مفاتیح ترنم
انفجار نور
شب بود و ظلمت پرده بر عالم کشیده
تیغ شقاوت ناى مرغ حق بریده
گیتى سراسر بود در کام سیاهى
چونانکه یونس در درون بطن ماهى
نى کوکبى در آسمان بدنى شهابى
نى روزنى از شب بسوى آفتابى
بر هر دلى بود از ستم چون لاله داغى
نى در فلک شمعى نه بر بالین چراغى
چون یخ زحسرت حرفها بر لب فسرده
دل بى امید و آرزو در سینه مرده
هر گه که اهریمکن فزون بیداد مى کرد
از شوق جغد شوم شب فریاد مى کرد
از هر کران سیلاب وحشت موج مى زد
خون از حضیض خاک سر بر اوج مى زد
از کینه جوق کرکسان با چنگ خونریز
خستن در غوغاى شب حلق شب آویز
خفاشهاى تیره جان, شب تاز بودند
در شب به حرص لقمه در پرواز بودند
یغماگران شوخ ارزش هاى والا
بردند خواب آلودگان را رخت و کالا
گفتى که در آن تیره شام سرد و خاموش
کرده است سیر خویش را گردون فراموش
نورى دگر از هیچ روزن سر نمى زد
گفتى که نبض زندگى دیگر نمى زد
ناگه بفرمان قضا در آن شب تار
شد انفجارى در دل گردون پدیدار
بشکافت قلب تیره شب را شهابى
تا ره گشاید او به سوى آفتابى
از ناى مردى در سکوت شام بیداد
برخاست چون از صور اسرافیل فریاد
مردى, چه مردى خشم او قهر خدایى
فریاد جان افزاى او بانگ رهایى
مردى, چه مردى, عزم او چون کوه پولاد
آتشفشانى تندى صد قرن فریاد
مردى, چه مردى, سر غیب آئینه او
سرچشمه خورشید اندر سینه او
مردى, چه مردى, زیر این طاق مقرنس
شد قرنها چون او ندیده دیده کس
مردى که از نسل خلیل الله نسب داشت
در کوله بارش رنجها از جور شب داشت
مردى که بود از دوده احمد تبارش
در آستین دست على با ذوالفقارش
مردى که بود اندر رگش خون حسینى
روح خدا فریاد قرن ما خمینى
آرى نداى او خروش قرن ما بود
نى نى غلط گفتم خروش قرنها بود
در آن سکوت تلخ شب برداشت فریاد
شورید چون سیلى دمان بر کاخ بیداد
بانگ رسایش طاق شب را سرنگون کرد
وز مغز امت نشئه شب را برون کرد
توفنده خشمش بود گفتى صرصر عاد
یا آتش قهر خدا بر کاخ شداد
با عزم ابراهیمى و دست خدایى
بت را نگون کرد از سریر کبریایى
از جان شوم شب پرستان گرد برخاست
طاغوت را از سینه, آه سرد برخاست
فریاد شور از شر خاموشان برآمد
امواج خشم خلق چون توفان برآمد
آشتفشان قهر ملت شعله ور شد
کاخ ستم اندر دمى زیر و زبر شد
خورشید آزادى به بام ما برآمد
منشور این دولت بنام ما بر آمد
اما, برادر من درونى ریش دارم
از بازگشت شب به دل تشویش دارم
من اى برادر سخت از شب بیم دارم
چون سوز زخم خنجر دژخیم دارم
از زخم شب ما را بود بر تن نشانه
بر پشت ما ثبت است نقش تازیانه
ترسم که شب از ره فراز آید دگر بار
وان ماجراى رفته باز آید دگر بار
هشدار کازادى بدست آسان نیاید
وین گوهر نادر به کف ارزان نیاید
گویا شدى از نشئه این باده مدهوش
کان رنجهاى رفته را کردى فراموش
از چیست پیر عشق را حرمت ندارى؟
پا از حریم معرفت بیرون گذارى
از چیست, رنج زخم شب از یاد بردى؟
این درد مشکل را چرا آسان شمردى؟
آیا بدل نبود تو را از شب هراسى
کینسان همى پویى طریق ناسپاسى
آزادگان از ناسپاسى عار دارند
بر منعم خود شکر نعمت مى گذارند
ترسم که کفران برق غیرت برفروزد
تا خرمن ما ناسپاسان را بسوزد
پس اى برادر پاس آزادى نگه دار
(عزیز الله احمدى)
ما پاى دیو جنایت شکسته ایم
ما رهروان خط سپید شهادتیم
ما عاشقان حق و طریق سعادتیم
ما در پى خرابى کاخ شقاوتیم
در رزم خویش محکم و تا بى نهایتیم
ما پاى دیو جنایت شکسته ایم
ما در روه ولایت و رهبر نشسته ایم
ما عاشقان راه خداى مطهریم
بر قلب دشمنان سیه, همچو آذریم
ما در پى بناى سعادت قدم نهیم
مستضعفان خاک را, مدد و یار و یاوریم
ما خون خویش را به ره حق فدا کنیم
آن دشمنان دیو صفت, بى نوا کنیم
بى ارزش است جان و تن ما به راه او
جان, چون رود, همه او را صدا کنیم
ما دشت لاله به هر جانشان کنیم
ویران, اساس کاخ همه دشمنان کنیم
ما در پى کتاب خدا گام مى نهیم
بر قلب هاى پاک, همى آشیان کنیم
(سعید یغمایى)
گوهر زهد
آنان که ز قید حب دنیا رستند
از گوهر زهد بر خود آذین بستند
با تیشه تیز عشق در کوى خلوص
مغرورترین بت جهان بشکستند
(زکریا اخلاقى)
فصل سرخ
آفرین! بر همت و عزم سواران وطن
مى رسد تا آسمان, تکبیر یاران وطن
فوج فوج راهیان را مى نوازد جان پاک
عطر جانبخش نسیم لاله زاران وطن
فصل, فصل سرخ عشق است وزخون عاشقان
باغ باغ لاله جوشد در بهاران وطن
موج موج زندگى جارى است تا آن سوى نور
در بلورین قطره هاى چشمه ساران وطن
دست و بازوى شما را رهبر آزادگان
بوسه آذین مى کند اى پاسداران وطن
مى تراود سالها از شیشه هاى چشم دل
اشک گلگون, در رثاى جان نثاران وطن
در ره آزادگى (فریاد) هم با اشتیاق
مى فشاند جان به پاى سربداران وطن
(شفایى)
در عشق اگر جان بدهى
در عشق اگر جان بدهى, جان این است
اى بى سر و سامان, سر و سامان این است
گر در او, دل تو دردى دارد
آن درد نگه دار که درمان این است
(عطار نیشابورى)
ور عشق نباشد
گر در ره دوست, پایدار آید دل
بر مرکب مقصود سوار آید دل
گر دل نبود, کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
(اوحدالدین کرمانى)
بى دیدن دوست
بى دیدن دوست, دیدگان را چه کنم؟
بى جان جهان, جان و جهان را چه کنم؟
جانم زبراى وصل او مى بایست
چون نیست, امید وصل جان را چه کنم؟
(جمال الدین اصفهانى)
سوداى تو
سوداى تو آتش دلم افزون کرد
نادیدن رویت, آب چشمم خون کرد
هر در که لبت در صدف گوشم ریخت
هجران توام ز دیدگان بیرون کرد
(مسعود سعد سلمان)