تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,777 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 283، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
عشق به امام تا لحظه شهادت
لحظات واپسین یک نوجوان بسیجى، مجروح که در بیمارستان در سختترین شرایط جسمى سپرى شد، اینگونه به پایان رسید: نام او اسماعیل بود. اسماعیل را در حالى که بیهوش بود از اتاق عمل بیرون آوردند. نه فشار خون داشت و نه نبض، ولى قلبش طپش مختصرى داشت. به او اکسیژن وصل کردیم. هیچ امیدى نبود که زنده بماند و هر لحظه منتظر شهادتش بودیم، بعد از یک ساعت، میان بهت و حیرت همه از حالت شوک درآمد،... مىگفت تا به حال به این خوبى نبودهام و بعد شروع کرد به خواندن قرآن. اول سوره الرحمن را خواند و بعد هم پنج شش سوره دیگر. قرآن خواندنش که تمام شد، دستهاى کوچکش را به زحمت بلند کرد و اولین چیزى که از خدا خواست بقاى عمر امام بود...عکسى از حضرت امام درخواست کرد. عکس زیبایى از چهره امام بالاى سر او نصب کردیم. گفتیم بالاى سرت را نگاه کن. نگاهى به بالاى سرش انداخت و گفت: اگر ممکن است بدهید آن را روى سینهام بگذارم. یکى از پرستاران عکس امام را به دست او سپرد. و او پس از بوسیدن از حال رفت. مقدار اکسیژن را بیشتر کردیم چون مىخواستیم در آن لحظات آرام باشد، عکس امام را برداشتیم و کنار تختش گذاشتیم. هوش آمد. به او گفتیم: اگر ممکن است صحبت نکن، بخواب تا زودتر خوب شوى گفت از وقتى که مىخواستم به جبهه بروم هم حالم بهتر است. این را گفت و عکس امام را برداشت روى سینه خود گذاشت و آرام شد...سپس براى آخرین بار چشمهایش را باز کرد، نگاهى به عکس امام که کنار تختش بود انداخت و براى همیشه پلکهایش بسته شد.(1) السلام علیک یا ابا عبداللّه فلاح نژاد فرمانده گردان ما بود... همیشه اول نماز مىخواند و بعد غذا مىخورد...اشکهایش در نماز فراوان بود... دیدارش انسان را به یاد خدا مىانداخت و صحبتش نیز روحیه بخش رزمندگان بود... در صحبتهایش عشق به کربلا و شوق دیدار امام حسین(ع) موج مىزد... روزى صبحانه به ما نرسیده بود و حسابى گرسنه بودیم. نزدیک ساعت 11 غذا آوردند، فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، ناهار را همراه ما صرف کند بعد از ناهار پرسید: ظهر، وقت نماز شده؟ یکى از برادران گفت: پنج دقیقه از وقت اذان گذشته است. با تعجب و حیرت گفت: پنج دقیقه گذشت؟!... شتابان براى وضو حرکت کرد. نزدیک بود به منبع برسد که ناگهان گلولهاى از بالا به طرف زمین سقوط کرد و صداى مهیبى را به اطراف پراکند. پس از فروکش کردن گرد و خاک و دود، فلاح نژاد را دیدم که به طرف سنگر مىآید. خوشحال شدم که او طورى نشده و سالم است... چهرهاش آرامتر از همیشه و طراوت از گونه هایش پیدا بود. اما بدون اینکه حرفى بزند و تعارفى کند، داخل سنگر شد و من هم به دنبال او رفتم ولى مشاهده کردم که دستش را روى قلبش گذاشته و کمى بعد دیدم دهانش پر از خون است و خون از آن بیرون ریخت... ترکش به قلبش اصابت کرده بود. خودش را به طرف روزنامهاى که در سنگر بود، کشاند...دیدم دستش را روى قلبش مىگذارد و بر مىدارد و روى روزنامه چیزى مىنویسد... نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته خونینش را خواندم که با خون قلبش نوشته بود: السلام علیک یا اباعبداللّه. و در حالى که گل خنده بر چهرهاش بود به دیدار معبود شتافت.(2) آخرین اذان در مرحله اول عملیات رمضان قرار بود تیپ امام حسین(ع) تا انتهاى کانال ماهى پیشروى کند و پس از انهدام پل ارتباطى، در طول خاکریزى به طول 2400 متر پدافند کند. رزمندگان اسلام به دلیل طى مسافت زیاد، خسته بودند. نزدیک صبح یکى از دوستان جلال، او را در کنار نهر مىبیند، بر اثر حمل پیکر مجروحین و شهیدان، لباسش آغشته به خون بود، همدیگر را در آغوش مىکشند و او به شوخى مىپرسد: حاج آقا، وضع نماز صبح من با این خونها چطور مىشود؟ شما که روحانى و معلم عقیدتى هستید، مىتونید به جاى من نماز بخوانید؟ جلال با لبخندى مىگوید: ببینم شما مىتوانید به جاى کس دیگر بجنگید؟ اگر مىتوانید، من هم مىتوانم به جاى شما نماز بخوانم. سپس اشاره به تانکهاى خودى مىکند و مىپرسد: مرا با این اسبهاى آهنى خودتان مىبرید جلو؟ جلال به همراه بسیجىها حرکت مىکند. کم کم خورشید روز 24 تیرماه سربر مىآورد. منطقه در دود و گرد و خاک فرو رفته بود و هزار هزار بسیجى در دشت صاف به سوى دشمن در حرکت بودند. ظهر بود. جلال بر روى کپه خاکى ایستاد و آماده اذان گفتن شد، سپس به همسنگریانش گفت: وضو بگیرید و آماده نماز ظهر شوید. دیگران یکى یکى از سنگر بیرون مىآیند. صداى زوزه گلوله توپى از دور مىآید، همه روى زمین مىخیزند و نگاه سوى مکانى که جلال ایستاده بود مىکنند، گرد و خاک که مىخوابد، او را غرق در خون مىبینند. ترکش پهلوى او را شکافته بود. همه به سوى او مىدوند جلال زیر لب اذان مىگفت.(3) و بدین وسیله جلال آسمانى شد. از کجا مىدانى وقت زیاد است؟ در نوشته برادرى از استان خراسان آمده است: «خدا رحمت کند شهید على رمضانى را، قبل از عملیات بیت المقدس دو 25/10/66، شمال سلیمانیه عراق وقتى با ما مصاحبه ویدیویى مىکردند، خودش را عبداللّه جان بر کف معرفى کرد. صبح روز عملیات وقتى که دیگر آفتاب زده بود، از من خواست بروم و از سنگر عراقىها پتو بیاورم تا نماز بخواند. گفتم وقت زیاد است بعداً مىخوانى. خیلى جدى گفت: «از کجا مىدانى وقت زیاد است» رفتم پتو آوردم و قضاى نماز صبحش را خواند. نشان به آن نشان که بلافاصله بعد از نماز به شهادت رسید.(4) ترکش لیوانى در یگان دریایى لشکر نصر دوستى داشتیم به اسم على رضا نورى، دانشجوى دانشگاه مشهد بود و بچه تهران. چندین بار مجروح شده بود و جاى سالم در بدن نداشت، امّا چون ترکشها ریز بودند، ترتیب اثر نمىداد. به شوخى به او مىگفتم: ما هم در به در دنبال این جور ترکشها مىگردیم ولى گیرمان نمىآید. جواب مىداد: آقاى حیدرى، ترکش از لیوان کوچکتر باشد، ارزش ندارد آدم برود عقب، رویش نمىشود بگوید من مجروح شدهام: «عاقبت با یکى از همین ترکشهاى لیوانى شهید شد».(5) غم و غصهاش برطرف گردید رزمنده کم سن و سال تهرانى به نام رضا میرقاسمى، واقعاً موجود عجیبى بود. بعد از آن که مأموریت چهارماهه گردان وى در منطقه به پایان رسید، از این که مىخواست به عقب برگردد، گریه مىکرد، مثل کسى که حقش پایمال شده باشد. مىنالید که چرا در این مدت به شهادت نرسیده و غصه مىخورد که مبادا بعد از بازگشت به خانه، اجازه به جبهه آمدن به او ندهند. بالاخره عقب نرفت و با اصرار زیاد با یکى از گردانها که نیروهایش عازم خط بودند، جلو رفت. و چیزى نگذشت که به فیض عظیم شهادت رسید و غم و غصهاش بر طرف گردید.(6) اگر ما را هم دوست داشته باشد مىبرد هنگامى که شهید چمران به دهلاویه رسید، همه رزمندگان را در کانالى پشت دهلاویه جمع کرد. شهادت فرماندهشان، ایرج رستمى را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایى محزون و گرفته از غم فقدان رستمى ولى نگاهى عمیق و پر نور و چهرهاى نورانى و دلى مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار گفت: «خدا، رستمى را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مىبرد.» خداوند ثابت کرد که او را دوست مىدارد و چه زود او را به سوى خود فراخواند. ترکش خمپاره دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران با وفایش به آسمان برخاست.(7) صمّون یا سنگ در خاطره آزادهاى آمده است: عراقیها در هر بیست و چهار ساعت یک قرص نان ساندویچى به نام صمّون به هر نفر مىدادند که اگر با آن بر سر کسى مىزدى، اثرش همانند ضربه سنگ بود. چون این نوع نانها بسیار خشک، صفت و سنگین بود. روزى یکى از برادران به افسر عراقى گفت: سیدى، این صمّونها را براى مردم فلسطین بفرستید زیرا آنها بیشتر به این نانها احتیاج دارند. افسر عراقى فکر کرد منظور او از این پیشنهاد، کمک به تغذیه فلسطینىهاست. لذا به آن برادر آزاده (اسیر) گفت: نه شما اسیر هستید و بیشتر از آنها به این نانها احتیاج دارید و امکانات اینجا بایستى در اختیار شما قرار به گیرد. آن برادر آزاده (اسیر) با لبخندى بر لب در جواب افسر عراقى گفت: نه اینطور نیست. بلکه فلسطینىها در مبارزات خود علیه اسرائیل غاصب احتیاج به سنگ دارند و به جاى سنگ مىتوانند از این نانها صمّون استفاده کنند.(8) اگر نگه دارم مىمیرس در روایت برادر مورى زاده آمده است: عملیات خیبر، موقع عقب نشینى مجروح بودم. برادرم احمد آقایى، همراهم به هر زحمتى بود، مرا به پشت خاکریزها کشید. بعد رفت و یک آمبولانس برداشت آورد و از راننده خواست مرا به بیمارستان برساند. احمد مىگفت: تو بیهوش بودى. امدادگر به تو تنفس مصنوعى مىداد. من نگران بودم. هر چند دقیقه تو را به اسم (نگهدار) صدا مىزدم که ببینم چه وضعى دارى. امدادگر که لهجه اصفهانى هم داشت، خیال مىکرد من مىگویم دیگر به او تنفس مصنوعى نده و پمپاژ نکن. چون مىگفتم: نگهدار، نگهدار، آخر الامر با عصبانیت داد زد سرم که: اگر نگه دارم، مىمیرس، مىفهمى؟!(9) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 4، ص 232 و 233. 2. خاطره یک دریادل، ر.ک: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 3، ص 95 - 93. 3. روایت یکى از نزدیکان شهید جلال افشار، ر.ک: جلوه جلال، ص 43 و 44. 4. ر.ک: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 194. 5. همان، ج 5، ص 197. 6. همان، ج 7، ص 207. 7. یالثارات الحسین(ع)، ش 59، ص 50. 8. جان عاریت، ص 140. 9. مقاومت در اسارت، ج 4، ص 161. 10. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 3، ص 208 و 209. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 138 |