تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,817 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
جراحى یک اسیر فلسطینى بدون بیهوشى | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 279، اردیبهشت 1389 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تاکنون مطالب زیادى درباره وضعیت زندانهاى رژیم اشغالگر قدس و اقدامات غیر انسانى صهیونیستها علیه مردم فلسطین نوشته و گفته شده است اما وضعیت "انس کامل شحاده" که در زندان صحرایى «نقب» بسر مىبرد دردآورتر از همه اینگونه مطالب است. انس که 24 سال دارد از اهالى روستاى بیت اکسا واقع در جنوب رام اللّه (در کرانه باخترى رود اردن) مىباشد. وى در دانشگاه "بیرزیت " در رشته مهندسى الکترونیک مشغول تحصیل بود که در روز 12 دسامبر سال 2003 میلادى دستگیر و در بازداشتگاه صحرایى نقب زندانى شد. وى داستان غمبار خود را اینگونه بازگو مىکند: وقتى خورشید اولین روز ورودم به این زندان که در عمق صحرا قرار دارد فرا رسید دلم درد گرفت. این اولین بار بود که چنین حالتى به من دست مىداد. هم سلولىهایم متوجه درد من شدند از این رو از سربازها خواستند بهیار را خبر کنند. پس از دو ساعت خواهش و تمنا بهیار آمد و با حالتى خشمگین در حالتى که با عصبانیت به من نگاه مىکرد. دو قرص مسکن به من داد و به سرعت رفت. اما قرص فایدهاى نداشت. روز بعد درد شدیدى همه جانم را گرفت. ناله کردم و کمک خواستم اماکسى به حرفهایم گوش نمىداد. جوانان هم سلولى ام نخوابیدند. آنها فریاد مىزدند و تقاضا مىکردند که بهیار یا دکتر بیاید. پاسخ صهیونیستها از پیش مشخص بود فردا صبح، امروز دکتر نیست. براى این کار نیروى کافى نداریم. فردا صبح جوانان مرا براى معاینه به درمانگاه بردند. آنها مرا روى یک صندلى قرار دادند. سپس شروع به داد و فریاد کردند تا به صهیونیستها بگویند که حال من بسیار خطرناک است و باید فوراً معالجه شوم. من در دستم مقدارى قرص داشتم، تهدید کردم که اگر این وضع ادامه یابد تمام قرصها را به یکباره خواهم خورد و بدین ترتیب مسؤولیت هرگونه اتفافى بر عهده آنها خواهد بود. سرانجام پس از تهدیدهاى زیاد تعدادى از نظامیان اشغالگر با تجهیزات کامل براى بردن من آمدند اما به شرط آنکه هیچ کس همراه من نیاید. به رغم دشوارىهاى فراوانى که این شرط داشت، پذیرفتم. مانند مردهها راه مىرفتم. دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. سرم گیج رفت و به روى زمین افتادم.پرستار فوراً آمپول تقویتى به من تزریق کرد. اما یادش رفت که بند پلاستیکى را از دستم باز کند تا خون راحت در رگها جریان یابد به همین سبب خون و دارو زیر پوست جمع شد. بالاخره به درمانگاه رسیدیم. اما دکتر نیامده بود. دو ساعت منتظر شدم. دلم خیلى درد مىکرد. این دو ساعت مانند یک عمر گذشت. دکتر آمد. او گفت که مرا به بیمارستان ببرند. دست و پایم را بستند و مرا به بیمارستان "سروکا" بردند. در بیمارستان سربازها مرا روى تخت قرار دادند. دکتر با حالتى عصبانى دستش را روى شکمم فشار داد. سپس رفت تا چیزى بنویسد. با زبان انگلیسى از او پرسیدم ماجرا چیست؟ اما پاسخى نداد. براى بار دوم، سوم و چهارم نیز پرسیدم تا اینکه گفت: آپاندیست باید هرچه زودتر عمل شود. از دکتر خواستم تا پرونده پزشک مرا مطالعه کند تا از وضعیت جسمانى من آگاه شود اما نپذیرفت و بسیار عصبانى شد. سپس درخواست کردم تا دست و پایم را باز کنند اما قبول نکردند. 5 سرباز با تمام تجهیزات و اسلحه اطرافم بودند. پس از دو یا سه ساعت مرا به داخل اتاق آمادگى بردند. در این لحظه زنى از اتاق جراحى خارج شد. از خود پرسیدم اسلحه و پزشکى چه ربطى به هم دارند. از او پرسیدم آیا از بى حسى موضعى استفاده مىکنید یا از بیهوشى کامل اما پاسخى نداد. مرا به اتاق جراحى بردند. در آنجا همین دکتر را دیدم. پایم را محکم به تخت بست. از آنها خواستم دستانم را باز کنند اما این بار دکتر مخالفت کرد. شگفت زده شدم. چرا دکتر نقش یک نیروى امنیتى را بازى مىکند. پرسیدم: چرا این قدر محکم. من که بیهوش مىشوم. کسى پاسخ نداد. سپس دستان را محکم به بدنم بستند و عمل جراحى بدون بیهوشى شروع شد!!!شوکه شدم. خون به این طرف و آن طرف مىپاشید. از درون فریاد زدم. بدنم مىلرزید. مرگ را با چشم خود دیدم. براى چند ثانیه بى هوش شدم. وقتى کمى هوشم را بازیافتم مىشنیدم که دکتر فحش مىدهد و نفرین مىکند. پرستارها از او خواستند اندکى آرام باشد اما او فقط ناسزا مىگفت. خون فواره زد و عرق همه جاى بدنم را گرفت. پس از لحظاتى یک میله داغ آورد. چیزى مانند بوى پوست سوخته احساس کردم. دوباره از حال رفتم. دکتر براى آنکه مرا به هوش آورد دائم به من شوک وارد مىکرد. عمل دوساعت طول کشید اما براى من انگار هزار سال. پرستارها زخم را پانسمان کردند و مرا به اتاق اول برگرداندند. درد اعصابم را به هم ریخته بود. نگهبانها مىخندیدند و لطیفههاى غیر اخلاقى مىگفتند. از شدت درد فریاد زدم. پرستار یک آمپول به من زد. اندکى راحت شدم اما شب باز هم درد به سراغم آمد. آن قدر فریاد زدم تا پرستار دوباره به من آمپول مسکن تزریق کرد. صبح روز بعد سربازها همراه با دکتر آمدند و از من خواستند که بایستم. گفتم نمىتوانم. گفتند: باید به زندان برگردى. گفتم: من هم مىخواهم برگردم. نمىخواهم حتى یک لحظه هم شما را ببینم. بالاخره یک صندلى چرخدار آوردند و من با تمام دردهایم به زندان برگشتم. دلم درد مىکرد و شکنجه شده بودم در حالى که سربازها با خندههاى مسخره شان آزارم مىدادند. آرى، این همان ارتش اسراییل است که شارون آن را اخلاقىترین ارتش دنیا خواند و این همان اسراییلى است که خود را تنها واحه دموکراسى در صحراى خاورمیانه مىداند!!! به نقل از نداء القدس، شماره 83. پاورقی ها: | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |