عفّت در سیره پیشوایان
حجةالاسلام والمسلمین محمد محمدى اشتهاردى
اشاره:
یکى از ارزشهاى والاى انسانى و اسلامىاى که سرچشمه ارزشهاى دیگر، و موجب آثار درخشان معنوى است، خوى عفّت مىباشد که مىتوان آن را یکى از پایههاى اخلاق و صفت کلیدى اى براى عقب زدن رذایل و سوق دهنده به سوى تکامل و درجات عالى و کمالات متعالى دانست.
در قرآن و روایات از این خصلت، بسیار تمجید شده و سیره پیشوایان معصوم(ع) نیز سرشار از این خصلت نیکو است. با این اشاره به مطالب زیر مىپردازیم:
معناى عفّت
عفّت در اصل به معناى خویشتن دارى، تسلّط بر نفس و نقطه مقابل شهوت پرستى و شکم پرستى است.
راغب اصفهانى در لغت نامه «مفردات» مىگوید: «عفّت حالتى در نفس است که انسان را از غلبه شهوت باز مىدارد.»
قیّومى در لغت نامه «المصباح المنیر» هم نظیر همین معنا را ذکر نموده و مىنویسد: «عَفَّ عَنِ الشّىء امتنع عنه؛ از چیزى عفّت ورزید، یعنى خود را از آن بازداشت.»
طریحى در «مجمع البحرین» مىنویسد: «العفافُ کَفُّ النفس عن المحرّمات، و عَنْ سؤال النّاس؛ عفّت، بازدارى روح و روان از گناهان و هم چنین نگه دارى خویش از دراز کردن دست سؤال به سوى دیگران است.»(1)
از روایات نیز همین معنا استفاده مىشود، لذا این واژه یک معناى عام دارد، ولى بیشتر در مورد خویشتن دارى در دو مسئله استعمال شده است: خویشتن دارى و قناعت درا مور مالى و کنترل غریزه جنسى، که اوّلى موجب حفظ عزّت و آبرو شده و دوّمى موجب حیا، شرم و غیرت در مقابل پرده درى و انحرافات جنسى مىگردد. البته از این دو در اصطلاح روایات به عفّت بطن و فرج تعبیر شده است؛ مثلاً پیامبر(ص) فرمود: «در مورد امّتم در مورد شکم پرستى و شهوت پرستى جنسى، بیمناک هستم.»(2)
حضرت على(ع) در فرازى از وصیت خود به محمد بن ابى بکر مىفرماید: «انّ اَفْضَلَ العِفَّةِ الوَرَعُ فى دینِ اللهِ والعَمَلُ بِطاعَتِهِ؛ بهترین مصداق عفّت، رعایت پاکى و پرهیزکارى در دین خدا و عمل در اطاعت الهى است.»(3)
در لغت نامه «التحقیق» آمده: فرق بین عفت و تقوا این است که عفّت به معناى حفظ نفس از شهوات انسانى است ولى تقوا یعنى حفظ نفس از انجام گناهان. بنابراین عفّت یک حالت درونى است، ولى تقوا بر اعمال خارجى نظارت دارد.(4)
واژه عفّت در قرآن، بیشتر در این دو مورد استعمال شده است؛ مثلاً در یک جا آمده: «وَلْیَسْتَعْفِفِ الَّذینَ لایَجِدُونَ نِکاحَاً حَتّى یُغْنِیَهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ؛ و کسانى که امکانى براى ازدواج نمىیابند، باید پاکدامنى پیشه کنند، تا خداوند از فضل خود آنان را بىنیاز گرداند.»(5) و در مورد دیگر مىفرماید:
«... یَحْسَبُهُمُ الجاهِلُ اغنیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ؛ باید انفاق شما، به خصوص براى آن مهاجران فقیرى باشد که... از شدّت عفّت و خویشتن دارى، افراد ناآگاه، آنها را ثروتمند مىدانند.»(6)
در مورد ارزش انسان عفیف، همین قدر بس که امیرمؤمنان مىفرماید: «مَا المُجاهِدُ الشّهیدُ فى سَبیل اللهِ باَعْظَمَ اجراً ممَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَکادَ العَفیفُ أَنْ یَکونَ مَلَکاً مِنَ الملائکة؛ پاداش مجاهدى که در راه خدا به شهادت رسیده، برتر از شخص با عفّتى نیست که توان گناه دارد، ولى گناه نکند، زیرا چنین شخص نزدیک است که فرشتهاى از فرشتگان خدا باشد.»(7)
چند نمونه از عفّتورزى پیشوایان
1 - در شأن رسول خدا(ص) گفتهاند: او عفیفترین انسانها بود، در همه ابعاد با خویشتن دارى عجیبى به تدبیر امور مىپرداخت. در جنگ اُحد، دندانهاى جلوىاش شکست و صورتش از ناحیه دشمنان شکاف برداشت. برخى از او خواستند تا دشمن را نفرین کند، آن حضرت با کمال خویشتن دارى فرمود: «من به عنوان ناسزاگو مبعوث نشدهام، بلکه به عنوان دعوت کننده و مایه رحمت براى مردم فرستاده شدهام.» سپس به جاى نفرین، چنین دعا کرد: «اللهمَّ اهْدِ قومى فانّهُم لایَعْلَمون؛ خدایا! قوم مرا هدایت کن، ،زیرا آنها ناآگاهاند».
عمر بن خطاب نیز اصرار داشت که پیامبر(ص) نفرین کند، ولى آن حضرت با کمال خویشتن دارى، و صبر انقلابى، از نفرین کردن، امتناع ورزید.(8)
آن حضرت آن چنان از تقاضا کردن (و درخواست کمک مالى) از این و آن - که ضربه شدیدى به عزّت و عفت انسان مىزند - بیزار بود، لذا فرمود: «مَنْ سَئَلَ وَ عِنْدَهُ ما یُغْنیهِ فانّما یَسْتَکْثِرُ مِنْ جَمَرِ جَهَنَّمَ؛ کسى که از مردم درخواست کند، در حالى که به مقدار کفایت دارد، آتش دوزخ را براى خود افزون مىسازد.»(9)
زندگى آن حضرت آمیخته با دستورهاى قرآن بود، همان قرآنى که در آیه 273 سوره بقره اصحاب صُفّه (مهاجران فقیر در مدینه) را به خاطر خویشتن دارى در اوج شدّت فقر، ستوده است، آنان که با سیلى صورت خود را سرخ نگه داشته و از کسى تقاضاى کمک نکردند، به گونهاى زیستند، که مردم ناآگاه گمان مىکردند که آنها ثروتمند اند: «یَحْسَبُهُمُ الجاهِلُ اغنیاءَ مِنَ التَّعَفُّف» روزى گروهى از مسلمانان مدینه خدمت پیامبر(ص) آمده و عرض کردند: «از درگاه الهى بهشت را براى ما ضمانت کن.» پیامبر(ص) پس از اندکى درنگ فرمود: «من با یک شرط چنین ضمانتى را براى شما مىکنم»، پرسیدند: آن شرط چیست؟ فرمود: «اَنْ لاتسْئلوا احداً شَیْئاً؛ از هیچ کس (جز خدا) چیزى را تقاضا نکنید.»
آنها نیز تعهّد کردند که در زندگى از احدى تقاضا نکنند. لذا کار به جایى رسید که اگر یکى از آنها در سفر بود و سواره حرکت مىکرد و تازیانهاش بر زمین مىافتاد، خوش نداشت به کسى بگوید: تازیانهام را به من بده، بلکه خودش پیاده مىشد و تازیانه را برمىداشت، تا مبادا از کسى تقاضایى کرده باشد، یا این که وقتى کنار سفره نشسته و دستش به آب نمىرسید، به کسى نمىگفت که آب به من بده، بلکه خودش برمىخاست و ظرف آب را برمىداشت و مىنوشید. آرى پیامبر(ص)، هم خود این گونه مىزیست و هم به شاگردانش این گونه توصیه مىکرد.(10)
2- یکى از اصحاب پیامبر(ص) نمىتوانست هزینه زندگى اش را تأمین کند، در فشار سختى بود. روزى همسرش به او گفت: «کاش به محضر رسول خدا(ص) مىرفتى و از او چیزى مىخواستى.» او نیز خدمت پیامبر(ص) رفت و تقاضاى کمک کرد، پیامبر(ص) به او فرمود: «مَنْ سَألنا اعطیناهُ، وَ مَنْ استغنى اَغْناهُ الله؛ کسى که از ما تقاضا کند، به او عطا مىکنیم و هر کس بىنیازى جوید، خداوند او را بىنیاز کند.»
صحابى با خود گفت: منظور پیامبر(ص) جز من کسى نیست، به سوى همسرش بازگشت او را از سخن پیامبر(ص) مطّلع ساخت. زن گفت: رسول خدا(ص) بشر است و از حال تو بىاطلاع مىباشد، نزد او برو و وضع خود را براى او بیان کن، صحابى بار دیگر نزد پیامبر(ص) آمد.
پیامبر(ص) باز همان سخن را به او فرمود. او بازگشت و با اصرار همسرش براى بار سوم نزد پیامبر(ص) آمد، پیامبر(ص) نیز جوابش همان داد. او تصمیم گرفت دنبال کار برود. لذا کلنگى را از شخصى عاریه کرده و به طرف کوهستان رفت ومقدارى هیزم جمع آورى نمود و آن را به مدینه آورد و به پنج سیر آرد فروخت، آن آرد را به خانه آورد.همسرش نیز نان پخت و با هم خوردند. به کار خود ادامه داد و از پس انداز خود، کلنگى خرید. کم کم از اندوختهاش دو شتر و یک غلام خرید و سرانجام ثروتمند شد. در این هنگام نزد رسول خدا(ص) آمد و وضع زندگى خود را شرح داد، پیامبر(ص) فرمود: «مَنْ سألَنا اعطیناهُ وَ مَنْ استغنى اغناهُ الله»(11)
آرى خویشتن دارى و عفّت نفس، آن صحابى را در پرتو هدایت نورانى پیامبر(ص) عزّتمند کرد و از ذلت و سرافکندگى نجاتش داد.
3 - در مورد غیرت و عفت ناموسى پیامبر(ص) نیز سخن بسیار است؛ از جمله این که: امّ سلمه - یکى از همسران پیامبر(ص) - مىگوید: در حضور پیامبر(ص) بودم، یکى از همسرانش به نام میمونه نیز حاضر بود، در این هنگام ابن ام مکتوم که نابینا بود به آن جا آمد، پیامبر(ص) به ما فرمود: «حجاب خود را در برابر ابن ام مکتوم رعایت کنید.» پرسیدیم: مگر او نابینا نیست، بنابراین حجاب ما چه معنا دارد؟
فرمود: «آیا شما نابینا هستید؟ آیا شما او را نمىبینید؟»(12)
4 - امیرمؤمنان (ع) فرمود: روزى مرد نابینایى با اجازه قبلى، به خانه فاطمه زهرا(س) آمد، حضرت زهرا(س) خود را پوشانید، پیامبر(ص) که در آن جا حاضر بود پرسید: «با این که این مرد نابینا است، چرا خود را پوشاندى؟» حضرت زهرا(س) عرض کرد: «اگر او مرا نمىبیند، من او را مىبینم، وانگهى او بو را استشمام مىکند.» رسولخدا(ص) به نشانه تصدیق سخن و عمل فاطمه(س) فرمود: «گواهى مىدهم که تو پاره وجود من هستى.»(13)
5 - در ماجراى جنگ جمل که در سال 36 ه.ق رخ داد، وقتى سپاه على(ع) بر دشمن پیروز شد، عایشه در میان هودج بود، على(ع) نزد او آمد و فرمود: «... سوگند به خدا، آنان که زنهاى خود را در پشت پرده عفاف نگه داشتند و تو را از خانه خارج نمودند، با تو به انصاف رفتار نکردند.» سپس نگذاشت نامحرمان به پیش آیند، بلکه به محمد بن ابى بکر - برادر عایشه - دستور داد، تا او را از هودج بیرون بکشد، سپس او را در خانه صفیه دختر حارث پناه داد،(14) آن گاه با حفظ کامل حریم عفاف، او را روانه مدینه کرد.
آرى با این که او از سران جنگ افروز دشمن بود، حضرت على(ع) در حفظ عفت او بسیار کوشید؛ حتى دو نفر از سپاهیان ناآگاه على(ع) درصدد بودند که نسبت نارواى بىعفّتى به عایشه بدهند، حضرت على(ع) به شدّت از آنها جلوگیرى نمود و دستور داد به هر کدام - به عنوان حد قذْف - صد تازیانه زدند و هنگامى که عایشه را به سوى مدینه روانه مىنمود، بیست نفر زن را مأمور کرد تا به صورت مردان جنگى، شمشیر را به کمر بسته و عایشه را به مدینه برسانند.
این دستور از این رو بود که در مسیر راه، غارتگران با دیدن قیافههاى آنها، بترسند و به کاروان عایشه حمله ننمایند، از این طریق حریم عفّت عایشه حفظ گردد. البته این موضوع به قدرى مخفى بود که حتى عایشه نفهمید. لذا در محلّى از مسیر راه به على(ع) اعتراض کرد و گفت: «على(ع) با مأموران سپاهى مرد، حرمت عفّت مرا پاس نداشت.» اما وقتى به مدینه رسید و آن زنان، لباسهاى مردانه خود را درآوردند و به عایشه گفتند: ما زن بودیم و على(ع) ما را پاسدار تو نمود، تا تو را به مدینه برسانیم؛ عایشه دریافت که اعتراضش بىمورد بوده و على(ع) حرمت عفت او را به طور کامل حفظ کرده است.(15)
6 - ابو صباح کنانى که یکى از شاگردان معروف امام باقر(ع) است مىگوید: روزى براى دیدار امام باقر(ع) به سوى خانهاش حرکت کردم، وقتى به درِ خانه رسیدم، در را زدم، کنیزى که تازه به حدّ بلوغ رسیده بود در را باز کرد، با دست به سینهاش زدم و گفتم به آقایت بگو ابوصباح است تا اجازه ورود دهد. در همان لحظه امام باقر(ع) از پشت دیوارهاى خانه بلند فرمود: «اُدْخُلْ لا اُمَّ لَکَ؛ اى بىمادر! وارد خانه شو.» وارد شدم، دریافتم که امام باقر(ع) از این که حریم عفت کنیز را شکستهام نسبت به من عصبانى است، عرض کردم: سوگند به خدا! قصد لذّتجویى نداشتم، مىخواستم بر ایمانم افزون گردد (که آیا شما از پشت دیوارها از کار ما اطلاع مىیابید؟) امام باقر(ع) فرمود: راست مىگویى، اگر فکر کنى که این دیوارها مانع دید ما مىشود، پس فرقى بین ما و شما نیست، آن گاه آن حضرت با تأکید به من فرمود: «ایّاکَ اَنْ تُعاوِدَ اِلى مثْلِها؛ قطعاً بپرهیز تا مبادا این کار (دست درازى به نامحرم) را تکرارى کنى.»(16)
7 - یکى دیگر از شاگردان امام باقر(ع) به نام ابوبصیر مىگوید در کوفه به یکى از بانوان درس قرائت آیات قرآن مىدادم، روزى در یک موردى با او شوخىاى کردم (که بر خلاف حریم عفّت بود)، پس از گذشت مدتها از این حادثه، در مدینه به محضر امام باقر(ع) رسیدم، به من فرمود: «کسى که در جاى خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برگرداند، این چه سخنى بود که به آن زن گفتى؟» از شدّت شرم، سر در گریبان کرده و توبه کردم، امام باقر(ع) فرمود: «مراقب باش که تکرار نکنى» (و با زن نامحرم شوخى ننمایى)(17)
8 - امام صادق(ع) دوستى داشت که همواره با هم بودند، روزى همین دوست به غلامى تندى کرد و با کمال گستاخى حریم عفت او را شکست و گفت: «اى زنا زاده! کجا بودى؟» هنگامى که امام این سخن خلاف عفت او را شنید، به شدت ناراحت شد، به طورى که دستش را بلند کرد و محکم بر پیشانى خود زد و فرمود: «سُبحان اللّه!» آیا به مادر غلام، نسبت ناروا مىدهى؟ من تو را آدم پرهیزکارى مىدانستم، ولى اکنون مىبینم پرهیزکار نیستى.» دوست امام عرض کرد: فدایت گردم! مادر این غلام، از اهالى سِنْد (از سرزمین هند) است و بتپرست مىباشد (بنابراین ناسزا به او اشکال ندارد)، امام صادق(ع) فرمود: «آیا نمىدانى که هر امّتى، بین خود قانون ازدواجى دارد؟ از من دور شو!»
آن هنگام بین آن دوست و امام صادق(ع) جدایى افتاد و تا آخر عمر امام، این جدایى ادامه یافت.(18)
این ماجرا نیز ما را به عفت زبان و کنترل آن از هرزه گویى و گفتار خلاف عفّت دعوت مىکند و حاکى از آن است که مسئله حفظ عفت جامعه؛ حتى نسبت به بیگانگان بسیار مهم است و باید مرزهاى آن را شناخت و در حفظ آن کوشا بود.
9 - روزى امام حسن(ع) به نماز ایستاده بود، در این هنگام زن زیبایى که شیفته جمال آن حضرت شده بود، نزد امام آمد و با عشوه خاصّى نزد امام ایستاد، امام نماز را کوتاه کرد و فرمود: «چه کار دارى؟» او گفت: «برخیز و از من کام بگیر زیرا من شوهر ندارم و نزد شما آمدهام...» امام حسن(ع) چند بار به او فرمود: از من دور شو، ولى او هم چنان (چون زلیخا نسبت به یوسف) اصرار و سماجت مىکرد، در این هنگام امام از خوف خدا به گریه افتاد و مکرر به او مىفرمود: از من دور شو. و گریهاش شدیدتر مىشد، به طورى که آن زن نیز منقلب شده و گریه کرد. در این وقت امام حسین(ع) آمد، او نیز منقلب شده و گریه کرد، بعضى از اصحاب آمدند و آنها نیز به گریه افتادند. آن زن در حال گریه از آن جا دور شد و حاضران متفرّق شدند.
امام حسین(ع) به احترام برادر، راز حادثه را از امام حسن(ع) نپرسید، تا این که پس از مدتى امام حسن(ع) خوابى دید، پس از بیدار شدن گریه کرد، امام حسین(ع) علت گریه را پرسید، امام حسن(ع) فرمود: «امشب در عالم خواب، یوسف(ع) را دیدم، و در میان جمعیت به من نگاه کرده و من بىاختیار گریستم، پرسید: چرا گریه مىکنى؟ گفتم: به خاطر آن همه رنجها که از همسر عزیز مصر کشیدى، و زندانى شدى و پدرت یعقوب به فراق تو گرفتار شد، یوسف به من گفت: «آیا تو از آمدن آن زن بیابانى، و خوددارى خود از او و گریه ات، تعجب نکردى؟»(19)
یعنى اى یوسف فاطمه(س) تو نیز مانند من گرفتار شدى، ولى از خوف خدا، حریم عفاف را حفظ کردى، و با گریهها و تحمّل رنجها، از هر گونه شوائب رهایى یافتى.
پىنوشتها:
1 - مفردات راغب، المصباح المنیر، و مجمع البحرین واژه «عفّ».
2 - اصول کافى، ج2، ص79.
3 - بحارالانوار، ج77، ص390.
4 - التحقیق فى کلمات القرآن، تألیف حسن مصطفوى، واژه عفّت.
5 - سوره نور، آیه33.
6 - سوره بقره، آیه273.
7 - نهج البلاغه، حکمت 474.
8 - محدّث قمى، کحل البصر، ص144.
9 - تفسیر مراغى، ج3، ص50.
10 - فروع کافى، ج4، ص21.
11 - اصول کافى، ج2، ص139.
12 - بحارالانوار، ج104، ص37.
13 - همان، ج43، ص91.
14 - تتمة المنتهى، ص12.
15 - اقتباس از کتاب صوت العدالة الانسانیّة، ج1، ص82.
16 - کشف الغمه، ج2، ص353.
17 - بحارالانوار، ج46، ص247.
18 - وسائل الشیعه، ج11، ص331.
19 - مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص15؛ بحار، ج43، ص340.