا شده است.
اما از نظر اسلام, یک سرى واضحات مسلم و قطعى وجود دارد ـ که قرائت بردار هم نیست ـ به معنى این که اصل و اساس با توحید است و شرک به عنوان یک بیمارى, به بشریت عارض شده است.
جد همه انسان ها, حضرت آدم(ع), پیامبر خدا بود پس بشریت در خانه پیامبر چشم به جهان باز کرد. بعد از آن انسان ها مورد تعلیم پیامبران الهى (که نماینده خدا هستند) قرار گرفتند. پس در دیدگاه اسلام, تقدم با دین است نه علم و این علم است که در امان دین پرورش پیدا کرده است.
یکى از مصادیق تنزل یافته ((تعلیم اسمإ به حضرت آدم)) همان علم به ضروریات زندگى دنیوى است و شامل حداقل هاى اولیه زندگى بشر مانند خوراک, پوشاک, مسکن و زبان است.
خداوند برخى از ضرورت هاى زندگى دنیوى را به انسان داده است که اگر نمى داد, بشر با مشکلات جدى روبرو مى شد. هرچند عقل مى توانست در دراز مدت به آنها برسد, اما زمان لازم براى نیل به آن بسیار طولانى بود و بشر متحمل مصائب و مشکلات حادى مى شد و ممکن بود از هستى ساقط شود.
زبان و قدرت تکلم (که وسیله اى براى تبادل افکار و اندیشه هاست) یک نعمت الهى است یعنى خدا, زبان و اصول لغات را به انسان یاد داد تا پیام الهى از طریق پیامبرش به انسان ها منتقل شود.
تفکر مادى مى گوید که بشر ابتدائا لال بوده و ارتباط حضرت آدم با همسر و فرزندانش از طریق ایمإ و اشاره و لال بازى صورت مى گرفته و بدتر از آن, تئورى ((زبان عرعوئى)) را مطرح مى کنند که براساس آن گفته مى شود که بشر از سگ و گربه تقلید و صداى آنها را ایجاد مى کرده و بعدها با تکامل جامعه بشرى و تنوعات عقل انسانى, زبان و تکلم به تدریج پیدا شد.
این تفکر صریحا مخالف تعالیم قرآن است.
در قرآن مى خوانیم که تکلم روشن, وسیع و عمیقى بین حضرات آدم و خداى تعالى و نیز همسر و فرزندان او و انسان با شیطان وجود دارد که حتى حالات نفسانى آن ها هم در کلماتشان بیان شده است.
این نکته به روشنى نشان مى دهد که خداوند, علم بیان را به انسان یاد داده است ((الرحمن, علم القرآن, خلق الانسان, علمه البیان))(1)
یعنى خداوند اصول لغات و قدرت تکلم را به انسان داده است و عقل انسان این توان را دارد که گسترش لغات داشته باشد.
اگر تحصیل قدرت تکلم به عهده بشر گذاشته مى شد, نه تنها بسیار طول مى کشید و بشر با مشکلات کلى مواجه بود و حتى حق اعتراض به خداست و مى توانست بگوید: ((خدایا تو ما را لال آفریدى و من نفهمیدم پیامبر تو چه گفت! او پیام تو را با حرکات به من القإ کرد و من معناى غیر صحیحى از آن دریافت کردم!))
اگر این چنین بود, اصولا حجت الهى بر بشر تمام نمى شد در حالى که قرآن خلاف این را تصریح مى کند: ((فلله الحجه البالغه))(2)
((رسلا مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس على الله حجه بعد الرسل))(3)
این آیات نشان مى دهد که اولا عقل براى بشر کافى نیست.
ثانیا پیام انبیإ مکمل عقل فطرى بشر است و اگر انبیإ نبودند, بشر این بهانه را داشت که بگوید حجت بر من تمام نشد! پس زبان یکى از لوازم اتمام حجت است و اگر نبود ما دچار مشکلات جدى مى شویم.
علاوه بر زبان, علوم اولیه زندگى مادى را هم خدا به انسان داده است.
تفکر غیر دینى مى گوید پس از آفرینش بشر قرن ها طول کشید تا بشر بفهمد چه چیزهایى را باید بخورد و چه چیزهایى را نباید بخورد در حالى که این فریضه با بیانات دین منافات دارد.
از بعد مادى خوراکى ها که بگذریم, تإثیراتى که خوراک بر روحیات انسان مى گذارد, از حوزه ارزیابى کنونى عقل بشرى هم خارج است. پس خداوند با توجه به علمى که از انسان و نیازمندىهاى او دارد و هم چنین اثرات جهان پیرامون او را بر وجود او مى داند, ضروریات اولیه زندگى را هم به او عرضه کرده است.
حتى در برخى مسائل مادى غیر ضرورى, مواردى در قرآن ذکر شده است که حاکى از آن است که خداوند مسائل را به عقل بشر احاله نکرده است ولو اینکه عقل مى توانست در دراز مدت یاد بگیرد. مثلا خداوند در قرآن مى فرماید که: ما زره سازى را به بشر یاد دادیم.
هرچند ظاهرا خداوند زره سازى را به حضرت داود(ع) یاد داده است اما قرآن مى فرماید که: ما زره سازى را به بشر یاد دادیم.
هرچند ظاهرا خداوند زره سازى را به حضرت داود (ع) یاد داده است اما قرآن مى فرماید: ((و علمناه صنعه لبوس لکم لتحصنکم من بإسکم.))
در این مورد هرچند عقل مى توانست زره سازى را از راه تجربه یاد بگیرد و جزء اختراعات بشر باشد, اما وحى دخالت مى کند و زره سازى را به بشریت یاد مى دهد تا بشر از صدمه زدن جدى به خودش در امان باشد. پس در مى یابیم که آغاز تفکر بشرى با دین همراه است و براى اتمام حجت, آموزش هاى لازم هم به او داده شده است.
در تفکر غربى این گونه القإ مى شود که بشر اولیه, موجودى نادان, وحشى, لخت, خام خوار و لال و... بوده و متإسفانه برخى از این مطالب در کتب تاریخى و تاریخ تمدن ما حتى به عنوان آموزش در مدارس و دانشگاهها به دانشآموزان ارائه مى شود در حالى که این موارد, با نص صریح قرآن و تعالیم الهى منافات دارد. خداوند مى فرماید:
اولین مهندس, حضرت آدم است!
((ان اول بیت وضع للناس للذى ببکه مبارکه))(4)
حضرت على(ع) هم به عنوان مفسر قرآن, در خطبه قاصعه نهج البلاغه(5) مى فرماید که خانه کعبه به دست حضرت آدم ساخته شد, آن خانه از خشت و گل و سنگ بود و دیوار داشت پس معلوم مى شود که آدم در غاز زندگى نکرده است.
در بعضى موارد, نگرش هاى غیر واقعى باعث شده که آیات قرآن را هم بر اساس دیدگاهى غلط تفسیر کنند.
مثلا در خصوص آیه ((اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدمإ))(6) مى گویند که چون بشر اولیه ((انسان میمون)) هایى بودند که وحشى گرى مى کردند, ملائکه به خدا اعتراض کردند که ((چرا مى خواهى این موجود را که صلاحیت ندارد, بیافرینى در حالى که ما اهل تسبیح و تقدیس تو هستیم!))
در حالى که سیاق این آیات نشان مى دهد که ملائکه هیچ سابقه اى از آدمیت در ذهن ندارد و حضرت آدم(ع) هیچ ارتباطى به موجودات قبل از آن ندارد و ملائکه هیچ شناختى از موجود جدید ندارد!
در آیه ((انى جاعل فى الارض خلیفه)) دو ویژگى مخلق خدا (بشر) ذکر شده است یکى ((فى الارض)) یعنى مادى بودن آن و دیگرى ((خلیفه)) یعنى ملکوتى بودن آن.
آن چه ملائکه تا آن زمان از موجودات مادى تجربه کرده بودند, حیوان بود و بر حیوانات هم قانون جنگل و تنازع بقإ حاکم است, پس تصور آن ها از مخلوق جدید خدا, موجودى بود که اقتضائات دنیوى دارد و لابد این تنازع و خونریزى شامل او هم مى شود, لذا گفتند: ((اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدمإ)).
و تعجب آنها از این بود که چگونه این موجود, خلیفه خدا هم باشد و بر ملائکه برترى پیدا کند لذا خداوند فرمود ((انى اعلم ما لا تعلمون)) یعنى یک چیزى هست که شما (ملائکه) نمى دانید و نمى بینید چرا که اگر بعد حیوانى در اختیار بعد ملکوتى قرار گیرد, فوق ملکوتى خواهد شد و ملائکه تا آن زمان, آن را تجربه نکرده بودند.
بنابراین خداوند تعالى بین ملائکه و آدم, مسابقه ((اسمإ)) را برگزار مى کند تا برترى بعد ملکوتى تجلى پیدا کند. پس از این مسابقه, ملائکه خاضع شدند چرا که دریافتند که یک بعدى قضاوت کرده اند (نه این که اشتباه کرده باشند)
نتیجه این که غرض از خلقت آدم, ظهور انسان هایى است که بعد مادى را در خدمت بعد ملکوتى بکار گیرند و به خلافت الهى نائل شوند و مى بینیم که در این راستا, از ابتداى خلقت, خداشناسى, ایمان به آخرت, توحید و کلا اصول اعتقادات مطرح است و توحید به عنوان یک اصل وجود دارد و هم چنان که قبلا گفته شد, شرک یک نوع بیمارى است که در طول زمان براى برخى افراد عارض شده است (نه این که اصل با شرک باشد و توحید طى قرن ها و هزاران سال پیدا شده باشد.)
پس براساس نگرش اسلامى و قرآنى ـ که محور دین است ـ علم در دامان دین پرورش پیدا کرد و نه تنها دین ضد علم نیست بلکه مادر علم است و علم را از افراط و تفریط مصون نگه مى دارد.
در ادامه این مطلب و در اثبات این نکته که بشر به خدا احتیاج دارد, قرآن با یک استدلال ساده و با طرح چند سوال ساده اما اساسى, نتیجه مى گیرد که به طور قطعى, بشر به خدا احتیاج دارد و از رحمت خدا بى نیاز نیست.
خداوند سبحان ابتدا, خالقیت خود را مطرح مى کند و از انسان مى پرسد: با توجه به این که تو زمانى نبودى و سپس موجودى شدى, آیا قبول دارى که من تو را خلق کردم؟
اگر قبول ندارى به این سوال جواب بده که آیا مخلوق هستى؟ و اگر مخلوق هستى آیا از ((هیچ)) به وجود آمده اى! ((إم خلقوا من غیر شىء؟))(7) نه! آیا خودت خودت را آفریده اى! ((إم هم الخالقون؟)) نه! چرا که هیچ آدم عاقلى نمى گوید که خودم, خودم را خلق کرده ام. پس به اطرافت بنگر! آیا زمین و آسمان تو را خلق کرده اند؟ قطعا نه! زیرا شإن آنها از انسان پائین تر است. پس طبیعت هم تو را خلق نکرده است. آیا تو در خلقت طبیعت و آسمان و زمین سهم داشته اى؟ ((إم خلقوا السموات والارض)) نه! اگر سهم ندارى پس اعتراضت به چیست؟ ((بل لایوقنون)) بلکه واقعیت این است که به علل واهى یقین نمىآورند و بدین ترتیب اثبات مى کند که انسان و هستى, مخلوق خدا هستند و باز قرآن از انسان مى پرسد که آیا خدائى که تو را خلق کرده, مصلحت ها و برنامه زندگى سعادتمندانه تو را نمى داند؟ ((إلا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر؟))(8)
آیا استادى خدا را در خلقت خودت نمى بینى؟
و باز خدا در قرآن مى فرماید که ما خلجانهاى نفسانى انسان را دقیقا مى شناسیم و از او به او نزدیکتریم.
و انسان را بهتر از خودش مى شناسیم. ((و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید))(9) پس انسان براى شناخت خود باید از خدا مدد بگیرد.
یک نکته اساسى در کابرد عقل وجود دارد و آن این که تا عقل موضوعى را نشناسد, نمى تواند نسبت به آن نظر بدهد و یا حکمى صادر کند.
خداوند هم همین نکته را مطرح مى کند و از انسان مى پرسد: تو که خودت را نمى شناسى, چگونه مى خواهى براى خودت مصلحت اندیشى کنى؟
پس خدا باید انسان را به خودش بشناساند و انسان در معرفت خود, به خدا نیازمند است.
حتى به مرور زمان و با پیشرفت علم و دانش, عقل بشر این توان را ندارد که معلوم کند در آینده چه توانائى هایى خواهد داشت در حالى که خداوند حرف نهایى را زده و اعلام کرده که انسان بالقوه خلیفه الله است; یعنى مى تواند به مقام پادشاهى عالم خلقت برسد و زمین و زمان زیر فرمان او باشند!
این تعریف از انسان به اندازه اى وسیع است که غیر از خدا, به عقل هیچ کس دیگرى نمى رسد. این در حالى است که غربى ها, انسان را ((حیوان ابزار ساز)) معرفى مى کنند و او را محصول وراثت و محیط مى دانند! بسیارى از تصمیم گیرىهاى غرب در رابطه با انسان ناشى از این دیدگاه است.
(به طور مثال موضوع قصاص را به همین دلیل نفى مى کنند و معتقدند که اگر انسان مرتکب جرم یا جنایتى شد, خودش مقصر نیست بلکه یا وراثت او اشکال دارد, که نمى توان در آن دست برد یا این که محیط او مقصر است که باید محیط را اصلاح کرد. فقط باید او را به زندان فرستاد تا یک دوره بازسازى براى او ایجاد شود.)
در حالى که در فرهنگ الهى, مسئله بلوغ عقل مطرح است و انسان عاقل مى تواند بر جبر وراثت و محیط غلبه کرده و اختیار دین و طریق کند.
قرآن نشان مى دهد که چگونه یک فرد از نسل یک پیامبر به دنیا مىآید و در خانواده او پرورش مى یابد, اما محیط بر او تإثیر مى گذارد و با اراده آزاد خود, راه غلط را انتخاب و طى مى کند (فرزند نوح) بر عکس آن هم جادوگران زمان حضرت موسى(ع) هستند که در یک فضاى کفرآلود, به دنیا آمدند و رشد یافتند و حتى در مقطعى از زمان, مرجع کفار شدند, اما با دیدن معجز الهى, متحول شدند و راه صحیح را انتخاب کردند.
این نمونه هاى قرآنى, بیانگر منطق الهى است و نشان مى دهد که چگونه اراده انسانى مى تواند بر ((جبرها)) غلبه کند, چرا که حداقل عقل لازم براى این که انسان راه صحیح را انتخاب کند به او داده شده است.
پس یک نکته اساسى که فارق بین تفکر اسلامى و سایر تفکرات محسوب مى شود این نکته است که ((انسان حیوان نیست!))
ادامه دارد
پى نوشت ها:
1 . آیات اول تا چهارم سوره الرحمن.
2 . انعام, 149.
3 . نسإ 165.
4 . انبیإ, 80.
5 . آل عمران, 96.
6 . قاصعه به معنى تحقیر کننده است. این خطبه بلندترین خطبه نهج البلاغه است که در سال 40 هجرى ایراد شده است. این خطبه مشتمل بر موضوعات متعددى شامل نکوهش تکبر, شیطان و دشمنى هاى او, پرهیز از اخلاق جاهلى و غیره است. خطبه قاصعه, خطبه 192 نهج البلاغه دشتى و خطبه 234 نهج البلاغه فیض الاسلام است.
7 . بقره, 30.
8 . طور, 35 و 36.
9 . ملک, 14.
10 . ق , 16.